نویسنده: آنتونی لین
ترجمه: فرهاد پروین از تیم ترجمه «انستیتو هنر داستان»
دنیس ویله نوو برای تفریح چه میکند؟ اصلاً میداند تفریح یعنی چی؟ گفتنش سخت است اما تفریح وجه مهمی از زندگی آدمهای فیلمهای ویله نوو نیست. نشستن پای سه فیلم او «آتشها» (محصول ۲۰۱۰)، «محبوسان» (محصول ۲۰۱۳) و «دشمن» (محصول ۲۰۱۳) مثل این میماند آدم خودش را ببندد به آثار کافکا و آثار دوره متأخر توماس هاردی. شخصیتهای ویله نوو به نظر این فرض ملالتبار که سرنوشت آنها را به جایی که میخواهد میبرد را پذیرفتهاند. این مسئله در مورد فیلم «سیکاریو (2015)»، ساختهی دنیس ویله نوو نیز صدق میکند که علیرغم فیلمبرداری در مرز مکزیک و آمریکا، هیچ تمایلی به نشان دادن خورشید در آن دیده نمیشود و به ندرت در آن ذرهای امید وجود دارد.
امیلی بلانت در این فیلم نقش یک مأمور FBI به نام کیت میسر را بازی میکند که مسئول یک گروه مبارزه با گروگانگیری است. در صحنه افتتاحیه، او و همکارش رجی (دنیل کالویا) رهبری یورش به خانهای در شهر چندلر ایالت آریزونا را برای یافتن گروگانها بر عهده دارند، اما تنها جنازههای گروگانها را پیدا میکنند. این جنازهها که به صورت ایستاده درون تورفتگیهایی تعبیه شده در دیوار، مثل جنازههایی در یک دخمه باستانی انباشته شدهاند، قربانیان کارتلهای قاچاق مواد مخدر هستند که تجارت ظالمانهشان را سر مرزها انجام میدهند. تمام کاری که کیت در اغلب مواقع میتواند انجام دهد، تمیزکاری گندهای به بار آمده است. در نتیجه وقتی بمبی منفجر میشود و فرصتی برای کیت در لباسی جدید و نامعمول به وجود آورد، او بسیار خرسند میگردد. کیت در مأموریت جدید عنوانی رسمی ندارد اما خود را میان انبوهی از سازمانها مثل FBI، CIA و SWAT مییابد. رابط کیت، مت (با بازی جاش برولین) است که زیادی پوزخند میزند، در اداره دمپایی ابری پا میکند، و شکسته حرف میزند. وقتی از هدفش میپرسند پاسخ میدهد «واکنش شدید نشون دادن».
نقشه از این قرار است که با انتقال برادر یکی از کلهگندههای کارتل به نام مانوئل دیاز (با بازی برناردو ساراسینو) از زندانی در مکزیک به درون خاک آمریکا، دیاز را فریب داده و او را از مخفیگاهش بیرون بکشند. کاری آرام و کوچک، با ناوگانی عظیم از ماشینهای مشکی پر از نیروهای ویژه. ضربهای که ویله نوو به ما وارد میکند این است که ما را برای یک سکانس تعقیب و گریز با ماشین آماده میسازد اما در نهایت همه چیز را در سکونی پر تعلیق برگزار میکند. اگر تاکنون در منطقهای ناامن در ترافیک گیر کرده باشید با توجه به فیلم «سیکاریو»، کاری که باید انجام دهید این است که اول، اوباش را در ماشینهای اطرافتان شناسایی کنید، (ایمپالای سرخ، دو خط سمت چپ)، (سیریک سبز، موقعیت ساعت هفت)، و سپس به سمت هر کسی که از قیافهاش خوشتان نمیآید آتش بگشایید. تقریباً کاری که اکثر ما در اوج ترافیک و در ساعات شلوغ روز، در صورتیکه با لیوانمان مشغول نباشیم انجام میدهیم! در نتیجه وقتی کیت درباره آدمهایی که کشته شدهاند سئوال میکند به او میگویند: «احتمالا خبرش در روزنامههای الپاسو هم منتشر نمیشه».
این ممکن است آزاردهندهترین جنبه فیلم «سیکاریو» باشد: آگاهی رو به رشدی از این مسأله که بهای زندگی دارد پایین میآید. چیزی که هنگام حرکت کاروان در شهر خوارز، جایی که برادر دیاز زندانی است، از ردیف جسدهای آویخته شده به نشانه اخطار مشخص است. در فیلمهای اکشن احمقانه، به ندرت پیش میآید از کشته شدن ضد قهرمانها ناراحت شویم. در واقع کشته شدن آنها تبدیل به لحظهای وجدآور در فیلم میشود. اما شیوه کار ویله نوو این نیست. تحقیر شخصیت انسان برای او آزار دهنده است، و سنگینی چنین درکی از انسان در این فیلم بر دوش کیت است. او میگوید: «من میخوام یه جور فرآیند خاصی رو طی کنم»، فقط برای اینکه قوانین را نه چیزهایی پوچ، بلکه در میدان نبرد و جایی که جنگ مواد مخدر در جریان است آنها را بسیار پرمعنا میداند. «به نظر توی آمریکایی اینا هیچ معنایی ندارن، و تو نسبت به هر کاری که ما میکنیم تردید داری». اینها عبارات آموزنده آلخاندرو (با بازی بنیچیو دل تورو) هستند. فردی که او نیز در گروه مبارزه با کارتل حضور دارد. گذشته این فرد، خانوادهاش، کارفرمای فعلیاش و حتی کشور زادگاهش مثل یک راز میمانند، و همینطور که فیلم جلوتر میرود آرام آرام افشا میشوند. در انتها ما همچنان مردد باقی میمانیم که او برای چه کسانی و به چه دلایلی کار میکند. راز او تا انتها نیز سربسته میماند.
این نقشی ایدهآل برای دل توروست. کسی که وقتی حرکاتش در فیلم از دیالوگهایش بیشترند، و دیالوگهایش باعث میشوند در صندلیتان رو به جلو خم نشوید، ترسناکتر است. او به طرزی دراماتیک کمتر از معمول واکنش نشان میدهد. آلخاندرو شبی در مواجهه با اتوبوسی پر از مهاجران مکزیکی که توسط مقامات آمریکایی متوقف شدهاند، صبورانه منتظر میماند، چمباتمه میزند، و به آرامی سئوالاتی به زبان اسپانیایی میپرسد و میکوشد اطلاعات جمعآوری کند. او در خشونت نیز به شدت صرفهجوست. مظنونی را نه با کتک زدن، بلکه تنها با خیس کردن انگشت و فرو کردن آن در گوش مظنون بیچاره شکنجه میدهد. همچنین گرچه ما شاهد بلایی که بر سر برادر دیاز در اتاق بازجویی میآورد نیستیم، اما آرامش دل تورو هنگامی که چند گالن آب از سردخانه اداره میآورد تمام وحشتی که لازم است را به ما منتقل، و مثل پوششی برای خشونت خوشرویانه عمل میکند.
تنها مزاحم امیلی بلانت است. وظیفه شخصیت او در فیلم اعتراض کردن و سئوال پرسیدن و تلاش برای فهمیدن این مسئله است که چرا از او خواسته شده همراه این تیم باشد، که در حقیقت متوجه میشود حضورش چندان اهمیتی هم ندارد. به نظرم این برای شخصیتی که از اطرافیانش باهوشتر است کافی نیست. در نگاه نافذش و سایهای که از لبخند بر لبانش باقی مانده، نشانههای فردی دیده میشود که قصد دارد زندگی به جای کسالت، مجذوبش کند، گرچه هرگز از هیجان فریاد نکشد. دیگر هیچکس چنین نقشهای اولی برای بازیگران زن، آن طور که بن هکت (به همراه دوروتی پارکر، ماس هارت و دیگران فیلم «چیزی مقدس نیست» را برای کارول لمبارد نوشتند نمینویسد. به همین دلیل بهترین نقشهای امیلی بلانت نقش آفرینیهای کوچکش در فیلمهای «شیطان پرادا میپوشد»، «جنگ چارلی ویلسون» و در صحنه حیرتانگیز دستشویی در فیلم «اداره تطبیقات» است که در آن در سه دقیقه و بیست ثانیه، از ملاقات با مت دیمون به عشقبازی با او میرسد. چه کس دیگری میتواند چنین چیزی را باورپذیر از کار در بیاورد؟ با بازیگری که یک بوسه را مثل خندیدن و بالعکس اجرا میکند چه میکنید؟
کاری که نمیکنید این است که یک تفنگ دستش دهید، سرخی گونههایش را پاک کنید، و به هر قیمتی شده از او بخواهید چهرهای بیحالت و بیاحساس داشته باشد. با این حال این کاری است که امیلی بلانت ابتدا در فیلم «لبه فردا» و حالا در فیلم «سیکاریو» انجام میدهد. او بیهیچ سختی و تلاشی، یک قهرمان زن محجوب، به سادگی نواختن کلیدهای یک اکتاو روی پیانو خلق میکند. در فیلم سکانسی وجود دارد که در آن کیت مینوشد، میرقصد و موهایش را باز میکند اما به زودی به شکلی قابل پیشبینی، تنها به خاطر نزدیک شدن به احتمال خوشی، یعنی یک خطا در جایی که آلخاندرو آن را سرزمین گرگها میخواند، مورد مجازات قرار میگیرد. اورسن ولز نیز در فیلم «نشانی از شر» چنین سرزمینی را به تصویر میکشد. منطقه مرزی خطرناکی که بوی گند ناشی از فساد آن درست مثل منطقهای است که در فیلم «سیکاریو» تصویر شده است. با این حال ولز جایی برای کمدی تلخ و ندامتی عاشقانه نیز در فیلمش پیشبینی کرده. حال آنکه ویله نوو امکان رستگاری را برای شخصیتهایش ایجاد نمیکند. به شخصیت سیلویو (با بازی ماکسیملیانو هرناندز) توجه کنید. او یک شهروند مکزیکی است که از آغاز شاهد سرنوشتش هستیم. به پسرش که مشخص است دوستش دارد قول میدهد به زودی با او فوتبال بازی کند. اما ما میدانیم سیلویو نقش مهمی در پیرنگ داستان دارد و همانطور که ویله نوو همواره میخواهد، از احتمال وقوع بدترین چیز ممکن وحشت میکنیم. آیا پدر و پسر هرگز با همدیگر بازی خواهند کرد؟ حدس بزنید!
اگر «سیکاریو» زیر بار فضای سهمگین فیلم دوام میآورد به دلیل ریتم آن و اهمیتی است که ویله نوو مثل یک نوازنده درامز به ضرباهنگ داستان میدهد. انگار آرام نشسته و منتظر اجرای بخش بعدی کارش است. من شخصاً عاشق سکانس حمله شبانه به تونل مورد استفاده کارتل برای جابجایی مواد توسط گروهی متشکل از مت، آلخاندرو، تعدادی افسر آمریکایی، کیت و رجی، و دوست کیت از FBI هستم. علاوه بر شلیک گلوله و آتشبازیهایی که مت آنها را «جشن چهارم جولایی با استروید» میخواند، همه جا آنقدر تاریک است که انگار شاهد یک پارودی از سبک خود ویله نوو هستیم. ما همه چیز را نه از یک، که از دو شکل دید در شب مشاهده میکنیم. یکی تکرنگ حرارتی تار، و دیگری سبز دانهدار و سفید. مدیر فیلمبرداری «سیکاریو» راجر دیکینز است. کسی که با دست یافتن به نوعی زیبایی دور از دسترس در لوکیشنهایی پر از نومیدی و یأس، فیلم را هم پالایش کرده و هم آن را رها ساخته است. منظرهای که کیت در آغاز مأموریتش با هواپیما از فراز آن میگذرد به نظر سیارهای بیگانه میآید. با طرحهایی چرخان از سنگ که سایه هواپیما بر آن به حشرهای کوچک میماند. یکی از افراد تیم وقتی کیت را به بالای پشتبام میبرد و زیر آسمان روشن از آتش انفجارها و گلولههایی که نوید آغاز شب را در شهر خوارز میدهند از کیت میپرسد: «میخوای یه چیز باحال ببینی؟». بهتر از همه، صحنهای است که در آن نیروهای آمریکایی وارد تونل سرنوشتساز میشوند، و همچنان که شاهد به پایان رسیدن روز پشت سرشان هستیم، در برابر رنگ سرخ و نارنجی نور غروب، ضد نور میشوند. کلاهخودهای فوق پیشرفتهای که رویشان دوربینی نصب شده بر سر گذاشتهاند در این وضعیت مثل کلاه کابویها و کله در حال تکان خوردن اسبها به نظر میرسند. در چنین لحظاتی از فیلم «سیکاریو» است که احساس تماشای یک فیلم وسترن به آدم دست میدهد: مهیج، مهیب و اسیر در حاشیههای کشور، درگیر نبردی که پیروزی ندارد.
دیدگاهتان را بنویسید