نویسنده: استیون کینگ
ترجمه: فاطمه راشدی از تیم ترجمه «انستیتو هنر داستان»
جیم تراسدیل، آلونکی در غرب مزرعهی بیحاصل پدریاش داشت و همانجا بود که کلانتر بارکْلی و نیمدوجین از نمایندگان محلی پیدایش کردند. با بالاپوش چرک، روی تنها صندلی کنار بخاری خاموش نشسته بود و شمارهای قدیمی از هفتهنامهی بلک هیلز پایونیر را در نور فانوس میخواند. شاید هم فقط به آن نگاه میکرد.
کلانتر بارکلی در درگاه ایستاد و تقریباً چهارچوب را پر کرد. او هم فانوس داشت.
گفت: «جیم! دستات رو بگیر بالا و بیا بیرون. هفتتیر نکشیدم و دوست ندارم که بکشم.»
تراسدیل بیرون آمد. دستانش بالا بود و روزنامه را در هوا نگه داشته بود. در حالی که با چشمان خاکستری بیحالتش به کلانتر نگاه میکرد ایستاد. کلانتر هم به او نگاه کرد؛ همین طور چهارنفر از روی اسب و دوتای دیگر از روی صندلی نعشکشی قدیمی که کنارش حروف زرد «سردخانهی هاینز» رنگ باخته بود.
کلانتر بارکلی گفت: «بهنظرم نمیخوای بدونی چرا ما اینجاییم.»
«چرا اینجایین کلانتر؟»
«کلاهت کجاست جیم؟»
تراسدیل آن دستش را که روزنامه نبود روی سرش گذاشت تا کلاه کابویی قهوهایاش را که دیگر نبود، لمس کند.
کلانتر پرسید: «حتماً توی خونه است. نه؟» نسیم خنکی به راه افتاد تا یال و کاکل اسبها را آشفته کند و با موج انداختن روی علفزار بهسمت جنوب حرکت کرد.
تراسدیل پاسخ داد: «نه، فکر نکنم.»
«پس کجاست؟»
«حتماً گمش کردم.»
کلانتر گفت: «برو بشین پشت درشکه.»
تراسدیل گفت: «من با یابوی نعشکش نمیرم. بدشگونه.»
یکی از مردان گفت: «تو از بیخ بدشگونی. نافِت رو با بدشگونی بریدن. سوار شو.»
تراسدیل از پشت درشکه بالا رفت و نشست. باد اینبار با شدتی بیشتر وزیدن گرفت و یقهی بالاپوش تراسدیل را بالا زد.
دو نفری که روی صندلی بودند، از نعشکش پایین آمدند و دو طرف آن ایستادند. یکی از آنان سلاحش را بیرون کشید اما دیگری نه. چهرههایشان برای تراسدیل آشنا بود اما نامهایشان را نمیدانست. از اهالی شهر بودند. کلانتر و چهار نفر دیگر وارد کلبهاش شدند. یکی از آنان هاینز بود؛ مأمور کفنودفن. مدتی درون آلونک ماندند. حتی درِ بخاری را باز کردند و لابهلای خاکستر را گشتند. سرانجام بیرون آمدند.
کلانتر بارکلی گفت: «از کلاه خبری نبود. ممکن نیست که ندیده باشیمش. کم بزرگ نیست کلاهت. خودت چی میگی؟»
«خیلی بد شد که گمش کردم. اون رو پدرم وقتی هنوز عقلش سر جاش بود به من داده بود.»
«خب کجاست؟»
«گفتم که، شاید گم شده باشه. شایدم دزدیدنش. اینم بعید نیست. یه کم دیگه میخواستم برم بخوابم.»
«بیخیال خواب. امروز بعدازظهر رفته بودی شهر. درسته؟»
یکی از مردان که دوباره سوار درشکه میشد، گفت: «آره که رفته بود. خودم دیدمش. کلاهش هم سرش بود.»
کلانتر بارکلی گفت: «خفه شو دِیو. تو توی شهر بودی جیم؟»
تراسدیل گفت: «آره قربان، توی شهر بودم.»
«رفته بودی چِکولاک؟»
«آره قربان. از اینجا پیاده رفتم. دو گیلاس خوردم و پیاده برگشتم خونه. گمونم کلاه رو توی چکولاک گم کرده باشم.»
«فقط همین؟»
تراسدیل به آسمان تیرهی نوامبر نگاه کرد و گفت: «غیر از این چیزی نبوده.»
«پسر جون، به من نگاه کن.»
تراسدیل به کلانتر نگاه کرد.
«فقط همین؟»
تراسدیل همچنان که به کلانتر نگاه میکرد، گفت: «گفتم که، غیر از این نبوده.»
کلانتر بارکلی آهی کشید و گفت: «خیلی خب، میریم شهر.»
«چرا؟»
«چون تو بازداشتی.»
یکی از مردان گفت: «کلهی واموندهش اصلاً مخ نداره. پدرش در مقایسه با این خیلی باهوشه.»
به سمت شهر رفتند. شش کیلومتر راه بود. تراسدیل پشت درشکهی نعشکش نشسته بود و از سرما میلرزید. مردی که افسار را نگه داشته بود، بدون سر چرخاندن گفت: «پولش رو که دزدیدی، بهش تجاوز هم کردی پستفطرت؟»
تراسدیل گفت: «نمیدونم دربارهی چی حرف میزنی.»
تا به شهر برسند، جز باد همه ساکت بودند. مردم در خیابان به صف شده بودند. اول همه آرام بودند؛ اما بعد پیرزنی پیچیده در شالی قهوهای لِکولِککنان بهدنبال درشکهی نعشکش دوید و به سمت تراسدیل تف انداخت که گرچه به هدف نخورد، همه تشویقش کردند.
کلانتر بارکلی به تراسدیل کمک کرد تا مقابل زندان از درشکه پایین بیاید. باد که تیز شده بود و بوی برف میداد، خس و خاشاک خیابان را به سمت تانک ذخیرهی آب شهر میبرد و به نردههای اطرافش میکوبید و خشخشکنان همانجا تلنبارشان میکرد.
مردی سنگ پرت کرد و فریاد زد: «دار بزنید این بچهکش رو.» سنگ از بیخ گوش تراسدیل گذشت و با سروصدا به تابلویی در پیادهرو خورد.
کلانتر بارکلی چرخید و فانوسش را بالا گرفت و جمعیتی را که کنار دفتر بازرگانی جمع شده بودند، از نظر گذراند و گفت: «نکنین. حماقت نکنین. همه چی تحت کنترله.»
کلانتر، تراسدیل را از میان دفتر کارش عبور داد و همچنان که بازویش را گرفته بود او را به زندان برد. در زندان دو سلول بود. تراسدیل را به سلول سمت چپ بردند. درون سلول یک تخت دیواری و یک چهارپایهی بلند بود و یک سطل ادرار. تراسدیل را روی چهارپایه نشاندند اما بارکلی گفت: «نه، پاشو وایستا.»
کلانتر اطراف را نگاه کرد و معاونان را دید که در ورودی سلول جمع شده بودند. گفت: «همهتون از اینجا برین بیرون.»
همانی که نامش دِیو بود، گفت: «اوتیس، اگر بهت حمله کنه چی؟»
«اونوقت حالش رو جا میآرم. ممنونم که به وظیفهتون عمل میکنین اما حالا بزنین به چاک.»
معاونان که رفتند، بارکلی گفت: «کاپشنت رو در بیار و بدش به من.»
تراسدیل بالاپوشش را از تن در آورد و شروع کرد به لرزیدن. زیر بالاپوش چیزی نپوشیده بود جز زیرپیراهن و شلواری مخمل کبریتی چنان کهنه که راهراههایش تقریباً صاف شده بود و یک زانویاش پاره بود. کلانتر بارکلی جیبهای بالاپوش را گشت و مقداری تنباکو پیچیده در کاغذ کاتالوگ کمپانی ساعت آر. دابلیو سیرز پیدا کرد و یک بلیت بختآزمایی که جایزه را به پزو پرداخت میکرد. یک تیلهی سیاه هم بود.
تراسدیل با اشاره به تیله گفت: «اون برای خوششانسیه. از بچگیم دارمش.»
«جیبهای شلوارت رو خالی کن.»
تراسدیل جیبهای شلوارش را بیرون آورد. یک پنی، سه پنج سنتی و بریدهای از یک روزنامه بود که مثل بلیت بختآزمایی قدیمی بود و در آن دربارهی هجوم جویندگان نقره به نوادا نوشته بودند.
«چکمههات رو در بیار.»
تراسدیل چکمههایش را درآورد. بارکلی دستش را داخل چکمهها برد. کف یکیشان به اندازهی سکهای ده سنتی سوراخ بود.
«حالا جورابها.»
تراسدیل آنها را هم از پاهایش کشید و پشتورو کرد و به گوشهای پرت کرد.
«شلوارت رو بکش پایین.»
«نمیخوام.»
«من هم اشتیاقی ندارم اونجا رو ببینم؛ اما باید بکشی پایین.»
تراسدیل شلوارش را پایین کشید. چیزی زیر شلوار نپوشیده بود.
«بچرخ و کفلهات رو از هم باز کن.»
تراسدیل به کلانتر پشت کرد و با دستانش کفلهایش را از هم باز کرد. بارکلی اخمآلود آه شکوهآمیزی کشید و انگشتش را داخل مقعد تراسدیل فرو کرد. تراسدیل ناله کرد. بارکلی انگشتش را بیرون کشید. اینبار از صدای خفیف بادی که تراسدیل بیرون داد، اخم کرد و انگشتش را با زیرپیراهن او پاک کرد.
«کجاست، جیم؟»
«کلاهم؟»
«فکر میکنی توی ک.و.ن.ت دنبال کلاه میگشتم؟ یا توی خاکستر بخاری؟ پدرسوختگی نکن.»
تراسدیل شلوارش را بالا کشید و دکمههایش را بست. بعد لرزان و پابرهنه ایستاد. یک ساعت پیش در خانه بود. روزنامهاش را میخواند و خیال داشت آتشی در بخاری روشن کند؛ اما حالا بهنظرش از آن ساعت خیلی گذشته بود.
«کلاهت تو دفتر منه.»
«پس چرا از من پرسیدین؟»
«که ببینم چی میگی. دیگه حرف کلاه نیست. میخوام بدونم با پول دختره چیکار کردی. تو خونهت نیست. تو جیبهاتم نیست. تو ک.و.ن.ت هم که نبود. نکنه عذاب وجدان گرفتی و انداختیش دور؟»
«من اصلاً دربارهی هیچ پولی چیزی نمیدونم. میشه کلاهم رو پس بدین؟»
«نه. کلاهت مدرکه. جیم تراسدیل، من تو رو به جرم قتل ربکا کلاین بازداشت میکنم. در این مورد حرفی داری؟»
«بله قربان. من کسی رو به نام ربکا کلاین نمیشناسم.»
کلانتر سلول را ترک کرد. در را بست. کلید را از روی دیوار برداشت و در را قفل کرد. در سلول را به ندرت قفل میکردند چون معمولاً مستها را در آنجا میگذاشتند. کلانتر نگاهی به داخل سلول انداخت و گفت: «دلم برات میسوزه، جیم. با کاری که تو کردی، جهنم هم برات کمه.»
«چه کاری؟»
کلانتر پاسخی نداد و با گامهای سنگین دور شد.
تراسدیل در زندان ماند. غذاهای آشغال مادِرزْبِست را میخورد، روی تخت دیواری میخوابید، در سطل میرید و میشاشید و سطل را هر دو روز یکبار عوض میکردند. پدرش به دیدنش نیامد چون در هشتاد سالگی روانی شده بود و حالا زوجی سرخپوست از او نگهداری میکردند. گاهی در ایوان خوابگاه متروک میایستادند و یکصدا با هم دعا میخواندند. برادرش در جستوجوی نقره به نوادا رفته بود.
گاهی بچهها در کوچهی باریک پشت سلولش جمع میشدند و میخواندند: «جلاد! جلاد! این دلش اعدام میخواد.» گاهی مردان از بیرون تهدیدش میکردند که میآیند و اسافل اعضایش را میبرند. یکبار هم مادر ربکا کلاین آمد و به تراسدیل گفت که اگر به او اجازه میدادند، با دستان خودش او را دار میزد. از پشت میلههای پنجره گفت: «چهطور تونستی دخترکم رو بکشی؟ فقط ده سالش بود. روز تولدش بود.»
تراسدیل روی تخت ایستاده بود تا بتواند از میان میلهها صورت زن را که به بالا نگاه میکرد، ببیند. گفت: «خانم، من دختر شما رو نکشتم. من کسی رو نکشتم.»
زن گفت: «کاکاسیاه دروغگو» و دور شد.
تقریباً همهی شهر در مراسم تدفین دخترک شرکت کردند. سرخپوستها هم بودند. حتی دو روسپیای هم که در چکولاک کسبوکاری داشتند، بودند. تراسدیل در گوشهی سلول روی سطل سرپا نشسته بود و سرود را میشنید.
کلانتر بارکلی به فورتپیر تلگراف فرستاد و بعد از یکی دو هفته سر و کلهی قاضی سیار پیدا شد. تازه استخدام شده بود و نسبت به سِمَتَش جوان بود. بچه قرتیای بلوند بود که موی بلندش مثل وایلد بیل هیکاک تا پشتش میرسید. نامش راجر میزِل بود. عینک گرد کوچک داشت و با وجود حلقهی ازدواجی که داشت هم در چکولاک و هم در مادرزبست، هیز بودنش به همه ثابت شده بود.
شهر چون هیچ وکیلی نداشت که بتواند از تراسدیل دفاع کند، میزِل رفت سراغ جرج اَندروز که صاحب دفتر بازرگانی و هتل گود رِست بود و یک میکده هم داشت. اندروز دو سال در یک آموزشگاه تجاری درس خوانده بود. گفت به شرطی وکالت تراسدیل را میپذیرد که خانم و آقای کلاین راضی باشند.
میزِل روی صندلی سلمانی سرش را عقب داده بود تا ریشش را بتراشند. گفت: «خب برو ازشون بپرس. اما زیاد لفتش نده.»
وقتی اندروز از آقا و خانم کلاین پرسید، آقای کلاین گفت: «خب، یه سؤال! گیریم اون اصلاً وکیل مدافع نداشته باشه، نمیشه اعدامش کرد؟»
اندروز گفت: «اونطوری دادگاه قانونی نیست. هر چند هنوز جزو ایالات متحد بهحساب نمیآیم اما تا چند وقت دیگه بهش میپیوندیم.»
خانم کلاین پرسید: «پس میتونه از حکم اعدام در بره؟»
اندروز پاسخ داد: «نه خانم. ممکن نیست بتونه.»
خانم کلاین گفت: «پس به وظیفهت عمل کن. خدا خیرت بده.»
جلسهی دادگاه از صبح تا نیمهی عصری زمستانی طول کشید. دادگاه در تالار شهرداری برگزار شد و برف در چشمبرهمزدنی مثل تور نازک عروس، شهر را پوشاند؛ اما ابرهای خاکستری به سمت شهر در حرکت بودند و هشدار میدادند طوفان در راه است. رابرت میزل که به پرونده نگاهی انداخته بود، هم دادستان بود و هم قاضی. در وقفهی ناهار در مادرزبست از دهان یکی از اعضای هیئتمنصفه درآمد که: «مثل بانکداری که از خودش وام میگیره و به خودش بهره پرداخت میکنه.» گرچه کسی مخالف این حرف نبود، هیچکس نگفت که کار میزل درست نبوده. هر چه بود، یکی بودن قاضی و دادستان مقرونبهصرفه بود.
دادستان میزل نیمدوجین شاهد احضار کرد و قاضی میزل اصلاً به پرسشهای دادستان میزل اعتراضی نکرد. اول از همه آقای کلاین شهادت داد و کلانتر بارکلی آخرین نفر بود. روایتی که از قتل بیان شد ساده بود. ربکا کلاین ظهر روزی به قتل رسیده بود که جشن تولدش بود. کیک و بستنی و دوستان ربکا حاضر بودند. حدود ساعت دو بچهها مشغول صندلیبازی بودند که جیم تراسدیل وارد چکولاک شد و ویسکی سفارش داد. کلاه کابوییاش بر سر بود. ویسکی را دیر تمام کرد و بعد گیلاسی دیگر سفارش داد.
اصلاً کلاهاش را از سر برداشت؟ به یکی از قلابهای کنار در آویزانش کرد؟ کسی چیزی به یاد نداشت.
ديل جرارد که مسئول بار بود، گفت: «خب، من هیچوقت بدون کلاه ندیدمش. انگار خودش جزیی از کلاهش بود. اگه از سرش برداشته، حتماً گذاشته کنار دستش روی پیشخوان. گیلاس دوم رو که تموم کرد، رفت.»
میزل پرسید: «وقتی رفت، کلاهش روی پیشخوان مونده بود؟»
«خیر قربان.»
«شب وقتی بار رو میبستی، روی قلاب کنار در ندیدیش؟»
«خیر قربان.»
ربکا کلاین همان روز در حدود ساعت سه از خانه بیرون آمده بود تا به عطاری برود. مادرش به او گفته بود که با سکهای که هدیه گرفته بود میتوانست آبنبات بخرد؛ اما چون به اندازهی کافی شیرینی خورده بود، آبنبات را نباید آن روز میخورد. ساعت پنج شده بود اما ربکا هنوز به خانه برنگشته بود. آقای کلاین و چند مرد دیگر جستوجو را آغاز کرده بودند و بالاخره جسد دخترک را در کوچهی باریکی بین گاراژ دلیجانها و هتل گود رست پیدا کرده بودند. دخترک خفه شده بود. سکهی نقرهای همراهاش نبود. پدر درهمشکستهاش بغلش کرده بود و تازه آن موقع بود که کلاه چرمی تراسدیل با لبهی پهنش را دیده بودند. کلاه زیر دامن دخترک بود.
در وقفهی ناهار از پشت گاراژ که کمتر از پنجاه متر با محل وقوع جرم فاصله داشت، صدای چکشزدن به گوش میرسید. چوبهی دار را آماده میکردند. نظارت بر این کار را به جان هاوس که بهترین نجار شهر بود، سپرده بودند. برف سنگینی میبارید و چندی بعد راه فورتپیر مسدود میشد؛ شاید یک هفته، شاید هم تا آخر زمستان. بنا نبود که تراسدیل را تا بهار در بازداشتگاه محل نگه دارند. مقرونبهصرفه نبود.
هاوس به آنها که برای تماشا آمده بودند، گفت: «ساختن دار که تماشا نداره. یه بچه هم از پسش برمیاد.»
هاوس توضیح داد که چهطور وقتی دستهی اهرمی کشیده میشود، الواری از زیر دریچه به کناری میلغزد و دریچهی زیر پای محکوم باز میشود تا او از دار آویزان شود. همچنین توضیح داد که برای اینکه الوار در لحظهی حساس گیر نکند، باید خوب روغنمالی شود. او اضافه کرد: «وقتی قراره همچین برنامهای باشه، باید از اول درست انجام بشه.»
بعدازظهر نوبت تراسدیل بود که به جایگاه بیاید و فرصتی شد برای حاضران تا زیر لب بد و بیراه بگویند. میزل چکشش را کوبید و اخطار داد که اگر حاضران ساکت نباشند، همه را از دادگاه بیرون میکند.
وقتی نظم برقرار شد، جرج اندروز از تراسدیل پرسید: «آیا در آن روز وارد چکولاک شدی؟»
تراسدیل گفت: «گمونم وارد شدم وگرنه اونجا نمیبودم.»
بعضی خندیدند که باعث شد با اینکه خود میزل هم لبخند میزد، باز هم چکشش را بکوبد اما اخطار دوم را صادر نکرد.
«دو بار مشروب سفارش دادی؟»
«بله قربان. پولم فقط برای دو تا مشروب کافی بود.»
ایبل هاینز فریاد زد: «اما خیلی زود یه دلار دیگه هم اومد دستت. مگه نه پستفطرت؟»
میزل با چکشش اول به سمت هاینز و بعد به سمت کلانتر بارکلی که در ردیف اول نشسته بود، اشاره کرد و گفت: «کلانتر! لطفاً این مرد را ببر بیرون و جرم اخلال در نظم دادگاه را به او تفهیم کن.»
بارکلی هاینز را به بیرون از دادگاه برد؛ اما به جای تفهیم اتهام از او پرسید که چه مرگش است.
هاینز گفت: «متاسفم اوتیس. تحمل نداشتم ببینم با اون پررویی اونجا نشسته.»
بارکلی گفت: «برو پیش جان هاوس. شاید کمک لازم داشته باشه. تا وقتی این معرکه تموم نشده برنگرد.»
«دور و بَر جان پره. کمک لازم نداره. برف هم که شدید شده.»
«نمیمیری. برو.»
در همین حال تراسدیل شهادت میداد که تازه وقتی به خانه رسیده، متوجه شده که از چکولاک بدون کلاه بیرون آمده بوده است. گفت که خیلی خسته بوده و نمیارزیده که آن راه طولانی را برگردد و در شهر دنبال کلاهش بگردد. آن موقع هوا تاریک هم شده بود.
میزل حرف تراسدیل را قطع کرد و گفت: «میخواهی این دادگاه باور کند که تو شش کیلومتر پیاده رفتی بدون اینکه حتی لحظهای بفهمی کلاه روی سرت نیست؟»
تراسدیل گفت: «خب از بس همیشه سرم بوده، فکر کرده بودم هنوزم سرمه.»
حرف او باز هم باعث شلیک خنده شد. بارکلی در همان لحظه به تالار برگشت و درحالیکه سر جایش کنار دِیو فیشر مینشست، پرسید: «به چی میخندین؟»
فیشر گفت: «این دیوونه انگار به جلاد نیازی نداره. داره با حرفهاش خودش رو دار میزنه. درسته که قضیه شوخی نیست؛ اما واقعاً خندهداره.»
جرج اندروز با صدای بلند پرسید: «آیا ربکا کلاین رو در اون کوچه دیدی؟»
وقتی همه به جرج نگاه کردند، او تازه متوجه قابلیت دراماتیک شدن وضعیت شد و دوباره پرسید: «آیا وقتی دیدیش، سکهی تولدش رو ازش دزدیدی؟»
تراسدیل پاسخ داد: «خیر قربان»
«تو کشتیش؟»
«نخیر قربان. من اصلاً نمیدونستم اون کیه.»
آقای کلاین از جا بلند شد و داد زد: «تو کشتیش. دروغگوی حرومزاده.»
تراسدیل گفت: «من دروغ نمیگم» و آن موقع بود که کلانتر بارکلی حرفش را باور کرد.
اندروز گفت: «من دیگه سؤالی ندارم» و سر جای خودش برگشت.
تراسدیل میخواست از جا بلند شود که میزل از او خواست همانجا بماند و به چند پرسش دیگر هم پاسخ بدهد.
«آقای تراسدیل! آیا همچنان مصرّی که وقتی داشتی در چکولاک مشروب میخوردی، کسی کلاهت رو دزدیده، روی سرش گذاشته، وارد اون کوچه شده، ربکا کلاین رو به قتل رسونده و کلاه رو همونجا گذاشته تا برای تو دسیسه بچینه؟»
تراسدیل ساکت بود.
«آقای تراسدیل! جواب سؤال رو بدین.»
«قربان، من نمیدونم دسیسه یعنی چی.»
«انتظار داری باور کنیم که کسی عمداً پای تو رو به این قتل فجیع کشونده؟»
تراسدیل دستانش را به هم قفل کرد و افکارش را سبک و سنگین کرد. سرانجام گفت: «شاید کسی اشتباهی برش داشته بوده و بعد دورش انداخته.»
میزل به جمعیت نگاه کرد که ششدانگ حواسشان به دادگاه بود و پرسید: «کسی از بین شما کلاه تراسدیل رو به اشتباه برنداشته؟»
جز صدای برخورد دانههای برف به پنجره صدایی نمیآمد. اولین طوفان زمستان بود و اهالی شهر به آن چلهی گرگ میگفتند؛ چون گرگها از بلندیهای بلک هیلز برای یافتن غذا بهطرف زبالهدانی شهر میآمدند.
میزل گفت: «من دیگه سؤالی ندارم و بهخاطر شرایط جوی نیازی به جمعبندی برای هیئتمنصفه نمیبینم. هیئتمنصفه رأیگیری میکنند و حکم نهایی اعلام میشه. شما سه گزینه دارید: بیگناه، قتل غیرعمد، قتل عمد درجه اول.»
کسی اضافه کرد: «قتل دختر هم داریم.»
کلانتر بارکلی و دیو فیشر بهسمت چکولاک رفتند. ایبل هاینز هم درحالیکه برف را از روی شانههایش میتکاند، در بار به آن دو پیوست. دیل جرارد سه لیوان آبجو جلویشان گذاشت و اجازه نداد کسی حساب کند.
بارکلی گفت: «درسته که میزل دیگه هیچ سؤالی نداشت اما من هنوز یه سؤال دارم. بیخیال کلاه. اگه تراسدیل دخترک رو کشته، چرا ما نتونستیم سکه رو پیش اون پیدا کنیم؟»
هاینز گفت: «چون ترسیده و سکه رو دور انداخته.»
«من همچین فکری نمیکنم. اون خیلی کله پوکه. اگر سکه رو گرفته بود، برمیگشت اینجا و همهش رو میداد بالای مشروب.»
دیو پرسید: «منظورت چیه؟ میخوای بگی اون بیگناهه؟»
«میخوام بگم کاش اون سکهی لعنتی رو پیدا میکردیم.»
«شاید از سوراخ جیبش افتاده.»
بارکلی گفت: «جیبهاش سوراخ نبودن. فقط یه سوراخ کف چکمهش بود که اونقدر بزرگ نبود که یه دلاری ازش رد شه» و جرعهای آبجو خورد. بوتههایی که با برف و باد در خیابان اینطرف و آنطرف میرفتند، مثل جمجمههای سرگردان بودند.
جلسهی هیئتمنصفه یکونیم ساعت طول کشید. بعداً کِلتون فیشر اعتراف کرد: «همه با همون رأیگیری اولیه با حکم اعدام موافق بودیم اما طولش دادیم تا هیئتمنصفه حرفهای بهنظر برسه.»
میزل از تراسدیل پرسید که آیا قبل از تأیید حکم حرفی برای گفتن دارد یا نه؟
«هیچی به ذهنم نمیرسه. فقط اینکه من اون دختر رو نکشتم.»
طوفان سه روز ادامه داشت. جان هاوس از بارکلی پرسیده بود بهنظرش وزن تراسدیل چهقدر است و بارکلی گفته بود حدود صدوچهل. هاوس با گونیهای کرباس آدمکی ساخت و درونش را با سنگ پر کرد. بعد روی ترازوی میکده آن را وزن کرد و آنقدر سنگ اضافه کرد تا عقربه به صدوچهل برسد. بعد آدمک را پیش چشم نیمی از مردم شهر که در میان تودههای برف به تماشا ایستاده بودند، دار زد.
هوا در شب قبل از اجرای حکم صاف شد. کلانتر بارکلی به تراسدیل گفت میتواند شام دلخواهش را سفارش بدهد. تراسدیل استیک و تخممرغ با خلال سیبزمینی و سس گوشت سفارش داد. بارکلی از جیب خودش پرداخت کرد و بعد روی صندلیاش نشست و در حالی که ناخنهایش را تمیز میکرد، به صدای کارد و چنگال روی بشقاب چینی تراسدیل گوش میداد. وقتی صدا متوقف شد، کلانتر بهسمت سلول رفت. تراسدیل روی تخت نشسته بود. بشقاب آنقدر تمیز بود که بارکلی حدس زد حتماً آخرین ذرههای سس را هم مثل سگ لیسیده. تراسدیل گریه میکرد.
گفت: «یه چیزی به ذهنم اومد.»
«چی جیم؟»
«اگه من رو فردا صبح اعدام کنن، با استیک و تخممرغی که هنوز توی شکمم هست میرم توی قبر. فرصت ندارم که خالیش کنم.»
بارکلی لحظهای چیزی نگفت. وحشتزده بود؛ نه بهخاطر تصور آن صحنه بلکه به این خاطر که تراسدیل به چنان صحنهای فکر کرده بود. بعد گفت: «بینیت رو پاک کن.»
تراسدیل بینیاش را پاک کرد.
«جیم، گوش کن ببین چی میگم چون این آخرین شانس توئه. تو اون روز بعدازظهری توی بار بودی. آدمای زیادی اونجا نبودن. درسته؟»
«درسته.»
«خب، کی کلاهت رو برداشت؟ چشمات رو ببند و خوب فکر کن. به یاد بیار.»
تراسدیل چشمانش را بست. بارکلی منتظر ماند. سرانجام تراسدیل چشمانش را باز کرد. از گریه سرخ شده بودند. گفت: «اصلاً یادم نمیاد که سرم بوده یا نه.»
بارکلی آهی کشید و گفت: «بشقاب رو بده من. حواست به کارد باشه.»
تراسدیل کارد و چنگال را گذاشت روی بشقاب و از میان میلهها به کلانتر داد و گفت کاش میشد کمی آبجو بخورد. کلانتر کمی فکر کرد. بعد شال و کلاه کرد و رفت بهسمت چکولاک و دبهی کوچکی آبجو از دیل جرارد خرید. هاینز که مأمور کفنودفن بود، آخرین جرعهی شرابش را بالا داد و همراه بارکلی از بار خارج شد.
بارکلی گفت: «فردا روز مهمیه. ده سال بود که کسی رو دار نزده بودیم و امیدوارم خوششانس باشیم و تا ده سال دیگه هم کسی رو دار نزنیم. خوبه تا اون موقع من بازنشسته میشم. کاش الان بازنشسته بودم.»
هاینز به او نگاه کرد و گفت: «تو واقعاً فکر میکنی کار اون نبوده.»
بارکلی گفت: «اگه اون نکشته، کار هر کی که بوده، هنوز داره تو این شهر میگرده.»
اجرای حکم ساعت نه صبح روز بعد بود. با آنکه باد سوزداری میوزید، بیشتر اهالی شهر برای تماشا آمده بودند. کشیش رِی رولز در کنار جان هاوس روی سکوی اعدام ایستاد. هر دو با اینکه پالتو و شالگردن داشتند، از سرما میلرزیدند. باد صفحههای انجیلی را که در دست کشیش رولز بود، آرام نمیگذاشت. کیسهی پارچهای سیاهی هم که از کمربند هاوس آویزان بود، در باد پرپرک میزد.
بارکلی تراسدیل را با دستانی از پشت بسته بهسمت چوبهی دار آورد. تراسدیل تا وقتی به پلهها نرسیده بود، آرام بود. اما بعد شروع کرد به لگدزدن و به گریه افتاد.
«این کار رو نکنین. لطفاً با من این کار رو نکنین. من رو زجر ندین. لطفاً من رو نکشین.»
برخلاف جثهی کوچکش خیلی قوی بود و کلانتر مجبور شد دیو فیشر را برای کمک صدا بزند. هر دو با هم بهسختی توانستند تراسدیل را محکم نگهدارند و کشانکشان از دوازده پله بالا ببرند. تراسدیل یکبار با چنان قدرتی خودش را تکان داد که نزدیک بود هر سه از سکو به پایین بیفتند و مردم پیش دویدند تا اگر کسی افتاد، او را بگیرند.
یکی فریاد زد: «بس کن دیگه. مرد باش و بمیر.»
تراسدیل لحظهای روی سکو ساکت بود؛ اما وقتی کشیش رولز شروع به خواندن فصل ۵۱ مزامیر کرد، او چنان جیغ زد که بعدها یکی در چکولاک گفت: «مثل زنی که سر پستونهاش لای رختخشککن گیرکرده باشه جیغ میزد.»
کشیش رولز صدایش را به قدری بلند کرده بود که ضجههای محکوم شنیده نشود و میخواند: «خدایا، بر حسب محبت خود مرا فیض عطا فرما! بر حسب رحمت بیکران خویش نافرمانیهایم را محو ساز.»
وقتی تراسدیل هاوس را در حال بیرونکشیدن کیسهی سیاه از کمربندش دید، مثل سگ به نفسنفس افتاد. سرش را تکانتکان میداد تا هاوس نتواند سرش را با کیسه بپوشاند. موهایش در هوا رها شد. هاوس مثل کسی که بخواهد به اسب چموشی افسار ببندد، هر تکان سر تراسدیل را با شکیبایی دنبال میکرد.
تراسدیل نعرهزنان گفت: «بذارین کوهستان رو ببینم.»
آب از حفرههای بینیاش جاری بود و همچنان درخواست میکرد: «اگه بذارین یه بار دیگه کوهستان رو ببینم، آروم میشم.»
اما هاوس کیسه را روی سر تراسدیل انداخت و تا شانههای لرزان او پایین کشید. کشیش رولز همچنان وِر میزد. تراسدیل با تقلا از روی دریچه کنار رفت. بارکلی و فیشر او را دوباره روی دریچه هل دادند. کسی از آن پایین داد زد: «یالا کابوی!»
بارکلی به کشیش رولز گفت: «بگو آمین. محض رضای خدا، زودتر بگو آمین.»
کشیش رولز آمین گفت و درحالیکه انجیل را میبست، عقب رفت.
بارکلی با سر به هاوس اشاره کرد. هاوس اهرم را کشید. الوار از زیر در لغزید و دریچه پایین افتاد. تراسدیل هم. گردنش که شکست، ترق صدا داد. پاهایش تا نزدیک چانهاش بالا جهید و بعد لَخت افتاد. قطرههای زرد، برف زیر او را لکهدار کرد.
پدر ربکا کلاین فریاد زد: «حقت بود حرومزاده. مثل سگ در حال جونکندن روی خودت شاشیدی. به جهنم خوش اومدی.» چند نفر کف زدند.
تماشاگران همانجا ماندند تا وقتی جسد تراسدیل را با سر هنوز پوشیدهاش، روی همان درشکهای گذاشتند که او را با آن به شهر آورده بودند. بعد همه پراکنده شدند.
بارکلی به زندان برگشت و در سلول تراسدیل نشست. ده دقیقه گذشت. به اندازهای سرد بود که بخار نفسش را میدید. منتظر چیزی بود و سرانجام رسید. دبهی آخرین آبجو تراسدیل را گرفت و داخلش استفراغ کرد. بعد به دفترش رفت و به آتش بخاری چوب اضافه کرد.
هشت ساعت بعد او هنوز در دفترش بود. خودش را واداشته بود کتابی بخواند که ایبل هاینز سر رسید. گفت: «اوتیس! پاشو بیا مردهشور خونه. میخوام یه چیزی نشونت بدم.»
«چی؟»
«نه، باید خودت ببینی.»
با هم بهسمت مردهشویخانه به راه افتادند. جسد برهنهی تراسدیل روی تخته بود. بوی مواد شوینده و گُه فضا را انباشته بود.
هاینز گفت: «وقتی آدم اینطوری میمیره، محتویات شکمش میریزه بیرون. حتی اونایی که با افتخار میمیرن هم اختیار این رو ندارن. دمودستگاهشون شل میشه.»
«همین؟»
«برو اونجا. میدونم با شغلی که داری، تا حالا چیزهایی بدتر از شلوار پر از گه دیدی.»
شلوار روی زمین بود. انگار کسی در میانهی پشتورو کردنش دست از کار کشیده بود. چیزی در میان کثافت درخشید. بارکلی بیشتر خم شد و سکهی نقرهای را دید. دست دراز کرد و با دو انگشت سکه را از میان گه برداشت.
هاینز گفت: «من که نمیفهمم. این حرومزاده که به اندازهی کافی تو زندون بود.»
بارکلی بهسمت صندلیای در گوشهی سالن رفت و چنان سنگین نشست که بازدمش صدای سگ داد. گفت: «حتماً وقتی فانوس ما رو دیده، سکه رو قورت داده بوده. هر وقت هم که سکه بیرون میومده، تمیزش میکرده و دوباره قورتش میداده.»
هر دو بهتزده به یکدیگر نگاه میکردند.
سرانجام هاینز گفت: «تو حرفش رو باور کرده بودی.»
«عجب احمقیام. آره.»
«این بیشتر تو رو به آدم میشناسونه تا اون رو.»
«تا آخرش اصرار داشت که بیگناهه. بهنظرم حتی به درگاه خدا هم همین رو میگه.»
هاینز تأیید کرد.
«تو کتم نمیره. بههرحال که اعدام میشد. حتی اگه راستش رو میگفت، بازم اعدام میشد. میدونی چی میگم؟»
هاینز شانه بالا انداخت و گفت: «من حتی نمیفهمم چرا شب میشه، چرا روز میاد. میخوای با سکه چیکار کنی؟ پس میدیش به پدر و مادر دختره؟ شاید بهتر باشه ندیش، چون…»
چون نیازی نبود. آقا و خانم کلاین از اول میدانستند. همهی شهر این را از اول میدانستند. او تنها کسی بود که نفهمیده بود. عجب احمقی بود. گفت: «نمیدونم باهاش چیکار کنم.»
باد شدت گرفت. صدای نیایش از کلیسا میآمد. ثنای خداوند را میخواندند.
دیدگاهتان را بنویسید