جستجو پیشرفته محصولات

جست‌وجویی همچون خوشبختی

نویسنده: ارنست همینگوی

مترجم: نازنین معماریان

 آن سال قرار گذاشتیم، یک ماه را در سواحل کوبا، نیزه‌ماهی صید کنیم. دهم آوریل شروع کردیم و تا دهم ماه می که اجاره‌نامه قایق تمام می‌شد، بیست و پنج نیزه‌ماهی صید کردیم. حالا فقط باید سوغاتی‌ها را می‌خریدیم و باک آنیتا را با چند لیتر بنزین گران‌قیمت کوبایی پر می‌کردیم تا به خانه برگردیم؛ اما ماهی‌های بزرگ هنوز به منطقه ما نرسیده بودند.

آقای جوزی صاحب قایق آنیتا بود و آن را روزی ده دلار کرایه می‌داد. از من پرسید: «نمی‌خوای یک ماه دیگه تمدیدش کنی ناخدا؟ اگه بخوای می‌تونم تخفیف بدم. مثلاً روزی نه دلار.» البته نرخ اجاره قایق، آن زمان روزی سی وپنج دلار بود.

– «از کجا این 9 دلار رو بیارم؟»

– «هروقت پول دستت اومد، بهم بده. توی شرکت نفت خیابون بیلوت، اون طرف خلیج، اعتبار خوبی داری. وقتی هم که پول‌شون رو خواستن، من از اجاره ماه قبل پرداخت می‌کنم. اگه هم اوضاع ماهیگیری خوب نبود، تو یک چیزی می‌نویسی که بفروشیم و پول دستمون بیاد.»

گفتم: «باشه.»

یک ماه دیگر به ماهیگیری ادامه دادیم. چهل و دو تا نیزه‌ماهی گرفته بودیم و هنوز ماهی‌های بزرگ نیامده بودند. در نزدیکی خلیج مورو جریان آب، شدید و نیلگون بود. پر از طعمه و ماهی‌های پرنده‌ که اطراف قایق، بالا و پایین می‌پریدند. پرندگانی که تمام روز مشغول پرواز و شکار بودند. بعضی روزها یک نیزه‌ماهی سفید می‌گرفتیم یا حداقل می‌دیدیم. حتی یک روز پنج تا نیزه‌ماهی سفید گرفتیم؛ اما یک ماهی بزرگ هم به چشم نمی‌خورد.

ماهی‌ها را پاک می‌کردیم و تحویل مشتری می‌دادیم و به همین دلیل در بندر، معروف شده بودیم. وقتی پرچم نیزه‌ماهی را برمی‌افراشتیم و از طریق کانال به سمت اسکله سنفرنسیسکو می‌رفتیم، جمعیتی را که به سمت لنگرگاه هجوم می‌آوردند، می‌دیدیم. آن سال هر نیم کیلو ماهی، بین هشت تا دوازده سنت فروخته می‌شد که این قیمت در بازار و مغازه‌ها تا دو برابر بیشتر بود. یک روز که با پنج پرچم وارد اسکله شدیم، پلیس مجبور شد جمعیت را به وسیله باتوم متفرق کند. صحنه آزاردهنده و وحشتناکی بود. البته آن سال برای اهالی بندر، سال بدی بود.

آقای جوزی گفت: «پلیس‌های لعنتی دارن مشتریای همیشگی‌‌‌مونو فراری میدن و همه ماهیا رو برای خودشون برمی‌دارن.» در همین حال به پلیسی که داشت یک تکه پنج کیلویی را برمی‌داشت، گفت: «برو به جهنم. تا حالا ریختت رو این دور و بر ندیده بودم. اسمت چیه؟» پلیس اسمش را به آقای جوزی گفت.

– « ناخدا! اسمش توی دفتر سفارش‌ها هست؟»

– «نه.»

معمولاً اسم کسانی را که به آن‌ها قول ماهی داده بودیم، در دفتر سفارش‌ها می‌نوشتیم.

آقای جوزی گفت: «ناخدا! اسمشو برای یه ماهی کوچیک توی دفتر سفارش‌ها بنویس. آهای پلیس، تو هم الان گورتو از این‌جا گم کن و واسه چماق‌زنی برو یه جای دیگه. به اندازه کافی توی زندگیم، ریخت شما پلیسا رو دیدم. باتوم و تفنگتو بردار و از اسکله گمشو. مگه این که پلیس اسکله باشی.»

بالاخره تمام ماهی‌ها را طبق دفترمان تقسیم کردیم و سفارش‌های جدید هم برای هفته آینده ثبت شدند.

– «تو برو هتل آمبوس موندوس، یه دوش بگیر. منم میام پیشت که با هم بریم بار فلوریدیتا و گپی بزنیم. اون پلیسه بدجور رفت روی اعصابم.»

– «تو هم بیا بالا یه دوش بگیر.»

– «نه من امروز به اندازه تو عرق نکردم. همین‌جا خودمو میشورم.»

از خیابانی که آسفالت خراب و ناصافی داشت، میانبر زدم تا زودتر به هتل برسم. از پذیرش پرسیدم که نامه‌ای برایم رسیده یا نه. بعد با آسانسور به طبقه آخر رفتم. اتاقم در گوشه شمال شرقی هتل بود و باد موسمی از پنجره‌ها به داخل می‌وزید و اتاق را خنک می‌کرد. از پنجره به سقف خانه‌های قدیمی شهر و لنگرگاه نگاه کردم. کشتی اوریزابا در حالی که تمام چراغ‌هایش روشن بود، به‌ آرامی از لنگرگاه خارج می‌شد.

از صید و تمیز کردن آن همه ماهی، خسته‌ شده بودم و دوست داشتم دراز بکشم؛ اما می‌دانستم خوابم می‌برد. روی تخت نشستم و از پنجره، خفاش‌ها را که مشغول شکار بودند تماشا کردم. بالاخره لباس‌هایم را درآوردم و دوش گرفتم. لباس تمیز پوشیدم و پایین رفتم. آقای جوزی در ورودی هتل، منتظرم بود.

گفت: «خسته به نظر می‌رسی ارنست.»

به دروغ گفتم: «نه.»

او گفت: «من با این‌که موقع ماهیگیری فقط نگات کردم، خسته‌ام. فقط دو دونه زیر رکوردمون بود؛ هفت تا. هشتمی هم نزدیک بود..»

«نه آقای جوزی! »  من دوست نداشتم به ماهی هشتم که نتوانستیم بگیریمش فکر کنم؛ اما به هر حال رکوردمان را این‌طور ثبت کرده بودیم.

در پیاده‌رو باریک خیابان اوبیسپو قدم می‌زدیم و آقای جوزی به پنجره‌های نورانی مغازه‌ها نگاه می‌کرد. هیچ‌وقت خرید نمی‌کرد مگر زمانی که می‌خواست به خانه برگردد؛ اما از نگاه کردن به اجناس مغازه‌ها لذت می‌برد. دو مغازه آخر و مغازه فروش بلیت بخت‌آزمایی را هم رد کردیم و وارد بار قدیمی فلوریدیتا شدیم.

آقای جوزی گفت: «تو بشین ناخدا.»

– «نه، جلوی بار وایستم، راحت‌ترم.»

آقای جوزی گفت: «من آبجوی آلمانی می‌خوام. تو چی می‌خوای ناخدا؟»

– «داکری یخی، بدون شکر.»

کنستانت، داکری را آماده کرد و به اندازه دو پیک دیگر داخل مخلوط کن نگه‌داشت. منتظر بودم تا آقای جوزی، سر صحبت را باز کند. به محض این‌که نوشیدنی‌اش را آوردند شروع کرد.

– «کارلوس می‌گه نیزه‌ماهی‌های بزرگ یک ماه دیگه وارد آب‌های این‌جا می‌شن. می‌گه هیچ‌وقت همچین جریان شدیدی ندیدم و وقتی ماهی‌ها به این‌جا برسن معرکه میشه. میگه که حتماً میان.» کارلوس، رفیق کوبایی‌مان و صیاد و فروشنده نیزه‌ماهی بود.

– «به منم گفت.»

– «ناخدا اگه می‌خوای، یه ماه دیگه هم بمونیم. من قایقو با تخفیف روزی هشت دلار میدم و خودمم آشپزی می‌کنم که بی‌خودی پولامون رو برای ساندویچ هدر ندیم. برای ناهار می‌ریم زیر صخره‌ها و من اون‌جا آشپزی می‌کنم. همیشه ازون ماهیای بونیتوِ راه‌راه گیرمون میاد. به اندازه ماهیای تن خوشمزه هستن. کارلوس می‌گه وقتایی که برای خرید طعمه بره، می‌تونه برامون لوازم ماهیگیری رو ارزون‌تر گیر بیاره. شام رو هم می‌تونیم رستوران پرلا تو سنفرنسیسکو بخوریم. من دیشب اون‌جا با سی و پنج سنت، یه شام حسابی خوردم.»

– «من دیشب شام نخوردم که بتونم یکم پس انداز کنم.»

– «باید یه چیزی بخوری ناخدا. شاید امروز به‌خاطر همین کمی خسته‌ای.»

– «آره می‌دونم. مطمئنی می‌خوای یه ماه دیگه بمونیم؟»

– «آخه چرا یه ماه قایقو بی‌استفاده بندازیم تو خشکی؟ اونم وقتی ماهیای بزرگ دارن می‌رسن! چرا به کارمون ادامه ندیم؟»

– «کار بهتری سراغ نداری که انجام بدی؟»

– «نه، تو چی؟»

– «واقعا فکر می‌کنی میان؟»

– «وقتی کارلوس می‌گه حتماً میان.»

– «به فرض هم که یکی گیرمون افتاد. با این قرقره و ریسمانی که داریم، نمی‌تونیم بگیریمش.»

– «باید از پسش بربیاییم. اگه خوب غذا بخوری، می‌تونی مدت طولانی، سر قلاب نگهش داری. باید غذاهای مقوی بخوریم. به یه چیز دیگه هم خیلی فکر کردم.»

– «به چی؟»

– «اگه شبا زود بخوابی و دنبال خوشگذرونی با این و اون نباشی، می‌تونی صبح زود بیدار شی و شروع کنی به نوشتن. تا ساعت هشت، کار یه روزتو تموم می‌کنی. توی این فاصله، من با کارلوس، همه چیز رو مهیا می‌کنم و تو فقط بیا سوار شو.»

گفتم: «باشه، خوشگذرونی ممنوع.»

– «همین خوشگذرونیا تورو خسته می‌کنه ناخدا. نمی‌گم کلاً بذارش کنار. محدودش کن به آخر هفته.»

– «باشه، فقط آخر هفته. حالا به نظرت چی بنویسم؟»

– «اون دیگه با خودت ناخدا. من نمی‌خوام توی این مورد دخالت کنم. همیشه کارتو خوب انجام دادی.»

– «تو چی دوست داری بخونی؟»

– «چرا در مورد سفرهایی که به اروپا و غرب داشتی یا درباره زمانی که جبهه بودی، یه داستان کوتاه نمی‌نویسی؟ یا راجع به چیزایی که هردومون می‌دونیم یا اتفاقایی که فقط آنیتا شاهدش بود. می‌تونی از خوش‌گذرونیاتم بنویسی که خوندنش برای همه جذابیت داشته باشه.»

– «نه، من دیگه خوشگذرونی رو کنار گذاشتم.»

– «آره ناخدا؛ اما اون‌قدر خاطره داری که این قضیه توی نوشتنت مشکلی ایجاد نمی‌کنه.»

گفتم: «نه، خیلی ممنون آقای جوزی. از فردا نوشتن رو شروع می‌کنم.»

– «خب، برای سیستم جدیدمون باید امشب یه استیک بزرگ خام بخوری تا فردا بتونی هم با انرژی بنویسی و هم با قدرت ماهی بگیری. کارلوس می‌گه همین روزا سر و کله ماهیای بزرگ پیدا می‌شه. بدنت باید در بهترین وضعیت باشه ناخدا.»

– «فکر می‌کنی اگه یه پیک دیگه بزنم بد باشه؟»

– «نه بابا، همش یه ذره رام و آبلیمو و ماراسکینو توشه ناخدا. این چیزا یه مرد رو از پا درنمیا‌ره.»

همان موقع دو دختر که آن‌ها را می‌شناختیم وارد بار شدند. خیلی زیبا بودند و باوجود این‌که غروب شده بود هنوز با طراوت و سرزنده بودند.

یکی از آن‌ها به اسپانیایی گفت: «آقایون ماهیگیر!»

آن یکی گفت : «مردهای ماهیگیر قوی از دریا اومدن.»

آقای جوزی به من گفت : «خ.م.»

حرفش را تأیید کردم: «خوشگذرونی ممنوع.»

یکی از دخترها پرسید: «چی رو مخفی می‌کنین؟» دختر بسیار زیبایی بود و با این‌که در کودکی، آرنج همبازی‌اش به بینی او آسیب زده بود، در نیمرخش کوچک‌ترین نقصی پیدا نمی‌شد.

آقای جوزی به دخترها گفت: «منو ناخدا داریم در مورد مسائل کاری صحبت می‌کنیم.» دخترها از ما دور شدند. آقای جوزی گفت: «می‌بینی چقدر آسونه؟ من خوشگذرونیا رو مدیریت می‌کنم و تنها کار تو اینه که صبح پاشی، بنویسی و بعدشم ماهی بگیری. یه ماهی بزرگ، یکی که وزنش از پونصد کیلو هم بیشتر باشه.»

گفتم: «نظرت چیه جامونو عوض کنیم؟ من خوشگذرونیا رو مدیریت کنم. تو صبح پاشو بنویس و بعد خودتو برای گرفتن اون ماهی بزرگ پونصد کیلویی آماده کن.»

آقای جوزی با لحن کاملاً جدی گفت: «من که خیلی دلم می‌خواد ناخدا؛ اما کسی که می‌تونه بنویسه فقط تویی. جوون‌ترم هستی و بهتر می‌تونی ماهی بگیری. تنها کاری که از من بر‌میاد اینه که قیمت قایقو به اندازه استهلاک موتورش، پایین بیارم و اون‌طوری که بلدم برونمش.»

گفتم: «می‌دونم. منم سعی می‌کنم خوب بنویسم.»

آقای جوزی گفت: «من می‌خوام بازم بهت افتخار کنم. می‌خوام بزرگ‌ترین نیزه‌ماهی اقیانوس رو بگیریم و عادلانه بین مردم فقیری که می‌شناسیم، تقسیم کنیم. اما یه تیکه هم به اون پلیسای چماق‌زن نمی‌دیم.»

– «همین کارو می‌کنیم.»

همان موقع یکی از دخترها از آن‌طرف بار، دست تکان داد. شب دیر می‌گذشت و غیر از ما هیچ‌کس آن‌جا نبود.

آقای جوزی گفت: «خ.م.»

من هم با معصومیت، تکرار کردم: «خ.م.»

آقای جوزی گفت: «کنستانت بگو یه گارسون بیاد از ارنست سفارش بگیره. دو تا استیک خام می‌خوریم.»

کنستانت لبخند زد و به یکی از گارسون‌ها اشاره کرد. همان‌طور که از کنار دخترها می‌گذشتیم تا به غذاخوری برویم، یکی از آن‌ها دستش را دراز کرد. دستش را تکان دادم و به زبان اسپانیایی و با لحن جدی گفتم: «خ.م.»

دختر دیگر گفت: «خدای من! اینا حتماً وارد سیاست شدن. اونم توی همچین سالی.» آن‌ها تحت تأثیر قرارگرفته بودند و کمی ترسیدند.

صبح با اولین اشعه خورشید بیدار شدم. شروع کردم به نوشتن داستانی که آقای جوزی از آن خوشش بیاید. در مورد آنیتا، اسکله و حوادثی که تجربه کرده بودیم نوشتم. سعی کردم حس دریا و حس چیزهایی را که هر روز می‌دیدیم، می‌شنیدیم و استشمام می‌کردیم، به متن داستان منتقل کنم. هر روز صبح روی داستان کار می‌کردم و بقیه روز به ماهیگیری می‌پرداختم. وضعیت خوب بود.

سخت تلاش می‌کردم و بیشتر ماهی‌ها را در حالی که ایستاده بودم، می‌گرفتم و کمتر برای صید ماهی روی صندلی می‌نشستم؛ اما هنوز از ماهی بزرگ، خبری نبود.

یک روز نیزه‌ماهی بزرگی دیدیم که قایق کوچکی را به دنبال خودش می‌کشید. سر قایق به داخل آب خم شده بود و نیزه‌ماهی بالا و پایین می‌پرید. آب آن‌چنان به اطراف پاشیده می‌شد که انگار قایق موتوری در حال گذر است. روز دیگر که هوا طوفانی بود و باران می‌بارید، چهار مرد را دیدیم که سعی می‌کردند نیزه‌ماهی بزرگ بنفش رنگی را به داخل قایق کوچک‌شان بکشند. از آن نیزه‌ماهی، دویست و پنجاه کیلو گوشت خالص درمی‌آمد. بعداً تکه‌های بزرگش را روی تخته سنگ مرمر بازار قدیم دیدم.

سرانجام در یک روز آفتابی، خارج از خلیج مورو، در جریان آبی تند، نیلگون و بسیار شفاف، اولین ماهی بزرگ به تورمان خورد. آب آن‌قدر شفاف بود که گله ماهی‌ها در پناهگاه‌شان و در عمق هجده‌متری به‌راحتی دیده می‌شدند. آن زمان بازوی محافظ یا جایگاهی برای قرار دادن چوب ماهیگیری روی قایق وجود نداشت. قلاب ضعیفی را در آب رها کرده بودم، به این امید که هنگام عبور از کانال، شاه‌ماهی بگیرم؛ اما ناگهان سر و کله این نیزه‌ماهی غول‌پیکر پیدا شد. با حرکتی موج‌گون به سطح آب آمد. اول نیزه روی سرش که مانند چوب بیلیاردی اره شده به نظر می‌رسید، نمایان شد و پس از آن، سرش که به اندازه قایقی کوچک بود، از آب بیرون آمد و به تندی از کنار قایق رد شد. ریسمان با سرعت از روی قرقره باز می‌شد و آن‌قدر داغ بود که نمی‌شد به آن دست زد. حدود چهارصد متر ریسمان سایز پانزده، دور قرقره پیچیده شده بود که تا به جلو قایق برسم، نصفش باز شده بود.

خودم را به کمک دستگیره‌هایی که روی اتاقک قایق نصب کرده بودیم، به جلو رساندم.  قبلاً تمرین کرده بودم که چطور  با سرعت خودم را به عرشه برسانم و پاهایم را به دیواره‌ی قایق قفل کنم؛ اما هیچ‌وقت تجربه‌اش را با وجود ماهی بزرگی که مثل قطاری سریع‌السیر از کنارمان بگذرد، نداشتم. ماهی به شدت مرا به سمت خودش می‌کشید. با یک دست چوب ماهیگیری را که به شدت تکان می‌خورد نگه‌داشته بودم. با دست دیگر و با کمک پاهای لختم سعی می‌کردم خودم را نگه‌ دارم.

داد زدم: «سعی کن بهش نزدیک بشی جوزی. طناب داره تموم میشه.»

– باشه ناخدا. اینم از این.»

یکی از پاهایم را به دیوار جلویی آنیتا فشار می‌دادم و آن یکی را روی دیواره سمت راست گذاشته بودم. کارلوس کمرم را محکم گرفته بود و ماهی، جلوتر از ما مدام در آب می‌جهید. دقیقاً به بزرگی بشکه شراب بود. زیر نور آفتاب به رنگ نقره‌ای می‌درخشید. خطوط پهن بنفش را در دو طرفش می‌دیدم. هر بار که می‌پرید و فرود می‌آمد، آب با شدت به اطراف پاشیده می‌شد. انگار اسبی از روی صخره‌ای بلند به دریا افتاده‌ باشد. همان‌طور می‌پرید و می‌پرید و می‌پرید. قرقره به‌قدری داغ بود که نمی‌شد آن را نگه‌داشت و با این‌که آنیتا با حداکثر سرعت ماهی را دنبال می‌کرد، حجم طناب روی آن، کم‌تر و کم‌تر می‌شد.

از آقای جوزی پرسیدم: «می‌تونی سریع‌تر برونیش؟»

گفت: «مگه توی خواب. چقدر طناب برات مونده؟»

– «خیلی کم.»

کارلوس گفت: «خیلی بزرگه. بزرگ‌ترین نیزه‌ماهی که تا حالا دیدم. اگه فقط یه مدت کوتاه وایسته یا به عمق آب بره، ازش جلو می‌زنیم و ریسمان رو جمع می‌کنیم.»

از جلوی قلعه مورو تا بعد از هتل نشنال تلاش کرد تا فرار کند و فقط هجده متر از ریسمان روی قرقره باقی مانده بود. ماهی از حرکت ایستاد و ما از آن رد شدیم. ریسمان‌ها را دوباره روی قرقره جمع کردیم. به یاد دارم که یک کشتی گریس لاین کمی جلوتر از ما در حرکت بود و قایق راهنما هم داشت به سویش می‌رفت. نگران بودم که مبادا با هم برخورد کنیم. همان‌طور که قرقره را می‌چرخاندم و به انتهای قایق می‌رفتم، کشتی سرعتش را زیاد کرد و قایق راهنما هم از مسیرمان خارج شد. خطری تهدیدمان نمی‌کرد.

روی صندلی نشسته بودم و ماهی در خطی مستقیم بالا و پایین می‌رفت. یک سوم از ریسمان، روی قرقره بود. کارلوس یک سطل از آب دریا روی قرقره ریخت تا خنک شود و یک سطل آب هم روی سر و شانه‌های من پاشید.

آقای جوزی پرسید: «چطوری ناخدا؟»

– «خوبم.»

– «اون جلو بودی که به خودت صدمه‌ای نزدی؟»

– «نه.»

– «اصلا فکرشو می‌کردی همچین ماهی بزرگی وجود داشته باشه؟»

– «نه.»

کارلوس دائم با خودش می‌گفت: «بزرگه، بزرگه. هیچ‌وقت همچین ماهی‌ای ندیده بودم. هیچ‌وقت، هیچ‌وقت.» او مثل یک سگ شکاری می‌لرزید. یک سگ شکاری خوب و آرام.

یک ساعت و بیست دقیقه ندیدیمش. جریان آب، قوی بود و ما را به روبه‌روی کوجیمار رسانده بود. شش مایل دورتر از جایی که ماهی، آرام گرفته بود. خسته بودم؛ اما وضعیت دست‌ و پاهایم خوب بود. ریسمان را آهسته می‌کشیدم و مراقب بودم که با شدت و یا ناگهانی این کار را انجام ندهم. حالا دیگر می‌توانستم هدایتش کنم. سخت می‌نمود اما امکان‌پذیر بود. به شرطی که ریسمان را در همین حد محکم نگه‌ می‌داشتم.

کارلوس گفت: «میاد بالا. بعضی وقتا ماهیای بزرگ این‌طوری می‌کنن و تا وقتی که هنوز نفهمیدن چه بلایی سرشون اومده، می‌تونی با نیزه بگیری‌شون.»

پرسیدم: «حالا چرا میاد بالا؟»

کارلوس گفت: «اون الان گیج شده. تو داری راهش می‌بری و اون نمی‌دونه اوضاع از چه قراره.»

گفتم: «هیچ‌وقتم نباید بدونه.»

کارلوس گفت: «فکر کنم چهارصد و پنجاه کیلو گوشت خالص داشته باشه.»

آقای جوزی گفت: «این‌قدر با حرفات مغزشو نخور. نمی‌خوای حرکت دیگه‌ای روش بزنی ناخدا؟»

– «نه.»

وقتی ماهی را دیدیم، متوجه شدیم که واقعاً خیلی بزرگ است. نمی‌شود گفت ترسناک؛ اما حقیقتاً شگفت‌انگیز بود. آن موقع تقریباً ساکن و آرام توی آب شناور مانده بود و باله‌های سینه‌ای بزرگش مثل تیغه‌های داس در اطرافش قرار گرفته بودند. بالاخره متوجه قایق شد. ریسمان با سرعت اتومبیل از روی قرقره باز می‌شد. به سمت شمال‌غرب می‌پرید و با هر جهش، حجم زیادی آب از بدنش سرازیر می‌شد.

باید تا وقتی که دوباره آرام می‌شد، به جلوی قایق می‌رفتم. این دفعه درست مقابل مورو آرام گرفت و به عمق آب رفت و من هم به عقب قایق برگشتم.

آقای جوزی پرسید: «نوشیدنی می‌خوای ناخدا؟»

گفتم: «نه، فقط به کارلوس بگین داخل قرقره کمی روغن بریزه. مراقب باشه جای دیگه نریزه. یکم از آب دریا هم روی من بپاشه.»

– «واقعا چیزی نمی‌خوای برات بیارم ناخدا؟»

گفتم: «دو تا دست و یه کمر سالم می‌خوام. این حرومزاده‌ خسته نمی‌شه. با اولش هیچ فرقی نکرده.»

یک ساعت و نیم بعد دوباره دیدیمش. از کوجیمار خیلی فاصله گرفته بودیم. باز می‌پرید و فرار می‌کرد. مجبور شدم همان‌طور که دنبالش می‌کردیم، به جلوی قایق بروم.

وقتی به عقب قایق برگشتم و نشستم، آقای جوزی پرسید: «اوضاع چطوره ناخدا؟»

– «مثل قبل؛ اما چوب ماهیگیری‌مون دیگه داره داغون می‌شه.»

چوب ماهیگیری مثل کمان، خم شده بود. سعی کردم صافش کنم؛ اما آن‌طور که باید صاف نشد.

آقای جوزی گفت: «هنوز می‌شه باهاش کار کرد. حالا حالا‌ها می‌تونی با همین چوب، نگهش داری. می‌خوای باز هم روی سرت آب بریزم؟»

گفتم: «نه، من نگران چوب ماهیگیری‌ام. وزن و فشار ماهی بیشتر از تحمل چوبه.»

یک ساعت بعد، ماهی به آرامی و به صورت دایره‌هایی بزرگ شروع به حرکت کرد.

کارلوس گفت: «دیگه خسته شده. الان می‌شه راحت گرفتش. اون پرش‌ها کیسه‌های هواشو پر‌ از آب کرده و نمی‌تونه بره تو عمق.»

گفتم: «این چوب ماهیگیری دیگه به درد نمی‌خوره. اصلاً صاف نمی‌شه.»

حق با من بود. چوب آن‌قدر خم شده بود که نوک آن به سطح آب می‌خورد و وقتی که آن را می‌کشیدم و قرقره را می‌چرخاندم، اصلاً عمل نمی‌کرد. دیگر نمی‌شد اسمش را چوب ماهیگیری گذاشت. انگار که دنباله‌ی همان ریسمان بود. هر بار که چوب را می‌کشیدم، تنها چند سانت از ریسمان را جمع می‌کرد. فقط همین.

به آقای جوزی گفتم: «اوضاع خیلی ناجوره ناخدا.» به نوبت همدیگر را ناخدا صدا می‌زدیم.

– «اگه الان بره پایین می‌میره و دیگه نمی‌تونیم بکشیمش بالا.»

– «کارلوس می‌گه میاد بالا. می‌گه به خاطر پرش‌ها نفس نداره و نمی‌تونه بره توی عمق وگرنه می‌میره. می‌گه ماهیای بزرگ، همیشه بعد از اون‌همه پریدن، این‌طوری می‌شن. من شمردم،  سی و شش بار پرید. تازه ممکنه چند بارش هم از دستم در رفته باشه.»

این یکی از طولانی‌ترین سخنرانی‌های آقای جوزی بود و مرا تحت تأثیر قرار داد. همان موقع بود که ماهی، پایین و پایین‌تر رفت. با دو دستم، قرقره را نگه‌داشته بودم و نزدیک بود که ریسمان پاره شود. قرقره داشت کم‌کم از زیر انگشتانم سر می‌خورد.

از آقای جوزی پرسیدم: «چند ساعته درگیرشیم؟»

– «سه ساعت و پنجاه دقیقه.»

به کارلوس گفتم: «مگه تو نگفتی نمی‌تونه بره پایین وگرنه می میره؟»

– «میاد بالا همینگوی. میاد بالا.»

گفتم: «اینو حتماً بهش بگو.»

آقای جوزی گفت: «یکم آب براش بیار. این‌قدر حرف نزن ناخدا.»

آب یخ، حسابی چسبید. مقداری از آب را از داخل دهانم روی مچ دست‌هایم ریختم و از کارلوس خواستم تا بقیه آب لیوان را پشت گردنم خالی کند.

ظهر یکی از روزهای ماه جولای بود. شوری عرق، قسمت‌هایی از شانه‌هایم را که بر اثر کشیده شدن ریسمان، زخمی شده بود، می‌سوزاند. زیر نور آفتاب، هوا آن‌قدر گرم بود که حرارت خون را روی پوستم حس نمی‌کردم.

آقای جوزی گفت: «با اسفنجت یکم دیگه آب نمک بریز روی سرش.»

همان موقع ماهی از حرکت ایستاد. برای مدتی ساکن ماند. آن‌قدر محکم و ساکن که انگار ریسمان به یک ستون بتنی، متصل بود. سپس به آرامی شروع کرد به بالا آمدن. ریسمان را با دست‌هایم جمع می‌کردم چون قرقره، دیگر کار نمی‌کرد و چوب هم به سستی شاخه‌های بیدمجنون بود.

ماهی با باله‌های بلندش مانند قایقی دراز با راه‌های بنفش در عمق دو متری سطح دریا دیده می‌شد. به آرامی شروع به چرخیدن کرد. تمام نیرویی که داشتم به کار گرفتم تا شعاع دایره را کم کنم. خیلی آهسته و تا جایی که می‌شد، ریسمان را می‌کشیدم که ناگهان چوب ماهیگیری از هم پاشید.

به کارلوس گفتم: «صد متر طناب از بادبان بزرگ ببر. من دایره‌ی  حرکتش رو کوچیک میکنم. وقتی نزدیک‌تر شد، اون‌قدری طناب دست‌مون میاد که بتونیم به تکه‌ی بلندتر وصلش کنیم. منم چوب ماهیگیری رو عوض می‌کنم.»

حالا که چوب ماهیگیری شکسته بود، دیگر اهمیتی نداشت که ماهی را با چه عنوانی می‌گرفتیم. به‌عنوان رکورد بزرگ‌ترین ماهی جهان یا هر رکورد دیگر. مهم این بود که ماهی را از دست ندهیم. ماهی خسته بود و تحت کنترل ما قرار داشت. با دنده سنگین و بالا بردن سرعت می‌توانستیم آن را بگیریم. تنها مشکلی که وجود داشت این بود که چوب ماهیگیری بزرگ‌مان برای ریسمان سایز پانزده به اندازه کافی منعطف نبود. این مشکل من بود و باید از پس آن برمی‌آمدم.

کارلوس، ریسمان سفید سایز سی‌وشش را از روی بادبان باز می‌کرد و هربار با دستانش آن را اندازه می‌گرفت و روی عرشه می‌انداخت. تا جایی که می‌توانستم ماهی را با آن چوب به‌دردنخور نگه‌داشتم. می‌دیدم که کارلوس ریسمان سفید را بریده و از داخل پایه‌ها رد می‌کند.

به آقای جوزی گفتم: «خب ناخدا، وقتی ماهی نزدیک‌تر اومد یه مقدار از ریسمان رو آزاد کن تا کارلوس بتونه ریسمان سفید رو بهش گره بزنه. فقط به آرومی این کارو انجام بده.»

ماهی، آرام و دایره‌وار می‌چرخید. آقای جوزی، ریسمان را جمع می‌کرد و به کارلوس که آن‌ها را گره می‌زد، می‌داد.

آقای جوزی گفت: «به هم گرهشون زد.» حدود نود سانت از ریسمان سبزرنگ قبلی اضافه آمده‌ بود و بین انگشتانش آزاد بود. ماهی کاملاً به قایق نزدیک شده بود. چوب شکسته ماهیگیری را زمین گذاشتم و چوب بزرگ‌تر را از کارلوس گرفتم.

به او گفتم: «هروقت آماده بودی، ببُرش.» به آقای جوزی گفتم: «ریسمانو آروم‌آروم شل کن. من خیلی آهسته می‌کِشمش تا زمانی که وزن ماهی رو حس کنم.»

چشمانم به ریسمان سبزرنگ و ماهی بزرگ بود. کارلوس ریسمان را برید. صدای جیغی شنیدم. هرگز چنین صدایی را از انسانی با عقل سلیم نشنیده بودم. انگار که تمام ناامیدی‌ات را جمع و یک‌باره از حنجره‌ات خارج کنی. دیدم که ریسمان سبز از لای انگشتان آقای جوزی سر خورد و پایین و پایین و پایین‌تر رفت تا این‌که از نظر محو شد. کارلوس قسمت اشتباهی از ریسمان را بریده بود و ماهی ناپدید شد.

حال آقای جوزی اصلاً خوب نبود. به ساعتش نگاه کرد. گفت: «ناخدا! چهار ساعت و بیست و دو دقیقه!»

رفتم حال کارلوس را بپرسم. جلوی قایق نشسته بود و بالا می‌آورد. از او خواستم خودش را سرزنش نکند. این اتفاق برای هرکسی ممکن بود بیفتد. صورت قهوه‌ای رنگش را درهم کشیده بود و با صدایی آهسته و عجیب که به سختی شنیده می‌شد، جوابم را می‌داد.

– «توی تموم این سال‌ها چنین ماهی بزرگی ندیده بودم و چنین گندی نزده بودم.»

به‌او گفتم: «به جهنم! نباید این‌طوری حرف بزنی. ماهیای بزرگ‌تر ازینم می‌گیریم.» اما هیچ‌وقت نگرفتیم.

با آقای جوزی، عقب قایق نشسته بودم. آنیتا را رها کرده بودیم تا با جریان آب حرکت کند. روز دل‌انگیزی در خلیج بود و نسیم خنکی می‌وزید. به ساحل و کوه‌های پشت آن نگاه می‌کردیم. آقای جوزی روی شانه‌ها، دست‌ها و کف پاهایم که پوستش ساییده شده بود، مرکورکروم می‌گذاشت. بعد هم دو تا ویسکی ترش که با آبلیمو و شکر مخلوط شده بود، درست کرد.

پرسیدم: «حال کارلوس چطوره؟»

– «حسابی بهم ریخته. یه گوشه کز کرده.»

– «بهش گفتم خودشو سرزنش نکنه.»

– «آره؛ اما اون خودشو سرزنش می‌کنه.»

– «حالا نظرت راجع به ماهیای بزرگ چیه؟»

آقای جوزی گفت: «عالیه. ازین به بعد دوست دارم فقط ماهی بزرگ بگیرم.»

– «کارم با ماهی چطور بود ناخدا؟»

– «محشر بود.»

– «نه، راستشو بهم بگو.»

– «موعد اجاره‌نامه تا امروز بود. اگه بخوای، مجانی ماهیگیری می‌کنیم.»

– «نه.»

– «کاش همه چیز یه طور دیگه پیش می‌رفت. یادته وقتی به طرف هتل نشنال می‌رفت انگار هیچ چیز تو دنیا جلودارش نبود؟»

– «همه چیزو خوب یادمه.»

– «داستانت خوب پیش می‌ره؟ صبح زود بیدار شدن و نوشتن که خیلی اذیتت نمی‌کنه؟»

– «همه تلاشمو کردم که خوب بنویسم.»

– «اگه همین‌طور ادامه بدی، وضع‌مون روبه‌راه می‌مونه.»

– «ممکنه فردا صبح ننویسم.»

– «چرا؟»

– «کمرم داغون شده.»

– «با کمرت که نمی‌نویسی! سرت سالمه!»

– «دستام حس ندارن.»

– «در حدی هست که بتونی قلم دستت بگیری. تا صبح خوب می‌شی. حس نوشتنت برمی‌گرده.»

صبح با کمال تعجب دیدم که دوست دارم بنویسم و کارم را هم به‌ خوبی انجام دادم. ساعت هشت در اسکله بودیم و یک روز عالی دیگر پیش روی‌مان بود. نسیم به آرامی می‌وزید و مثل روز قبل، جریان آب از نزدیکی قلعه مورو می‌گذشت. آن روز دیگر قلاب ضعیف را به آب نینداختیم. همان یک بار برای این اشتباه، کافی بود.

ماهی ماکرلی را که حدود دو کیلو وزن داشت، به سر قلاب  بزرگ وصل کردیم. چوب هاردی، سنگین و ریسمانش سایز سی و شش بود. کارلوس صد متر ریسمانی را که دیروز جدا کرده بود، دور قرقره پنج اینچی آن پیچید. قرقره کاملا پر شده بود. تنها مشکل این بود که چوب ماهیگیری بیش از اندازه سفت بود. اگر چوب صید ماهی‌های بزرگ منعطف نباشد، ماهیگیر را از پا درمی‌آورد؛ و بالعکس، اگر چوب منعطف باشد و به اندازه کافی خم شود، ماهی را به راحتی می‌کشد.

کارلوس تنها زمانی که با او حرف می‌زدیم، جواب می‌داد. هنوز توی خودش بود. من به قدری درد داشتم که  توان فکر کردن به اتفاق دیروز را نداشتم. آقای جوزی هم اصولاً اهل افسوس خوردن نبود.

آقای جوزی گفت: «از صبح فقط داره سرشو تکون می‌ده و غصه می‌خوره. با این وضع که نمی‌تونه ماهی بگیره.»

پرسیدم: «حال شما چطوره ناخدا؟»

آقای جوزی گفت: «خوبم. دیشب رفتم سمت بالای شهر و از ارکستر دخترانه لذت بردم. چند بطری آبجو هم زدم. بعد هم رفتم سمت بار دوناوان. جهنمی درست شد.»

– «چطور جهنمی؟»

– «خیلی بد بود. خوب شد که تو باهام نبودی.»

گفتم: «تعریف کن ببینم چی شد؟»

چوب ماهیگیری را کاملاً بالا و رو به بیرون گرفتم. ماهی ماکرل بزرگ، روی موج‌هایی که اطراف قایق درست شده بود بالا و پایین می‌پرید. کارلوس، آنیتا را از کنار قلعه کابانا و همراه با جریان آب، هدایت می‌کرد. شناور سفید رنگِ قلاب، روی خط آب قایق، بالا و پایین می‌رفت. آقای جوزی روی صندلی‌اش لم داده بود و داشت یک ماکرل دیگر را برای طعمه آماده می‌کرد.

– «توی بار دوناوان، یه مردی بود که ادعا می‌کرد ناخدای پلیس مخفی بوده. می‌گفت از چهره من خوشش اومده و حاضره هر کسی رو که بگم، همونجا بکشه. سعی کردم آرومش کنم؛ اما اون گفت که منو دوست داره و می‌خواد حتماً یه نفر رو بکشه تا علاقشو بهم ثابت کنه. از اون پلیسای ویژه بود. همونا که مردم رو با باتوم می‌زدن.»

– «می‌شناسم‌شون.»

– «آره احتمالاً. به هر حال خوشحالم که اون‌جا نبودی ناخدا.»

– «بالاخره چی کار کرد؟»

– «همین‌طور اصرار داشت که یکی رو برام بکشه. منم سعی می‌کردم متقاعدش کنم تا با هم نوشیدنی بخوریم و کشتن رو فراموش کنه.»

– «آدم باحالی بوده.»

– «نه بابا! آدم مزخرفی بود ناخدا. سعی کردم داستان ماهی بزرگه رو براش تعریف کنم که حواسش پرت بشه؛ اما عصبانی شد و گفت مرده‌شور ماهیتو ببرن. هیچ‌وقت نتونستی ماهی بگیری. بهش گفتم باشه. مرده‌شور ماهی رو ببرن. بیا بحث رو تموم کنیم و بریم خونه‌هامون. گفت بریم خونه و زهرمار. من یکی رو به عنوان هدیه برات می‌کشم و به اون ماهیتم فاتحه می‌خونم. هیچ ماهی‌ای در کار نبوده. فهمیدی؟ بهش شب بخیر گفتم و پولم رو گذاشتم جلوی دوناوان. پلیسه پولمو پرت کرد روی زمین و پاشو گذاشت روش. گفت بیخود می‌کنی که میری خونه. تو دوست منی و این‌جا می‌مونی. دوباره بهش شب بخیر گفتم و به دوناوان هم گفتم ببخشید! پولت روی زمینه. نمی‌دونستم پلیسه چیکار می‌کنه. برام مهم نبود. می‌خواستم برم خونه. به محض این‌که راه ‌‌افتادم، تفنگشو کشید بیرون و یه اسپانیایی بدبخت رو سوراخ سوراخ کرد. اون بیچاره کل شب  دهنشو باز نکرده بود. اصلاً هیچ‌کس کاری به پلیسه نداشت. منم هیچ کاری نکردم. الان عذاب وجدان دارم ناخدا.»

گفتم: «دیگه چیزی نمونده. همه این ماجراها تموم میشه.»

– «آره می‌دونم. نمی‌شه این وضعیت، بیشتر ازین ادامه پیدا کنه. چیزی که عذابم می‌ده اینه که می‌گفت از چهره من خوشش اومده. مگه توی صورت من، چه کوفتیه که همچین آدمی ازم خوشش اومده ناخدا؟»

من هم چهره آقای جوزی را خیلی دوست داشتم، بیشتر از هر کسی که می‌شناختم. البته مدتی طول کشید تا به چهره‌اش علاقه‌مند شدم. چون زیبایی خاصی نداشت و کسی با نگاه اول جذبش نمی‌شد. صورتش در دریا، بارها و قمار‌خانه‌ها شکل گرفته بود. تجربه زیاد، فشار کار، قبول سختی‌ها و پستی بلندی‌های زندگی به چهره‌اش شخصیت بخشیده بود. هیچ عضوی از صورتش زیبا نبود مگر چشم‌هایش. چشم‌هایی روشن‌تر از آب‌های مدیترانه در روزهای آفتابی. آن چشم‌ها، فوق‌العاده بودند؛ اما صورتش قطعا زیباً نبود و مثل تکه‌ای چرم با چروک‌های ریز به نظر می‌رسید.

گفتم: «چهره قشنگی داری کاپیتان. احتمالاً تنها حرف حسابی که اون حرومزاده زده همین بوده.»

– «به‌هرحال تا وقتی اوضاع آروم نشه، بار و مِیخونه نمی‌رم. نشستن و گوش دادن به گروه ارکستر دخترها و دختر تک‌ خوان گروه، خیلی لذت‌بخش بود. حال خودت چطوره ناخدا؟»

گفتم: «خیلی بد.»

– «اون جلو که بودی همش نگرانت بودم. شکمت که آسیب ندید؟»

گفتم: «نه. بیشتر کمرم درد می‌کنه.»

– «دست و پاها از همه چیز مهم‌ترن. من ریسمانا رو نوار پیچی کردم. دیگه پوستت اون‌طوری آسیب نمی‌بینه. داستانتو ادامه دادی ناخدا؟»

– «البته. رو دور که میفتم معتادش می‌شم و بعدش دیگه سخته کنار بذارمش.»

آقای جوزی گفت: «می‌دونم اعتیاد به هر چیزی بده؛ اما تعداد کسایی که از ماهیگیری مردن، بیشتر از تعداد نویسنده‌هاست. تو هم کارت رو حرفه‌ای انجام می‌دی. وقتی می‌نویسی به هیچ چیز دیگه فکر نمی‌کنی.»

به ساحل نگاه کردم. از مقابل یک کوره پخت آهک رد شدیم. نزدیک ساحل، عمق آب خیلی زیاد بود و جریان گلف استریم تقریباً به ساحل رسیده بود. دود باریکی از کوره بیرون می‌آمد. می‌توانستم توده خاکی را هم که از حرکت یک کامیون روی جاده سنگی نزدیک ساحل بلند می‌شد ببینم. چند پرنده مشغول خوردن تکه‌ای از طعمه بودند. کارلوس داد زد: «نیزه‌ماهی، نیزه‌ماهی!»

همه همزمان نیزه‌ماهی را دیدیم. رنگش داخل آب، تیره به نظر می‌آمد. با نگاهم تعقیبش می‌کردم و دیدم نیزه‌اش از پشت ماهی ماکرل بیرون آمد. نیزه خیلی زشتی داشت. گرد، قطور و کوتاه بود. ماهی، زیر سطح آب مثل یک توپ حجیم به نظر می‌رسید.

کارلوس داد زد: «ریسمان رو بکش. قلاب توی دهنشه.»

آقای جوزی، طعمه را با قرقره جمع می‌کرد و من هم منتظر یک کشش بودم تا مطمئن شوم نیزه‌ماهی، طعمه را به دهان گرفته است.

منبع: مجله نیویورکر  «June 1, 2020»

عنوان اصلی داستان: «Pursuit as Happiness»

دیدگاهتان را بنویسید