جستجو پیشرفته محصولات

خاک مردار

نویسنده: جواد ترشیزی

 

ما نکشتیمش. اصلاً چرا باید همکارمان را بکشیم و بعد پدر خودمان را در بیاوریم برای استخدام یک نیروی جدید. کی حاضر می‌شود بیاید توی این برهوت برای کار؟ گول روزنامه‌ها را نخورید. کار زیاد است، اما این‌ها که می‌گویند کار نیست دنبال پشت میز نشینی‌اند. مگر من لیسانس شیمی نداشتم؟ از اول که مدیر این کارخانه نبودم. اول قرار بود یک اتاق بسازند آن گوشه و اسمش را بگذارند واحد کنترل کیفیت. بعد زد و یکهو مدیر قبلی را اخراج کردند و من شدم مدیر کارخانه. قول دادم مسئولیت کنترل کیفیت را هم داشته باشم.

دلم می‌خواست یک میکسر اتومات راه بیندازم که دیگر نیاز نباشد یکی پدرش دربیاید و کم و زیاد مواد را حساب کند پای آن دیگ بوگندو. از اینجا که ما نشسته‌ایم بوی زننده‌ای نمی‌آید. دماغ شماها زیادی حساس است که دائم می‌خارانیدش. درست است، خود من تا به حال میکسر را شارژ نکرده‌ام، اما بالاخره در جریان امور هستم. طفره نمی‌روم قربان. خودتان گفتید از اولش تعریف کنم. گفتم شاید بد نباشد راجع به شرکت هم چیزی بدانید. راستش من هم باشم اشتباه می‌کنم. مگر نکردم؟ وقتی زنگ زدم و همین خانم راستاد گوشی را برداشت و گفت اینجا یک مؤسسه تحقیقاتی و تولیدی مواد شیمیایی است خر شدم. کی فکرش را می‌کرد بیفتم توی کوه آهک؟ بله آهک. ماده اصلی تشکیل دهنده این پودرهای مو بَر آهک است. من که فرمولاسیون قبلی را دادم خدمت‌تان. درباره فرمول جدید بعداً می‌گویم. به مرگ مجید مربوط است. نه خود فرمول. حرفم را می‌گویم که به مرگ آن خدابیامرز مرتبط است.

همه چیز اتفاقی بود قربان. این کرم‌ها و اسپری‌های خارجی آمده بودند و بازار ما روز به روز کسادتر می‌شد. کم کم داشتیم به این نتیجه می‌رسیدیم که در کارخانه را گل بگیریم و برگردیم شهر خودمان پی یک کار جدید. حتی همین مجید گفت می‌رود مرکز و اعتراض می‌کند. اما فایده نداشت. کسی به حرفش گوش نمی‌کرد. کارخانه مدیر داشت و مدیرش هم من بودم. آنها فقط من را می‌شناختند. به بچه‌ها قول دادم شرکت را از این وضعیت نجات دهم. خودمان باید گلیم‌مان را از آب می‌کشیدیم. اول فکر کردم که بسته‌بندی‌ها را تغییر بدهیم و کمی محصولات‌مان را شیک و پیک کنیم. مسکن خوبی بود برای این سردرد و سردرگمی، اما موقتی بود. بعد فکر دیگری به سرم زد. گفتم فرمول را هم تغییر بدهم حالا که همه چیز دارد به روز می‌شود. هزار تا کاغذ سیاه کردم. شب و روزم یکی شده بود. نیاز به یک تثبیت کننده خارجی داشتم. یک کیلو بیشتر نمی‌خواستم برای یک میکسر نیم تنی. اما باید از آلمان خریداری می‌شد. درخواست خرید پنج کیلو را فکس کردم برای مرکز. اما موافقت نشد. حدسش را هم می‌زدم اما ناامید نشدم. توی مدتی که با خانم راستاد و مجید خدابیامرز روی طراحی جعبه‌های جدید کار می‌کردیم چند بار دیگر هم با مرکز نامه‌نگاری کردم.

توی همین حال و روز بودیم که آن بسته کذایی رسید. یک جعبه‌ی کوچک چوبی بود که آدرس فرستنده‌اش روی یک برگه‌ی تایپی نوشته شده بود و بالای جعبه چسبانده شده بود. بسته از یونان رسیده بود. هم خوشحال بودیم که مدیران مرکز به ما اعتماد کرده بودند هم کمی دلخور بودیم، چون می‌ترسیدیم کیفیت این تثبیت کننده به پای نمونه آلمانی‌اش نرسد. آدرس گیرنده یک کیلومتری کارخانه‌ی ما بود اما توجهی نکردیم. خیلی پیش می‌آمد از این موارد. آخر کی می‌توانست یک کارخانه وسط بیابان را دقیقاً شناسایی کند و آدرس بدهد. حتی شک هم نکردیم که شاید مال ما نباشد. به درد کی می‌خورد جز ما؟ محلی‌های این اطراف که جز گاو و گوسفند و علف چیز دیگری را نمی‌شناختند.

کارگرها جعبه را باز کردند و یک قوطی سرلاک آوردند توی اتاق من. تعجب کردم. چرا باید مواد را می‌ریختند توی یک قوطی شیرخشک استفاده شده؟ گفتم شاید حق واردات نداشته‌اند و اینجوری گمرک را دور زده‌اند. درش را که باز کردم نزدیک بود بالا بیاورم. بوی خیلی بدی داشت. رنگش هم خاکستری تیره بود. فکر کردم برای پایان‌نامه ارشدم روی این ماده کار کنم. کمی برداشتم برای آزمایش و بقیه را فرستادم برای خط تولید. برای من که خیلی از مواد شیمیایی را فقط توی آزمایشگاه دانشکده دیده بودم تجربه جالبی بود. ماده‌ی سنگین و چسبنده‌ای بود، با چگالی و ویسکوزیته‌ی بسیار بالا.

روی مرکز فشار آوردم که بسته‌های جدید را زودتر آماده کنند. فرمول جدید را هم آماده کردم. اسانس و روغن کاج را هم بیشتر کردم تا بوی بد این تثبیت کننده‌ی جدید را بپوشاند. حدس من درست بود. بیشتر شبیه جادو بود تا واقعیت. تست‌های کنترل کیفیت را که می‌گرفتم شگفت زده شدم. مجید را بغل کردم و گفتم که آخر همین ماه برای همه‌ی بچه‌ها تقاضای پاداش می‌کنم. همه خوشحال بودیم. من چهار درصد از سود خالص کارخانه هم سهم دارم. وقتی که رشد فروش را می‌دیدم به آینده‌ی خودم هم امیدوارتر می‌شدم. تقدیرنامه‌ای که از مرکز آمد هم زدم به دیوار. می‌توانید ملاحظه کنید. این بیشترین فروش کارخانه توی دوازده سالی است که فعالیت داشته. کلاً دو کیلوگرم بود این پودر خاکستری. هر کیلوی آن را برای یک بچ نیم تنی استفاده کردیم. سریع درخواست خرید دیگری برای همین تثبیت کننده فکس کردم به مرکز. اما عجیب این بود که آن‌ها از خرید آن تثبیت کننده اطلاعی نداشتند و حتی شماره جوابیه‌ای که توی آن عدم موافقت‌شان را برای خرید اعلام کرده بودند، فرستاند. گفتند ما فکر کردیم بسته‌بندی جدید باعث این فروش رؤیایی شده. همه چیز عجیب و غریب بود. حتی با چند تا از شرکت‌های واردات و صادرات مواد اولیه شیمیایی هم مکاتبه داشتند اما نتوانستند کاری بکنند. کارگرها هم جعبه را دور انداخته بودند و نمی‌شد آدرس فرستنده‌ی مواد قبلی را پیدا کرد.

تولید را متوقف کرده بودیم و فقط به رشد نمودار فروش نگاه می کردیم. باید تکلیف فرمول روشن می‌شد. نمی‌شد بی‌گدار به آب زد. تا اینکه یک روز مجید نفس زنان آمد توی اتاق من و گفت یکی از این محلی‌ها می‌خواهد تو را ببیند علی. عادت مجید بود که همه چیز را حساس نشان می‌داد. حتی عادی‌ترین قضیه را هم خاص و هیجانی جلوه می‌داد. مجید آوردش توی اتاق من و خودش با نگرانی گوشه‌ی اتاق ایستاد. طرف حتی نمی‌توانست درست و حسابی صحبت کند. لباسش شبیه لباس لرها بود اما این‌ها نه لرند نه کرد. همه چیزشان منحصر به فرد است و همه‌ی ما خوب می‌دانیم برای مصلحت خودمان و آن‌ها، بهتر است که فاصله‌مان را باهاشان حفظ کنیم. شلوارش را داده بود توی جوراب‌هایش و نیم بند نشسته بود روی همین مبلی که شما نشسته‌اید. این‌که می‌گویند فلانی از پشت کوه آمده دقیقاً مصداق همین محلی‌هاست.

تا گفت پی یک بسته‌ی خارجی آمده، شستم خبردار شد اما خودم را زدم به آن راه. گفت برای ما خیلی مهم است. حیثیتی است. حکم مرگ و زندگی دارد. کمی ترسیدم. این‌ها مثل قبایل بدوی زندگی می‌کنند و به خرافه‌هایی اعتقاد دارند که واقعاً ترسناک است. مثلاً یکی از کارگرها می‌گفت: این‌ها مثل هندی‌ها جنازه‌هاشان را می‌سوزانند و وقتی که باد خیلی شدید می‌شود خاکسترها را به دست باد می ‌سپارند. گفتم: «نمی‌دانم از کدام بسته صحبت می‌کنید اما اگر آمد می‌فرستم خدمت‌تان. فقط بفرمایید کجا؟»

آدرسش را داد. درست بعد از همان تپه‌های سبز آن پشت. از پنجره می‌توانید تپه‌ها را ببینید. درست است؟ آدرس دقیقاً همانی بود که در قسمت گیرنده‌ی جعبه‌ی یونانی نوشته شده بود. معما داشت حل می‌شد کم کم. وقتی با دست‌های ورزیده‌اش دستم را می‌فشرد با لبخند و لحنی دوستانه پرسیدم: «حالا چی هست این بسته‌ی خارجی؟»

گفت: « مال خودمان است!» و رفت. فکر کنم منظورش این بود که به شما مربوط نیست. به چه دردشان می‌خورد، خدا می‌داند. وقتی رفت، مجید گفت: «حالا چه کار کنیم علی؟»

فردای آن روز مجید را فرستادم به همان آدرس تا سر و گوشی آب بدهد. وقتی آمد، با اینکه هنوز پنج عصر بود، بدون هیچ حرفی رفت توی رختخوابش. نصف شب بیدارش کردم و بهش گفتم که سرنوشت همه‌مان دست اوست. گفت: «من که فردا از این خراب شده می‌روم!» و پتو را کشید روی سرش.

اما نرفت. صبح آمد و مثل بچه‌ی آدم همه چیز را تعریف کرد. مثل کسی که خواب وحشتناکش را برای یک معبر تعریف کند. گفت که این دهاتی‌ها منتظر یک مرده یا یک همچین چیزی‌اند. حسابی ترسیده بود طفلی. گفتم که رسمشان است خاکستر عزیزان‌شان را به باد می‌سپارند. ظاهراً آن خاکستر جنازه‌ی پسر کدخدایشان بوده که ما با تثبیت کننده اشتباه گرفته بودیم. پسر ناخلفی که اول رفته شهر بعد هم برای ادامه تحصیل می‌رود یونان اما آنجا زیاد خرابکاری می‌کند و دست آخر هم کله پا می‌شود اما توی وصیت‌نامه‌اش نوشته بوده که خاکستر من را به این شکل بفرستید ایران. دوستانش هم برایش از جان و دل مایه گذاشتند و …

ببخشید. دست خودم نیست. هر وقت یاد این قضیه می‌افتم همین حال بهم دست می‌دهد. برای بازجوی قبلی هم که تعریف می‌کردم همین طوری شدم. شما آب نمی‌خورید؟ چیزی که عجیب‌تر بود پاسخ فرمول بود با این خاک مردار. خودم اسمش را گذاشتم. مردم هم راضی بودند و روز به روز تقاضای بیشتری برای محصول ما توی بازار به وجود می‌آمد. از مرکز خواستند که مشکل را حل کنم. فقط من و مجید از این قضیه خبر داشتیم. خوشحالی‌مان جایش را به ترس داده بود. کاری بود که شده بود. نامه زدیم به مرکز و گفتیم که این یک کشف اتفاقی بوده و حرفی از خاک مردار نزدیم. آن‌ها هم از ما خواستند کشف اتفاقی‌مان را ادامه بدهیم وگرنه همه‌مان بیکار خواهیم شد. کنار گود نشسته بودند و از ما می‌خواستند لنگش کنیم.

کم‌کم احساس نیازمان به خاک مردار جدی‌تر می‌شد. روزهای خیلی سختی بود. یک جلسه گذاشتم و همه‌ی هشتاد نفر پرسنل را جمع کردم و قضیه را برایشان تعریف کردم. حال یکی دو نفر به هم خورد و بعضی‌ها هم زدند زیر گریه. چند نفری هم پچ پچ می‌کردند و می‌خندیدند. تولید هنوز متوقف بود تا اینکه یک روز سه نفر از کارگرها با یک گونی بزرگ و بدبو آمدند کارخانه. مرخصی داشتند و وقتی از شهر برگشته بودند برای ما یک جنازه سوغات آورده بودند. گفتند از این معتادهایی است که گوشه‌ی خیابان جان می‌دهند. راست هم می‌گفتند، طرف تابلو بود. شب آتش عظیمی براه کردیم و جنازه را سوزاندیم. نه که عذاب وجدان نداشته باشیم اما نان زن و بچه خیلی‌ها به همین جنازه بسته بود. همین معتاد بو گندو که پس از مرگ می‌شد سربار شهرداری، داشت به خیلی ها خدمت می کرد در آن لحظه.

فردای آن روز میکسر راه افتاد و برق خوشحالی توی چشم همه پیدا شد. خاک مردار را ریختیم توی میکسر و منتظر نتیجه شدیم دوباره. این بار با چرخیدن بیشتر مواد توی میکسر نتیجه بهتر هم شد. از آن روز به بعد شد کار همیشگی‌مان. هر هفته سه چهار نفر را مأمور می‌کردم بروند شهر و تا یک جنازه به تورشان نمی‌خورد حق برگشت نداشتند. یک فریزر صنعتی بزرگ هم خریدیم برای وقت‌هایی که موقعیت سوزاندن جسد را نداریم، تا بتوانیم از فساد جنازه جلوگیری کنیم. مثل همان یک هفته‌ای که محلی‌ها به بوی جنازه سوزی شک کرده بودند و زاغ‌مان را چوب می‌زدند. آن‌ها خوب می‌دانستند که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه هست اما نمی‌توانستند چیزی را ثابت کنند. یک هفته‌ای که کشیک دادند، خسته شدند و رفتند. من که این‌طور فکر می‌کنم.

منحنی‌های فروش هنوز هم رشد می‌کرد. برای تک تک پرسنل به مناسبت‌های مختلف تقاضای افزایش حقوق کردم که بی برو و برگرد با همه موافقت شد. جادو کار خودش را کرده بود. انگار همه‌ی این‌ها داشت توی یک خواب طولانی اتفاق می‌افتاد. هر لحظه ترس بیدار شدن از این خواب ترسناک، بیشتر و بیشتر می‌شد. یک روز دوباره همان کولی آمد و این بار بدون هماهنگی آمد توی اتاق من. می‌دانست باید دم کی را ببیند. با همان لهجه‌ی عجیب و غریب گفت: «خبری نشد؟ از بسته ما؟»

گفتم: «نه. قبلاً هم که عرض کردم اگر اشتباهاً بیاید اینجا ما می‌فرستیمش برای شما.»

و برای نشان دادن حسن نیتم لابه‌لای کاغذهای کوچک و بزرگ یادداشتم دنبال آدرس طرف می‌گشتم. اما پیدا نشد. یادم آمد که داده بودم دست مجید. بی خیال شدم و گفتم: «باید لای آن پوشه‌ها باشد آدرستان.»

بلند شد و این بار وقت خداحافظی با من دست نداد. فقط گفت: «از خارج به ما گفتنه‌اند که فرستاده شده. مگر جنازه به درد کی می‌خورد؟»

تیره پشتم یخ زد. همان دم یادم آمد که وقتی یکی از بچه‌ها داشته یک گونی را از شهر می‌آورده چند تا از محلی‌ها که از کنارش رد می‌شوند متوجه بوی بد و شکل و شمایل خاص کیسه می‌شوند. مجید آمد تو و تعجب کرد از این که خیس عرقم. هنوز سر پا ایستاده بودم. گفتم: «دیگر جنازه‌ها را توی محیط کارخانه نسوزانید. این محلی‌ها پدرمان را درمی‌آورند. چند تا جنازه همین الان توی فریزر هست؟»

«چهار تا.»

«همه را بیندازید ته وانت و شبانه ببرید توی حومه شهر بسوزانید. از این به بعد هم بگو بچه‌ها توی شهر کارشان را بکنند و پودرها را بفرستند اینجا. اصلاً چند نفر را استخدام کنید که نه کارخانه را بشناسند، نه بدانند که ما خاک مردار را می‌خواهیم چه کار. فقط در ازای خاک، پول بگیرند.»

مجید هم هول کرد. گفتم: «‌نکند این‌ها بروند اداره پست! کسی که پای برگه امضا نکرد؟»

گفت: «چرا. خود من امضا کردم. مهر شرکت را هم زدم پای برگه.»

نتوانستیم آدمی را پیدا کنیم که توی شهر برای‌مان کار کند. هیچ کس حاضر نبود چنین ریسکی بکند. حق هم داشتند بترسند. مجبور شدیم بین کارگرهای خودمان تیم‌های چهار نفری شناسایی کنیم که به ترتیب بروند شهر و وقتی برگشتند مقدار معینی خاک مردار با خودشان بیاورند. اولین چهار نفری که رفتند، هیچ وقت برنگشتند. ما هم نفهمیدم چه شدند که حتی برای تسویه حساب حقوق‌شان هم نیامدند. شاید گرفته بودندشان. بقیه هم سست شده بودند. نه می‌توانستیم توی این بیابان خاک مردار بسازیم و نه می‌توانستیم از جای دیگری تهیه کنیم.

دوباره روزهای در به دری را به چشم می‌دیدم. چند نفری که از مأموریت شهری سر باز زدند را اخراج کردم شاید حساب کار دست بقیه بیاید. اما نیامد. راستی یادم رفت بگویم این اسمی بود که روی مرخصی‌های مربوط به خاک مردار گذاشته بودیم. این تنها ماموریتی بود که علاوه بر حق مأموریت پاداش هم داشت اما بچه‌ها قبول نمی‌کردند بروند. تناژ تولید هفته به هفته پایین‌تر می‌آمد. مانده بودیم چه کار کنیم. حتی به سرم زد استعفا بدهم. مگر چه قدر جان داشتم که بگذارم روی این کار؟ فکر کردم که شش ماه است مرخصی نرفته‌ام. برای همین یک هفته مرخصی خواستم که بروم و خانواده‌ام را ببینم. اما زهرم شد. تا پایم به خانه رسید زنگ زدند که سریع برگرد کارخانه. تعجب کردم که چرا خانم راستاد زنگ زده. چون در غیاب من مجید همه کاره بود و اگر اتفاقی می‌افتاد او باید به من خبر می‌داد. سریع برگشتم. نیمه‌های شب بود که رسیدم. این بیابان توی شب خیلی زیباست اما آن شب فرق می‌کرد. بهم الهام شده بود که اتفاق بدی افتاده. وقتی وارد کارخانه شدم صدای گریه به گوشم خورد اما فکر کردم خیالاتی شدم. کارگرها باید آن موقع خواب می‌بودند. توی راه چند باری موبایل مجید را گرفته بودم اما جواب نداده بود. خواستم بروم توی اتاقم که دیدم همه توی محوطه جمع شده‌اند. رفتم وسط کارگرها. یک کیسه گونی روی خاک پهن بود. یکی دو نفر تا من را دیدند زدند زیر گریه. رفتم نشستم کنار کیسه گونی و بازش کردم. دیگر نفهمیدم چه شد.

تا دو روز حال خودم را نمی‌فهمیدم. کثافت‌ها تکه تکه کرده بودندش. بچه‌ها کیسه گونی را گذاشته بودند توی فریزر و منتظر دستور من شده بودند. اول می‌خواستم ازشان شکایت کنم ولی ترسیدم. آن‌ها از ما آتو داشتند. کاریش نمی‌شد کرد. مانده بودیم جنازه‌ی مجید را به خانواده‌اش تحویل بدهیم یا نه. اما مگر آن‌ها هم کوتاه می‌آمدند. اگر پای پلیس به اینجا باز می‌شد همه بدبخت می‌شدیم. مگر نشدیم؟ به اینجایش فکر نکرده بودیم که اگر خانواده‌اش به غیبت طولانی‌اش شک کنند چی؟ دستور دادم یک قبر بکنند و جنازه‌ی مجید را توی همین بیابان دفن کنند اما یکی از بچه ها گفت: «وقتی کسی نباشد که برایش فاتحه‌ای بخواند قبر به چه دردش می‌خورد؟»

منظورش را نفهمیدم اول. اما وقتی که از مرکز نامه آمد که اگر چرخه تولید تا آخر هفته همین‌طور متوقف بماند اخراجت می‌کنیم، حساب کار دستم آمد. این اولین و آخرین باری بود که خود من پای آن میکسر ایستادم.

  • طاهره امینی جزه says:

    داستان تاثیرگذار و عمیقی بود، احساس‌برانگیز و تلخ. شاید این کارخانه کوچک نمادی از جامعه ما و جامعه جهانی باشد. نمادی از آدمهایی که وقتی فقیر می‌شوند برای توجیه خودشان دست به هر کاری می‌زنند و آنقد خونسرد نگاه می‌کنند انگار از ازل حق با آن‌ها بوده. یاد داستان تلخ قحطی مردم ایران افتادم و حالا انگار یاد داستان قحطی عشق و انسانیت، قحطی مروتی که جهان را تبدیل به یک اتمسفر حال‌به هم زن می‌کند و آدمی را تبدیل به یک هیولای ترسناک. تنها نقدم به داستان شما نام بردن از قومیت‌ها است؛ گرچه می‌گویید اینها نه کرد هستند نه لر اما همزیستی قومی را در خطه‌ای مشخص نشان می‌دهید که شاید موضوع را به خود بگیرند و شرح این داستان به نگاهشان تلخ بنشیند. می‌شد هیج نام و نشانی از قوم و مکان در کار نباشد. همواره موفق باشید.

پاسخ دادن به طاهره امینی جزه لغو پاسخ