نویسنده: هدیه شیران
خانهشان را دوست نداشت. از زمانی که به یاد داشت خانه در سکوت بود و سروصدا فقط موقعی راه میافتاد که حال برادرش بد میشد. آنوقت بود که پدرش روی پارکتها میدوید و صدای قیجقیج بلندی را تولید میکرد؛ ماشین با صدای هولناکی استارت میخورد، مادرش وسیلههای بیربطی را با سروصدا در کیف میریخت و با صدایی که همیشه بغضآلود بود، بلند میگفت: «کتابش رو هم برداریم؛ شاید خواست بخونه».
اما خب برادرش در تمام هجدهسال زندگیاش همان یک کتاب کمقطر کوچک را نخوانده از بیمارستان به خانه و از خانه به بیمارستان جابهجا میکرد.
دان فکر میکرد که برادرش زیادی احمق است؛ و به نظرش خیلی بهتر بود وقتی نمیخواهد آن کتاب لعنتی را بخواند، آن را داخل بیمارستان جا بگذارد و یا از سر خودشیرینی به یکی از پرستارهای جوان و زیبای بیمارستان هدیه دهد.
در نهایت، برادرش با آن قامت بلند و پیراهن سفید و صورت زیادی روشنش، کاملاً عادی مسیر اتاق تا ماشین را طی میکرد و میرفت که باز تا مدتها پیدایش نشود؛ به این ترتیب همهی صداها با رفتنش ساکت میشد.
اما برای دان، یکی از بزرگترین خوبیهای خانهیشان، دیدن فوتبال در سکوت بود؛ میتوانست روی مبلها لم بدهد، صدای تلویزیون را زیاد کند و از شور و هیجان گزارشگر لذت ببرد.
ساعت هفت شب بود و همهی دوستانش بعد از بازی فوتبال به خانه رفته بودند اما دان همچنان در خیابان بود و توپش را به دیوار مقابل خانهیشان میکوبید که متوجه شد پدر، مادر و برادرش با چند ساک و پلاستیک، از ماشین پیاده شدند. دان فکر کرد که برادرش در زندگی چیزی غیر از اتاقش و بیمارستان را ندیده؛ حتی مطمئن بود که او چیزی از وسایل و جزئیات سالن خانه را نمیداند و راه خانه تا بیمارستان را هم اصلاً بلد نیست. شاید مانند یک کودک خردسال بود که میترسید پایش را روی علفهای پارک بگذارد یا وقتی دریا ببیند، جیغ بکشد.
شب که به خانه برگشت، مادرش روبهروی تلویزیون نشسته بود و جوری به صفحهی خاموش آن نگاه میکرد که انگار فینال چمپیونزلیگ[1] است، آن هم بین تیمهای منچستر یونایتد[2] و بایرن مونیخ[3].
یکراست سمت اتاقش میرفت که مادرش صدایش زد. حوصله شنیدن نصیحتهای همیشه بغضآلودش را نداشت؛ زمانی که میگفت: «هی! یکم مراعات کن. برادرت مریضه.» یا «اونهمه آلودگی میتونه برادرت رو بکشه». اما ایستاد. زن آرام گفت:
– دو هفتهای هست که سال جدید شروع شده ولی تو هنوز نگفتی حسّت نسبت به کلاس سوم چیه؟
– مامان لباسهام زیادی خاکیه.
زن دستش را روی مبل گذاشت، چهلسال زندگی کردن در دستها و صورت و تمام وجودش مشخص بود؛ حتی اگر به چشمهایش نگاه میکردی سنش بیشتر هم میشد؛ شاید چیزی نزدیک به چند قرن. دو ضربه روی کوسن زد و گفت:
– بیا بشین. اشکالی نداره.
دان همانطور که به سمت مبل میرفت پرسید:
– پس بابا کجاست؟
– رفته از بیرون غذا بگیره. حوصلهی آشپزی نداشتم.
– من میتونستم سفارش بدم.
– نمیدونم… شاید میخواست هوایی به کلش بخوره.
سپس به در بستهی اتاق پسر بزرگش نگاهی انداخت، دستهای دان را فشرد و لب زد:
– برادرت دیگه بیمارستان نمیره و تا همیشه پیش ما میمونه.
دان فکر کرد که مادر تا همیشه را از چه منظری گفت؟ از منظر خودش یا برادرش؟
– واقعاً؟! کلاً اینجا بمونه؟ بیمارستان نره؟
– آره دیگه. اینجا میمونه. نیازی به بیمارستان نیست.
سپس سمت پسرش چرخید، دستهایش را نوازش کرد و گفت:
– خیلی خوب میشه اگه وقتهایی که من و بابات سرکاریم، بهش سر بزنی.
– من سر بزنم؟! چجوری؟ برم توی اتاقش یا از دم در فریاد بزنم؟
– آره. در بزن، وقتی اجازه داد برو توی اتاقش.
– مامان! کار با گوشی بلده؟ گوشیت رو بده بهش اگر چیزی خواست بهم پیامک بده. چه میدونم؟ یه لیوان شیر یا مرغ آبپز… هر چیزی خواست میتونه بنویسه برام.
– نه نه، نیازی نیست. فقط بعضی وقتها برو پیشش و بپرس چی لازم داره یا اصلاً هیچی نپرس. فقط سر بزن.
دان با بیمیلی و تعجب سر تکان داد. هرازگاهی پیش آمده بود که برادرش چند هفتهای در خانه بماند؛ اما هیچوقت هیچکس از دان نخواسته بود که مراقبش باشد یا به او سر بزند.
بقیهی شب را از مدرسه و فوتبال حرف زدند و شام خوردند. قبل خواب، پسرک فکر کرد در صدای مادرش بغض را اشتباه تشخیص داده است. شاید چیزی شبیه اندوه بود. بههرحال در صدایش احساسی بود که گوش دادن به آن را سخت میکرد. اما در کل شب نسبتاً خوبی بود؛ چون پدرش برای او برگر کاراملی گرفته بود و عجیب بود که پدرش هنوز میدانست که او کدام برگر را از همه بیشتر دوست دارد. همگی راجع به آخرین مسابقهی شیاطین سرخ[4] حرف زده بودند و دیده بود که پدرش به جای بخارپز کردن بروکلی داخل قابلمهی چوبی یا دنبال نسخه و داروهای کمیاب گشتن، دارد با او راجع به نتیجهی مسابقهی هفتهی پیش بحث میکند.
صبح سروصدای غیرعادی در خانه میآمد. پدر و مادرش سروته پیانوی قهوهای روشنی، که خاک غلیظی رویش بود را گرفته بودند و وارد خانه میشدند. دان با صورت خوابآلود در چهارچوب در ایستاد و تماشایشان کرد. درنهایت آن تکهی بزرگ غبار، در اتاق برادرش جای گرفت و با بردن و آوردن چند دستمال، کارشان به پایان رسید و هر دو نفسزنان از خانه خارج شدند. در لحظهی آخر، مرد، پسر کوچکش را صدا زده بود و گوشزد کرده بود که اگر در زد و برادرش جوابی نداد، چند بار محکمتر در بزند و صدایش کند؛ اما اگر باز هم جوابی نداد به هیچ عنوان در را باز نکند و فقط به پدرش زنگ بزند.
او بدون فکر کردن به قضیه، مانند یک فرمول ریاضی قبولش کرد و رفت تا صبحانه بخورد. بعد از آن، کیف مدرسهاش را برداشت و راه افتاد. نزدیک در خانه، صدای نت پیانو مجابش کرد چند لحظه توقف کند. در ابتدا انگار که برادرش فقط کلیدهای پیانو را فشار میداد؛ کاملاً بیحس. دان لب زد:
– پیانو زدنش هم مثل کتاب خوندشه… مریضی رو بهونه کرده که هیچ کاری نکنه و فقط ادا بیاد.
اما در حین پوشیدن کفشهایش صدای موسیقی آرامی در کل خانه پیچید. نتهای ملایم و با احساسی که آهنگ آرام و تقریباً کندی را تشکیل میدادند. سعی کرد توجهی نکند؛ پس فقط کفش پوشید و رفت.
ظهر، با عجله کیفش را جلوی پادری رها کرد تا برود سراغ بازی؛ اما لحظهای نگاهش به در نیمهبستهی اتاق برادرش گره خورد. کفشهایش را درآورد و وسط سالن ایستاد. گردنش را کج کرد تا داخل اتاق را ببیند. از بین مبل و تختخواب سفید و پردههای طوسی، برادرش را پیدا کرد که روی صندلی پیانو نشسته بود و به چیزی نگاه میکرد. سرش پایین بود و دستش را بین موهای قهوهایرنگش که کمی بلند شده بود، میچرخاند. دان فکر کرد حالا که در باز است و دارد او را میبیند لازم نیست به قول مادر فقط به او سر بزند؛ چون تقریباً سرش را زده است.
هنوز چند قدم سمت در خانه نرفته بود که صدای موسیقی بلند شد. کسی با همان لطافت صبح، نتها را مینواخت و این بار موسیقی پیچیدهتری فضا را گرفته بود. دان دوباره سرک کشید. برادرش به کلیدهای پیانو خیره بود و دستهایش آرام حرکت میکرد. پیراهن کرمی رنگی به تن داشت که پوست سفید تنش را نشان میداد. غیر از دستهایش بقیهی اندامش ثابت بود. او تا پایان آهنگ وسط سالن ایستاد. احساس عجیبی را تجربه میکرد. انگار برونو فرناندز[5] جلوی او توپ را شوت میکند. بعد از تمام شدن قطعه، سمت اتاق رفت و نزدیک در گفت:
– هی کارتر چیزی نمیخوای؟
کارتر تکسرفهای کرد و سمت برادر کوچکش چرخید. رگهای صورتی و سبز پشت پلکش زیادی توی ذوق دان میزد.
– سلام، نه چیزی لازم ندارم.
دان دیگر ماندن را جایز ندانست و به سمت در، پا تند کرد؛ اما صدای موسیقی تا پایان بازی فوتبال حساسش با بچههای مدرسه در گوشش ماند.
ساعت شش عصر دان توانسته بود مادرش را گول بزند و او را به خانهی دوستش بفرستد تا خودش در آرامش فوتبال ببیند. صدای تلویزیون را تا جای ممکن زیاد کرده بود؛ روی مبل دراز کشیده بود و تمام دقتش را به پای بازیکنان داده بود. دقیقههای آخر بود و گزارشگر با اشتیاق، خبر از ضربهی ایستگاهی میداد که صدای پیانو لابهلای حرفهایش پیچید؛ انگار که معانی حرفهای گزارشگر، از ضربه ایستگاهی به شعر عاشقانهای تغییر میکرد. دان عصبانی سمت در رفت. در زد و بعد از گرفتن تایید، بلافاصله در را باز کرد. کارتر با همان لباسها و ژست روز قبل مشغول نواختن پیانو بود.
– هی! من دارم فوتبال میبینم. میدونی فوتبال چیه؟ اگه نمیدونی باید بگم هر کوفتی که هست، نیاز به تمرکز داره. اینقدر صدای اون لعنتی رو در نیار.
کارتر توی چهارچوب در، مقابل برادرش ایستاد و خیلی عادی گفت:
– وقتی بازی تموم شد بهم خبر بده و اگه خودت رو نمیسوزونی یه لیوان شیر داغ هم برام بیار.
و در را بست. دان چند لحظه رو به در بسته ایستاد. نمیدانست دقیقاً چرا عصبانی است. سپس سمت مبل برگشت و تا پایان بازی این عصبانیت را درون خودش حس کرد. بعد از فوتبال به همراه یک لیوان شیر سرد سمت در رفت و ضربه زد. وقتی کارتر اجازهی ورود داد، داخل اتاق شد. آخرین باری که اینجا آمده بود پارسال بود. مادرش او را آورده بود که با برادرش معاشرت کند. هنوز چند کلمه هم نگفته بودند که کارتر تقریباً از حال رفت و با آمدن آمبولانس و تنها ماندن او در خانه، دیدارشان پایان یافته بود.
حالا دوباره اینجا بود. با یک لیوان شیر توی دستش. کارتر روی تخت لم داده بود و دفتر نتهایش را ورق میزد. دان بدون هیچ حرف اضافهای لیوان را به دستش داد و گفت:
– میتونی صدای این رو در بیاری؟
و با گوشهی ابرو به پیانوی روبهروی تخت اشاره کرد. کارتر لیوان را گرفت و با حس کردن سرمایش، صورتش را در هم کشید. از تخت بلند شد و به سمت پیانو رفت.
– اینکه داغ نیست.
دان دستهایش را به کمرش زد، صورتش را کج کرد و گفت:
– نمیشد داغش کنم. احتمال داشت خودم رو بسوزونم.
کارتر پشت پیانو نشست و با لبخند گفت:
– فکر میکردم با گرفتن بیشتر وقت مامان و بابا باعث میشم تو مستقل بار بیای.
سپس یک کلید را فشار داد و گفت:
– حالا با عذاب وجدانم چیکار کنم؟!
و لبخند گشادی روی صورتش نشست. سپس سرش را روی انگشتانش انداخت و شروع به نواختن نتها کرد. دان خیلی احساس کنف شدن میکرد. دوست داشت چیزی بگوید اما کلمات درستی به ذهنش نرسید؛ همیشه در حاضرجوابی بیاستعداد بود. به سمت در رفت، اما صدای موسیقی و دیدن حرکت دستهای برادرش باعث شد بایستد و به تصویر مرد لاغراندام مقابلش در حال نواختن پیانو، خیره شود. او هیچ حالت عارفانهای نداشت؛ فقط سرش را پایین انداخته بود و با دقت نتها را میزد. هنوز موسیقی کامل اجرا نشده بود که در بین نواختن نتها گفت:
– هنوز این آهنگ برات جذابه؟
دان یک لحظه به زمان حال و داخل اتاق پرت شد. شنیدن کلمهی «هنوز» آن هم از زبان برادرش عجیبتر از هرچیزی بود.
– بچه که بودی وقتی این آهنگ رو میزدم سروکلهت تو اتاقم پیدا میشد و پوشکت رو میمالیدی به پیانو.
سپس خندهی نسبتاً بلندی کرد و گفت:
– از بچگی یه تختهت کم بود.
دان از هرچیزی که میشنید متعجب بود. برادرش از او خاطره داشت؟ آن هم خاطرهای که از نظرش آنقدر بامزه باشد؟
– میدونستی مامان خیلی دیر تو رو از مایبیبی گرفت؟ فکر کنم تا سه سالگی هنوز پوشک پات بود. احتمالاً بهت نگفته که دلت نشکنه؛ اما اگه بفهمه نمیتونی یه شیر داغ کنی، دلش بیشتر میشکنه.
همزمان دست از نواختن کشید و برادرش را برانداز کرد. دان بالاخره با پایین انداختن شانههایش گفت:
– حداقل من همهی زندگیم رو توی اتاقم نبودم.
و با سرعت از اتاق بیرون رفت. تمام روز را به این فکر بود که وقتی برادرش زیادی چیزی بارش کرده، او فقط گفته «حداقل من تمام عمرم توی اتاقم نبودم»؛ حتی چند بار با دهنکجی این جمله را برای خودش تکرار کرده بود و به حال بیزبانیاش تاسف خورده بود.
فردا صبح تصمیم گرفت قبل از مدرسه به کارتر سر بزند. نفسی عمیق کشیده بود و به ذهنش فضا داده بود تا هر حرف برادرش را با نهایت توان و کوبنده جواب بدهد. با قدرت و انگیزه ضربهی محکمی به در زد. پاسخی نشنید. دوباره ضربه زد و اینبار اسمش را هم صدا زد… چند دقیقه ایستاد و بعد دوباره ضربه زد؛ اما خبری از او نبود. کیفش را جابهجا کرد و سمت تلفن رفت. «…آره بابا هرچی در میزنم جواب نمیده… آره صداش هم کردم… باشه بیا؛ اما من دارم میرم مدرسه» تلفن را قطع کرد و با تهماندهی غیظش ضربهای دیگر به در زد و رفت.
ساعت هفت شب بود و تقریباً همهی بچهها به خانه رفته بودند. دان هم بعد از چند دقیقه معطلی به خانه رفت. سرسری به مادرش سلام کرد و راجع به روزش چند کلمهای توضیح داد؛ سپس روی مبل نشست و به صفحه تلویزیون خیره شد. برنامهای در حال پخش بود. هنوز کسی متوجه مسخره بودن برنامه نشده بود که دوباره صدای موسیقی بلند شد.
– مامان! واقعاً حس نمیکنی زیادی داره میره روی مخمون؟
به صورت مادرش نگاه کرد که بین نورهای زرد، کمی شادابتر از همیشه به نظر میرسید؛ به در بستهی اتاق خیره مانده بود و هیچ جوابی به سوال پسرش نداد. در بین فضای تاریک و نورهای زرد و کوچک خانه، برنامهی مسخرهی تلویزیون و لیوان نیمهخوردهی شراب مادرش، دان از قطعهی موسیقی و صدای پیانو احساس لذت کرد. در حقیقت حس میکرد در 9 سال زندگیاش این اولین بار است که از موسیقی احساسی را دریافت میکند و بعد در همان گیرودار، فکر کرد شاید وقتی که هنوز پوشک میپوشیده هم از موسیقی لذت برده است.
ظهر روز بعد، با وارد شدن به اتاق برادرش بلافاصله گفت:
– دوباره داشتم به بابا زنگ میزدم. خوشت میاد من رو پشت در معطل کنی؟
کارتر سعی کرد لبهی تخت بنشیند.
– هدفن توی گوشم بود.
– از این به بعد در رو باز میکنم میام تو.
– نه نه. در بزن. دیگه خواستم آهنگ گوش بدم میذارم روی بلندگو.
– آره آفرین! همینطوری صدای این کم بود، آهنگ هم بذار.
سپس با کنجکاوی، ولی در حالی که سعی میکرد کاملاً عادی به نظر برسد، روی صندلی پیانو نشست. احساس عجیبی داشت؛ مانند نشستن توی جایگاه ویژهی ورزشگاه لذتبخش بود. برای اینکه بیشتر بتواند آنجا بنشیند سعی کرد چیزی بگوید:
– حالا چی گوش میدی؟
کارتر سیم هدفن را جدا کرد و صدای پیانو استراوینسکی[6] در اتاق پیچید. صدای آن موسیقی و نشستن روی صندلی پیانو باعث شد دان خودش را جای نوازنده بگذارد و تصور کند در حالی که مانند برادرش با قد بلند پشت پیانو نشسته، با آرامش و هیجان این قطعه را مینوازد. با تمام شدن آهنگ، کارتر رو به برادرش گفت:
– تو چی گوش میدی؟
دان گوشیاش را بیرون کشید و آهنگ «واقعیترین[7]» از امینم را پخش کرد. سپس با لبخند به صورت او که ضرب کلمات را نمیفهمید، خیره شد و در همان حین گفت:
– از این سبک موسیقی لذت میبری؟
کارتر با چشمهای روشنش به برادرش نگاه کرد، بلافاصله کنار او روی صندلی پیانو نشست و گفت:
– خب بیا امتحانش کنیم ببینیم با پیانو جور در میاد یا نه.
هر دو با اشتیاق به سمت پیانو برگشتند.
– از اول بذارش.
دان آهنگ را دوباره پخش کرد. دقیقاً نمیدانست برادرش بین نتهای شلوغ آهنگ چه میخواهد بکند. کارتر شروع کرد به فشردن کلیدهای پیانو و تندتند حرکت دادن خودش، کمکم صدای عجیبوغریب کلیدها به آهنگ زیر موسیقی شبیه میشد.
– هی دان! هروقت گفتم اون کلاویه رو فشار بده؛ سومی از سمت چپ.
– کلاویه چیه؟
– همون کلید، کلید سفیده.
دان به سرعت کلید مدنظر را پیدا کرد و انگشتش را خیلی آرام روی آن گذاشت. احساس میکرد استرس عجیبی دارد و دلش شور میزند. با خارج شدن کلمهی «حالا» از دهان کارتر، با قدرت کلید را فشار داد. صدای عجیبوغریب و نسبتاً ناخوشایند پیانو کمی شتاب گرفت.
– ببین! هر سه ثانیه فشارش بده… فکر کنم داریم نزدیک میشیم.
ادای تند کلمات خواننده و مخلوطش با آوای بلند و فالش پیانو سر جفتشان را به درد آورد. ناگهان دان از فشار دادن کلاویه خسته شد و کلید را رها کرد.
– اه! سرم رفت.
کارتر هم از حرکت ایستاد و گفت:
– البته خیلی هم بد نشد…
دان زد زیر خنده و گفت:
– بد نشد؟! افتضاح بود! با این کارت هم امینم رو به کشتن میدی هم تن خدا بیامرز باخ رو تو گور میلرزونی.
کارتر خنده کوتاهی کرد و گفت:
– حیف، اگه خوب از کار در میاومد مایهی افتخار دوتاشون میشدم.
سپس روی کلیدها را نوازش کرد و گفت:
– نباید اینقدر محکم فشارشون بدی.
و خیلی آرام یکی از کلیدها را فشار داد. دان به تبعیت از برادر بزرگش دستش را با آرامش روی کلید دیگری گذاشت.
– قرار نیست بهشون دستور بدی؛ فقط کافیه ازشون بخوای.
دان چند کلید را فشار داد و بلافاصله گفت:
– آخ آخ! یکچهارم حذفی… ساعت چنده؟
کارتر به ساعت مچی ظریف روی دستش نگاهی انداخت و گفت:
– نزدیک به شش.
بلافاصله دان از اتاق بیرون رفت و داد زد:
– خداروشکر هنوز شروع نشده.
و در را بست.
فردا شب وقتی زودتر از همیشه از فوتبال به خانه برگشت پچپچ پدر و مادرش را شنید. مادرش با همان صدای همیشهاندوهگین میگفت:
– شاید نباید میگفتیم دان بهش سر بزنه. همینطور که از برادرش دور مونده خوبه. نمیخوام نزدیکش بشه… نمیخوام آسیب ببینه.
بلافاصله پدرش گفت:
– گریه نکن. اون فقط وقتی که نیستیم یه حالی ازش میپرسه. بالاخره وقتی اتفاق میافته ما باید بفهمیم.
صدای هقهق مادرش در فضا پیچید. دان تصمیم گرفت برود و چند دقیقه بعد با سروصدا داخل شود. بعد از آن تمام شب پدر از او پرسیده بود که رابطهاش با برادرش چگونه است. او سر انگشتانش را بهم فشار داده بود و با بیتوجهی ساختگی گفته بود هیچ چیز خاصی نیست.
یکشنبه صبح پدر و مادرش تصمیم گرفته بودند به یک مهمانی بروند. مادرش میخواست دان حاضر شود تا با آنها بیاید ولی او توانسته بود قسر در برود و به بازی فوتبالش برسد. پدر به کارتر سر زده بود و گفته بود اگر بخواهد جایی برود او میتواند ببردش؛ ولی او هم ماندن در اتاق را ترجیح داده بود.
فوتبال با بچههای مدرسه اینبار کمی دان را بیحوصله کرد. به خانه برگشت. اندکی چرخید و یک ساندویچ با کاهو، بوقلمون و سس برای خودش درست کرد. بعد فکر کرد اگر به همین ساندویچ سس نزند، برادرش هم میتواند بخورد. پس با ساندویچ، راه اتاق را پیش گرفت و با شنیدن بلهی آهستهای داخل شد. کارتر زیر پتو بود و اندکی بیحال به نظر میرسید. بلافاصله گفت:
– ساندویچ میخوری؟ مامان گفت یه چیزی بدم بخوری.
کارتر نیمخیز شد و بشقاب را گرفت.
– امروز یکم خستهام.
– دارو نداری؟ قرصهات رو خوردی؟
– قرصی ندارم. فقط یه مسکن برای بدن درد.
دان دوباره داخل جایگاه محبوبش، یعنی صندلی پیانو، نشست و گفت:
– مگه میشه آدم همیشه مریض، هیچ قرصی نخوره؟
کارتر گاز بزرگی به ساندویچ زد و گفت:
– آره. وقتی میاومدم خونه دکتر گفت دیگه لازم نیست هیچی مصرف کنم و میتونم تا همیشه با همین یه مسکن سر کنم.
دان فکر کرد تا همیشه یعنی دقیقاً تا کی؟
مدت زمان خوردن ساندویچ را با حرف زدن راجع به نتهای مختلف پیانو گذراندند. دستآخر دان سمت پیانو چرخید تا الکی کلاویهها را فشار دهد و از صدای ناهنجارشان لذت ببرد.
– هی! توی این کشوی بغل تختم یه دفتر نت و آموزش سلفژه. میتونی برش داری و بخونی. دستکم شاید تونستی از پیانو یه صدای درست دربیاری.
با اکراه به سمت کشو رفت و با راهنمایی کارتر، از بین چند کتاب و دفتر، آنچه مدنظرش بود را پیدا کرد. و در نهایت، کتاب کمقطر کوچکی را روی باقی کتابها گذاشت. با دیدن جلد آبی و دو پرنده روی آن، فوری کتاب را شناخت؛ همان کتاب درماندهی گوشهگیر بود که کارتر نمیخواندش. اسمش را بلند تکرار کرد: «جاناتان مرغ دریایی»
سپس با تعجب به برادرش گفت:
– این باخ همون باخه؟
– نه فرق میکنن. غیرممکنه یه موزیسین خوب و درستوحسابی بتونه یه کتاب درستوحسابی بنویسه.
دان کشو را بست و گفت:
– تو که نخوندی از کجا میدونی؟
– خوندم. اینقدر خوندم که جملاتش رو حفظم: «چرا دشوارترین کار در جهان این است که پرندهای را متقاعد کنی آزاد است؟»
صدای کارتر در اثر خواب، خستگی یا هرچه که بود کمکم تحلیل میرفت. دان اتاق را ترک کرد و تمام شب را با آن کتابها کلنجار رفت؛ البته درنهایت به جایی نرسید و با جستجو در گوگل و دیدن ویدیوهای آموزشی توانست چیزهایی یاد بگیرد. صبح روز بعد، به سرعت از مدرسه به خانه آمد و سر راه، جواب هیچکدام از دوستانش را نداد. لباسهایش را عوض کرد و با دو عدد سیب سمت اتاق رفت. پشت در ایستاد و با شنیدن کوچکترین آوا از داخل اتاق، وارد شد. سیب را سمت کارتر که روی مبل نشسته بود پرت کرد و گفت:
– فکر کنم یه چیزهایی یاد گرفتم.
– خب نشونم بده.
صدایش را صاف کرد و گفت:
– دو ر می فا سل لا سی.
صدای قهقهه کارتر در اتاق پیچید.
– راضی به این همه زحمت نبودم.
دان روی صندلی پیانو نشست و حقبهجانب گفت:
– از توی کتابهای کوفتی تو همین هم در نمیاومد.
کارتر کنار او نشست و با وسواس، تمام کلیدها را برایش توضیح داد. آنها را فشرد تا با صدایی که از دهانش درمیآمد مقایسه کند. برای کلیدها شماره گذاشت و دستهایش را توی دستش گرفت. در لحظه، دان فکر کرد دستهای کاتر زیادی سرد است و رگهای پشت پلکش، روی پوست دستهایش هم هست. کارتر با انگشت اشاره روی سر انگشتان او ضربه زد و گفت:
– ببین! شماره میذاریم؛ این یک، دو ،سه، چهار و پنج. اون دستت هم همینطور.
دان همانطور که به شمارههای فرضی روی انگشتانش نگاه میکرد، به نظرش دستهایش در مقابل انگشتهای کشیده کارتر، زیادی بیریخت و تپل آمد.
– رد این زخم هنوز کف دستته؟ دکتر گفت میره.
او میدانست بخاطر کشیده شدن دستش کنار دریاچه این اتفاق افتاده. پدرش همینقدر مختصر به او گفته بود و اشارهای به ازبینرفتن ردش هم نکرده بود.
– من داشتم توی دریاچه شنا میکردم و بهت گفتم توی آب نپر؛ اما توی خنگ پریدی…
سپس به چشمانش نگاه کرد و گفت:
– فکر بیخود نکن. من زود گرفتمت؛ ولی دستت نمیدونم به کجا گیر کرد و زخمی شد.
دان لحظهای متوجه شد که چشمان روشن برادرش درحقیقت رنگ چشمان خودش است؛ فقط پوست و مژههایش خیلی روشنترند.
– توی این شهر لعنتی که دریاچه نیست.
– ما یه مسافرت رفته بودیم به گلاسکو. اون بهترین سفر عمرم بود. اینقدر خوب بود که باعث شد دیگه دلم نخواد سفر برم. من سیزده سالم بود و تو تقریباً چهارساله بودی…
سپس با اشتیاق سمتش چرخید و گفت:
– تو از گریس هم یادت نمیاد؟ اونجا باهاش دوست شدم. دختر فوقالعادهای بود. اون اولین تجربهی عشقی ما بود که اتفاقاً مشترک هم بود.
دان با تعجب سمت کارتر چرخید.
– آره دیوونه! جفتمون عاشقش شده بودیم. تا باهاش تنها میشدم میپریدی وسطمون. واقعاً یادت نمیاد؟
– نه. مامان چیزی نگفته… حتی عکسی هم از این سفری که میگی نداریم.
– بابا عکس گرفتن رو دوست نداره. همیشه میگفت عکس گرفتن باعث میشه دیگه دلمون نخواد سفر کنیم. احمق تاحالا نفهمیدی حتی عکسی از نوزادی ما هم نیست؟ چون بابا معتقد بود اگه عکسی باشه شاید با دیدنش هوس بچه آوردن رو از سرشون بپرونه و دیگه بچهدار نشن.
– بههرحال که بعد از من بچهای نیست.
کارتر همانطور که سعی میکرد دست دان را روی کلاویهها با آرامش حرکت دهد، گفت:
– چون من به اندازه کافی پدرشون رو درآوردم.
دان دقت میکرد که انگشتهایش را روی شمارههای درست کلیدها فشار دهد.
– تو دلت نمیخواد سفر بری؟
– نه. دلم میخواد تا همیشه توی اتاقم بمونم… دلم میخواد تمام خاطراتم به قبل از مریضیم برگرده.
حس دستپاچگی غریبی به دان دست داد. کلاویهها را بیدقت فشار داد و گفت:
– خب پس، میگفتی که سفر درستوحسابی بوده…
کارتر دفتر نت را توی بغل او داد و گفت:
– آره. البته سوغاتیهاش خوب نبود؛ اولین دندون تو افتاد و پدر ما در اومد و بعدش هم اولین علائم من بروز کرد.
– پس کاش هیچوقت به گلاسکو نمیرفتیم.
از حرف خودش جا خورد. سعی کرد به این فکر کند که پشیمانیاش بخاطر اولین تجربهی عشقی مشترک با برادرش و افتادن اولین دندانش است.
کارتر از روی صندلی بلند شد و به سمت پنجره رفت. به دفتر نت توی بغل دان اشاره کرد و گفت:
– اولش میتونی از روی دفتر ببینی؛ اما بعدش انگشتهات بهت میگن چیکار کنی. تا فردا همهی نتها رو حفظ کن و همینطور همهی نتهای نیمپرده رو. میتونی بیای اینجا بشینی و تمرین کنی؛ حتی میتونی فکر کنی من توی اتاق نیستم و اون هم پیانوی خودته.
آن شب دان حتی شام را هم داخل اتاقش خورد. چندباری پیش برادرش رفته بود و پشت پیانو تمرین کرده بود؛ اما با آمدن مادر و بعد پدرش، ترجیح داد دیگر سمت اتاق نرود. حالا روبهروی میز تحریرش نشسته بود و با کاغذ، کلاویههای پیانو را درست کرده بود. به پایین میز چسبانده بودشان و روی آن، نتها و شمارهها را تمرین میکرد. حس میگرفت و سعی میکرد مثل کارتر شقورق بنشیند و با تمرکز به نتها و دستانش خیره شود.
روز بعد، ترجیح داد بلافاصله بعد از مدرسه سراغ پیانو نرود؛ ابتدا چند دور تمرین کند و وقتی مطمئن شد، پیش کارتر برود. وقتی داخل اتاق شد برادرش روی مبل نشسته بود و به برگر توی دستش گازهای بزرگ میزد.
– دیر اومدی. زودتر منتظرت بودم.
و بعد به ظرف برگر کنارش اشاره کرد و گفت:
– بیا. برای تو گرفتم.
دان با کمی استرس برگر را برداشت و گفت:
– کی برات برگر خریده؟
– خودم.
– چجوری؟
– با علایقم انتخاب کردم؛ با تلفن خونه سفارش دادم و با کارت بانکی پرداخت کردم.
– خب همون کارت بانکی از کجا؟
– از بابا.
– برات بد نیست.
– نه. تازه خیلی هم خوبه برام.
دان گازی به برگر زد و گفت:
– برای من باید برگر کاراملی میگرفتی.
– قبلاً که عاشق چیزبرگر بودی… کلاً هرچیزی رو با پنیر میخوردی؛ حتی یادمه یه بار میوه رو زدیم توی پنیر آبشده و خوردیم.
سپس گازی به ساندویچ زد و با دهان پُر ادامه داد:
– اون جزو خوشمزهترین چیزهایی بود که خوردم. یادت باشه بعداً دوباره این کار رو بکنیم.
– باشه. فردا میتونیم انجامش بدیم.
بعد از اتمام غذا و حرف زدن راجع به برنامهی غذایی مورد علاقهی جفتشان در گذشته، دان پشت پیانو نشست و با چند اشکال کوچک توانست لیاقت خودش را ثابت کند. در آخر کارتر با دقت نتهای آهنگ «تولدت مبارک» را به او توضیح داد؛ ولی پسر کوچک، سرگردان به نتها خیره شده بود و تقریباً نتوانسته بود کاری بکند و چیزی بفهمد.
فردا و پسفردا هم به همین منوال گذشت. دانی که نمیتوانست درست بنوازد و کارتری که یک آهنگ را چندین بار همراه با نواختن توضیح داده بود. تنها اتفاق خوب، خوردن تکههای میوه با پنیر آبشده بود که به لیست علاقهی جفتشان بازگشته بود.
روز جمعه ساعت پنج عصر، دان کنار برادرش روی صندلی پیانو نشسته بود و سرش را توی دستش گرفته بود. اگر کنار برادرش نبود، قطعاً از اینکه توانسته بود فقط یکی دو تا نت را درست بنوازد، هایهای گریه میکرد. اما حاضر بود از فشار زیادی که به خودش میآورد رگهای مغزش پاره شود ولی به خاطر اشک ریختن مسخره نشود. چند دقیقه بعد، کارتر دستهایش را به شانهی برادر کوچکش فشرد و گفت:
– قرار نیست یه هفتهای بتونی یه آهنگ بزنی! تازه منم یه مربی حرفهای نیستم.
سپس به نورهای آبی کمرنگی که از پنجره به داخل اتاق میتابید نگاه کرد و ادامه داد:
– اولین باری که پشت پیانو نشستم، توی مدرسه بود. یکی از بچههای کلاسمون رو با کلی مواد گرفتن و بعد، مامان، مدرسهی من رو با یک مدرسهی خصوصی درستوحسابی عوض کرد. اونجا توی کلاس موسیقی یه پیانوی مشکی و براق بود. بقیهی بچهها تقریباً بلد بودن چندتا آهنگی رو از روی دفتر نت بزنن؛ اما من هیچی بارم نبود. اولین بار معلم گفت بشین و بزن و من مثل بز نگاهش کردم. بچهها هم هو کشیدن و حسابی خندیدن. میدونی؟ همون لحظه دلم خواست دیگه هیچ پیانویی توی زندگیم نبینم و از هرچی موسیقی بود متنفر شدم. اما مامان برام یه استاد و همین پیانو رو گرفت. تقریبا دو ماه طول کشید که یاد بگیرم یه آهنگ رو بزنم؛ چون بیشتر در حال جنگیدن با نفرتم بودم.
دان دستش را از جلوی صورتش برداشته بود و با سر پایین، حرفهای کارتر را میشنید.
لحظهای فکر کرد زندگی برادرش جالبتر از همهی آدمهایی است که میشناسد؛ حتی از برادر یکی از دوستانش که یک انگشتش در کلاب قطع شده بود هم، جالبتر است. سپس سرش را بلند کرد و سعی کرد نشان بدهد که کلی انگیزه گرفته است؛ اما با ماندن نصف بدنش در هوا، از روی صندلی به پایین پرت شد. کارتر همانطور که دستهایش را به هم میکوبید و قهقهه میزد گفت:
– خیلی احمقی… به خدا احمقی.
دان دوباره سر جایش نشست و سعی کرد خونسرد باشد.
– بسکه مزخرف تحویلم دادی سرم گیج رفت.
– ببین تو حس نفرتی به پیانو نداری؛ پس اگر بیشتر از یک ماه نتونی آهنگ رو بزنی، اون هم با وجود استاد بینظیری مثل من، یه بیاستعداد بهتماممعنایی.
سپس شروع به نواختن کرد. دان نگاهش به ساعت روی دست برادرش افتاد. در همین لحظه بازی منچستریونایتد و منچستر سیتی[8] در حال انجام بود؛ آن هم بازیای که مشخص میکرد کدام تیم قرار است صدرنشین گروه باشد. کارتر با تشر گفت:
– اگه تصمیم داری حواست رو پرت کنی بهتره بری و فردا بیای.
– نه نه. حواسم همینجاست. خب، داشتی میگفتی…
پنجشنبه دان درحالی به دوستانش میگفت بیرون نمیآید که میدانست امروز میتواند بدون ایراد آهنگ را بنوازد. از نظرش کارتر مربی بداخلاقی نبود؛ اما در این چند هفته اشکالات زیادی از او گرفته بود. وقتی رسید خانه، از حضور مادرش آن وقت روز تعجب کرد. به در تقریباً باز اتاق برادرش نگاه کرد و رو به مادرش پرسید:
– مامان! کارتر کجاست؟
مادرش سمت او چرخید و آب دهانش را قورت داد. مطمئن بود که مادرش تا همین چند دقیقه پیش حسابی اشک ریخته است.
– میخوای بیای بغلم؟
دان از فکر اینکه قرار بود بعد از دو هفته آهنگش را برای برادرش بزند و حالا برادرش نیست احساس افتضاحی را تجربه میکرد؛ مانند اینکه وسط فوتبال خوابش ببرد.
– مامان! میگم کارتر کجاست؟
– یکم حالش بد شد. با بابا رفت بیمارستان. بابات گفت زود برمیگرده یعنی امیدوارم هردوشون زود برگردن.
دان با همان کولهی کوچک مدرسه به سمت اتاق، راه افتاد و گفت:
– میشه من برم داخل اتاقش؟
– نه. بهتره بری اتاق خودت و استراحت کنی.
– مامان اگه خودش بود اجازه میداد. لطفاً بذار.
زن به تکان دادن سر اکتفا کرد. دان کوله را روی تخت پرت کرد و پشت پیانو نشست. دفتر موسیقی را باز کرد و شروع به نواختن تولدت مبارک کرد. با صدای هایهای گریهی مادرش آهنگ را نیمهکاره رها کرد. زن دستهایش را جلوی دهانش گرفت و از چهارچوب در با شدت بیرون رفت.
برادرش به او گفته بود که همین روزها ممکن است مادرشان دچار یک فروپاشی شود. دان فکر کرد هرچیزی که کارتر میگوید درست است. مانند بهترین سفرشان به گلاسکو، عاشق شدن همزمانشان، نتهای پیانو و احمق بودن خودش.
حوالی ساعت ده شب کارتر به همراه پدرش به خانه برگشت. دان روی تخت تقریباً خواب بود؛ اما وجود برادرش را تشخیص داد و از جا پرید. با دقت تمام صورت، اندام و چشمهای او را نگاه کرد.
– ببخشید جناب! اگه ناراحتی برم بیرون؟
– مسخره نکن! اومدم تمرین کنم خوابم برد.
– بالاخره یاد گرفتی درست بزنی؟
– آره یاد گرفتم.
کارتر به در باز پیانو نگاه کرد و گفت:
– دان! این پیانو مال توئه. از روز اولم میدونستی که بالاخره مال تو میشه؛ برای همین اینقدر دوستش داشتی و جذبش میشدی؛ پس سعی کن مراقبش باشی. جداً تمام تلاشت رو بکن تا مراقبش باشی. ببین من خوب مراقبش نبودم و حالا من رو نمیخواد.
دان رنجش عجیبی در لحن کارتر حس کرد و بلافاصله گفت:
– تا همین چند دقیقه پیش داشتم میزدم. برای همین درش رو باز گذاشتم… لازم نیست به خاطرش اینقدر ناراحت باشی. بههرحال اگه خیلی گردوخاک بگیره خودم تمیزش میکنم.
کارتر جلوی پرحرفی او را گرفت و گفت:
– گوش کن! من میخواستم تموم خاطرههام از قبل باشه؛ ولی تصویرهایی به عنوان خاطره تا همیشه توی ذهنم میمونه؛ افتادنت از روی صندلی موقع نواختن، زدن آهنگ امینم با پیانو، خوردن ساندویچ بوقلمون بیمزه و خیلی چیزهای دیگه که توی این اتاق اتفاق افتاده.
سپس با همان لباسها زیر پتو رفت.
– فردا بیا برام بزن. اگه ایرادی نداشتی میتونیم بریم سراغ آهنگ موردعلاقهت.
دان با دیدن بدن خسته و کمجان او احساس ترس شدیدی داشت. حتی این حس را زمان دیدن «کانجورینگ»، گم شدن وسط خیابانی در ناکجا، یا شکستن گلدان مورد علاقهی مادرش هم تجربه نکرده بود. به سرعت اسمش را صدا زد.
– کارتر! حواست سر جاشه؟ هوم؟
– آره بچهجان! حواسم سرجاشه.
– پس میشه الان بزنم؟ الان میزنم تو هم فقط گوش بده بگو درسته یا نه.
کارتر چند لحظه ساکت ماند و بعد مخالفتی نکرد. صدای نتهای پیانو در فضا پیچید. آهنگ، آرام و مرتب نواخته میشد؛ علاوه بر برادرش، پدر و مادرش هم پشت در به نتهای درست موسیقی گوش میدادند.
فردا صبح دان قبل از مدرسه تصمیم گرفت به کارتر سر بزند. پشت در اتاق ایستاد و چند ضربه به در زد. صدایی نیامد؛ پس دوباره به در کوبید.
بلافاصله مغزش دو روز پیش را یادآوری کرد که او خواب بود و جوابش را نداده بود؛ پس دوباره در زد. وقتی باز هم جوابی نگرفت، به سمت تلفن رفت؛ اما چند لحظه به در بسته خیره ماند و سعی کرد آن طرفش را حدس بزند؛ پیانو و مبلها، تختخواب، پرده، گلدانهای کوچک و هرچیزی را به یاد آورد؛ اما نمیدانست کارتر روی مبل نشسته و دارد با هدفون آهنگ گوش میدهد یا زیر پتویش خواب است یا از پشت پنجره به آفتاب صبح، خیره شده و در افکارش غرق است. سریع خودش را به در رساند. دستگیره را توی دستش گرفت و جوری فشارش داد که انگار کلاویه پیانو است؛ آن هم وسط اجرای یک آهنگ شاهکار.
[1]Champions league : بالاترین سطح رقابت فوتبال باشگاهی در فوتبال اروپا و جهان
[2] Manchester United: نام تیم باشگاهی فوتبال
[3] Bayern Munich: نام تیم باشگاهی فوتبال
[4] لقب بازیکنان تیم فوتبال منچستر یونایتد
[5] Bruno Fernandes
[6] Igor Stravinsky: پیانیست و آهنگساز نامدار روسی
[7] Realest
[8] Manchester City : نام تیم باشگاهی فوتبال
دیدگاهتان را بنویسید