نویسنده: چیماماندا اَنگوزی آدیچیه
مترجم: آرش عزیزی از تیم ترجمه انستیتو هنر داستان
مثل پسری وظیفهشناس، ماهی دوبار به دیدن والدینم در آپارتمانِ کوچک و پر از اسباب و اثاثیهشان در انوگو[1] میرفتم که بعدازظهرها تاریک میشد. بازنشستگی عوضشان کرده بود. آب رفته بودند. نزدیک نود سالشان بود و هر دو تا کوچکاندام و قهوهایپوست بودند و معمولاً قوز میکردند. به نظر میآمد هر چه میگذشت بیشتر شبیه هم میشدند. انگار سالهایی که کنار هم گذرانده بودند باعث شده بود ویژگیهایشان با هم دیگر مخلوط شود. حتی بوهایِشان هم شبیه هم بود – عطری از نعنا که از بطری کوچک «ویکس ویپوراب» میآمد که بین همدیگر رد و بدل میکردند و محتاطانه کمی در سوراخ بینی همدیگر و روی مفصلهایشان که درد میکرد میمالیدند. من که میرسیدم معمولاً یا در ایوانِ رو به خیابان نشسته بودند یا روی مبل اتاق نشیمن ولو شده بودند و شبکه «انیمال پِلَنت» را تماشا میکردند. در این سن و سال محوِ چیزهای جدید و سادهای میشدند. مسحور لجاجت گرگها میشدند و به هوشمندی میمونها میخندیدند و از همدیگر میپرسیدند: «ایفوکوا[1]؟ دیدی چه کار کرد؟»
در ضمن صبر و حوصلهی عجیبی برای داستانهای خارقالعاده پیدا کرده بودند. یک روز مادرم به من گفت که همسایهی مریضمان در «آبا»، شهر آباء و اجدادیمان، یک ملخ بالا آورده بود -حشرهای زنده و ورجه وروجهکنان از دهان او بیرون آمده بود و این، به گفتهی مادرم، اثبات این بود که قوم و خویشهای شرور ما مسمومش کرده بودند. پدرم گفت: «یکی برامون یه عکسی از ملخه رو با تلفن فرستاد.» همیشه از داستانهای همدیگر دفاع میکردند. وقتی پدرم به من گفت که خدمتکار خانگی و کمسنوسالِ رئیس او به طرز مرموزی مرده – و در شهر شایع شده بود که رئیس قبیله این نوجوان را کشته و از جگرش برای دعای کسب ثروت استفاده کرده است – مادرم اضافه کرد: «میگن از قلبش هم استفاده کرده.»
پانزده سال پیش از این، پدر و مادرم به چنین داستانهایی میخندیدند. مادرم، استاد علوم سیاسی دانشگاه، با آن لحن تند و تیز خودش میگفت «مزخرف» و پدرم، که استاد پداگوژی دانشگاه بود، فقط ریشخند میکرد چرا که چنین داستانهایی را لایق حرفزدن نمیدانست. در عجب بودم که چطور خود قدیمیشان را کنار گذاشته بودند و از آن نوع نیجریهایهایی شده بودند که ماجرای شفا یافتن دیابتِ فلان آدم توسط نوشیدن آب مقدس را تعریف میکردند.
با این حال باهاشان کنار میآمدم و نصفه نیمه به داستانهایشان گوش میدادم. یک نوع معصومیت بود، کودکی دوباره در سن پیری. با گذشت سالیان، آرامتر شده بودند و من را که میدیدند، چهرهشان روشن میشد و حتی سؤالهای تهاجمیشان «کی بهمون یه نوه میدی؟ کی یه دختری رو میاری معرفی کنی؟» هم دیگر مثل گذشته ایجاد تنش نمیکرد. هر بار که ترکشان میکردم، بعداظهرِ یک روز یکشنبه بعد از نهار مفصل پلو و خورش، در این خیال بودم که نکند این آخرین باری باشد که هردوشان را زنده میبینم؛ نکند قبل از دیدار بعدیام، یکیشان تلفن کند و بخواهد بلافاصله بروم آنجا. این فکر مرا پر از غم نوستالژیکی میکرد که تا زمان رسیدن به پورت هارکورت[2] با من بود. با این همه میدانستم که اگر خانواده داشتم، اگر میتوانستم مثل فرزندان دوستانشان از افزایش شهریه مدارس گلایه کنم، دیگر این قدر مرتب به دیدنشان نميرفتم. دیگر چیزی نمیبود که میبایست جبران میکردم.
یکبار در ماه نوامبر بود که پیششان رفته بودم و هر دو از افزایش سرقت مسلحانه در سراسر شرق کشور حرف میزدند. دزدها هم باید آماده کریسمس میشدند. مادرم برایم گفت که چطور گروهی خودجوش از مردم در اونیتشا چند تا دزد را گرفته بودند و زده بودند و لباسهایشان را کنده بودند، که چطور تایرهای قدیمی را مثل گردنبند انداخته بودند گردنشان و داد و بیداد کرده بودند که آی، بنزین و کبریت بیاورید اما پلیس رسیده بود و چند تا تیر هوایی در کرده بود تا مردم را پراکنده کند و بعد دزدها را برده بود. مادرم مکث کرد و من منتظر بودم نکته ماوراءالطبیعهای اضافه کند که به داستان جلا ببخشد؛ مثلاً اینکه شاید تا دزدها به پاسگاه پلیس رسیدند، تبدیل به لاشخور شدند و از صحنه در رفتند.
مادرم گفت: «میدونستی یکی از این سارقین مسلح، در واقع سردستهشون، رافائل بود؟ رافائل خدمتکارمون بود. فکر نمیکنم یادت بیاد.»
به مادرم خیره شدم. «رافائل؟»
پدرم گفت: «تعجبی نیست که آخر و عاقبتش همین شده. شروع خوبی هم نداشت».
ذهنم غرق دنیای خوشِ داستانپردازی پدر و مادرم بود و حالا خاطراتم چنان تند و تیز بلند شده بودند که انگار نفسم داشت بند میآمد.
مادرم دوباره گفت: «احتمالاً یادت نمیآد کیه. خدمتکار زیاد داشتیم. تو هم سنی نداشتی.»
اما یادم بود. البته که رافائل را یادم بود.
***
رافائل که آمد با ما زندگی کند، چیزی عوض نشد. البته نه اوایل کار. یکی بود مثل بقیه: نوجوانی با ظاهر معمولی از روستایی در آن نزدیکی. خدمتکار قبل از او، هیگینوس، بخاطر توهین به مادرم اخراج شده بود. قبل از هیگینوس، جان بود که چون اخراج نشده بود در یادم مانده بود؛ بشقابی را در حین شستن شکسته بود و از ترس عصبانیت مادرم، قبل از اینکه او از سر کار برگردد، بار و بندیلش را جمع کرده و در رفته بود. تمام پسران خدمتکار با همان نخوتِ معمول کسانی که از مادرم خوششان نمیآمد با من برخورد میکردند. میگفتند: «لطفاً بفرما غذات رو میل کن. نمیخوام خانوم ناراحت بشه». مادرم معمولاً سرشان داد و بیداد میکرد که چرا زیادی کندند، احمقند یا کرند؛ حتی زنگ در را که میزد، انگشت شصتش را که روی دکمه قرمز فشار میداد و زنگ تندی که در تمام خانه زوزه میکشید، به داد زدن میماند. مگر چقدر سخت بود که یادشان بماند تخم مرغها را متفاوت نیمرو کنند؛ مال پدرم ساده و مال مادرم با پیاز؟ یا اینکه عروسکهای روسی را بعد از گردروبی روی همان طاقچه بگذارند یا لباس فرم مدرسه من را درست و حسابی اتو کنند؟
من تنها فرزند والدینم بودم و در اواخر زندگیشان به دنیا آمده بودم. مادرم یکبار به من گفت: «حامله که شدم، فکر کردم یائسه شدهم». آن موقع احتمالن حدود هشت سالم بود و نفهمیدم «یائسه» یعنی چه. لحن مادرم، مثل لحن پدرم، تند و تیز بود. حال و هوای آدمهایی را داشتند که سریع بقیه را کنار میزدند. در دانشگاه ایبادان با هم آشنا شده بودند و بر خلاف خواستهی خانوادهها ازدواج کرده بودند (خانواده پدرم میگفتند مادرم زیادی درسخوانده است و خانوادهی مادرم خواستگار پولدارتری میخواستند) و یک عمر را صرف رقابتی شدید و صمیمی کرده بودند سر اینکه چه کسی بیشتر مقاله چاپ میکند، چه کسی در بدمینتون پیروز میشود، چه کسی حرف آخر را در فلان بحث میزند. شبها معمولاً با صدای بلند برای هم مجله یا روزنامه میخواندند و به جای نشستن، میایستادند و گاه قدم میزدند، جوری که انگار قرار بود ناگهان به ایدهی جدیدی برسند. شراب صورتیِ ماتئوس مینوشیدند (آن بطری خوششکل و تیره انگار همیشه روی میزی نزدیکشان بود) و گیلاسهایی که تهشان رنگ ملایم سرخی مانده بود را بر جا میگذاشتند. در تمام دوران کودکیام نگران این بودم که وقتی با من حرف میزنند سریع جواب ندهم.
***
در ضمن از اینکه علاقهی چندانی به کتاب خواندن نداشتم نگران بودم. کتاب خواندن بر من آن اثری را که بر پدر و مادرم داشت، نداشت. آنها وقتی کتاب میخواندند یا هیجانزده میشدند یا تبدیل به موجودات غریبی میشدند که به زمان بیتوجه بودند و نمیفهمیدند من کی میروم و کی میآیم. من فقط کتاب میخواندم که آنها را راضی کنم و جواب سؤالهای غیرمنتظرهای که امکان داشت وسط غذا خوردن از راه برسد را بدهم – نظرم راجع به پیپ چه بود؟ ایزهاولو کار درستی کرده بود یا نه؟ گاهی اوقات احساس میکردم در خانه خودمان مزاحمم. کتابخانهای در اتاقخوابم گذاشته بودند که پر بود از کتابهایی که در اتاق مطالعه و راهرو جا نمیشدند و همین باعث میشد احساس کنم دوران حضورم در آنجا گذرا است. انگار قرار نبود آنجا باشم. وقتی راجع به کتابی صحبت میکردم از شیوه نگاه کردن پدر و مادرم به همدیگر، نارضایتیشان را احساس میکردم و میدانستم که حرفی که زده بودم غلط نبود اما معمولی بود و سبک اصالت آنها را نداشت. با آنها باشگاه رفتن هم مشقتی بود: بدمینتون حوصلهام را سر میبرد. توپ بدمینتون به نظرم چیز ناتمامی میآمد، انگار هر کس این بازی را اختراع کرده بود، کار را نیمهکاره گذاشته بود.
در عوض، عاشق کونگفو بودم. اینقدر «اژدها وارد میشود» را نگاه کرده بودم که تمام دیالوگهایش را از بر بودم و آرزو داشتم از خواب پا شوم و بروسلی باشم. به هوا میپریدم و لگد میانداختم و به دشمنان خیالیام که خانواده خیالیام را کشته بودند حملهور میشدم. تشکم را روی زمین میکشیدم و روی دو کتاب ضخیم میایستادم (معمولاً دو نسخه جلد گالینگور «زیبای سیاه» و «بچههای آبی») و میپریدم روی تشک و مثل بروسلی داد میزدم: «هاااااا!». یک روز، وسط تمرین، نگاهم بالا آمد و دیدم رافائل زیر طاق در ایستاده و نگاهم میکند. انتظار داشتم انتقاد ملایمی بکند. آن روز صبح تختم را مرتب کرده بود و حالا اتاق به هم ریخته بود. اما او لبخند زد و دستی به سینه کشید و انگشتش را به زبانش کشید، انگار که خون خودش را مزهمزه میکرد؛ صحنه مورد علاقه من از فیلم. با هیجانِ خالص لذتی غیرمنتظره به رافائل خیره شدم. او گفت: «تو اون یکی خونه که کار میکردم این فیلم رو دیدم. اینجا رو.»
کمی کج شد، پرید بالا و لگد انداخت. پایش صاف و بلند بود و بدنش کشیده و شکوهمند. دوازده سالم بود و تا آن موقع هیچوقت نشده بود خودم را در شخصی دیگر بشناسم.
***
رافائل و من در حیاط پشتی تمرین میکردیم و از روی چاه فاضلاب سیمانی مرتفع میپریدیم و روی چمن فرود میآمدیم. رافائل یادم داد که شکمم را تو بدهم، پاهایم را صاف نگاه دارم و انگشتانم را دقیق. یادم داد نفس بکشم. تلاشهای قبلیام، در فضای بسته اتاقم، ناکام از کار در آمده بودند. حالا که در فضای آزاد با رافائل بودم و هوا را با شلاقِ دستم میبریدم، حس میکردم تمرینم واقعی شده: چمن نرم پایین بود و آسمان بلند، بالا و فضای بیپایانی برای فتح در اختیارم بود. واقعاً داشت اتفاق میافتاد. میتوانستم یک روز کمربند مشکی بگیرم. بیرون آشپزخانه، ایوان بلند و بازی بود و من میخواستم از بالای شش پلهی آن بپرم و سعی کنم وسط هوا لگدی بزنم. رافائل گفت: «نه. اون ایوان زیادی بلنده.»
آخرهفتهها، اگر پدر و مادرم بدون من به باشگاه خدمه رفته بودند، رافائل و من فیلم بروسلی نگاه میکردیم و رافائل میگفت: «ببین! ببین!». و از زاویهی نگاه او، فیلمها را از نو میدیدم و بعضی شگردها که به نظرم تنها ماهرانه آمده بودند بعد از شنیدنِ «ببین!»، جلای دیگری میگرفتند. رافائل میدانست چه چیزی مهم است؛ خردش بیتقلا و طبیعی بود. آن بخشهایی که در آن بروسلی نانچیکو داشت دوباره پخش کرد و بدون پلکزدن تماشایشان کرد و در بحر تهاجم صاف و ساده این سلاح فلزی-چوبی بود.
گفتم: «ایکاش نانچیکو داشتم».
رافائل محکم گفت: «کار کردن باهاش خیلی سخته» و من تقریباً از خواسته خودم احساس تأسف کردم.
مدتی بعد، یک روز از مدرسه برگشتم و رافائل گفت: «ببین!» و از کشوی آشپزخانه، نانچیکویی درآورد- دو قطعه چوب که از تی کهنهای بریده بود و صیغل داده بود و با رشتههای فلزی به هم وصل کرده بود. به نظر میرسید حداقل یک هفته رویش کار کرده باشد – در اوقات فراغتِ پس از کارهای خانه. به من شیوهی استفادهاش را نشان داد. حرکاتش ناشیانه به نظر میرسیدند و به گرد پای بروسلی هم نمیرسید. نانچیکو را برداشتم و سعی کردم بچرخانمش اما نتیجه فقط ضربهای به سینهی خودم بود. رافائل خندید. گفت: «فکر کردی همینطوری میتونی شروع کنی؟ باید کلی تمرین کنی.»
در مدرسه، توی کلاس مینشستم و به فکر صافی چوب در کف دستم بودم. بعد از مدرسه و با رافائل بود که زندگی واقعیام شروع میشد. پدر و مادرم نفهمیده بودند من و رافائل چقدر به هم نزدیک شدهایم. تنها میدیدند که من حالا بیرون بازی میکردم و رافائل هم که البته جزئی از منظرهی بیرون به حساب میآمد: علفهای هرز باغ را در میآورد و پای شلنگ آب، ظرف و ظروف میشست. یک روز بعدازظهر، رافائل پر کردن مرغی را تمام کرد و آمد وسط تمرین من روی چمن. گفت: «بجنگ!» دوئل شروع شد. او با دستان خالی و من در حال چرخاندن سلاح جدیدم. محکم هلم داد عقب. یک گوشه لانچیکو خورد به دستش و به نظر غافلگیر و سپس تحسینآمیز میآمد. انگار فکر نمیکرد از پسش بربیایم. دوباره لانچیکو را چرخاندم و چرخاندم. او میچرخید و جاخالی میداد و لگد میانداخت. زمان گذشت. آخر کار، هردوتامان نفسنفس میزدیم و میخندیدیم. حتی الان هم به روشنی شلوارکش را در آن بعدازظهر و شکل عضلاتش که مثل طناب از کنار پاهایش پایین آمده بودند را به یاد دارم.
***
آخرهفتهها با پدر و مادرم نهار میخوردم. همیشه با رؤیای فرار و به امید اینکه با یکی از سؤالهای امتحانیشان سراغم نیایند، به سرعت غذایم را تمام میکردم. یک روز نهار، رافائل حلقههای سفید سیبزمینی شیرینِ پخته و سبزی و بعدش هم پاپایا و آناناس سرو میکرد.
مادرم گفت: «سبزیجاتش زیادی سفت بود. مگه ما بز علفخوریم؟» نگاهی به او انداخت. «چشمات چی شده؟»
لحظهای طول کشید تا بفهمم این حملات، حملات معمول و استعاری مادر نبود – مثلاً اگر بویی در آشپزخانه حس میکرد که رافائل نکرده بود، میپرسید: «چه چیز گندهای تو اون دماغت گیر کرده؟». سفیدهای چشم رافائل سرخ شده بودند. سرخی دردناک و غیرطبیعی. زیرلب گفت که حشرهای داخل چشمش شده بود.
پدرم گفت: «به نظر که آپولو گرفتی.»
مادرم صندلیاش را عقب کشید و نگاهی به صورت رافائل انداخت. «آها! بله. خود خودشه. برو تو اتاقت و همونجا بمون».
رافائل تردید کرد. انگار که میخواست به پاک کردن بشقابها ادامه دهد.
پدرم گفت: «برو! قبل از اینکه همهمون ازت بگیریم.»
رافائل گیج به نظر میآمد و از میز فاصله گرفت. مادرم صدایش کرد و گفت: «قبلاً چنین حالتی داشتهی؟»
«نه خانوم».
مادر گفت: «ملتحمهت چرک کرده؛ اون چیزی که چشمتو میپوشونه». کلمهی ملتحمه را به انگلیسی گفته بود و وسط بقیه کلماتش که به زبان ایبو بودند، تند و تیز و خطرناک به نظر میرسید. «برات دارو میخریم. روزی سه بار بزن به چشمت و تو اتاقت بمون. تا برطرف نشده آشپزی نکن». برگشت به سمت من و گفت: «اوکنوا، به هیچ وجه نرو طرفش. بیماری آپولو خیلی واگیرداره.» از لحن سرسریاش معلوم بود که به خیالش هم نمیرسید که من دلیلی برای نزدیک شدن به رافائل داشته باشم.
بعد، پدر و مادرم با ماشین به داروخانه ی شهر رفتند و با یک بطری قطرهی چشم برگشتند. پدرم بطری را به اتاق رافائل در قسمت پسرها، واقع در پشت خانه، برد. به کسی میماند که با تردید وارد نبرد شود. آن شب من با والدینم به خیابان آبولورود رفتیم تا برای شام، آکارا بخریم. موقع برگشتن، اینکه رافائل در جلویی را باز نکرد و نبود که پردههای اتاق نشیمن را بکشد و چراغها را روشن کند، حس عجیبی داشت. در آشپزخانهی سوت و کورش، خانهمان به نظر تهی از زندگی میآمد. تا والدینم غرق احوال خودشان شدند، من رفتم به قسمت پسرها و در اتاق رافائل را زدم. در نیمهباز بود. رافائل روی تخت دراز کشیده بود. تخت کوچکش کنار دیوار قرار داشت. وقتی وارد شدم از جا بلند شد. غافلگیر شده بود و انگار میخواست از روی تخت بلند شود. تابهحال هیچوقت وارد اتاقش نشده بودم. چراغ برقِ بیپوششی که از سقف آویزان بود سایههای سنگینی درست کرده بود.
پرسید: «چی شده؟»
«هیچی. اومدم ببینم حالت چطوره».
شانه بالا انداخت و دوباره روی تخت آرام گرفت. «نمیدونم چه جوری اینو گرفتم. نیا نزدیک.»
اما من رفتم نزدیک.
گفتم: «من تو کلاس سوم ابتدایی، آپولو داشتم. سریع خوب میشه، نگران نباش. امشب قطرهتو ریختی؟»
شانه بالا انداخت و هیچ چیز نگفت. بطری بازنشدهی قطره روی میز بود.
پرسیدم: «اصلن نریختی؟»
«نه».
«چرا؟»
سعی میکرد به من نگاه نکند. «نمیتونم.»
رافائلی که میتوانست روده بوقلمون را در بیاورد و یک کیسه برنج را بلند کند نمیتوانست قطره در چشمانش بریزد. اول، بهتزده بودم و بعد خندهام گرفت و سپس متأثر شدم. دور و بر اتاقش را نگاه کردم و از خالی بودنش، خشکم زد – تختی کنار دیوار بود و میزی تق و لق و جعبه فلزی خاکستریرنگی در گوشه و احتمالاً تمام داراییهایش در همان جعبه بود.
گفتم: «من برات میریزم». بطری را گرفتم و درش را چرخاندم.
دوباره گفت: «نزدیک نیا.»
دیگر نزدیک بودم. رویش خم شدم. شروع کرد تند تند پلک زدن.
گفتم: «مثل کونگفو نفس بکش.»
به صورتش دست زدم و به آرامی پلک پایینی سمت چپش را پایین کشیدم و قطره را توی چشمش ریختم. پلک دیگر را محکمتر کشیدم چون چشمش را محکم بست.
گفتم: «اندو. ببخشید.»
چشمانش را باز کرد و به من نگاه کرد و چیزی شگرف در صورتش میدرخشید. هیچوقت احساس مورد تحسین قرار گرفتن نکرده بودم. باعث شد یاد کلاس علوم بیفتم، یاد جوانه ذرت نویی که رشد میکرد و به سوی نور میرفت. به دستم دست زد. برگشتم که بروم.
گفتم: «قبل از مدرسه میآم».
صبحها میخزیدم در اتاقش، قطره چشمش را میریختم و بعد میخزیدم بیرون و سوار ماشین پدرم میشدم تا به مدرسه برساندم.
تا روز سوم، اتاق رافائل برایم رنگ آشنایی داشت. در آن اتاق خالی از خرت و پرت احساس استقبال میکردم. قطرهها را که میریختم چیزهایی راجع به او فهمیدم که نزد خودم نگاه میداشتم: موی بالای لب بالاییاش زود تیره شده بود. قارچ پوستی در جای خالی بین آروارهها و گردنش. گوشهی تختش مینشستم و راجع به «مار در سایه میمون» حرف میزدیم. بارها راجع به این فیلم حرف زده بودیم و حرفهایی میزدیم که قبلاً هم زده بودیم اما در تاریکی اتاق او، این حرفها مثل راز میماندند. صدایمان پایین بود و تقریباً زمزمه میکردیم. گرمای بدنش به من گرما میبخشید.
بلند شد که ادای مار در بیاورد و بعد در حالی که هردومان میخندیدیم، دست من را گرفت. بعد رهایم کرد و کمی عقب رفت.
گفت: « آپولو رفته».
چشمانش روشن بودند. آرزو میکردم ای کاش اینقدر زود خوب نشده بود.
***
خواب دیدم که با رافائل و بروسلی در زمینی باز بودیم و برای مبارزه تمرین میکردیم. بیدار که شدم، چشمانم حاضر نبودند باز شوند. پلکهایم را به زور دست باز کردم. چشمانم میسوخت و میخارید. هر بار که پلک میزدم، به نظر بیشتر از مایع زشت کمرنگی تولید میشد که مژههایم را پوشانده بود. انگار دانههای گرمشدهی شن زیر مژههایم بودند. میترسیدم از اینکه شاید چیزی داشت درونم آب میشد که نباید.
مادرم سر رافائل داد زد. «چرا این مرض رو آوردی تو خونهی من؟ چرا؟» انگار رافائل آپولو گرفته بود تا برای مریضکردن پسر او دسیسه بچیند. رافائل جواب نداد. مادرم که داد میزد او هیچوقت پاسخ نمیداد. مادر بالای پلهها ایستاده بود و رافائل پایین او بود.
پدرم از من پرسید: «چطور تونست از تو اتاقش به تو آپولو بده؟»
به پدر و مادرم گفتم: «رافائل نبود. فک کنم از یه نفر تو کلاسم گرفتم».
«کی؟» باید میدانستم که مادرم این را میپرسد. در آن لحظه، ذهنم نام تمام همکلاسیهایم را پاک کرد.
او دوباره پرسید: «کی؟»
بالاخره گفتم: «چیدی اوبی»، که اولین نامی بود که به ذهنم رسید. جلوی من مینشست و بوی لباسکهنه میداد.
مادرم پرسید: «سردرد داری؟»
«آره».
پدر برایم پانادول آورد. مادرم به دکتر ایبوکوه زنگ زد. پدر و مادر سریع دست به کار شدند. کنار در اتاقم ایستادند و وقتی یک فنجان میلو، که پدر برایم درست کرده بود، را می نوشیدم تماشایم کردند. سریع نوشیدمش. امیدوار بودم صندلی راحتی به اتاقم نیاورند. هر بار که مالاریا میگرفتم همین کار را میکردند و وقتی با زبان تلخ از خواب پا میشدم، میدیدم یکیشان چند قدم آنورتر نشسته و به آرامی کتاب میخواند. سعی میکردم زودتر خوب شوم تا از دستشان رهایی پیدا کنم.
دکتر ایبوکوه از راه رسید و چراغی به چشمانم انداخت. بوی ادکلنش زیاد بود؛ تا مدتها بعد از اینکه رفته بود این بوی نزدیک به الکل، که به نظرم حالت تهوع را بدتر میکرد، باقی مانده بود. وقتی که رفت، پدر و مادرم محراب مریضی را بغل تختم به پا کردند – پارچهای روی میزی انداختند و روی آن یک بطری لوکوزیدِ پرتغالی گذاشتند و یک قوطی آبیرنگِ گلوکوز و پرتغالهای تازهپوستکنده روی سینیای پلاستیکی. صندلی راحتی را نیاوردند اما در کل طول هفتهای که من آپولو داشتم یکیشان خانه بود. به نوبت، قطره چشم برایم میریختند. پدرم ناشیتر از مادرم بود و مایع چسبان را روی صورتم روان میکرد. نمیدانستند من خودم چه خوب بلد بودم قطره بریزم. هر بار که بطری را بالای سرم بلند میکردند، من یاد نگاه چشمان رافائل در آن شب اول در اتاقش میافتادم و احساس میکردم خوشحالی دنبالم گذاشته.
پدر و مادرم پردهها را کشیده بودند و اتاقم را تاریک نگاه میداشتند. دیگر حالم از خوابیدن روی تخت به هم میخورد. میخواستم رافائل را ببینم اما مادرم ورود او به اتاقم را ممنوع کرده بود انگار که او میتوانست وضعیتم را بدتر کند. آرزو میکردم که بیاید و مرا ببیند. میتوانست وانمود کند که دارد ملافهای را از اتاق خواب میبرد یا سطلی را میآورد. پس چرا نمیآمد؟ حتی از من معذرتخواهی هم نکرده بود. بیتاب شنیدن صدایش بودم اما آشپزخانه زیادی دور بود و صدای او، هنگام حرف زدن با مادرم، زیادی آرام.
یک بار، بعد از دستشویی، سعی کردم به پایین پلهها و سمت آشپزخانه بخزم اما سر و کله پدرم پایین پلهها پیدا شد.
پرسید: «کِدو؟ حالت خوبه؟»
گفتم: «آب میخوام».
«برات میارم. برو دراز بکش».
***
بالاخره پدر و مادرم با هم بیرون رفتند. من خواب بودم و از خواب که بلند شدم، خالیبودن خانه را حس کردم. با عجله رفتم پایین در آشپزخانه. آنجا هم خالی بود. گفتم لابد رافائل در قسمت پسرهاست؛ اجازه نداشت در طول روز به اتاقش برود اما شاید حالا که پدر و مادرم نبودند، رفته بود. رفتم روی ایوان. قبل از اینکه رافائل را ببینم، صدایش را شنیدم. نزدیک تانکر ایستاده بود و با پاهایش شن را میکند و با ژوزفین، خدمتکار پروفسور انووسو، حرف میزد. پروفسور انووسو گاه از مرغداریاش تخم مرغ برامان میفرستاد و هیچوقت از پدر و مادرم پول نمیگرفت. یعنی ژوزفین تخم مرغ آورده بود؟ ژوزفین بلند بود و خوشگوشت. حال و هوای کسی را داشت که خداحافظیاش را کرده اما نمیرود. رافائل پیش او فرق میکرد – پشتش را کمی خم کرده بود و پایش با هیجان تکان میخورد. خجالت میکشید. ژوزفین با نوعی قدرتِ بازیگوشانه با او حرف میزد انگار میتوانست در رافائل چیزهایی را ببیند که سرحالش میآوردند. منطقم خشکید.
داد زدم: «رافائل!»
برگشت. «اوه، اوکنوا. اجازه داری بیای پایین؟»
جوری حرف زد انگار من بچه بودم. انگار که با هم در اتاق کمنورش ننشسته بودیم.
«من گشنمه! غذام کجاست؟» این اولین چیزی بود که به ذهنم رسید اما درحالیکه سعی کرده بودم قدَرقدرت جلوه کنم، جیغ جیغو به نظر میآمدم.
ژوزفین چهره درهم کشید انگار که میخواست خندهای آرام و طولانی را شروع کند. رافائل چیزی گفت که نمیتوانستم بشنوم اما بوی خیانت میداد. پدر و مادرم همان موقع از راه رسیدند و ناگهان ژوزفین و رافائل به خود آمدند. ژوزفین با عجله از خانه بیرون زد و رافائل به سمت من آمد. جلوی پیراهنش لکههای نارنجی داشت، مثل روغن نخلِ درون سوپ. اگر پدر و مادرم برنگشته بودند، او همانجا کنار تانکر میایستاد و زیر لبی حرف میزد؛ حضور من هیچ چیز را عوض نکرده بود.
پرسید: «چی میخوای بخوری؟»
«نیومدی منو ببینی.»
«میدونی که خانوم گفته بود نباید نزدیکت بیام.»
چرا این ماجرا را عادی و معمولی جلوه میداد؟ به من گفته بودند نباید به اتاق او بروم و با این همه من رفته بودم و هر روز در چشمش قطره میریختم.
گفتم: «هر چی باشه تو بودی که به من آپولو دادی.»
وظیفهشناسانه گفت: «ببخشید» و معلوم بود ذهنش جای دیگری است.
صدای مادرم را میشنیدم. از برگشتنشان عصبانی بودم. زمانم با رافائل کوتاه شده بود و احساس کردم شکافی بازتر میشود.
رافائل پرسید: «موز سبز میخوای یا سیبزمینی شیرین؟» نمیخواست مرا راضی کند. انگار هیچ چیز جدیای اتفاق نیفتاده بود. چشمان من دوباره میسوختند. آمد بالای پلهها. از او دور شدم و به سمت لبهی ایوان رفتم و چون خیلی تند رفته بودم، دمپاییهای لاستیکیام زیر پایم تکان خوردند، تعادلم را از دست دادم و افتادم. روی دستها و زانوهایم افتادم و در عجبِ نیروی وزن خودم بودم و پیش از آنکه بتوانم اشکهایم را متوقف کنم، احساسشان کردم. از تحقیر کوفته بودم و حرکت نکردم.
پدر و مادرم آمدند.
پدرم داد زد: «اوکنوا!»
روی زمین ماندم. سنگی به زانویم فرو رفته بود. «رافائل هلم داد.»
پدر و مادرم همزمان و به انگلیسی گفتند: «what؟ چی؟»
هنوز وقت بود. قبل از اینکه پدرم رو به رافائل کند و قبل از اینکه مادرم جوری به سمت او برود که انگار میخواهد توی گوشش بزند و قبل از اینکه به او بگوید برود چیزهایش را جمع کند و بلافاصله برود، هنوز وقت بود. میتوانستم حرف بزنم. میتوانستم آن سکوت را بشکنم. میتوانستم بگویم اتفاقی بوده. میتوانستم دروغم را پس بگیرم و بگذارم پدر و مادرم به فکر معنای حرفم باشند.
[1] شهری در جنوب شرق نیجریه
[2] پایتخت ایالت «ریورز» و پنجمین شهر بزرگ کشور
دیدگاهتان را بنویسید