جستجو پیشرفته محصولات

تمام کاری که باید انجام بدهی

نویسنده: ‌سارا براون‌استاین

ترجمه: خاطره کردکریمی از تیم ترجمه «انستیتو هنر داستان»

 

سال 1972 بود و سید بام‌وِل[1] مشتاق بود. مشتاق نمک ته­ ظرف پرتزل[2]، مشتاق قطعات شکلات مارسِ[3] یخ‌زده، مشتاق تحسین کسی که نسبت خونی با او نداشت؛ ترجیحاً دختری با گونه‌های گل‌انداخته و چشمان بزرگ خمار؛ مثل آن دختر فیلم «فارغ‌التحصیل[4]»، دومین فیلم موردعلاقه‌اش در تمام عمر. می‌توانست بیست­وچهار بار بارفیکس برود. آکنه نداشت. حقیقتاً خوش‌تیپ نبود اما بدقیافه هم نبود. حس می‌کرد آن‌قدر خوش‌قیافه هست که استحقاق این اشتیاق را داشته باشد. کک‌ومک‌هایی روی پل بینی‌اش، پاهایی کمی پرانتزی و قد و قامتی قابل قبول داشت. باهوش بود. خودش می‌دانست. معلمانش به او چنین گفته بودند؛ آن‌زمانی که به کناری می‌کشیدندش تا به او گوشزد کنند که به اندازه‌ی توانایی‌های بالقوه‌اش تلاش نمی‌کند. او بالقوه توانایی‌هایی داشت و این بیش‌تر از هر نمره‌ای اهمیت داشت. از هر نمره‌ی کاملی بیش‌تر آرامش می‌کرد. در دلش باور داشت که اگر روزی واقعاً واقعاً بخواهد، این توانایی را دارد که رئیس‌جمهور شود؛ اما نمی‌خواست. از آزادی‌های شخصی‌اش بسیار لذت می‌برد. به هر حال، سیاستمدارها یک مشت احمق بودند. با خودش می‌گفت که به‌عنوان بزرگ‌ترین فرزند در میان سه فرزند خانواده، یک‌جورهایی رئیس خواهر و برادرها بود؛ گرچه می‌دانست که زیادی منفعل است، از درگیری اجتناب می‌کند و به قدر کفایت خشم‌ به‌جا ندارد. خواهرش، رابین[5]، تمام خشم دنیا را یکجا داشت. رابین به‌نجوا گفته بود «ابله بی‌خاصیت». برای شش­ماه، تنها با عبارت «جک اسکوآت[6]» به او اشاره کرده بود؛ چون تا چشمان برافروخته‌اش را نبینید آن‌چنان بی‌رحمانه به نظر نمی‌رسد. حتی آن موقع هم واکنش سید آن بود که شانه بالا بیندازد و راهش را بکشد و برود. وقتی برادرش قطعه‌ای شکلات مارس را، شکلات مارس سید را، از فریزر برداشت، سید چه کرد؟ گذاشت که کارش را بکند. سید وقتی با چشمان گرد و گشاد برادرش، دست راست معیوبش و شکلاتی که دور دهان بی‌رنگش ماسیده بود مواجه شد، هیچ‌گاه قدرت نیافت کاری غیر از شانه ‌بالا انداختن انجام دهد. پس درست است. او می‌توانست یک رئیس‌جمهور غیرآمریکایی باشد. به هر حال، زیادی نسبت به انسان‌های معلول و کودن شفقت نشان می‌داد. مادرش «پسر کوچولو» و «تدی خرسه» صدایش می‌کرد. هیچ‌گاه نگفت: «مامان خفه‌شو!» گرچه کم‌کم به نظرش می‌آمد که باید می‌گفت. یک پسر رسماً شانزده‌ساله‌ی صحیح­و‌سالم بالاخره بدرفتاری لازم داشت. غرورش کجا رفته بود؟ همین‌جا! اما هیچ‌گاه در عمل کاری نکرده بود و به هر حال، مادرش او را بسیار دوست می‌داشت.

یک روز که در خواروبارفروشی مشغول برداشتن شیر، دونات‌های آردی و سه قوطی ذرت خامه‌ای بود، چشمش به میز تاشویی افتاد که کنار صندوق پرداخت جاگرفته بود. مردی با کت‌و‌شلوار تیره پشت میز ایستاده بود_ با موهایی روغن‌زده که به عقب شانه شده و شانه‌هایی پهن، طوری به سید لبخند می‌زد که انگار دوست قدیمی‌اند. مرد گفت: «امروز حس و حال یه برنده رو داری پسر؟» سید به حرفش فکر کرد. «شاید!»

«دیگه پای شاید رو تو این مورد وسط نیار. شاید به روزگار شانس می‌ده که از میدون به‌درت کنه.»

سید گفت: «حس و حال یه برنده رو دارم.» مرد دستش را به ‌سوی او دراز کرد. سید در آن بازه از زندگی قرار داشت که هنوز وقتی مردی بزرگ‌تر دستش را می‌فشرد، خشنود می‌شد؛ خشنود از دست‌دادنی آن‌قدر محکم که درد داشت. این دست‌دادن بیش از اندازه طول کشید اما سید متوجه نشد. دست دادنی که حسی از احترام داشت؛ احترام هم از آن چیزهایی بود که سید مشتاقش بود. مرد خودش را بیل باکستر[7] معرفی کرد؛ نماینده‌ی یک کارخانه‌ی محلی تولیدکننده‌ی ورق آلومینیومی، کاغذ مومی و چند محصول دیگر که این زندگی سخت را آسان‌تر می‌کردند. او به گوشه و کنار منطقه سفر می‌کرد، نمونه‌های این محصولات را توزیع می‌کرد و در خواربارفروشی‌ها قرعه‌کشی برگزار می‌کرد. آیا سید به ذخیره‌‌ی مادام‌العمر از ورق آلومینیوم علاقه داشت؟

بیل گفت: «ما در تلاشیم تا با برند ملی رقابت کنیم. برندی که بهتره نامی ازش برده نشه.»

«رینولدز[8]؟»

بیل درحالی‌که چشمک می‌‌زد تکرار کرد: «بهتره نامی ازش برده نشه.» کمی به یک جاسوس می‌ماند. مردانی که کمی به جیمزباند شبیه بودند، کسانی که می‌شد به جای مردم عادی گرفت‌شان اما گردی از فریب‌کاری اشرافی‌مآب بر خود داشتند. مردانی با موهای درست‌کرده که سید را عمیقاً تحت تأثیر قرار می‌دادند. و بله، او ذخیره‌‌ای مادام‌العمر از ورق آلومینیومی می‌خواست. چنین چیزی هم تحسین مادرش را برمی‌انگیخت و هم از بار نگرانی‌های مالی پدرش می‌کاست. سید هم نام و شماره‌ی تماسش را روی بلیط نارنجی‌رنگ قرعه‌کشی نوشت. آن را درون تنگی انداخت که پیش‌تر پر از بلیط‌های نارنجی شده بود و دریافت که شانس برنده شدنش بسیار کم است. گفت: «برنده نمی‌شم.» بیل دندان‌های بزرگ سفیدرنگش را نمایان کرد. مویرگ‌ها مانند توری ظریفی روی گونه‌هایش به هر سو کشیده شده بودند. گفت: «معلوم نیست، درسته؟ آینده یه معماست.» قاشقی چوبی از کتش بیرون آورد و محتویات درون تنگ را هم زد. بعد قاشق را فوت کرد و تظاهر کرد که طعمش را می‌چشد، در آن حال صورتش را طوری در هم کشید انگار دهانش سوخته باشد. سید خندید. بیل به نظر از خندیدن سید خشنود شد؛ قرمزی صورتش مویرگ‌ها را از نظر محو کرد. درحالی‌که قاشق را در کتش می‌گذاشت، پرسید: «مدرسه می‌ری؟» اما پیش از آن‌که سید بتواند پاسخ بدهد گفت: «حتماً می‌ری. معلومه. باید تو مدرسه بمونی، نمره‌های خوب بگیری، حسابی درس بخونی. همه‌ش حقیقت داره.» نزدیک‌تر خم شد و به نجوایی نگران، مانند پیامی مخفی از طرف خود مأمور 007[9] ، گفت: «اما T و A [10]، این چیزیه که یه زندگی رو می‌سازه.» سید قدمی به عقب برداشت. «چی؟» بیل نیشخندی زد. گفت: «حسابی درس بخون پسر. در ضمن پشت گوشت رو هم بشور[11]

آن حروف در مسیر پیاده‌روی سید تا خانه در سرش می‌چرخیدند. وقتی T و A را آن‌طور کنار هم قرار بدهید، خب، مسلماً نمی‌توانست از تصور دختری ناپیدا که تنها آن دو عضوش در هوا شناور بود خلاصی یابد؛ فانتزی یک قاتل زنجیره‌ای. پس سعی کرد چهره‌ای دست و پا کند. چهره‌ی چه کسی؟ چهره‌ی مارلی گری[12]. سوراخ‌های گونه‌ی مارلی را تصور کرد، خنده‌ی مرموزش را، خال به اندازه‌ی اثر انگشت روی شقیقه‌ی راستش؛ آن لکه‌ی سیاه گردی که از دوران مهدکودک مطمئن بود به این معناست که قدرت والایی او را لمس کرده است. گرچه حقیقتاً از دوران مهدکودک، هفتاد و پنج درصد بی‌خدا بود، یک‌چهارم دیگر چهره‌ی مارلی را می‌دید و باور داشت. او چهره‌ی مارلی را بالای T و A گذاشت. نه. او حالا داشت از هم می‌پاشید. سر، سینه‌ها و کفل‌ها… مانند یک عروسک خیمه‌شب­بازی. سرعت قدم‌هایش را رو به خانه بیش‌تر کرد و به افکارش دوباره سامان داد. مادرش برای شام خوراک گوشت گوساله و ذرت خامه‌ای می‌پخت. بر اساس گردونه‌ی تقسیم وظایف خانه، این هفته شستن ظرف‌ها با او بود. این بدان معنا بود که بردن آشغال‌ها با خواهرش بود و او هم لابد آن‌قدر درمورد این‌که شب‌ تنها بیرون رفتن برایش خطرناک است غر می‌زد که دست آخر سید آشغال‌ها را کشان‌کشان تا کنار خیابان می‌برد. خطرناک! مطلقاً هیچ خطری این‌جا وجود نداشت. خواهر خودخواهش که بر و رویی هم نداشت فانتزی‌هایی از متجاوزان در سر می‌پروراند؛ اما هیچ مردی به او کوچک‌ترین توجهی نمی‌کرد. با این اوصاف سید چه می‌کرد؟ دل‌سوزاندن برای او. بیرون بردن آشغال‌ها. خشمش، وقتی که به آن نیاز داشت، کجا رفته بود؟ کجا؟! وقتی در حال عبور از خیابان مک‌گاورن[13] بود، اتومبیلی سرعتش را کنار او کم کرد. بیل باکستر پشت فرمان بود که شیشه را پایین می‌کشید. به آواز گفت: «می‌خوای برسونمت؟» سید پاسخ داد: «با خونه فاصله‌ی چندانی ندارم، به گمونم.» دلش شور افتاد؛ گرچه آن‌جور مردها یا لباس دلقک‌ها را به تن داشتند یا دست کم عینک‌آفتابی می‌زدند. بیل گفت: «بپر بالا! به همراه احتیاج دارم. به هر حال به نظر می‌آد بارون بگیره.» درست بود؛ آسمان در اثر فعل و انفعالات جوّی، رو به کبودی می‌گذاشت. پس سید سوار شد. ماشین حسابی‌ تر و تمیز بود؛ داخلش هم به رنگ بلوطی مرغوب، بدون ذره‌ای آشغال و پنجره‌هایی بی‌لکه. بویی مثل قرص نعنا می‌داد. آب‌نبات عصایی آبی و زردی از آیینه‌ی وسط آویزان بود. دیگر تفاوت بیشتر از این با ماشین خانواده‌ی سید ممکن نبود؛ آن استیشن‌واگن پر از زباله که بوی دود می‌داد با لوله‌اگزوزی که سر جایش طناب‌پیچ شده بود. سید گفت: «ماشین قشنگیه.» بیل طوری خندید که انگار بارها این حرف را شنیده باشد. «این لکنته؟ مال زن سابقم بود. اول برای مادر زن سابقم بود. اون دو تا… وقتی توی آتیش‌بارون حرفاشون گیر می‌افتادی، با تمام وجود دلت می‌خواست از هوش بری. ببینم،‌ من قراره کجا برسونمت؟» سید توضیح داد که چطور به خیابان‌شان برسند. از کنار گورستان، بستنی‌فروشی سوئیتز-اند-فریز[14] و آن مرکز دامپزشکی‌ که گربه‌اش را بعد از تصادف با ماشین حمل زباله، آن‌جا خلاص کرده بودند گذشتند. سید احساس کرد باید سکوت میان‌شان را بشکند؛ بیل در آن شهر مهمان‌شان بود و این مثل آن بود که کسی در خانه مهمان‌شان باشد. بنابراین گفت: «گربه‌م رو درست اون‌جا خلاص کردن.»

«گربه‌‌ کوچولوت رو تو بستنی‌فروشی کشتن؟»

«بغل دستش. دامپزشکی.»

بیل سری تکان داد و دستانش را روی فرمان خم و راست کرد. «درسته. طبیعتاً. قصد شوخی ندارم.» سپس،‌ بعد از کمی مکث: «من خودم اهل گربه[15] نیستم اما آدمای خوبی رو می‌شناسم که هستن.» هر چهار دست‌و‌پایش شکسته بود. دامپزشک، زنی با پشت‌لبی کرک‌دار و دسته‌ای النگوی پر سر و صدای پلاستیکی در یک دست، دست مادرش را گرفته و گفته بود: «کاری که درسته رو انجام بدین خانم، این تمام کاری‌یه که باید انجام بدید.» سید گفت: «منم اهل گربه نیستم.» وقتی «اهل گربه» به آن شکل گفته شده بود، به نظر کمی ترسناک آمده بود. با خودش فکر کرد، فقط اون گربه. فقط پاندِروسا[16].

«مال مادرزنم بود، پیش از اون‌که بمیره. و بعدش به زنم رسید، پیش از اون‌که با سَل، سمندر بریستول[17]، بزنن به چاک. حالا مال من شده. حساب شده قدم بردار، یه‌وقت دیدی به چنگش آوردی!»

«یه گربه رو؟»

«ماشین رو. الان دارم درمورد این ماشین حرف می‌زنم.» از کنار کتابخانه‌ی عمومی شهر گذشتند؛ از کنار لوئیس لامباردو[18] گذشتند. مردی چاق و شیزوفرنیک که یونیفرم شغلی را که مدت‌ها پیش از کف داده بود، به تن داشت و هنوز مشغول هرس کردن بوته‌های ساختمان شورای شهر بود. لو خله. علف‌های هرز را می‌زدود و فضاهای سبز را هرس می‌کرد و گه‌گداری دسته‌گلی مقابل ورودی خانه‌ی زن‌هایی می‌گذاشت که هیج ربطی به او نداشتند؛ از جمله، سید از هم‌مدرسه‌هایش شنیده بود، مادر مارلی. لو با جدیتی پرشور کار می‌کرد و از یک فضای سبز شهری به آن یکی، از پارک به کتابخانه و به مدرسه می‌رفت. هیچ‌کس حتی یک سنت هم به او نمی‌داد اما احتمالاً خدمات او به شورای شهر اجازه می‌داد تا از سر و ته بودجه‌ی فضای سبز شهر بزند. بیل پرسید: «به ماشین‌ها علاقه داری؟» سید گفت: «البته» گرچه آنقدرها هم با واقعیت همخوانی نداشت. علاقه‌ی او به ماشین‌ها شبیه علاقه‌اش به «مشاغل» یا «ازدواج» بود؛ یک روز سهمی از آن‌ها می‌داشت، شاید، امیدوار بود. اما در حال حاضر با آن‌جور دسته‌بندی‌ها کاری نداشت. بیل گفت: «صفر تا شصت­ونیم ساعت. تمام درخواست‌ها برای شتاب گرفتن باید کتباً ارائه بشن. می‌گیری چی می‌گم؟ این ماشین مشکل کمبود قدرت داره. ترجیح می‌دادم یه… نه، ترجیح می‌دادم هیچی نداشتم. این ماشین دلخواه مادرزنم بوده و منم به چیزی دست پیدا می‌کنم که می‌تونم برسم. حساب‌شده قدم بردار، یه‌وقت دیدی به چنگش آوردی. من مشغول رها کردنم.» سید صدای خودش را شنید که گفت: «خیلی تمیزه». به پنجره دست کشید. لکه‌ی چربی رویش جا ماند، با آستین پیراهنش پاکش کرد. «تمیز؟ معلومه. اشیاء توی زندگی یه مرد، بازتابی از وجوه شخصیتشن.» سید گفت: «منظورت از این‌که گفتی اگه حساب‌شده قدم بردارم چی بود؟» بیل ساکت بود. بعد مانند شناگری قبل از شیرجه زدن، نفسی عمیق و طولانی کشید و گفت: «دارم برای زندگیم یه تصمیماتی می‌گیرم. ممکنه شروع کنم به بخشیدن چیزهام. نمی‌تونم تصمیم بگیرم که آیا بهتره به هیچ چیزی وابستگی نداشته باشی یا بهتره چیز میز دور خودت جمع کنی و باهاشون از خودت محافظت کنی. آدم در تملک چیزهایی‌ئه که صاحبشونه. این جمله از کی بود؟ یادم نمیاد. نظرت چیه؟» سید گفت: «خب من چیزی از خودم ندارم.» روی قفسه‌ی بالای تختش یک کاپ شرکت در مسابقه، یک صدف دریایی به‌اندازه‌ی گوشش و یک بسته‌ی کامل بازنشده از کارت‌های بیسبال تاپس[19] که از سال تولدش داشت، جای گرفته بود. جایی در آن بسته‌ی پیچیده در پلاستیک، کارتی عالی از تد ویلیامز[20] بود. سید گفت: «چیز مهمی از خودم ندارم.»

«با این قضیه مشکلی نداری؟»

داشت. فهرستی از چیزهایی که می‌خواست در کیف پولش نگاه می‌داشت: چکمه‌های کابویی، خودنویس اُنیکس، جعبه‌ی ‌اصلاح از مد افتاده با برسی از جنس موی خوک و کیف پول جدید. سید گفت: «هنوز نمی‌دونم چی دوست دارم.»

«البته که می‌دونی. بالا رفتن سن دخلی به تشخیص چیزهایی که دوست داری نداره. این یه چیز ذاتی‌یه. تو چند سالته پسر؟»

«شونزده.»

«تجربه اونقدرها هم خوب و مهم نیست. این رو کی گفته بود؟»

«نمی‌دونم.»

«من گفتم! همین الان! حواست نیس؟»

سید خندید؛ اما اگر صادق باشیم کم‌‌کم احساس معذب بودن می‌کرد.

«این‌جا رو بپیچید چپ.»

بیل کمی زیادی سریع پیچید: «من طلاق گرفتم. زنم به یه زندگی تازه رسید. منم به این ماشین. بهتر که گورشو گم کرد.»

«خیلی وقته مشغول این کارید؟»

«سوار کردن بچه‌ها؟ تو اولیشی، قسم می‌خورم.»

«منظورم ورق‌هاست.»

«می‌دونم منظورت چی بود. به‌قدر کفایت. من همیشه‌ی زندگیم فروشنده بودم. اول کفش. محصولات شیمیایی مختلف. این یه کار فرعیه.» دستی به میان موهای بی‌نقصش کشید. «ببین، خیلی عجیبه که بگم من خودم رو توی تو می‌بینم؟»

«نمی‌دونم، یه کمی؟» سید حس کرد انگار درون یک فیلم است. آسمانی با ظاهر تهوع‌آور، ماشین تمیز، ابهت صدای بیل، حضور موهای درست‌شده‌ی بیل در کنار موهای جارومانند سیخ‌سیخی و نامرتب خودش. این باعث می‌شد حس کند انگار یک دوربین آن دوروبرهاست. بیل گفت: «تو بچه‌ی زرنگی هستی، کاملاً‌ مشخصه. قیافه‌ی باهوشی داری. من تو خوندن قیافه‌ی آدم‌ها مهارت دارم. خب می‌تونم بپرسم که: این شهر… چه‌جوری باهاش کنار می‌آی؟»

«باهاش چه‌جوری کنار میام؟»

«همین رو دارم می‌پرسم. بزرگ شدن تو همچین جایی رو نمی‌تونم تصور کنم. خیلی کوچیکه. خیلی سوت و کوره. دو روز این‌جا مثل دو هفته می‌گذره. دارم سعی می‌کنم یه جایی رو برای رفتن پیدا کنم. می‌تونم هر جا برم. بگو چرا باید این‌جا بمونم. برای موندن تو این شهر دلیل بیار. دلم می‌خواد یه چیزی مجابم کنه. مجابم کن.» سید گفت که تا به حال هیچ جای دیگری زندگی نکرده است. برای همین نمی‌تواند برای ماندن در این شهر دلیلی بیاورد. به محض این‌که از دبیرستان فارغ‌التحصیل شود، آن‌جا را ترک خواهد کرد. «اما جای بدی نیست. اصلاً. مردم مهربونن.»

«مهربونی بوسه‌ی مرگه.»

«من می‌دونم منظورتون چیه.»

«قطعاً می‌دونی. شونزده سالته ولی احمق که نیستی.»

سید گفت: «همین‌جا. خونه‌مه.»

بیل ماشین را کنار زد. باهم به خانه چشم دوختند: سفال‌هایی به رنگ آبی گچی، پشت‌پنجره‌ای‌های رنگ‌و‌رو‌ رفته، آب‌پاش فلزی روی سکوی سیمانی ورودی خانه و گل‌های ادریسی پراکنده و نامرتب. «دوباره خونه، دوباره خونه.» بیل این را گفت و آهی کشید. «می‌تونم دقیقاً بفهمم که چه حسی داره.» سید در سمت مسافر را باز کرد. هوای بهاری، بعد از استشمام هوای خشک و خنک قرص‌نعنایی داخل ماشین، به مزاج خوش نمی‌آمد. لحظه‌ای درنگ کرد. گفت: «چطور می‌دونین که چه حسی داره؟» و زنگی از حالتی تدافعی در صدایش شنید.

«نمی‌خواستم احساساتت رو جریحه‌دار کنم بچه.»

«نکردید.»

اما چرا نباید حالت تدافعی می‌داشت؟ فارغ از هر چیز، آن‌جا خانه‌ی او بود. در بیمارستان دوطبقه‌ی همین شهر به دنیا آمده بود و به مدد سیب‌زمینی سوخاری‌هایش، خطوط عابر پیاده و مأموران پیر راهنمایی و رانندگی‌اش زنده و سرحال مانده بود. معلمان خوش‌قلب این شهر درمیان بسیاری برگه‌های تمرین نوشتار تحریری حروف، برای کمک دستش را گرفته بودند. به خاطر آب گرم و بدمزه‌ی این شهر بود که یاد گرفته بود خودِ ریزه‌میزه‌اش را به‌زحمت درون منبع‌های بزرگ آب بیاندازد. با این وجود سید واقعاً نمی‌توانست شهر را طور خاصی ببیند؛ می‌توانست؟ یک غریبه، یک غریبه که همه‌کس را به‌سرعت قضاوت می‌کرد می‌توانست چیزهایی به او بگوید. با تحکم بیش‌تری گفت: «شما احساسات من رو جریحه‌دار نکردین.» به‌ناگاه، مِه شیشه‌ی جلو را پوشاند.

بیل گفت: «من یاد گرفتم که بیشتر مردم به حقیقت تمایلی ندارن.»

«حقیقت من رو اذیت نمی‌کنه.»

«نمی‌کنه؟»

«تا اون‌جایی که می‌دونم نه.»

«از دونستنش خوشحالم.» سید آب دهانش را قورت داد: «خب، چطور حسی داره؟»

«چی چطور حسی داره؟»

«این شهر.»

«می‌خوای بدونی؟»

«بله.»

«حسِ…» بیل مکث کرد. باران شدت گرفت. «انگار فردا با اون سرعتی که باید نمی‌رسه. انگار که امروز یه آدم بی‌کار تنبله که پاهاش رو روی میز جلومبلی دراز کرده، اصلاً هم قصد نداره از جاش جنب بخوره. انگار می‌شه یه دینامیت رو جلوی صورتش تکون بدی و اون ککش هم نگزه. به‌نظرت این حرف‌ها درست می‌آد؟» سید گفت بله، به‌نظر کاملاً درست می‌آیند. کیسه‌ی خریدهایش را به سینه‌اش چسباند. از ماشین بیرون آمد. بیل برف‌پاک‌کن‌هایش را روشن کرد، دستی بلند کرد. رفته بود.

عصر روز بعد، تلفن هنگام صرف شام زنگ خورد. مادرش چینی به پیشانی‌ انداخت و گوشی را برداشت. علی‌القاعده در زمان صرف شام کسی نباید تلفن بزند. تازه داشتند روی صندلی‌های‌شان می‌نشستند. میز غذاخوری برای پنج نفر چیده شده بود. سبدی با شش تکه نان، تکه‌های گوشت گوساله، نخودفرنگی و پنج لیوان شیر. همه‌ی آن‌ها با غذا شیر می‌خوردند، حتی پدر سید. این تنها درخواست غیرقابل بحث مادر بود. در یک هفته‌ی گذشته از دستمال سفره‌های گُل‌گُلی صورتی باقی مانده از تولد خواهرش استفاده می‌کردند. مادرش رو به سید گفت: «با تو کار دارن سید. می‌گه جوآن، تو جوآن می‌شناسی؟» سید سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد. گوشی اتاق نشیمن را برداشت.

«شما سید هستید؟»

«بله، خودمم.»

«خوشحالم بهتون اطلاع بدم که شما برنده‌ی ذخیره‌ی مادام‌العمر ورق‌های آلومینیومی شدید.»

«من؟ واقعاً؟ جدی می‌گید؟»

«خود شما. واقعاً. جداً.» به نظر دلخور آمد. بعد: «صبر کنید، شما کی هستید؟»

«اسم من جوآن‌‌ئه.»

«بیل…»

«منشی شرکت هستم.»

پاک ناامید شد. باز تکرار کرد: «من بردم؟ واقعاً؟ این عالیه!»

«سید تو چند سالته؟»

«شونزده… مشکلی که نیست؟ لازم نیست که به سن قانونی رسیده باشم تا برنده شم، لازمه؟»

«فکر نمی‌کنم.»

«بیل ازم خواست شرکت کنم.»

زن با صدایی خسته گفت: «خوبه. اینقدر عصبی نشو.»

نوعی فشار در سینه‌اش بالا می‌آمد؛ حسی از پیروزی. فراتر از پیروزی. حس فتح؛ انگار که این برد نامحتمل (تنگ پر بود) خبر از بردهای بزرگ‌تر و مشمول‌تر دیگر می‌داد.

«شنبه‌صبح، وانتی می‌آد که ورق‌های آلومینیوم رو تحویل بده. اون زمان هستید که بار رو دریافت کنید؟» سید گفت که خواهد بود. آدرسش را به او داد. خانواده بدون او شروع به غذاخوردن کرده بودند. سر جایش نشست، دستمال سفره‌اش را باز کرد و خبر را به آن‌ها گفت. خواهرش با لحنی بی‌تفاوت و تمسخرآمیز گفت: «عجب، واو.» مادرش تأکید کرد: «عجب غافلگیری‌ای» و بعد رو به سید گفت: «کجا با این مرد آشنا شدی؟ یه تنگ ماهی داشت؟»

«تو مغازه‌ی ماروین[21]. نزدیک صندوق پرداخت. تنگه پر از برگه بود.» پدرش گفت: «شرایط خاصی[22] داشت؟»

«نه نداشت.»

سید سینه‌اش را جلو داد. «شنبه تحویلش می‌دن.» مادرش که با خوشحالی لبخند می‌زد، گفت: «شرایط خاصی نداشته و اتفاقاً بهش نیاز داشتیم! می‌دونستید؟ ورق آلومینیومی توی فهرست خریدم هست!»

پدر سید که اجازه‌ی استفاده از برخی دشنام‌ها را داشت و از تکه‌های نان دو سهم می‌برد، گفت: «لعنتی، معرکه‌س پسر.»

ریکی[23] تظاهر به بی‌حوصلگی کرد اما به ‌‌وضوح حسودی‌اش می‌شد. سید متوجه حسادت برادرش شد و گفت: «گمونم، شانسی شانسی شد» چون او برادر خوبی بود.

مادرش به آشپزخانه رفت و با کاغذی برگشت که رویش نوشته شده بود: «وسایل پخت پای، شوینده، ورق آلومینیومی، خرده شکلات و آویشن.» روی سربرگ با حروف بزرگ، میان دو دسته گل نرگس، نوشته شده بود: «مادر بهتر می‌دونه.» دفترچه، هدیه‌ی سید به مادرش در سالگرد تولد پیشین او بود. مادر با یک مداد کوتاه ضخیم دور عبارت ورق آلومینیومی را خط کشید، بعد آن را در دستان سید چپاند. گفت: «نگهش دار.»

نگهش داشت. بیش‌تر از آن‌چه بسیاری چیزهای دیگر را نگه داشته بود، نگهش داشت. بعدازظهر جمعه، سید و برادرش یک دیوار گاراژ را تمیز کردند. مجلات و روزنامه‌های قدیمی و اسباب‌بازی‌های خراب را دور انداختند؛ اسب چوبی سفیدک‌زده‌‌شان را که در کودکی می‌راندند دور انداختند. گالن‌های نصفه و نیمه‌ی روغن‌موتور و قوطی‌های رنگ را دور انداختند. چندین ساعت کارکردند تا برای رسیدن ورق‌های آلومینیومی آماده شوند. مادرش، در همین زمان، لازانیا پخته بود؛ سید فهمید قصد مادرش این بود که بعد از شام، در جهت تحسین او، باقی‌مانده‌ی غذاها را به وسیله‌ی یک ورق از جایزه‌ی او بپوشاند. شنبه وانتی که نام کارخانه‌ی محلی روی یک طرف آن حک شده بود از راه رسید. مردی که بیل نبود، از آن پیاده شد. سید صدا زد: «رسید!» پدر و مادرش با عجله دم در آمدند. هر سه‌ی آن‌ها روی سکوی جلویی ایستادند. مأمور تحویل چند قدمی روی علف‌های پاخرچنگی[24] پیش آمد. از روی تخته‌شاسی خواند. «سید… آه… بامب-وال؟» پدرش با لحنی غرورآمیز گفت: « بوئم-ول[25]» انگار که نام‌شان معنای خاصی می‌داد و یک ترکیب غیرمتعارف اِلیس‌آیلندی[26] نبود. سید گفت: «سید من هستم. من.» مرد گفت: «خیلی خب باشه.» سید گفت: «می‌تونید بذاریدشون توی گاراژ.» مأمور تحویل به سمت وانت رفت، در پشتی آن را باز کرد، به داخلش رفت و با جعبه‌ی کوچک کارتنی در دست بیرون آمد. به همراه جعبه پیاده‌ راه را بالا آمد و آن را به دست سید داد. درون جعبه، هشت حلقه وجود داشت. همه‌اش همان بود. ذخیره‌ی مادام‌العمر. چرا آنها چندین و چند جعبه تصور کرده بودند؟ در لبه‌ی پیاده‌رو، کوه کیسه‌های زباله‌ای قرار داشت که پر بود از خرت‌وپرت‌هایی که از گاراژ جمع کرده بودند و حالا مسخره‌شان می‌کرد. وانت تحویل بار رفت. آنها هنوز در ورودی ایستاده بودند. مادرش گفت: «عالی بود.» دستی به موهای سید برد.

«هشت تا؟» دهان پدرش کوچک و نگران شد. «کثافتای پست.» مادرش خشمگین نگاه کرد. «این‌طوری حرف نزن! قدیمی‌ها چی می‌گن؟ درمورد اسب پیش‌کشی؟» رو به سید کرد. به او یادآوری کرد: «این توی فهرست من بود.» سید پاک ناامیدشان کرده بود. حس کرد انگار بیل داشت مسخره‌اش می‌کرد. بیل داشت مسخره‌اش می‌کرد؟ پدر و مادرش به داخل خانه بازگشتند اما سید در ورودی ماند. تازه حالا متوجه شده بود که بیل به ‌عمد برگه‌ی او را بیرون کشیده است. چرا تازه حالا می‌توانست متوجه این ماجرا شود؟ چرا همان موقع از فهمیدنش عاجز بود؟ آن شب موقع شام حقارت زندگی‌شان را به‌روشنی دید. آن دستمال‌سفره‌های غمگین مهمانی، شکاف‌های روی میز چوبی، ارزانی لباس‌های‌شان. طرح‌های خال‌خالی تاپ پلی‌استری مادرش ‌به‌شکلی عجیب روی سینه‌های به‌شکل عجیبی بزرگش، کش آمده بودند. تصمیم گرفت در تمام زندگی‌اش رینلودز بخرد. مادر گفت: «غذاتون رو بخورید. اولین کسی که بشقابش رو تموم کنه، می‌تونه بشقاب دوم رو هم بخوره.» آن‌چه در نهایت از لازانیا باقی ماند، خرده‌های ترد کناره‌ها بود.

چند هفته بعد، وقتی سید از مدرسه پیاده به خانه بازمی‌گشت، ماشین شاه‌بلوطی کنارش آهسته کرد. اخلاق سید اینطور نبود که عصبانی شود، چه برسد به این‌که عصبانی بماند. با این وجود از زمان تحویل بار، خشم و خجالت را به یک اندازه در وجودش نگاه داشته بود. خجالت از این‌که اشکال کار کجا بود؟ از چه چیز می‌توانست شکایت داشته باشد؟ هیچ! حتی با این وجود خشمگین بود. برای کوچک بودن ذخیره‌ی مادام‌العمر. برای ناامیدی پدرش. برای اینکه چقدر دیدن پدرش که به‌سادگی با مقدار زیادی از هر چیز تسکین می‌یافت، اندوهگینش می‌کرد. بیل از روی عمد چنین کرده بود. او، به جهت مهمی، شبیه مردی کلاه‌بردار بود. سید برای این دلایل عصبانی بود. اما از سویی اگر با خودش صادق می‌بود، برای این‌که از بیل انتظار داشت برگردد، عصبانی بود. انتظار داشت که خود بیل با او تماس می‌گرفت تا به او تبریک بگوید و به بهانه‌ی همین تبریک گفتن‌ها، بازهم از آن حرف‌های دگرگون‌کننده و عجیب بزند. و خب وقتی سید اتومبیل بیل را دید به جای خشم، احساس آسودگی کرد. بیل شیشه را پایین کشید. «یه فنجون قهوه‌ی داغ؟ به حساب من.» سید پاسخ داد: «من قهوه نمی‌خورم.» داخل ماشین موسیقی کلاسیک پخش می‌شد. آب‌نبات عصایی هنوز از آینه‌ی وسط آویزان بود. اگر ماشین سید بود، آن آب‌نبات حتا ثانیه‌ای هم آن‌جا نمی‌ماند. میل او به خوردن شیرینی‌جات زبانزد بود. یا شاید هم این همان آب‌نبات نباشد؟ شاید بیل بسته‌ای در داشبورد نگه می‌دارد و به‌صورت مرتب آن را جایگزین می‌کند؟ دانستن این‌که بیل هم عاشق شیرینی‌جات است، یک‌جورهایی مایه‌ی تسلی خاطرش می‌شد. آن‌ها به سمت پایین خیابان لو‌مِی[27] راندند؛ در تمام مسیر چراغ‌های راهنمایی سبز بودند. بیل گفت: «قهوه روند رشدت رو متوقف نمی‌کنه، اگه این چیزیه که نگرانشی.»

«نگران نیستم.»

«از این حرفای خرافی. من از وقتی… شش؟ هفت؟ سالم بود داشتم شیشه‌ی قهوه مک می‌زدم.»

سید گفت: «من نگران رشدم نیستم.»

« به قدر کافی بلند هستی.» لحن بیل رنجیده و تا حدودی نامهربان بود. «و به هر حال، قد و قامت واقعی آدم یه چیز درونی‌یه.»

«من از مزه‌ش خوشم نمیاد.»

«مث نوجوونا می‌مونی. مزه، یه چیز مربوط به نوجووناست. حالا از چه مزه‌ای خوشت میاد؟» سید گفت: «ویسکی» و این حرف فضای متشنج را فرونشاند. بیل خندید. سید خندید. مثل خنده‌ای میان دوستان قدیمی، راحت، گرم. کمی بعد نگرانش کرد؛ به این خاطر که چرا آن‌ها باید دوست باشند؟ بیل پرسید: «کجا می‌خوای بری؟ باشه قهوه بی‌قهوه. می‌برمت به یه بار، اما تو فقط شونزده سالته.»

«من توی راه برگشت از مدرسه به خونه هستم.»

«خونه به درد نمی‌خوره. خونه فقط نقطه‌ی آغازه.»

«مادرم منتظرمه. داره خوراک بره می‌پزه.»

«مرتفع‌ترین جای این شهر کجاست؟ میای بریم اون‌جا؟»

مرتفع‌ترین جای شهر آن‌چنان هم مرتفع نبود؛ دشتی واقع بر یک تپه که از آن‌جا کارخانه‌ی تولید لامپ و یک زمین بازی پیدا بود. وقتی به آن‌جا رسیدند بیل ماشین را خاموش کرد. موسیقی قطع شد که سید بابتش تأسف خورد. با این وجود حس نمی‌کرد حق داشته باشد از بیل بخواهد دوباره روشنش کند. سید گفت: «شما برگه‌ی من رو درآوردید.»

«بگو بدونم، چرا باید همچین کاری می‌کردم؟»

بیل در داشبورد را باز کرد. از آب‌نبات‌های عصایی خبری نبود؛ تنها قمقمه‌ای نقره‌ای. درش را چرخاند و باز کرد، جرعه‌ای طولانی نوشید و به سید تعارف کرد. سید مکث کرد. «تو و دوستات توی ماشین‌ها مشروب می‌خورید؟» او دوستان زیادی نداشت. فقط چیپ[28] و لیلو[29]، گاهی هم جاشوآ[30] و آن‌ها در زیرزمین خانه‌ی لیلو نوعی نوشابه‌ی طعم‌دار به نام کول-اید[31] می‌خوردند و استراتگو[32] بازی می‌کردند. آن‌ها با هیچ چیز مست نمی‌شدند مگر با هوای مرطوب زیرزمین که بوی رخت‌چرک می‌داد و با گاهی زیرچشمی پاییدن چاک سینه و ساق پاهای مادر لیلو وقتی با سبد رخت‌چرک به یک ور و کودک نوپایش آن ور دیگر، سلانه‌سلانه از پله‌ها پایین می‌آمد. سید گفت: «ما ماشین نداریم.»

«می‌خوای یکی داشته باشی؟»

«کیه که نخواد؟»

بیل به او گفت: «بنوش.»

سید قمقمه را گرفت. نوشید. بیل گفت: «تو کاملاً منصفانه بردی. باید قبولش کنی پسر. تو این‌قدر نظرکرده‌ای. می‌تونی قبولش ‌کنی؟» نظرکرده! این واژه بر وجودش خنج کشید، آن را سرشار از شادی و هیجان کرد و در همین حین کاملاً حس کرد که ویسکی پایین می‌رود. از آن پس، هربار که جرعه‌ای ویسکی می‌نوشید، واژه‌ای که می‌توانست آن شور و حال را وصف کند، واقعاً شور و حال بود، «نظرکرده» بود. سید گفت: «می‌دونم شما برش داشتید.»

«این رفتار مودبانه نیست پسر. مخالفت کردن با یه بزرگ‌تر.»

«باشه. من کاملاً منصفانه برنده شدم.»

«درسته.»

برگ‌های تازه روی درختان، آسمانی بی‌کران. آن پایین در زمین بازی، دسته‌هایی از بچه‌ها به تاب‌ها حمله می‌بردند. کت‌های‌شان این سو و آن سوی زمین افتاده بود. موهای بیل عالی بود. چطور موهایش را این‌قدر عالی می‌آراست؟ سید احساس کرد حتماً باید بپرسد که از چه جور روغنی برای آن استفاده می‌کند؛ چطور دندان‌هایش را تا این اندازه سفید نگه می‌دارد. بیل از جهانی می‌آمد که مردها این چیزها را می‌دانستند. سید نود و نه و نه دهم درصد مطمئن بود که خودش به‌تنهایی نمی‌توانست این سرزمین را بیابد؛ حال چون همچین سرزمینی دیگر وجود نداشت یا چون ممکن بود در میانه‌ی راه گم شود؛ شاید، احتمالاً، هردو. پدرش هیچ‌گاه پایش هم به چنین جایی نرسیده بود. موهای لخت و در حال ریزش پدرش با سه حرکت یک مو‌تراش برقی حالت گرفته بود. پدرش هیچ‌گاه نمی‌دانست تکان‌خورده یا هم‌خورده[33]. بیل گفت: «دارم به بخشیدن دارایی‌هام فک می‌کنم.» قمقمه را پس گرفت، آب دهانش را قورت داد، از میان دندان‌هایش نفسش را بیرون داد. «فک کن یه جفت دکمه‌سردست نقره بهت دادم. نظرت نسبت بهش چیه؟»

«اینه که نمی‌تونم قبول کنم.»

«این طرز برخوردت نابودت می‌کنه.»

سید جرعه‌ای دیگر نوشید. نظرکرده. نظرکرده. آن پایین کودکان برای طناب‌کشی دور هم جمع شده بودند. «اگه پیراهنی با سرآستین‌های فرانسوی و چند دکمه‌سردست نقره بهت بدم، می‌پوشیش؟ شهامتش رو داری که برای مدرسه بپوشیش؟ می‌دونم بچه‌های هم‌سن‌وسال تو چطوری لباس می‌پوشن. هیچ‌کدوم ذره‌ای غرور ندارن. اگر بهت یک دست کت‌و‌شلوار بدم، برای مدرسه کت‌وشلوار می‌پوشی؟»

سید تصمیم گرفت که رفتار خوبش را کنار بگذارد؛ رک باشد. چراکه تازگی چنین موقعیتی، ارتفاع جدید‌شان، این اجازه را به او می‌داد. گفت: «من هیچ‌وقت برای مدرسه رفتن کت‌و‌شلوار نمی‌پوشم.» سید از این‌که با گرمکن و شلوار جین کر و کثیفش چقدر به چشم بیل بدشکل می‌آمد، خجالت‌زده شد؛ اما با کت‌وشلوار و دکمه‌سردست در مدرسه حاضر شدن از مرگ هم بدتر بود. به مارلی فکر کرد. به تمام آن بدن الفبایی‌اش. حتماً به او می‌خندید.

«مردم بهم می‌خندن.»

«خب؟»

«خب ترجیح می‌دم اون جوری توجه جلب نکنم.»

«جور بهتری بلدی؟»

«البته.»

آلن دزمرایز[34] سه سالی بود که رئیس شورای دانش‌آموزی بود. تمام حواس دخترها در سالن غذاخوری به او بود. سیب گلوی او از هر کسی در دبیرستان مونرو[35]، که شامل معلمان هم می‌شد، بزرگ‌تر بود. یک‌بار درحالی‌که از سالن عبور می‌کردند، به سید چشمک زده بود. چاپلوسی. قیّم‌مآبانه. آن توجهی که آلن به خود جلب می‌کرد، قدرتی که به او می‌داد… سید حتی با یک چشمک هم می‌توانست عصبی شود. اما یک جور توجه بدتر هم وجود داشت. سید از آن باخبر بود. مثل نقص ریکی، دست مبتلا به بیماری دست‌چنگالی‌‌اش[36] که تا ابد به‌شکل جمع‌شده کنارش بود؛ انگار یک جوجه در مشت داشته باشی. بگیرش! بگیرش![37] برای مدتی در دبستان این عبارت، آواز بچه‌ها در زمین بازی بود. سید حتی آن موقع هم که دو سال بزرگ‌تر بود، هیچ‌گاه جرأت نکرد دخل الیور[38]، مکس[39] و آن سوزان کیپر[40] احمق را بیاورد؛ سوزان کیپری که حتی در کلاس پنجم، سایز سینه‌هایش از مغزش بزرگ‌تر بود. از بین تمام آدم‌ها، سوزان می‌بایست نسبت به نقایص درک می‌داشت. هیچ کاری غیر از صبر کردن از او برنمی‌آمد، ناامید، احمق، دورترین خصلت ریاست‌جمهوری. خشم او کجا بود؟ کجا؟! سید سرانجام به زبان آمد: «سعی می‌کنم میانه‌رو باشم. قاطی آدم‌ها شم.»

«قاطی کردن مال آشپزاس. با ترسیدن نمی‌شه زندگی رو پیش برد. اگه از کت‌و‌شلوار پوشیدن خوشت میاد، باید این کارو بکنی. لااقل دکمه‌سردست.» لحن بیل خردمندانه بود. آگاه بود. گرفتن دکمه‌سردست‌های بیل در دستش، فقط تصور درخشش‌شان در کف دستش، شوقی در او ایجاد می‌کرد که همان لحظه بر مرزهای پسربچگی‌اش پای بگذارد. بیل که گویی ذهن او را ‌خواند، گفت: «تو بچه‌ی خاصی هستی سید.» و بعد کمربندش را باز کرد. سید تغییری در هوا حس کرد. برقی. هیچ‌گاه در زندگی‌اش اتفاق نیفتاده بود؛ حتی یک‌بار هم بوسیده نشده بود و با این وجود مطمئناً حس می‌کرد: می‌خواد من رو ببوسه. بیل می‌خواد من رو ببوسه. بیل می‌خواد من رو ببوسه. بیل جنب نخورد. رعشه‌ای از بدن سید عبور کرد. آرامشی عمیق و مرتعش؛ مانند زمانی که مادرش ناخن‌های بلندش را پس از آن‌که سعی کرده بود به موهای سید حالت دهد و از انجامش عاجز مانده بود، روی گردنش به‌سرعت رو به پایین می‌سراند. او همچنان منتظر بود اما بیل نبوسیدش. در عوض بیل گفت: «ما دنبال زن بی‌نقص هستیم، تو و من. فقط مشکل اینه که همچین زنی وجود نداره. یا وجود داره ولی خودش رو از چشم ما پنهون می‌کنه. در این اثنا، ما باید دووم بیاریم. می‌خوام چندتا گیره‌ی نگه‌دار کتاب بهت بدم. اونا از جنس کهربان. تو صندوق ماشینن. نذار یادم بره بدمشون بهت. قول می‌دی یادت نمی‌ره؟» سید گفت: «من به نگه‌دار کتاب نیاز ندارم.»

«یه روزی به کارت میاد. یه روز یه اتاق پر از کتاب خواهی داشت.»

آن حس رعشه بالاتر آمد. عمیقاً احساس حماقت می‌کرد. چرا فکر کرده بود این مرد او را می‌بوسد؟ چه جور احمقی بود؟ واژه‌ی «همجنس‌گرا» مثل شعله‌ی آتش در مغزش صدایی کرد و خوشبختانه فرونشست. سید گفت: «اون ذخیره‌ی مادام‌العمر، فقط هشت حلقه بود.»

بیل آه عمیقی کشید: «چیزی درمورد دندون اسب پیش‌کشی شنیدی بچه؟»

«شنیدم.»

«به گفته‌ی تحقیقات، خوش‌شانسی اگه پیش از سر رسیدن اجل، پنج [41]رو رد کرده باشی.» بیل کمربندش را بست. ماشین را روشن کرد. موسیقی دوباره شروع به پخش کرد. در راه خانه از مقابل سوئیتز-اند-فریز و لو خله که در میان رزها می‌گشت و یک گروه پسربچه با سر و وضع نامرتب که توپ‌وچوب‌بازی می‌کردند، گذشتند. از کنار تعداد زیادی از مادرانی که کالسکه‌ی کودکان‌شان را می‌راندند، گذشتند. وقتی در مقابل خانه‌ی سید توقف کردند، بیل گفت: «شاید روزی از خواب پاشدی و دیدی این ماشین در مسیر ماشین‌رو خونه‌تون پارک شده. من از اون‌جا رفتم. سوئیچ رو روی ماشین پیدا می‌کنی. یه روز. شاید به همین زودی‌ها. چشم‌انتظار اون روز می‌مونی؟»

برجستگی‌های صورت بیل در پرتوی آفتاب آخر وقت می‌درخشید. او مثل عکس مردان روی جلد مجلات خوش‌تیپ بود. اما به مرزی نزدیک بود. چه مرزی؟ مرز چه چیزی؟ او خطرناک نبود. سید حالا می‌فهمید؛ اما در خطر بود. در خودش گم شده بود. بیل دوباره پرسید: «چشم‌انتظار اون روز می‌مونی؟» صدایش رنگی از غم و لابه داشت. سید نمی‌دانست چه بگوید. چه می‌شد اگر ماشین در مسیر ماشین‌رو ظاهر می‌شد؟ آیا سوارش می‌شد؟ از آن‌جا می‌رفت؟ می‌توانست؟ آیا دختری بی‌نقص وجود داشت که جایی پنهان شده بود؟ او به هیچ چیز آن‌قدر که باید باور نداشت یا تنها به تردید و انتظار باور داشت؛ فقط به این دو. آن‌هم صد و ده درصد… این دو بدترین چیزهای روی زمین بودند. مادرش در خانه مشغول پختن خوراک بره‌اش بود. آن را خوراک بره‌ی افسانه‌ای‌اش می‌نامید. امشب شام چی داریم مامانی؟ خوراک بره‌ی افسانه‌ای. دلش خیلی به حال مادرش سوخت؛ در دل از او بسیار قدردان شد. جلوی خودش را برای دعوت کردن بیل برای شام گرفت. در عوض گفت: «چشم‌انتظار می‌مونم.» بیل سر تکان داد. زمان رفتن فرا رسیده بود. «به خاطر ورق‌های آلومینیومی متأسفم بچه.» به نظر از ته قلب این را می‌گفت.

«کاش بهتر از این می‌شد. این‌که ما تو زندگی‌مون به اون جوایزی که شایسته‌ش هستیم می‌رسیم، باوریه که در گذر عمر بهش رسیدم. یک عالمه جایزه تو زندگی نصیبت می‌شه، هم بزرگ و هم کوچک. روزهای جایزه گرفتن من سر رسیده اما مال تو نه. تضمینش می‌کنم.»

سید چشم‌انتظار می‌ماند. هر روز صبح از خواب برمی‌خواست و مسیر ماشین‌رو را به دنبال ماشین چک می‌کرد. پیش از دستشویی رفتن، پیش از مسواک زدن، ابتدا بیرون را نگاه می‌کرد. سید پایین را نگاه کرد و دید دست بیل دستش را لمس می‌کند. انگشتان کشیده و خنک بیل به‌سبکی روی دست او آرام گرفته بود. وجودش سرشار از کنجکاوی آرام و هشیار شد. میل داشت کاملاً بی‌حرکت بماند، خشکش بزند؛ مثل زمانی که کفش‌دوزکی روی دست‌تان می‌نشیند. یا کفشدوزک نه، چیزی عجیب‌تر. سوسکی درخشان، حشره‌ای که حتی برای لحظه‌ای فکر نمی‌کردید در دنیای کسالت‌بارتان وجود داشته باشد. اما دارد. به شما نشان می‌دهد. بی‌حرکت بمان. جنب نخور. این موجود می‌توانست هر کجا، بر روی هر چیز دیگری بنشیند. واژه‌ی مناسب این شرایط «شانس» است.

[1] Sid Baumwell

[2]  Pretzel: نانی به شکل گره که ته‌مزه‌ا‌ی شور دارد. چوب‌شور هم از خانواده‌ی پرتزل‌هاست. [م.]

[3] Mars Bar

[4] The Graduate

[5] Robin

[6]  Jack Squat: در زبان محاوره‌ای به معنای «هیچ» و بعضاً «مرد خرفت چاق» به‌کار می‌رود. [م.]

[7] Bill Baxter

[8] Raynolds

[9]  007: شماره‌ی کد مأمور مخفی، جیمز باند، است. [م.]

[10]  مخفف دو واژه‌ی Tits (سینه‌ی زن) و Ass (باسن) در زبان محاوره‌ای. [م.]

[11]  جمله‌ای کلیشه‌ای که مادران انگلیسی‌زبان در کنار توصیه‌های دیگر به کودکان‌شان گوشزد می‌کنند و بر حفظ نظافت تأکید دارد. [م.]

[12] Marley Grey

[13] McGovern

[14] Sweets-N-Freeze

[15] Cat Person

[16] Panderosa

[17] Sal the Salamander Bristol

[18] Louis Lombardo

[19]  Topps: کمپانی تولید آدامس، آبنبات و اشیاء کلکسیونی مانند کارت‌های فوتبال، بیسبال و… واقع در نیویورک. [م.]

[20]  Ted Williams: بازیکن مشهور تیم بیسبال بوستن رد ساکس. [م.]

[21] Marvin’s

[22]  Fine Print: توضیحاتی که معمولاً با حروف ریز بر روی محصولات یا در توضیح شرایط قرارداد می‌نویسند تا ضمن بازگو کردنِ عوارض، مشکلات یا قواعدی قابل بحث تا حد امکان از چشم مشتری یا طرف قرارداد دور بماند. [م]

[23] Ricky

[24]  Finger Grass/Crabgrass: نوعی علف هرز. [م.]

[25] Bowem-well

[26]  Ellis Island: از سال 1892 تا 1954 بیش از دوازده میلیون مهاجر از طریق جزیره‌ی الیس، جزیره‌ای کوچک واقع در بندرگاه نیویورک (New York Harbor)، به ایالات متحده‌ی آمریکا وارد شدند. شایعاتی وجود دارد که در آن دوران، مأموران دولتی، مهاجران را وادار می‌کردند تا برخلاف میل‌شان نام‌های جدیدی برای خود برگزینند؛ گرچه تا به حال هیچ سندی دال بر واقعی بودن این ادعا ارائه نشده است. [م.]

[27] LeMay

[28] Chip

[29] Lilo

[30] Joshua

[31] Kool-Aid

[32]  Stratego: یک نوع بازیِ تخته‌ای استراتژیک برای دو نفر. [م.]

[33]  Shaken or stirred: در اصل Shaken, not stirred، تکیه‌کلامِ «یان فلیمینگ» در نقش جیمز باند که شیوه‌ی مورد پسندش در تهیه‌ی کوکتل مارتینی را بیان می‌کند. [م.]

[34] Alan Desmarais

[35] Monroe High

[36] Claw Hand

[37]  Mitten it, Mitten it!: کنایه از حالت مُشت ریکی که به حالت دست و دست‌کش بازیکن بیسبالی می‌ماند که در پُست گرفتن توپ قرار دارد. [م.]

[38] Oliver

[39] Max

[40] Susan Kipper

[41]  احتمالاً اشاره‌ای‌ست به پنج مرحله‌ی احساسیِ انکار، خشم، افسردگی، چانه‌زنی و پذیرش که فرد در دوران از دست دادن کس یا چیز عزیزی از سر می‌گذراند. [م.]

دیدگاهتان را بنویسید