جستجو پیشرفته محصولات

مسئله‌ی قنطورس‌ها

نویسنده: پریمو لِوی

ترجمه: حمید گلیانی از تیم ترجمه‌ی انستیتو هنر داستان

پدرم در اصطبل نگهش می‌داشت چون جای دیگری سراغ نداشت. یکی از دوستانش که کاپیتان کشتی بود، او را به پدرم داده بود و می‌گفت از سالونیکا[1]خریده‌ است. هر چند بعدها از خودش شنیدم که در کالفن[2] به دنیا آمده است.

از نزدیک شدن به او شدیدا منع شده بودم و برایم دلیل آورده بودند که زود از کوره در می‌رود و لگد می‌پراند؛ اما از تجربه شخصی می‌توانم بگویم که این حرف، خرافه‌ای بیش نبود. از همان زمان نوجوانی‌ام هیچ‌وقت قدغن را جدی نمی‌گرفتم و راستی که ساعت‌های به یادماندنی زیادی را با او گذراندم. خصوصا در زمستان و ایام محشر تابستان که تراچی (اسمش همین بود) با دست‌هایش مرا می‌گذاشت پشتش و چهارنعل به سمت درختان بالای تپه می‌تاخت.

زبان‌مان را به آسانی آموخت ولی ته لهجه‌ی شرقی‌اش را حفظ کرده بود. دویست و شصت سالش بود. با این حال، سیمای جوانی داشت. چه در اعضای انسان‌گونه وچه در اعضای اسب‌گونه‌ی بدنش. آن‌چه می‌آورم، نتیجه‌ی گفت‌وگوهای مفصل‌مان است.

خاستگاه قنطورس‌ها، اساطیری است؛ اما افسانه‌هایی که آن‌ها سینه به سینه برای هم نقل می‌کنند با قصه‌هایی که ما می‌دانیم، فرق دارد.

جالب است که عقاید مرسوم آن‌ها به مبدع و منجی نوح‌گونه‌ای اشاره می‌کند که مردی حکیم بوده و کاتنوفِسِت[3] نام داشته است. البته در کشتی کاتنوفست هیچ قنطورسی در کار نبوده است. “هفت جفت از هر نوع حیوانِ پاک و یک جفت از هر حیوان ناپاک” آن‌طور که در تورات آمده نیز وجود نداشته است. روایت قنطورس‌ها به مراتب منطقی‌تر از ذکر انجیل است و در آن تنها حیوانات نمونه‌ی نخستین یا همان گونه‌های کلیدی، نجات یافته‌اند. انسان نجات یافته ولی میمون نه. اسب هم همین‌طور ولی الاغ یا گورخر نه. خروس و کلاغ باقی مانده است ولی کرکس، هدهد یا شاهین نه. 

پس این‌همه گونه‌های مختلف، از کجا سر ‌برآورده‌اند؟ افسانه، بلافاصله پاسخ می‌دهد. آب‌ها که عقب نشستند، لایه‌ی ضخیمی از گِل گرم، سطح زمین را فرا گرفت. بعد، این گِل رو به زوال که آنزیم‌های جانوران متلاشی شده هنگام طوفان را در خود داشت، به شکل ناباورانه‌ای زایا شد. به محض تماس با نور خورشید، پر از ساقه‌هایی می‌شد که همه‌جور سرسبزی و گیاه از آن جوانه می‌زد. علاوه بر این، آغوش گرم و مرطوبش بستر هم‌آغوشی تمام گونه‌های نجات یافته در کشتی بود. دوره‌ای تکرار ناپذیر از باروری و افسارگسیختگی حیات که در آن تمام جهان، نیروی عشق را با چنان شدتی احساس کرد که کم و بیش به هرج و مرج انجامید.

دورانی بود که زمین با آسمان هم‌آغوشی می‌کرد. همه‌چیز می‌رویید و ثمر می‌داد. نه تنها ازدواج‌ها بلکه پیوندها، تماس‌ها و مواجهه‌های هر چند کوتاه، حتی بین گونه‌های متفاوت، بین حیوانات و سنگواره‌ها و حتی بین گیاهان و سنگواره‌ها، بارآور بود و مولودی را به ارمغان می‌آورد و آن هم نه پس از چند ماه بلکه در چند روز. دریای لجن گرم که صورت سرد و موجه زمین را پنهان می‌کرد، بستر بیکران معاشقه بود و تمام حفره‌های زمین، لبریز از تمنا و آکنده از نطفه‌های شادان بود.

خلقت راستین این آفرینش، ثانویه بود. چون بر اساس آن‌چه طی نسل‌ها میان قنطورس‌ها نقل می‌شد، راه دیگری برای توجیه شباهت‌ها و همگرایی‌های آشکار بین موجودات وجود نداشت. چرا دلفین شبیه ماهی است و با این وجود زنده‌زاست و به فرزندش شیر می‌دهد؟ چون دلفین زاده‌ی ماهی تُن و گاو است. پروانه‌ها، رنگ‌های حیرت‌انگیز و توانایی پرواز را از کجا آورده‌اند؟ آن‌ها فرزندان گل و پشه‌اند. لاک‌پشت‌ها، حاصل آمیزش قورباغه و سنگند. خفاش‌ها، فرزند روباه و موشند. صدف‌های حلزونی از پیوند حلزون و ریگ صیقلی به‌وجود آمده‌اند. اسب‌های آبی از اسب و رودخانه. کرکس‌ها از کرم و خفاش. وال‌های بزرگ از چه؟ (همان لویاتان‌ها)[4] چطور می‌توان جثه عظیم‌شان را توضیح داد؟ استخوان‌های چوبین، پوست سیاه و براق و تنفس آتشین‌شان گواه زنده‌ای است از پیوندی مقدس که در آن با وجود مقرر شدن پایان جسمانیت، گِل نخستین، چنگ انداخت به زنانگی مازه‌ی کشتی که از درخت ساج ساخته شده و درون و بیرونش قیراندود شده بود.

خاستگاه حیات موجودات زنده یا منقرض شده این‌چنین بود. موجوداتی چون: اژدها و آفتاب پرستان، کایمِرا[5]ها و هارپی‌[6]ها، تمساح‌ها و ماینِتور[7]ها، فیل‌ها و غول[8]ها که فسیل‌های‌شان در عین شگفتی در قلب کوهستان‌ها یافت می‌شود. در مورد قنطورس‌ها هم ماجرا از این قرار بود که در این جشنواره‌ی تکوین حیات و در این پان‌اسپرمیا[9]، معدود بازماندگان دودمان انسان‌ها نیز مشارکت داشتند.

جالب است که حام[10]، آن پسر بی‌بندو‌بار هم در این ماجرا دخیل بود. اولین نسل قنطورس‌ها ریشه در میل مهار ناپذیر او به اسب‌های تسالی[11] دارد. این نژاد از همان ابتدا نجیب و استوار بود و بهترین ویژگی‌های اسب و آدمیزاد را هم‌زمان داشت. دانا و در عین حال جسور، بخشنده و همین‌طور زیرک بودند. شکارچیانی قابل بودند و به خوبی آواز می‌خواندند. در جنگاوری و طالع‌بینی با ستارگان نیز توانا بودند. در واقع همان‌طور که در بیشتر پیوندهای خجسته رخ می‌دهد، سجایای اخلاقی والدین در فرزندان‌شان تشدید شد. چرا که آن‌ها حداقل در ابتدای کار، نیرومندتر و سریع‌تر از مادران تسالی‌شان بودند و همچنین داناتر و مدبرتر از حامِ سیاه[12] و دیگر پدران آدمیزادشان. بعضی می‌گویند طول عمرشان را این ویژگی توجیه می‌کند. اگرچه عده‌ای این قضیه را به عادت‌های غذایی‌شان نسبت می‌دهند که به زودی به این موضوع هم می‌پردازم. شاید هم طول عمرشان تنها بازتابی از سرزندگی بی‌نظیرشان در گذر زمان باشد. خود من هم این نظر را بی‌چون‌ و چرا قبول دارم و داستانی که تعریف خواهم کرد این مساله را تایید می‌کند. به زبان علم وراثت، قوه‌ی منتج از گیاهخواری اسب، نقش کمرنگ‌تری دارد از کوری سرخ و آنی ناشی از آن انقباض عضلانی ممنوعه و خونین؛ همان لحظه‌ی آمیزش کامل انسان با حیوانِ وحشی که در آن نطفه‌ی قنطورس‌ها شکل می‌گرفت.

 فارغ از آن‌چه که ما فکر می‌کنیم، هرکس متون کهن قنطورس‌ها را از نظر گذرانده باشد، نمی‌تواند انکار کند که به قنطورس‌های ماده هیچ اشاره‌ای نشده است. آن‌طور که من از تراچی یاد گرفتم، قنطورس‌های ماده در واقع وجود خارجی ندارند.

آمیزش میان انسان و اسب که این روزها به ندرت به باروری می‌انجامد، فقط قنطورس نر تولید کرده و می‌کند. حتما دلیلی اساسی دارد که حالا برای‌مان معلوم نیست. شکل معکوس رابطه؛ یعنی آمیزش بین نریان و زن انسان به ندرت اتفاق افتاده و فقط ناشی از تمایل جنسی زنان بی‌بندوباری است که ذاتا گرایش خاصی به زاد و ولد ندارند.

در موارد استثنایی که این پیوندهای نادر، باروری موفقیت‌آمیزی در ‌پی داشته باشد نوزاد ماده‌ای دو قسمتی به وجود می‌آید که دو قسمت بدنش جابه‌جا کنار هم قرار‌ گرفته‌است. سر، گردن و دو پای جلویی مولود از اسب و پشت، شکم و پاهای عقب، از زن انسان شکل می‌گیرد.

تراچی در طول زندگی با چندتای‌شان برخورد کرده و به من اطمینان داده بود که کمترین تمایلی به آن هیولاهای کریه ندارد. این موجودات، مغرور و چالاک نبودند و اهمیت چندانی نداشتند. نازا، بی عار و دمدمی مزاج بودند. اهلی نمی‌شدند و یاد نمی‌گرفتند که از دستورات صاحب‌شان پیروی کنند. در جنگل‌های انبوه، زندگی مشقت‌باری را می‌گذراندند و آن هم نه در گله‌ها بلکه در انزوا و کنار گوشه‌ها. از علوفه و تمشک وحشی تغذیه می‌کردند و وقتی با انسان مواجه می‌شدند، عادت غریبی داشتند که ابتدا سر خود را نشان بدهند. انگار از نیمه‌ی انسانی‌شان خجالت می‌کشیدند.

تراچی در کالفن و از وصلتی نهان میان یک مرد و یکی از اسب‌های بی‌شمار تسالی که هنوز هم به صورت وحشی در آن جزیره زندگی می‌کنند، به دنیا آمده بود. از آن‌جا که علوم رسمی، ‌تحت‌تاثیر مکتب فلسفی ارسطوست و امکان وصلت زایا میان گونه‌های متفاوت را نفی می‌کند، می‌ترسم در جمع خوانندگان این سطور، کسانی باشند که این اظهارات را نپذیرند. علوم رسمی‌ در این گونه موارد، چندان منعطف نیست و اعتقاد دارد غالب این ازدواج‌ها به طور قطع، نابارورند؛ اما صحت این ادعا تا چه اندازه آزمون شده است؟ کمتر از چند ده بار. آیا در مورد تمام جفت‌های ممکن، آزمایش شده؟ قطعا خیر. از آن‌جا که دلیلی برای تردید در گفته‌های تراچی نمی‌بینم، پیشنهاد می‌کنم دیرباوران، دقت کنند که در عالم خاکی و ملکوت، چیزهایی ورای آن‌چه فلاسفه‌ی ما تصویر کرده‌اند، وجود دارد.

تراچی بیشتر اوقاتش را در تنهایی می‌گذراند. در انزوایی که سرنوشت معمول موجودات شبیه اوست. در فضای باز، روی چهار سم می‌ایستاد. به شاخه‌ی پست یا صخره‌ای تکیه می‌داد. سر روی دست می‌گذاشت و می‌خوابید. در علفزارها و بیشه‌زارها می‌چرید یا از بوته‌ها میوه می‌چید. در روزهای خیلی گرم به یکی از سواحل متروکه می‌رفت و آن‌جا آب‌تنی می‌کرد. سر و سینه‌اش را بالا می‌گرفت و مثل اسب‌ها شنا می‌کرد. بعد زمان درازی یورتمه می‌رفت و ماسه‌های مرطوب ساحل را به اطراف می‌پاشید.

 تراچی در تمام فصول، بیشتر وقتش را به غذا اختصاص می‌داد. در واقع در دوران تاخت‌ و ‌تازش و در شکوه جوانی، اغلب اوقاتش را در میان تخته‌سنگ‌های نابارور و آبکندهای جزیره‌ی مادری‌اش می‌گذراند. از سر غریزه‌ی آینده‌نگری، همیشه دو دسته علف یا شاخ و برگی را که هنگام استراحت جمع کرده بود، زیر بغل می‌گرفت و با خود همراه می‌برد.

قنطورس‌ها اگر چه به دلیل سرشت چیره‌ی اسبی‌شان به رژیم گیاهخواری محدودند، باید به یاد داشت که سر و تنه‌ای شبیه آدمیزاد دارند که آنان را وا می‌دارد تا حجم چشمگیری از علوفه، شاخ و برگ، یا غلات مورد نیاز جثه‌ی بزرگ‌شان را از طریق دهان کوچک انسانی‌شان وارد بدن خود کنند. این غذاها که ارزش غذایی محدودی هم دارند، نیازمند جویدن درازمدتند. چون دندان‌های انسان با آسیاب کردن علوفه، زیاد سازگار نیست.

در نتیجه غذا خوردن قنطورس‌ها کاری است پرزحمت. از سر جبر جسمانی، قنطورس‌ها مجبورند سه‌ چهارم زمان‌شان را به جویدن بگذرانند. این واقعیت در نصوص معتبر، بی‌هیچ کم و کاست آورده شده است. مهم‌ترین آن‌ها و در درجه‌ی نخست، اوکالاگان جزیره ساموس[13] (اودیسه‌ی هومر، مدخل ۲۴ و در بسیاری از قسمت‌های دیگر) است که حکمت مثال زدنی قنطورس‌ها را به رژیم غذایی آن‌ها نسبت می‌دهد. رژیمی ‌که شامل یک وعده‌ی غذایی پیوسته از بام تا شام است. این جویدن بی‌وقفه، آنان را از دیگر امور بی‌فایده و گناه‌آلود همچون خبرپراکنی یا ثروت‌اندوزی دور می‌کند و در خویشتنداری شناخته شده‌ی آنان نیز سهیم است. بید[14] هم در کتاب “تاریخ کلیسایی مردم انگلیس”[15] به همین مساله اشاره می‌کند.

کمی عجیب است که متون اسطوره‌ای کلاسیک، این ویژگی قنطورس‌ها را نادیده گرفته‌است. حقانیت این مدعا بر اساس مستندات اثبات می‌شود و همان‌طور که گفتم با مطالعه‌ی مختصری در  فلسفه‌ی طبیعت، قابل استنتاج است.

به تراچی برگردیم. بر اساس معیارهای ما تحصیلات او ناقص به حساب می‌آمد. تراچی اگر چه کم‌حرف و خجالتی بود، زبان یونانی را از چوپان‌های جزیره‌اش که اغلب به دنبال همنشینی‌شان بود، آموخت. با مشاهدات شخصی خود، نکات جزئی فراوان و دقیقی را در مورد علوفه، گیاهان، حیوانات جنگل، آب، ابرها، ستارگان و سیارات آموخته بود. پی‌ بردم حتی بعد از گیر‌ افتادنش در سرزمینی غریبه می‌توانست نزدیکی خطر طوفان یا کولاک را ساعت‌ها قبل از وقوع‌شان احساس کند. نمی‌دانستم چه‌طور این کار را می‌کند. خودش هم نمی‌دانست؛ اما رشد غلات در مزارع، نبض جریان‌های زیرزمینی آب و فرسایش رودخانه‌های سیلاب زده را احساس می‌کرد. وقتی گاو دِسیمونه[16]، دویست متر دورتر از ما وضع حمل کرد، تراچی تکانه‌ای را در شکمش احساس کرد. دختر کشاورز مستاجر مزرعه هم که فارغ شد همین اتفاق افتاد. یک عصر بهاری، تراچی مرا از تولدی آگاه کرد و دقیق‌تر آن که این زایمان در یک گوشه‌ی انبار علوفه در شرف اتفاق بود. به آن‌جا رفتیم و فهمیدیم یک خفاش، پیش پای‌مان شش هیولای کوچکِ کور به دنیا آورده بود و آن موقع داشت با شیر ناچیزش به آن‌ها غذا می‌داد.

به من می‌گفت همه‌ی قنطورس‌ها این گونه‌اند و هر زایشی در حیوانات، انسان‌ها یا سبزیجات را مانند موجی از لذت در رگ‌های‌شان احساس می‌کنند. آن‌ها همچنین هر نوع تمایل و مواجهه‌ی جنسی در همسایگی‌شان را به شکل اضطراب و تنش در جلوی قفسه‌ی سینه خود احساس می‌کنند. بنابراین اگرچه معمولا آرام و متین هستند ولی در فصل جفت‌گیری، دچار برآشفتگی آشکاری می‌شوند.

من و تراچی زمان درازی در کنار هم زندگی کردیم. به نوعی می‌توان گفت که با هم بزرگ شدیم. علیرغم سن زیادش، در گفتار و کردار، جوان بود و همه چیز را آن‌قدر راحت یاد می‌گرفت که فرستادنش به مدرسه، کاری عبث (اگر نگوییم ناشایست) جلوه می‌کرد. با بازگو کردن آن‌چه که از معلمانم در مدرسه می‌آموختم ناخواسته تعلیمش می‌دادم.

تا حد امکان، او را مخفی‌ می‌کردیم. بخشی بنا به خواسته‌ی صریح خودش، بخشی به دلیل نوعی حس انحصار‌طلبی و حسادت که نسبت به او داشتیم و بخشی هم به این خاطر که خرد و منطق حکم می‌کرد او را از تماس‌های غیر ضروری با جهان انسان‌ها محافظت کنیم.

طبیعتا خبر حضور تراچی در انبارمان، بین همسایه‌ها پیچید. اوایل، سوالات زیادی می‌پرسیدند که بعضا آزاردهنده نیز بود؛ اما بعد به دلیل نبود منبع تغذیه از کنجکاوی‌شان کاسته شد. چند تن از دوستان صمیمی‌مان اجازه‌ی دیدنش را داشتند. اولین‌شان خانواده‌ی دِسیمونه بود که خیلی هم سریع با او دوست شدند. فقط یک بار وقتی گزش مگسِ اسب، آبسه‌ی دردناکی را در کفلش ایجاد کرد، لازم بود از مهارت یک دامپزشک استفاده کنیم. دامپزشک اما مردی آگاه و محتاط بود و پیمان محکمی بست که این راز حرفه‌ای را فاش نکند و تا جایی که می‌دانم به قولش وفا کرد.

نعل‌بند، اوضاعش فرق می‌کرد. متاسفانه این روزها نعل‌بند، کم پیدا می‌شود. یکی‌شان را بعد از دو ساعت پیاده‌روی پیدا کردیم. مردک، دهاتی بود و احمق و بیشعور. پدرم بیهوده می‌کوشید متقاعدش کند که این راز را سربسته نگه دارد و دستمزدی ده برابر خدمتش به او پرداخت. فایده‌ای نداشت. نعل‌بند هر یک‌شنبه جمعیتی را در میخانه، دور خودش جمع می‌کرد و برای همه‌ی اهالی روستا از مشتری عجیبش سخن می‌گفت. خوشبختانه مشروب، زیاد می‌نوشید و عادت داشت وقتی مست می‌کرد، روده‌درازی کند. برای همین کسی حرف‌هایش را جدی نمی‌گرفت.

نوشتن این ماجرا برایم دردناک است. داستانی است از دوره‌ی جوانی‌ام و حس می‌کنم با نوشتنش آن را از وجودم بیرون می‌آورم و بعدها حس خواهم کرد که خودم را از چیزی ناب و نیرومند، محروم کرده‌ام.

یک تابستان، تِرِسا[17] دسیمون، دوست و همبازی دوران کودکی‌ام به خانه‌ی پدری‌اش بازگشت. او برای درس خواندن به شهر رفته بود و سال‌ها او را ندیده بودم. فهمیدم فرق کرده و این تغییر، مرا به دردسر می‌انداخت. شاید عاشقش شده بودم؛ اما خودم نمی‌دانستم. منظورم این است که این موضوع را حتی به صورت فرضی هم نمی‌توانستم بپذیرم. تِرِسا خیلی دوست داشتنی، محجوب، آرام و متین بود.

همان‌طور که قبلا اشاره کردم، خانواده‌ی دسیمون از معدود خانواده‌هایی بودند که مرتب می‌دیدیم‌شان. تراچی را می‌شناختند و عاشقش بودند.

بعد از بازگشت ترسا، سه نفری با هم یک بعدازظهر طولانی را پشت‌ سر گذاشتیم. یکی از آن بعدازظهر‌های منحصر بفرد و فراموش‌ناشدنی بود؛ ماه، جیرجیرک‌ها، بوی غلیظ گیاهان خشک شده و هوای ساکن و گرم. صدای آوازی از دور به گوش‌مان می‌خورد. ناگهان تراچی بی آن‌که به ما نگاه کند، شروع به خواندن کرد. انگار وسط رویایی بود. آواز، طولانی بود و آهنگ سرزنده و جانداری داشت که از کلماتش سر در نمی‌آوردم. گفت ترانه‌ای یونانی است؛ اما وقتی خواستیم ترجمه‌اش را برای‌مان بگوید، رو گرداند و ساکت شد.

مدتی طولانی همه ساکت بودیم. بعد ترسا رفت خانه‌شان. صبح روز بعد، تراچی مرا کناری کشید و گفت: «اوه! عزیزترین دوست من، دوران من فرا‌رسیده است. عاشق شده‌ام. آن زن به درون من رخنه نموده و طلسمم کرده است. دوست دارم رویش را ببینم و صدایش را بشنوم و شاید حتی لمسش کنم. نه چیز دیگری. بنابراین در طلب چیزی ناممکن هستم. به آخر خط رسیده‌ام. خواهشی جز این ندارم. من در حال تغییرم. عوض شده‌ام. به فرد دیگری تبدیل شده‌ام.»

تراچی حرف‌های دیگری هم زد که در نوشتن‌شان تردید دارم چون شاید نوشته‌هایم حق مطلب را در موردش ادا نکنند. گفت که از شب پیش درونش “جنگی” به راه افتاده و بر خلاف سابق اقدامات دلیرانه نیاکان خشنش نسوس[18]و فلوس[19] را درک می‌کند. گفت که تمام نیمه‌ی انسانی‌اش با رویا، اشرافی‌گری و توهمات تو‌خالی انباشته شده است. گفت می‌خواهد به فتوحات قهرمانانه دست یازد و با زور بازوانش در راه عدالت بجنگد. انبوه‌ترین جنگل‌ها را با خشمش به تلی از خاک، بدل کند. به آخر دنیا برسد. سرزمین‌های جدید را کشف و فتح کند و در آن‌جا پایه‌های یک تمدن شکوفا را بنا بگذارد. می‌خواست همه‌ی این کارها را به شکلی که حتی برای خودش هم مبهم بود، در مقابل چشمان ترسا دسیمون انجام دهد. یعنی برای او انجام دهد و به او تقدیم کند. در نهایت گفت که به بیهودگی رویاهایش در همان اثنای رویاپردازی پی‌ برده است. محتوای ترانه‌ی دیروز عصر هم همین بود. ترانه‌ای که مدت‌ها پیش در دوره‌ی نوجوانی‌اش در کالوفون آموخته بود و تا آن روز هیچ وقت آن را نفهمیده و نخوانده بود.

هفته‌ها گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد. ترسا دسیمون را مرتب می‌دیدیم؛ اما رفتار تراچی طوفانی را که در درونش می‌غرید، آشکار نمی‌کرد. من مسبب فروپاشی‌اش بودم، نه هیچ‌کس دیگر.

یک بعدازظهر از ماه اکتبر، تراچی پیش نعل‌بند بود. من ترسا را دیدم و رفتیم تا با هم‌ در جنگل قدمی بزنیم. حرف زدیم و درباره‌ی چه کسی به جز تراچی؟ من به اعتماد دوستم خیانت نکردم بلکه کاری بدتر انجام دادم.

بلافاصله فهمیدم ترسا آن‌قدر که ابتدا به نظر می‌رسید، خجالتی نبود. گویا از سر اتفاق، راه باریکی را برگزید که به انبوه‌ترین بخش جنگل ختم می‌شد. می‌دانستم که کوره‌راه است و مطمئن بودم ترسا هم از آن خبر دارد. راه که به انتها رسید، ترسا روی برگ‌های خشک نشست و من هم کنارش نشستم. زنگ برج ناقوس، هفت بار صدا کرد و او خودش را طوری به من چسباند که مرا از هر گونه تردیدی خلاص کرد. به خانه که برمی‌گشتیم، شب رسیده بود ولی تراچی هنوز برنگشته بود.

سریع فهمیدم که کار بدی کرده‌ام و راستش این‌که همان هنگام انجامش متوجه شدم. این ماجرا تا امروز برایم دردآور است. گرچه می‌دانم همه‌اش تقصیر من یا ترسا نبوده. تراچی با ما بود. در فضایش غوطه‌ور و مجذوب ساحتش شده بودیم. این را به این خاطر می‌گویم که به چشم خودم دیده بودم که او از هر جایی می‌گذرد، گل‌ها قبل از موعد می‌شکفند و گرده‌شان همان‌طور که از کنارشان می‌دود، در ردِ پایش به پرواز در می‌آیند.

تراچی برنگشت. طی چند روز بعد، ادامه ماجرایش را بر اساس گواهی شاهدان و رد پایش به زحمت بازسازی کردیم.

بعد از یک شب انتظار و اضطراب برای همه و شکنجه‌ای پنهان برای من، رفتم تا خودم در مغازه‌ی نعل‌بند دنبالش بگردم. نعل‌بند، خانه نبود. سرش شکسته و در بیمارستان بستری بود و نمی‌توانست حرف بزند. شاگردش را پیدا کردم. گفت کراچی ساعت شش آمده بود تا نعل بشود. ساکت و ناراحت؛ اما آرام بود. بی هیچ نشانی از بی‌قراری، اجازه داد مطابق معمول زنجیر شود. عادت سبعانه‌ی این آهنگر از تجربه‌ی ناخوشایندی در نعل کردن یک اسب چموش در سال‌ها قبل، حکایت داشت. بیهوده کوشیدیم قانعش کنیم که این احتیاط در مورد تراچی بی‌معنی است. سه تا از سم‌های تراچی، نعل شده بود که ناگهان رعشه‌ی شدیدی تمام بدنش را گرفت. آهنگر با صدای نخراشیده‌ای که معمولا برای اسب‌ها به‌کار می‌برد، تراچی را هُش کرد و چون بی‌قراری تراچی بیشتر شد، به او تازیانه زد.

ظاهرا تراچی آرام گرفت؛ اما چشم‌هایش تاب می‌خورد. گویا دیوانه شده بود و صداهایی می‌شنید. ناگهان با غضب، زنجیرها را از گیره‌های روی دیوار کشید. ته یکی از گیره‌ها به سر آهنگر خورد و او را بیهوش نقش بر زمین کرد. بعد تراچی سرش را با دست‌هایش پوشاند و با تمام توان، خود را به در کوبید و همان‌طور که چهار زنجیر قفل شده به پاهایش به هر سمت، چرخ می‌خوردند و مدام زخمش می‌زدند، به سمت درختان تاخت.

با عجله و دلهره پرسیدم: «کی این طور شد؟»

کمک‌دست، قدری تامل کرد. نمی‌توانست دقیق بگوید؛ اما هنوز شب نشده بود. بله، حالا به خاطر می‌آورد: دقیقا چند ثانیه قبل از این‌که تراچی، زنجیرها را بکشد، زنگ برج ناقوس به صدا درآمده بود و رئیسش به زبان محلی که تراچی سر در نمی‌آورد گفته‌بود: «به همین زودی هفت شد! اگر همه‌ی مشتری‌هایم به پستی این یکی بودند…»

ساعت هفت!

متاسفانه دنبال کردن مسیر حرکت غضب‌آلود تراچی بدون این‌که کسی او را دیده باشد، از ردهای برجسته‌ی خونی که از دست داده بود، دقیقا معلوم می‌شد. رد ضربات زنجیرها بر تنه‌ی درختان و روی تخته‌سنگ‌های کنار جاده، کاملا مشخص بود. سمت خانه یا خانه دِسیمونه‌ها نرفته بود. لبریز از خشم از وسط تاکستان‌ها عبور کرده بود و سر راهش رشته‌های فلزی ضخیمی‌ که نهال درختان تاک را نگه می‌داشتند کنده بود و چوب بست‌ها و تاک‌ها را انداخته بود و از روی حصار چوبی دو متری اطراف ملک چیاپاسو[20] پریده بود.

به حیاط طویله رسید و فهمید درِ طویله از سمت بیرون قفل شده است. می‌توانست به آسانی با دست، بازش کند؛ اما یک خرمن‌کوب کهنه را که حداقل پنجاه کیلو بود، برداشت و پرتش کرد تا در، تکه‌تکه شود. در طویله فقط شش گاو، یک گوساله، چند مرغ و خروس و خرگوش بودند. تراچی باز با سرعتی دیوانه‌وار به سمت املاک بارون کاگلیریس[21] تاخت. حداقل شش و نیم کیلومتر از آن طرف دره راه بود؛ اما تراچی در چشم به هم زدنی به آن‌جا رسیده بود. بعد از شکستن چندین در و تخته با پا و تنه‌اش، سراغ اصطبل رفت. این‌که در اصطبل چه کرد، از زبان پسرک مِهتری که با شنیدن صدای شکستن در، پس پشته‌ی یونجه مخفی شده و همه چیز را دیده بود، می‌دانیم.

تراچی لحظه‌ای در آستانه‌ی در، نفس‌زنان و خون‌آلود ایستاد. اسب‌ها ناآرامی‌ کردند. سرهای‌شان را تکان می‌دادند و افسارشان را می‌کشیدند. تراچی به سمت یک ماده‌اسب سه ساله حمله کرد. زنجیری که ماده اسب را در آبشخورش نگه می‌داشت، با ضربه‌ای جدا کرد و با همان زنجیر، او را بیرون کشاند. مادیان تقلایی نکرد. پسرک مهتر به من گفت این بی‌واکنشی مادیان، عجیب بوده چون اسبی چموش و بی‌میل بوده و رغبت جنسی هم نداشته است.

آن‌ها تا رودخانه کنار هم تاختند. مردم دیده بودند که تراچی توقف کرده، دست‌هایش را گرد کرده توی آب فرو برده‌ و پشت سر هم آب نوشیده‌ است. بعد شانه‌به‌شانه سمت همان درختان رفته‌اند. همان مسیر و همان جایی که تریسا از من خواسته بود ببرمش.

دقیقا آن‌جا بود که تراچی تمام آن شب ازدواج هیولا‌وارش را جشن گرفته بود. دیدم که جای‌جای زمینش کنده شده و بعضی از شاخه‌ها شکسته بود. موی قهوه‌ای و سفید اسب، موی انسان و خون زیادی دیدم. صدای تنفسی عمیق و مشکل‌دار از کمی آن‌ طرف‌تر، مرا به سمت خود کشید و آن‌جا مادیان را یافتم. به پهلو روی زمین دراز بود و نفس می‌زد. پوست زیبایش با گِل و علف، رنگ شده بود. با شنیدن صدای قدم‌هایم سرش را قدری بالا آورد و با خیرگی بهت‌انگیز یک اسب وحشت‌زده، دنبالم کرد. هشت ماه بعد یک کٌره ماده به دنیا آورد. آن‌طور که شنیدم، از هر نظر عادی بود.

از این‌جا رد واضح تراچی ناپدید می‌شود؛ اما همان‌طور که خیلی‌ها هم احتمالا به یاد دارند، چند روز بعد، روزنامه‌ها زنجیره‌ی دزدی‌های عجیب اسب‌ها را که همگی با یک روش انجام می‌شد گزارش کردند. یک در از جا کنده می‌شد، افسار، باز یا پاره می‌شد و حیوان که هر بار ماده و هر دفعه یکی بود، به میان درختان همان اطراف، برده و از پا افتاده پیدا می‌شد. تنها یک بار به نظر می‌رسید سارق با مقاومت مواجه شده باشد. همراهِ آن شبش با گردنی شکسته در حال مرگ پیدا شده بود.

این حادثه شش بار در قسمت‌های مختلف شبه جزيره اسپانى، پرتغال، ايبری و یکی پس از دیگری از سمت شمال به سمت جنوب تکرار شد. در وُگِرا[22]، لوکا[23]، منطقه نزدیک رودخانه براکیانو[24]، سولمونا[25]، کریگنولا[26] و آخرین بار در نزدیکی لیس[27] اتفاق افتاد و بعد از آن هیچ. البته شاید این ماجرا به گزارش عجیبی که روزنامه‌ها براساس ادعای گروه ماهیگیرانی از پوگلیا[28] که تازه از سمت کرفو[29] حرکت کرده بودند، نا‌‌مربوط نباشد. آن‌ها به “مردی سوار بر دلفین” برخورده بودند. شبح به سرعت رو به سمت شرق در حرکت بود. همین که صیادان فریاد زده بودند، مرد و آن کفل خاکستری به دل آب فرو رفتند و از چشم، غایب شدند.

(برگردان از نسخه‌ی ایتالیایی جنی مک فی[30])

 

 

منبع: هفته‌نامه نیویورکر

De Centauris برگردان عبارت لاتین

[1] Salonika شهری بندری در یونان.

[2] Colophon شهری باستانی که خرابه‌های آن در استان ازمیر ترکیه قرار دارد.

[3] Cutnofeset

[4] the leviathans جانور بزرگ دریایی که در کتاب عهد عتیق نام برده شده، در عبری مدرن همان وال معنی می‌دهد. م.

[5] Chimera  در اسطوره‌های یونانی هیولایی دو رگه است که نفسی آتشین دارد به شکل شیری که یک سر بز هم از روی پشتش برآمده  و انتهای دمش سر یک مار است. م.

[6] Harpy در اسطوره‌های یونانی هیولایی ماده است به شکل پرنده‌ای با صورت انسان. م.

[7] Minotaur در اسطوره‌های یونانی موجودی است با سر گاو نر و بدن انسان. م.     

[8] Giant جاینت یا غول، هیولایی به شکل انسان؛ اما در اندازه های بسیار بزرگ است که در اسطوره‌های مختلف آمده است. م.

[9] panspermia فرضیه‌ای که بیان می‌کند زندگی در جایی به وجود نمی‌آید بلکه همواره در جهان وجود داشته. بذرهای آن در جای جای جهان هستی پراکنده است و پیوسته از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر انتقال می‌یابد. طرفداران این فرضیه، اعتقاد دارند حیات روی زمین توسط این بذرها از فضا وارد زمین شده است.

[10] Cam اشاره به “حام” کوچک‌ترین پسر نوح است. به نقلی حام به خاطر تمسک به آموزه‌های سیاهی که قبل از طوفان استفاده می شدند به نام Cam Esenus (حامِ شهوتران یا بی‌بند وبار) معروف شد. همچنین در عهد عتیق از بی‌حرمتی او به پدرش سخن رفته است. م.

[11] Thessaly منطقه‌ای در شمال‌شرقی یونان

[12] در تلمود آمده که بر اثر لعن نوح به خاطر بی‌حرمتی حام به پدرش، کنعان و بنابراین نسل حام، سیاه پوست شدند. م.

[13] Ucalegon of Samos یکی از بزرگان شهر تروا که خانه‌اش توسط مردم اخائيه وقتی شهر را به یغما بردند به آتش کشیده شد. م.

[14] Bede 673-735 میلادی. کشیشی انگلیسی بود که بیشتر به عنوان عالم و نویسنده شناخته می‌شود. معروف‌ترین کتابش Historia ecclesiastica gentis Anglorumاو را با لقب پدر تاریخ معطوف کرد. م.

[15] Historia ecclesiastica gentis Anglorum نام انگلیسی Ecclesiastical History of the English People نوشته بید، تاریخ کلیساهای مسیحی انگلستان و مربوط به آن که یکی از مهم‌ترین منابع تاریخ آنگلوساکسون است. م.

[16] De Simone

[17] Teresa

[18] Nessus

[19] Pholus

[20] Caglieris

[21] Baron Caglieris

[22] Voghera

[23] Lucca

[24] Bracciano

[25] Sulmona

[26] Cerignola

[27] Lecce

[28] Puglia

[29] Corfu

[30] Jenny McPhee

دیدگاهتان را بنویسید