نویسنده:کامیل بورداس
ترجمه: احمد امامی از تیم ترجمه انیستیتو هنر داستان
تنها چیزی که گفتم این بود که حتماً از رنگ بژ خیلی خوشش میآید. داشتم سعی میکردم بفهمم که چرا آنقدر از او بدم میآمد. آدری[1] را میگویم. دوستدختر جدید برادرم. با خودم میگفتم شاید به خاطر طیفهای مختلف رنگ بژ که تمام طول هفته تنش میکرد، باشد.
گفتم: «باید خیلی عاشق رنگ بژ باشی، شلوارهات، پیراهنهات، همه همین رنگیان یا شایدم کرمی.» کرمی کمتر خصمانه به نظر میرسید. قبلاً بهم گفته بودند که گاهی اوقات در انتخاب کلماتم بیملاحظه و بدجنس میشوم.
آدری گفت: «شلوارم که سبزه.»
برادرم گفت: «جین[2] راست میگه، شلوارت سبز نیست عزیزم.» در طول سال، این اولین باری بود که دربارهی چیزی باهام موافق بود و اینطوری بود که آدری متوجه شد کوررنگ است. آدری در طول بقیهی تعطیلات خانوادگیمان (گشت و گذاری ده روزه و هر دو سال یک بار در جنوب اسپانیا) مشغول نشان دادن چیزهای مختلف بود و میپرسید: «این چه رنگیه؟»
این موضوع به نظر پدر و مادرم خیلی جالب بود. مخصوصاً چون میتوانستند جوابهایی صریح و سرراست به آدری بدهند و خودشان را دربارهی چیزهایی که هیچگاه حتی دو بار به آنها فکر هم نکرده بودند حرفهای و صاحبنظر نشان بدهند.
پدرم میگفت: «خب، آدری، این نارنجیه.» و بعد نارنجی را توصیف میکرد. چیزی بین زرد و قرمز، از غروبها حرف میزد، از پرتقال، از هنری برگسون نقل قول میکرد و میگفت: «نارنجی تنها رنگ حقیقیایه که وجود داره.» و دست آخر میگفت: «چیزهای زیادی میشه راجعبه نارنجی گفت. واقعاً تا حالا بهش فکر نکرده بودم.» و مادرم ادامه میداد: «چیزهایی که چون همیشه دور و برمونن بهشون فکر نمیکنیم.»
اما من فکر میکردم که آدری دارد نقش بازی میکند. آخر چطور میشود بیست و شش سال زندگی بکنی و متوجه نشوی که کوررنگ هستی؟ به نظرم او نیاز داشت در مرکز توجهات باشد. برادر من یک نقاش بود. یعنی تا به حال دربارهی رنگها حرف نزده بودند؟
برادرم گفت: «نه جین، تا حالا راجعبه رنگها صحبت نکردیم. اصلاً چرا باید دربارهی رنگها صحبت بکنیم؟ تو و مَت[3] راجعبه رنگها حرف میزدین؟»
گفتم: «مت جغرافی درس میده!»
لینو خیلی از دوستپسر قبلی من خوشش نیامده بود. هرچند مطمئن نیستم که خودش هم از این موضوع خبر داشته باشد. در طول پنج سال گذشته و رابطهی من با مت، برادرم از اسم مت، فقط برای اشاره کردن به ویژگیها و خصوصیات یک آدم معمولی و عامی، آن هم با هدف رساندن منظور و ایدهاش دربارهی فرهنگ و سیاست یا سیاستهای فرهنگی استفاده کرده بود. میگفت: «آدمهایی مثل مت اهمیتی برای تئاتر معاصر و مدرن قائل نیستن. اونا سخت کار میکنن، میآن خونه و تنها چیزی که میخوان یه لیوان آبجو و یه برنامهی سرگرمکنندهی تلویزیونیه.» یک بار بهش گفته بودم که این کارش چقدر متکبرانه است؛ این که از مت به عنوان معیاری بینقص از آدمهای کوچک و بیاهمیت استفاده میکند اما برادرم وانمود کرده بود که او را، درواقع ما را -در دلم میگفتم من رو قاطی این ماجرا نکن، اما چیزی به زبان نمیآوردم- به خاطر عملگرا بودنمان تحسین میکند؛ این را که میتوانستیم هر روز، فقط روی همان روز متمرکز شویم، تحسین میکرد. میگفت: «عادی بودن هیچ خجالتی نداره و من حق دارم که در اون غرق بشم، مخصوصاً بعد از دوستپسر قبلیم»
آدری و لینو بیش از یک سال بود که باهم رابطه داشتند اما آنها در آمریکا و من در پاریس زندگی میکردم و برای همین این اولین باری بود که او را ملاقات میکردم. تمام چیزی که از او میدانستم، همان چیزهایی بود که برادرم هشت ماه پیش موقع شام کریسمس بهمان گفته بود؛ وقتی که رابطهشان هنوز آنقدری تازه و نوپا بود که آدری تعطیلات را با خانوادهی خودش بگذراند.
پرسیدم: «کدوم دانشگاه درس خونده؟»
«لوئیس و کلارک»[4]
«لوییس و کلارک[5] دیگه کجاست؟ همونجایی که دیلی پلنت[6]خبرنگارا و کارآموزاش رو پیدا میکنه؟»
لینو گفت: «لوئیس و کلارک، نه لوییس.»
فکر میکردم که اینها را دارد از خودش درمیآورد. باید آن را توی گوشیام بررسی میکردم. میدانستم که او هم همین فکر را کرده است. تماشای “لوییس و کلارک: ماجراجوییهای جدید سوپرمن” هر شب سهشنبه اواسط دههی نود، از جمله آن لحظات بهیادماندنیای بود که در کنار هم گذرانده بودیم.
مت که هنوز آن زمان نامزدش بودم، اطلاعاتی را که راجعبه دانشگاه لوئیس و کلارک میدانست بهم گفت -که دست بر قضا خیلی هم زیاد بود- برای همین کم و بیش چیزهایی راجعبه تحصیلات آدری فهمیده بودم و همچنین میدانستم که به فرزندی قبول شده است که البته حس حسادتم را برمیانگیخت. این که بتوانی به آدمهایی که بیش از همه دوستت دارند، نگاه بکنی و نگران این نباشی که بعدها دقیقاً شبیهشان بشوی باید بینظیر باشد؛ منبعی بیپایان و تجدیدپذیر از آسودگی خیال.
آدری یکی دو روز بعد از فهمیدن این که همهی زندگیاش داشته رنگ بژ میپوشیده، یک روز عصر گفت: «کنجکاوم که بدونم پدر و مادر واقعیم هم یکیشون کوررنگ بوده یا نه؟» داشتیم داخل آلاچیقهای کنار ساحل تاپاس[7] میخوردیم. از این که باید وانمود میکردم چقدر ناراحتکننده است که آدری هیچوقت نمیتواند بفهمد والدین واقعیاش چه مشکل بیناییای داشتند، متنفر بودم. چیزی که آدری از آن بیخبر بود، این بود که چقدر خوششانس است. درواقع چیزی در درونم باور داشت که اتفاقاً آدری دقیقاً میداند که چقدر خوششانس است، اما این را هم میدانست که به عنوان یک یتیم، کلی رشتهی نامرئی در دست دارد که میتواند با کشیدن آنها حس همدردی و عشق و گناه را در دیگران بیانگیزد، با آنها برای خودش عذر و بهانه بتراشد، خودش را توضیح دهد و تصمیم داشت تا آستانهی گسستن این رشتهها، آنها را بکشد؛ که هیچگاه هم از هم گسسته نمیشدند. چون وقتی که یک “یتیمزاده” هستی -یعنی ماهها و سالهای اول زندگیات در یتیمخانه سر کردهای- برای باقی عمرت هم یتیم باقی میمانی؛ وقتی که پدر و مادرت را میشناسی، دیگران ازت انتظار دارند بر غم از دست دادنشان غلبه کنی و همهچیز را فراموش بکنی اما نه اگر هیچوقت ندیده باشیشان. حتی وقتی که آدری هشتاد سالش بشود، یکی از اولین چیزهایی که مردم دربارهاش میگویند این است که: اصلاً زندگی راحت و بیدردسری نداشت. یتیم به دنیا اومده بود.
مادرم گفت: «باید خیلی سخت باشه، این که هیچی دربارهشون ندونی.»
آدری لبخند زد و جرعهای شراب نوشید.
نمیتوانستم درک کنم که چطور مادرم میتوانست آنهمه رمان بخواند و باز هم حرف هرکسی را که چیزی رو در رویش میگفت، باور کند! انگار که فریبکاری و دغلبازی تنها حقههایی بودند که در داستانها ابداع شده بودند تا عدم وجود دورویی در انسانهای واقعی را جبران کند!
آدری گفت: «گهگاهی فکرش به سرم میزنه؛ کنجکاوی دربارهی پدر و مادرم.»
در این فکر بودم که چطور میتوانم ثابت کنم که آدری دارد تظاهر به کوررنگ بودن میکند. حتماً آزمایشهای مختلفی وجود داشت اما دور زدنشان کار سادهای بود. تظاهر به این که چیزهای خاصی را نمیبینی، کار سادهای است.
از میز کناری بوی سیگار به مشامم خورد. تا جائی که میتوانستم آن را تا عمق سینهام فرو کشیدم. آدری با حالتی اغراقآمیز و نمایشی به سرفه کردن افتاد.
لینو، قهرمان آدری، گفت: «میرم بهشون میگم که خاموشش کنن.»
گفتم: «خیر سرت مثلاً توی فضای آزاد نشستیم. نمیتونی بری از محلیهای اینجا بخوای که سیگارشون رو خاموش کنن. ما توی کشورشون مهمونیم.»
برادرم گفت: «مطمئنم که اونا حتی اسپانیایی هم نیستن. نمیدونم دقت کردی یا نه، اما مردمی که اینجا زندگی میکنن به ساحل و آلاچیقهای ساحلی نمیآن. اینجا همه گردشگرن.»
«معلوم هست چی داری میگی؟ همه اینجا دارن اسپانیایی صحبت میکنن.» ما داشتیم فرانسوی صحبت میکردیم، زبان مادریمان. آدری هم که البته فرانسوی را خیلی روان صحبت میکرد.
ما بیش از ده سال بود که به آلمریا[8] میآمدیم. پدر و مادرم یک تابستان اینجا را دیده بودند و عاشقش شده بودند. با بومیهای زیادی در ساحل و بین آلاچیقها آشنا شده بودم.
پدرم گفت: «برادرت راست میگه. مردمیکه اینجا زندگی میکنن به دریا پشت کردن و کاری باهاش ندارن. مثلاً همین هواکین[9]. (هواکین حریف شطرنج پدرم بود که در شهر با او دوست شده بود) هواکین حتی مایو هم نداره!»
آدری گفت: «اگر بهش فکر کنی میبینی که اتفاقاً خیلی هم موضوع طبیعیایه. تو هیچوقت از امکانات شهر خودت اونجور که گردشگرها ازش استفاده میکنن، استفاده نمیکنی.»
گفتم: «مطمئنم صبحهای خیلی زود میآن اینجا شنا میکنن. یا موقع تعطیلات خودشون.»
برادرم گفت: «آره، مثل خودت که توی تعطیلاتت میری برج ایفل؟»
گفتم: «این دو تا با هم فرق دارن.»
آدری ازم پرسید: «هر چند وقت یه بار میری ایفل؟»
گفتم: «چیزی به عنوان تعطیلات برای دیدن برج ایفل وجود نداره.»
برادرم گفت: «اون هیچوقت نرفته اونجا.»
اغلب حس میکردم که لینو بهم خیانت میکند؛ احتمالاً این حس از دروغی که همراه تولدش شکل گرفته بود نشأت میگرفت. وقتی که مادرم او را حامله بود، تصمیم گرفت حسادتی را که حتی احساس کردنش را به یاد نمیآورم، با گفتن این که بچه با یک هدیه از رحمش خارج میشود، کم کند. یک سال تمام فکر میکردم که لینو با عروسکم پالی[10] به دنیا آمده است. یک سال تمام انتظار داشتم عروسکهای مختلف از واژن مادرم به بیرون پرتاب بشود.
وقتی فهمیدم که عروسکم از همان مغازهای آمده است که بقیهی عروسکهایم آمده بودند، کمی از لینو خسته و دلزده شدم. البته که چنین چیزی عادلانه نبود -این لینو نبود که به من دروغ گفته بود- اما برایم مشکل بود که به او و پدر و مادرم به چشم جمعی که علیهام دسیسه میچینند و توطئه میکنند، نگاه نکنم و فکرم به این مشغول نباشد که چه چیزهای دیگری را هم از من مخفی کردهاند.
وقتی که لینو تصمیم گرفت نقاش بشود و پدر و مادرم هم از تصمیمش حمایت کردند، دوباره احساس کردم که از گروهشان جدا افتادهام. چون پدر و مادرم هر دو معلم بودند (پدرم معلم تاریخ بود. مادرم فرانسه درس میداد) با این تفکر بزرگ شدم که مردم به بلوغ میرسند تا آن رشتهای را که در مدرسه در آن بهترین هستند به نسل بعدی آموزش دهند و بههمینترتیب ادامه میدهند تا بالاخره گونهی انسان از بین برود. (خودم جبر درس میدهم) اما لینو با تصمیمش مبنی بر دنبال کردن حرفهای برای انجام دادن و نه درس دادن، و دیدن موفقیت نه در تدریس که در انجام دادن کاری، دروازهای از احتمالات و فرصتها را باز کرده بود که من تا آن موقع ازشان بیخبر بودم، هرچند هیچ استعداد خاصی نداشتم و حتی اگر میخواستم هم نمیتوانستم از آن دروازهی گشوده شده بهرهای ببرم، اما با اینحال به خاطر ندیدنش احساس حماقت میکردم.
آدری گفت: «نمیتونم برای دیدن دوبارهی برج ایفل صبر کنم.» یک بار در نوجوانی به پاریس رفته بود. گفتم: «خودم میبرمت. مطمئنم بهمون کلی خوش میگذره.»
وقتی به آپارتمانی که اجاره کرده بودیم برگشتیم، بیماری کوررنگی را در گوگل سرچ کردم. فهمیدم که افراد کوررنگ گاهی میتوانند چیزهایی را ببینند که انسانهایی که میتوانند همهی رنگها را ببینند قادر به دیدنشان نیستند.
آنها میتوانند الگوها و اشکال مختلف تشکیلشده از نقاط سیاه و سفید را در میان هزاران نقطهی سیاه و سفید دیگر ببینند.
به چند صفحه از آزمونهای ایشیهارا[11] نگاه کردم اما اشکال پنهانشده برای افراد کوررنگ برای من کاملاً قابل تشخیص بود. هم میتوانستم طوری جواب آزمونها را بدهم که اثبات کند کوررنگم و هم میتوانستم کاری بکنم که نشان دهد کوررنگ نیستم. حداقل به صورت آنلاین.
بر اساس توصیفات آدری از چیزهایی که میدید، به نظر میآمد که به نوع “پروتانوپیا”[12]ی این بیماری دچار است. همهچیز برای او کمی سبز به نظر میرسید. در گوگل سرچ کردم: افراد کوررنگ چگونه رنگینکمان را میبینند و صفحهای را پیدا کردم که نشان میداد افراد مبتلا به انواع مختلف کوررنگی چطور چیزهای مختلف را میبینند. یعنی آدری تمام عمرش فکر میکرده که نوارهای روی پرچم آمریکا سبز است؟ اصلاً تا حالا برایش سؤال نشده بود که چرا همهچیز سبزرنگ است؟ در اینترنت نوشته بود که پروتانوپیا در زنان به شدت نادر است و تقریباً سه صدم درصد از زنان به آن مبتلا هستند. با همهی این اوصاف انگار که آدری واقعاً خاص بود.
میدانستم که چرا از آدری خوشم نمیآید. هفتهی پیش از تعطیلات، سیگار را ترک کرده بودم. به این امید که از جملات مادرم در امان باشم؛ میگفت نمیتواند این فکر را که فرزندش به خاطر سرطان زودتر از خودش بمیرد، تحمل کند. در حال پرهیز از نیکوتین میدانستم که در اوضاع و احوالی نیستم که بخواهم آدمهای جدیدی را ملاقات کنم یا حتی بهشان فرصت آشنایی بدهم. بااینحال آنچه انتظارش را نداشتم این بود که هیچکس قرار نیست متوجه سیگار نکشیدنم بشود و همین باعث میشد که دلم بخواهد سیگاری بگیرانم.
دیگران وقتی که سیگار میکشی هزار جار و جنجال به راه میاندازند اما وقتی آن را ترک میکنی، کسی بهت توجه نمیکند یا اگر کسی هم متوجهش بشود فقط دستی به پشتت میزند و با زبان بیزبانی میگوید بعد از اینهمه مدت بالاخره داری یک کار مفید برای خودت انجام میدهی، پس انجام دادنش آنقدرها هم سخت نیست. اما کوررنگ بودن؟ واقعاً باید سخت و طاقتفرسا باشد.
روز بعد مثل همیشه بهسمت آلاچیقهای کنار ساحل رفتم تا صبحانه بخورم. آدری صبح زود بیدار شده و رفته بود شنا کند. میتوانستم او را از تراس دِلفین وِرده[13]، کافهای که طبقهی پایین آپارتمانمان بود، در دوردستها ببینم.
قهوه و آبپرتقالم را به همان پیشخدمتی که سالها پیش یادم داده بود چطور به اسپانیایی سفارش بدهم، سفارش دادم. او سریعاً متوجه شد که سیگار را ترک کردهام و بعد از آن هر صبح با برداشتن زیرسیگاری از روی میزم، نمایشی به راه میانداخت.
تا جایی که میتوانست سرعت اسپانیایی صحبت کردنش را پایین آورد و گفت: «شما و خانوادهتان را دیشب دیدم، برادرتان یه دوستدختر جدید پیدا کرده.» حرفی از غیبت امسال مت نزد، با این که مت دو بار قبلی را به تعطیلات خانوادگی ما آمده بود.
گفتم: «آره، اسمش آدریه. نمیتونه رنگها رو ببینه.»
نمیدانستم که کوررنگ به اسپانیایی چه میشود. برای همین فکر کرد منظورم این است که آدری آدم نژادپرستی نیست.
گفتم: «نه» و بعد صفحهای از آزمون ایشیهارا را روی گوشیام نشانش دادم.
گفت: «آها، Daltonica»
گفتم: «Si, Daltonica »[14]
به نظرش جالب میآمد اما او را به خاطر این حرفش بخشیدم چون پیشخدمتها همیشه باید وانمود کنند که همهچیز برایشان جالب است.
گفت: «الان برای آدمای کوررنگ عینک مخصوص میسازن.» و به قاب عینک خودش اشاره کرد تا کلمهی اسپانیایی[15]gafas را بهم بفهماند. «عینک رو میزنن و بعد میتونن رنگها رو ببینن.»
میدانستم دارد از چه صحبت میکند. جستوجوی اینترنتیام این عینکها را هم پیدا کرده بود. اما به خودم زحمت نداده بودم که راجعبه نحوهی کارشان چیزی بخوانم.
مثل بقیهی پیشرفتهای علمی، مثل واکسن و اینترنت پرسرعت، برایم مسجل بود که حتماً چنین چیزی وجود دارد. برایم طبیعی بود که کسی چنین ایدهها و راهحلهایی در ذهنش بسازد تا تکتک مشکلات و بیماریهای جسمیمان را مرتفع کند، زمان و مکان را حذف کند تا جایی که ما مانده باشیم و حقیقت و معنای زندگی، (به محض این که همهی مشکلات حل میشد، حقیقت زندگی را درک میکردیم) اما آنطور که پیشخدمت من ادای گذاشتن عینک را درمیآورد و لذتی که فردی کوررنگ از زدن عینک تجربه میکرد و ظاهراً دیدن لیوان نیمهی خالی آبپرتقالم (که واقعاً رنگ زیبایی داشت) به یادم آورد که چطور علم سالها پیش شبیه جادو به نظر میآمده است.
پدر و مادرم از آپارتمان بیرون آمدند، پدرم برای شطرنج بازی کردن در شهر شال و کلاه کرده و مادرم عینک و کلاه شنا و تیوبش را به دست گرفته بود، بلد بود شنا کند اما میگفت که بعضی وقتها حال شنا کردن و دست و پا زدن ندارد.
دستی برایشان تکان دادم و آنها دست تکان دادنم را به عنوان علامتی برای دعوت به نشستن تلقی کردند.
مادرم پرسید: «صبحونهت رو خوردی؟ میدونم که اگه صبحونهت رو نخورده باشی حرف زدن باهات بیفایدهست.»
پدرم با جدیت سری تکان داد. مادرم گفت: «این اسمش صبحونه نیست. صبحها باید غذا بخوری.» پدرم در سکوت با او موافقت کرد. «اول یه لیوان آب تا از شر سمهای بدنت خلاص بشی، بعدشم باید از انواع گروههای مختلف مواد غذایی استفاده کنی.» بعد ادامه داد: «سیستم گوارشت به تنوع نیاز داره. روزمرگی و روتین هرچیزی توی زندگی رو نابود میکنه.»
اینها همانهایی بودند که بهم میگفتند اگر آدامس را قورت بدهم، داخل شکمم باد میکند و میترکم.
پرسیدم: «لینو هنوز بیدار نشده؟»
میخواستم موضوع بحث را عوض کنم. موضوعی که بیش از من، مادرم را آزار بدهد. کمی از ساعت نه گذشته بود و لینو هیچوقت قبل از ظهر بیدار نمیشد. حتی میتوانست تا سه بعدازظهر هم به خوابش ادامه بدهد. اگر تا دیروقت کار کرده باشد، بههیچوجه از چرت بعدازظهرش هم نمیگذرد. این برنامهی خواب تنها عادت لینو بود که مادرم هیچوقت نمیتوانست آن را بپذیرد. البته که او یک هنرمند بود و رابطهی متفاوتی با زمان داشت اما چهارده ساعت خواب در روز؟ آیا مریض بود؟ افسرده بود؟ اینهمه خواب درواقع نشانهی کمک خواستن نبود؟
مادرم تمام این سالها این نظریهها را ساخته و بررسی کرده بود اما پسرش کاملاً سالم بود. یک هنرمند پرکار. هرچند من در طول چهار سال گذشته دو حملهی عصبی داشتم و پس از حملهی دوم مرتب سیتالوپرام[16] و گاهی در صورت نیاز زاناکس[17] مصرف میکردم، برنامهی خوابم هیچ تغییری نکرده بود (آن هم برنامهی خواب کسی که شغلی واقعی داشت و برای غذا و سرپناه روی این شغل حساب باز کرده و به آن وابسته بود) و مادرم هیچوقت برای من نگران نشده بود. البته منظورم این نیست که باید نگران میشد یا چون نگران نشده بود مادر بدی بود. من هم البته همهچیز را به مادرم نمیگویم.
مادرم پرسید: «چه خبر از مت؟» بهگمانم داشت یاد میگرفت که حملات من را با حملههای خودش دفع کند.
پدرم گفت: «چند روز پیش میخواستم بهش زنگ بزنم. یه سؤالی راجعبه گودالهای آبی ازش داشتم.»
گفتم: «پدر، مت جغرافیدانه، نه زمینشناس.»
«بههرحال مطمئنم یه چیزایی راجع بهشون میدونه. اون همهچی رو میدونه.»
گفتم: «اما از این که مردم فکر میکنن که همهچی رو میدونه متنفره. اون واقعاً آدم باسوادیه و دلش میخواد که با سوادش شما رو تحت تأثیر قرار بده و تحسین بشه، نه این که ازش به عنوان یه موتور جستوجوی اطلاعات استفاده بشه.»
مادرم پرسید: «تو دیگه تحسینش نمیکنی؟ اون دیگه غافلگیرت نمیکنه؟ قضیه همینه؟»
قضیه از این قرار بود که فهمیده بودم مت با یکی دیگر از معلمهای دبیرستانمان میخوابد اما نمیتوانستم خودم را راضی کنم که به پدر و مادرم بگویم. نمیخواستم مت را در نظرشان کوچک بکنم. مت تنها چیزی بود که آنها در این چند سال دربارهی من و زندگی من دوست داشتند. مادرم گفت: «فکر کنم لینو و آدری هنوز هم همدیگر رو غافلگیر میکنن.»
پدرم موافق بود و هر دو با دیدن آدری و حولهی صورتیاش که فکر میکرد آبی کمرنگ است، به ساحل پیش رو چشم دوختند. فکر کنم خیلی از آدری خوششان میآمد. میخواستند عضوی از خانوادهی ما باقی بماند. شنا کردن آدری تمام شده بود و حالا مثل این که تنها کسی باشد که واقعاً دریا را فهمیده و افکار عمیقی دربارهی آن داشته، به دریای مدیترانه چشم دوخته بود. آب دریا را با چه طیفی از رنگ سبز میدید؟
پدر و مادرم به برنامهی روزانهشان برگشتند، پدرم به بازی شطرنجش و مادرم به پهن کردن حوله کنار آدری برگشت و من هم در کافهی دِلفین ماندم و به افق خیره شدم.
همیشه در هیچ کاری انجام ندادن ماهر بودم اما از وقتی که سیگار کشیدن را ترک کرده بودم، خیره شدن با نگاهی تهی به دوردستها تنها کاری بود که بدون این که دلم ناجور سیگار بخواهد میتوانستم انجام بدم. به کشتیای نگاه میکردم که مقصدش مراکش بود و راه کشتی دیگری را که داشت برمیگشت، قطع میکرد. سعی کردم راجعبه تقاطع مسیرها غرق در افکار عمیق نشوم، چنین افکار عمیقی باعث میشد که دلم سیگار بخواهد. خستگی و بیحوصلگی محض هم همینطور؛ هرچند میشد به نوعی تعادل بینِشان دست پیدا کرد. آدمهایی که هیچوقت قرار نبود یکدیگر را ملاقات کنند و بحران پناهندگان. به این فکر کردم که چطور میتوانم ساعتها به دریا خیره بشوم، بیاینکه احساس کنم دلم میخواهد داخلش بروم، فارغ از این که آبش چقدر گرم میشد.
نگاه کردن به موجها را دقیقاً مثل نگاه کردن به برج ایفل که هنگام تردد در سطح شهر به چشمم میآمد، دوست داشتم. مادرم کمی دورتر از ساحل به پشت روی آب شناور بود. آدری روی شکمش دراز کشیده بود و داشت آفتاب میگرفت و با پسرکی نوجوان که دستبندهای دوستی میفروخت، حرف میزد. پسر روی ماسهها کنارش نشست. مدتی باهم صحبت کردند و به دستبندهای مختلفی که پسر با سوزن روی صفحهی مقواییاش ثابت کرده بود، اشاره میکردند.
به ذهنم رسید که آدری دارد راجعبه کوررنگی تازهکشفشدهاش به پسر میگوید و چون دیگر نمیتواند به سلیقهاش اعتماد کند، برای انتخاب به کمک نیاز دارد. (آدری میتوانست کمی اسپانیایی هم صحبت بکند)
به آپارتمان که برگشتم، آدری موقع ناهار بهم یک دستبند داد. گفت: «به عنوان تشکر که باعث شدی بفهمم کوررنگی دارم.» تا همان موقع هم صد بار ازم تشکر کرده بود. دیگر این موضوع تنها چیزی بود که برای صحبت با من به ذهنش میرسید، انگار من در زندگی هیچ هدفی بهجز صحبت راجعبه کوررنگیاش نداشتم.
یک دستبند دیگر هم بهم داد و گفت: «یکی هم برای ماریون گرفتم.» (ماریون دخترم است. نه از مت، از مردی که قبل از او باهاش بودم. پدر و مادرم هیچوقت چیزی دربارهی او نپرسیدند. مثل خودم، همهی آنچه در مورد پدر ماریون میدانند، همان چیزهایی است که گاهی دربارهاش در تلویزیون میبینند یا قبلاً دیدهاند؛ پدر ماریون سالها پس از ناپدید شدنش از زندگیمان، شرکتکنندهی یک مسابقهی تلویزیونی شبیه مسابقهی “برادر بزرگ”[18] بود و تقریباً هم برنده شده بود.)
گفتم: «چه کار باملاحظهای. مطمئنم عاشقش میشه.»
«یادم اومد که گفتی عاشق رنگ بنفشه و همهی اتاقش رنگ بادمجونه. برای همین این یکی رو براش گرفتم.»
گفتم: «از کجا فهمیدی بنفشه؟»
«خب، از پسری که دستبندا رو میفروخت پرسیدم که دستبند بنفش هم داره یا نه. فکر کنم این همون دستبندیه که بهم گفت بردارم. صبر کن ببینم، بنفش نیست؟»
گفتم: «چرا بنفشه.»
لینو گفت: «ازین بنفشتر نمیشه.»
و آدری نفسی از سر آسودگی کشید. آدری گفت: «خیلی مشتاقم که ببینمش.»
پدرم با لحنی مؤدبانه گفت: «بچهی عجیب غریبیه.» پدرم نوهاش را دوست داشت اما چندان با او ارتباط برقرار نمیکرد و ازش خوشش نمیآمد. آدمهای کمی از ماریون خوششان میآمد. دلیلی که ماریون به کمپ رفته و با ما نیامده بود هم رسماً این بود که نیاز داشت یاد بگیرد چطور دوست پیدا کند و امیدوار بودم این همان چیزی باشد که مشغول انجام دادنش بود اما بیشتر دلیلش این بود که میخواستم جلوی دعواهای او و پدرم را بگیرم. ماریون دوازده ساله دلیل اصلی پدرم برای یاد گرفتن تکنیکهای شطرنج و تمرین کردن با هواکین در اسپانیا و پیرمردهای دیگر در فرانسه بود. زمستان پیش ماریون صفحهی شطرنج را بهسمتش پرتاب کرده و احمق خطابش کرده بود؛ به خاطر روش قلعهگیری پدربزرگش، آنهم به این خاطر که بهطرزی ابلهانه فقط برای این که نشان دهد بلد است چطور از تکنیک شاه-قلعه استفاده کند، از آن استفاده کرده بود. بعد از این که پدربزرگش گفت ماریون باید ازش عذرخواهی کند، ماریون گفته بود پدربزرگش کسی است که باید به خاطر تمام آن روشهای گشایش کیش و مات ناپلئونی در طول اینهمه سال در برابر او که توهین مستقیم و مکرر به شعورش بود، عذرخواهی کند. پدرم دیگر بدون دو کتاب مقدس شطرنجش هیچجا نمیرفت؛ یکی راجعبه تکنیکهای گشایش و شروع بازی و دیگری “هنر فداکاری در شطرنج”. دو پیشنهاد از ماریون که از طریق من به گوشش رسیده بود.
آدری گفت: «واقعاً امیدوارم که یه روزی دختردار بشم» و وقتی که این را میگفت به برادرم نگاه نکرد و به جایش به بشقاب پنیر بز و مربای گوجهفرنگیاش خیره شد. «اما نمیدونم هیچوقت میتونم یا نه.»
مادرم پرسید: «چطور؟»
«یه کتاب از یه روانشناس معروف میخوندم که میگفت یه زن تا زمانی که همهی مشکلاتش با مادر خودش رو حل نکرده باشه نمیتونه دختردار بشه.»
گفتم: «اصلاً همچین چیزی درست نیست.»
اما مادرم گفت: «به نظر من که با عقل جور درمیآد.» برایم سؤال شده بود که چطور برای یاد دادن و تدریس به آدمها، به مادرم اعتماد کرده بودند.
آدری برای این که بفهمیم میخواهد با این صحبتش به کجا برسد ادامه داد: «و چون من هیچوقت نمیتونم بفهمم که مادر واقعیم کی بوده، هیچوقت نمیتونم مشکلاتم رو حل کنم و دختردار بشم.»
به لینو خیره شدم تا مجبورش کنم بفهمد کتابهایی که دوستدخترش مطالعه میکند کمی شرمندهکنندهاند.
لینو گفت: «شاید رابطهی خوبت با نامادریت به این موضوع کمک کنه.»
وقتی همه داشتند چرت میزدند، ویدئوهای آدمهای کوررنگی را که برای اولین بار عینکهای مخصوصشان را میزدند، تماشا کردم. در همهی ویدئوها واکنشها، پر سروصدا و هیجانانگیز بود. دیدن همهی رنگها برای اولین بار ظاهراً حسی شبیه ارگاسم داشت. بعضیها فریاد میکشیدند و بعضی دیگر گریه میکردند. عدهای دیگر نمیتوانستند هر دفعه چند ثانیه بیشتر عینک را روی چشمشمان بگذارند -یا از چشمانشان بردارند- و نیاز داشتند تعادلی بین دنیای رنگی و سیاه و سفید برقرار کنند.
سعی کردم تصورش کنم: ندیدن رنگ آبجو، ندیدن رنگ تابلوهای نقاشی ماتیس. شاید من هم گریه بکنم. من برای چیزهایی کمتر از این هم گریه کردهام.
قبل از این که به خود بیایم، عینک را در سبد خرید مجازیام گذاشته بودم و داشتم گزینههای مختلف ارسال را بررسی میکردم. اول آدرس برادرم در بروکلین را وارد کردم اما بعد پاکش کردم و نگاهی به شرایط پست پیشتاز بینالمللی انداختم. میخواستم با چشمان خودم ببینم. چهل و هشت ساعت یا کمتر میتوانستم شاهدش باشم: آدری در حال دیدن اولین غروب واقعیاش. به خاطر آن دستبند زشت و باملاحظهای که از آن پسر در ساحل خریده بود، بهش یک هدیه بدهکار بودم.
به این نتیجه رسیده بودم که با دیدن همهی آن ویدئوهای آدمهای کوررنگ در حال کشف دنیای رنگی، دیگر حرفهای شدهام و میتوانستم تشخیص بدهم آدری دارد تظاهر میکند یا نه. میدانستم که حسابی شلوغش میکند و ادا و اطوارهای احساسی از خودش درمیآورد اما اگر همچین بازیای از خودش درمیآورد، من میتوانستم ورایش را ببینم و بفهمم. داشتم برنامهریزی میکردم بعد از این قضیه با آن مثل یک انسان بالغ مواجه بشوم، نه این که دستش را رو کنم و تظاهر کردنش را آنهم فقط برای احساس رضایت از دانستن این که برایش هدیهای خریدهام که او نمیتواند هیچوقت از آن استفادهای بکند، برملا کنم.
لینو از خواب بیدار شد. بهش راجعبه سفارش دادن عینک گفتم و بلافاصله از آن پشیمان شدم. به آدری میگفت و او هم با تماشای همان ویدئوها زمان زیادی برای آمادهسازی نمایشش پیدا میکرد. گفتم: «میخوام غافلگیری باشه. لطفاً بهش نگو که عینک داره میآد اینجا.»
گفت: «تو که از غافلگیر شدن بدت میاومد.»
گفتم: «خب این یکی برای من نیست و حس میکنم که آدری غافلگیر شدن رو دوست داشته باشه.»
برادرم احمق نبود، گفت: «وقتی فقط خودم و خودت هستیم نیازی نیست که وانمود کنی از آدری خوشت میآد اما وقتی که خودش هست سعیت رو بکن. باشه؟ همهی چیزی که ازت میخوام همینه. فکر کنم آدری از تو خوشش میآد. همیشه دلش میخواسته یه خواهر داشته باشه. فکر میکنه قبلاً یه خواهر داشته اما موقع فرزندخوندگی از هم جداشون کردهان.»
گفتم: «دست بردار، همهمون آرزو میکنیم ای کاش کودکی متفاوتی داشتیم، مگه نه؟ قرار نیست به این خاطر برای آدری متأسف باشم. من هم دوست داشتم که یه خواهر داشته باشم. میدونستی؟ به خاطر فهمیدن این موضوع حالا برات جالبتر به نظر میآم؟!»
لینو گفت: «راستش آره. شاید. من هم گاهی آرزو میکردم که یه برادر داشته باشم یا تنها بچهی خونواده باشم.»
«آخه کی آرزو میکنه تنها بچهی خونواده باشه؟»
«شوخی میکنم. فقط میخوام بگم هر آرزویی توی بچگیمون داشتیم باعث نمیشه به چیزایی که یه بچهی بیسرپرست آرزوش رو داشته پی ببریم و بهتر بفهمیمشون. این دو تا اصلاً شبیه همدیگه نیستن. ما میدونستیم اهل کجاییم، آرزوهامون بیشتر جنبهی سرگرمی و خوشگذرونی داشت و برای کسی هم دردسر درست نمیکرد و همیشه موقعی که مامان برای شام صدامون میزد میرفتیم طبقهی پایین، ما میتونستیم همزمان هم بدونیم که خونوادهی واقعیمون کیا هستن و هم رؤیای کس دیگهای بودن رو در سر بپرورونیم. ما گزینهها و امکانات بیشتری داشتیم.»
«خب چرا “بیشتر” باید لزوماً معنای بهتر داشته باشه؟ منظورم اینه که بچهای که هیچی راجعبه پدر و مادرش نمیدونه، چطور میتونه ادعا کنه که دونستن این موضوع بهتره؟ اون هرگز همچین تجربهای نداشته، دقیقاً همونطور که ما تجربهای از یتیم بودن نداریم. پس چطور میتونه مدعی بشه که این برای ما یه نوع برتریه؟ چرا ماهایی که تجربهش رو داریم در این باره تصمیمگیری نکنیم؟»
«تو دیوونهای.» چنین حرفی از زبان لینو بیشتر جنبهی تعریف داشت. برای همین ادامه دادم: «خیلیا به خاطر خیلی از مزیتهایی که داره، آرزو میکردن که کاش یتیم بودن، فقط به زبون نمیآرنش.»
«مزیت؟»
«تو واقعاً مطمئنی اون یتیمه؟»
تمام این مدت داشتیم پچپچ میکردیم اما لینو جملهی بعدیاش را با صدای بلند گفت: «شاید بهتر باشه دوباره سیگار کشیدن رو شروع کنی.»
و همان موقع آدری هم وارد اتاق نشیمن شد. آدری گفت: «جین، من اصلاً نمیدونستم که تو سیگاری هستی. پوستت خیلی سالم و صافه. تبریک میگم برای ترک کردنت. خیلی سخته مگه نه؟ پدر منم وقتی داشت ترک میکرد وضعش افتضاح بود و خیلی بههمریخته بود.»
لینو گفت: «جین هم خیلی بههمریخته. معمولاً از چیزی که تا حالا دیدی خوشاخلاقتره.» جملهی لینو مرا تحت تأثیر قرار داد. مطمئن نبودم که واقعاً به حرفش ایمان داشت یا فقط میخواست توجیهی برای رفتار من آورده باشد. آوردن عذر و بهانه برای دیگران دلیل بر آن است که آنها را دوست داری.
به آدری گفتم: «واقعاً سخته. ممنون که حالم رو پرسیدی. معذرت میخوام. این روزا کمی عصبی و بیحوصلهم.»
آدری گفت: «بالاخره حالت خوب میشه.»
چند ساعت بعد روی گزینهی “ردگیری بستهی سفارشی” چندین و چند بار کلیک کردم؛ صبح روز بعد هم همینطور. عینک در طول یک شب به مادرید رسیده بود.
در کافهی دِلفین حال پیشخدمت را پرسیدم و او گفت که [19]constipado دارد که بیش از آن چیزی بود که نیاز داشتم بدانم؛ تا وقتی که او توضیح داد که constipado در زبان اسپانیایی یعنی سرماخوردگی.
به او گفتم برای دوستدختر دالتونیکای[20] برادرم عینک مخصوص سفارش دادهام و او گفت به نظرش خیلی کار خوبی کردهام و دوست دارد اولین باری که آدری آن را به چشمش میزند، واکنشش را ببیند. پیشخدمت پیشنهاد داد: «میتونیم همینجا روی تراس جشن بگیریم. یه مهمونی.»
گفتم: «خیلی عالی میشه.» تلفنم زنگ خورد. کلارانامی از دفتر مدیر کمپ تابستانی بود و بهم گفت ماریون یک دختر چهارده ساله را کتک زده است.
پرسیدم: «چرا؟»
کلارا گفت: «چرایش مهم نیست، اون بچه با بینی و سر شکسته توی بیمارستان بستری شده. قراره امروز رو تحت مراقبت باشه.»
این اولین باری نبود که ماریون با کسی دستبهیقه میشد. زمستان پیش پسری را به خاطر این که بهش گفته بود گندهبک کتک زده بود. اما قبلاً کار به شکستن استخوان نکشیده بود.
با این فکر که شاید پرسیدنش تفاوتی ایجاد بکند، پرسیدم: «امروز صبح دعوا کردن یا دیشب؟» و حدس زدم که اثرش را گذاشت یا حداقل فکر کردم که اثر کرد. کتک زدن صبح اول صبح شاید بدتر بود، نشانهی مرحلهی نهایی خشم و عصبانیت، مرحلهای که حتی هشت ساعت خواب هم نتوانسته آنقدری باعث فروکش کردن خشم بشود که حداقل به روزِ تازه، فرصتی برای خوب بودن بدهی.
کلارا گفت: «امروز صبح، موقع صبحونه، باید هرچی سریعتر بیاین و ببرینش. ما نمیتونیم اینجا نگهش داریم.»
گفتم که متوجه جدی بودن قضیه هستم. بعد از قطع کردن متوجه شدم که اولین واکنشم نسبت به این تماس تلفنی تعجب بود. تعجب از این که چرا زودتر از اینها برای کاری که ماریون ممکن بود انجام دهد، بهم زنگ نزده بودند. به این معنی بود که ماریون داشته بهسختی تلاش میکرده جلوی خودش را بگیرد و درست رفتار بکند. بهم قول داده بود سعیاش را میکند و ماریون هم فقط برای این که کسی را از سرش باز کند یا از بحث و جدل جلوگیری کند، به کسی قول الکی نمیداد. ماریون عاشق دعوا و جار و جنجال بود. میدانستم که همهی توانش را به کار گرفته اما من هم هرگز نمیتوانستم از او به خاطر تلاش کردن تشکر کنم چون باید یاد میگرفت فقط تلاش کردن کافی نیست.
تصمیم گرفتم که به پدر و مادرم دروغ بگویم. بهشان بگویم که ماریون به خاطر عفونت لوزه در بیمارستان بستری شده است. لزومی نداشت حقیقت را بدانند. بهعلاوه نیازی نداشتم که سکوت سرشار از قضاوتشان را دربارهی مردی که انتخاب کرده بودم تا پدر بچهام باشد، تفسیر و تحمل کنم. گفتن این که آن موقع تنها بیست و سه سالم بود، دیگر عذر و بهانهی خوبی به نظر نمیرسید، نه حالا که آدری، این زن جوان حرفهای مسلط به سه زبان در دههی دوم زندگیاش با سری که به تنش میارزید و سلیقهی بینقصش در انتخاب مردها، وارد زندگیمان شده بود. معلوم است که او و لینو دختری به دنیا خواهند آورد. دخترشان اسمی مثل سلستین یا زویا خواهد داشت. آدری مدتی نگران خواهد بود که نکند دخترش هم کوررنگ باشد اما دخترش کاملاً سالم خواهد بود.
آدری را در حال تکاندن شن و ماسه از حولهاش تماشا کردم. هنوز نمیدانست قرار است با شن و ماسهای در چمدانش که هرگز رهایش نمیکند به آمریکا برگردد.
حتی من هم هربار کمی شن و ماسه با خودم به خانه میبرم. کتابهایی که هرگز با خودم به ساحل نبردهام هم حتی ماسهها را در شیرازهشان نگه میدارند و بعد ماسه راهش را به کاناپه هم پیدا میکند. ماریون غر میزد که ماسه پوست حساسش را اذیت میکند. ذهنم به این فکر مشغول بود که آیا آدری هیچگاه به بچههای یتیمی که هنوز کسی انتخابشان نکرده فکر میکند یا نه. اگر من جای او بودم روی همچین موضوعی حساس میشدم و بهش فکر میکردم، نه به پدر و مادر واقعیام.
یک ساعت بعد در فرودگاه بودم، خیلی زودتر از موعد پرواز رسیده بودم. مدام فراموش میکردم که وقتی سیگار نمیکشی، نیازی نیست تا قبل از قرارهای ملاقات یا سوار قطار شدن، برای کشیدن آخرین نخ برای خودت کمی زمان دست و پا کنی یا جلوی بارها و مطب دکترها موقع گرفتن آخرین کام بایستی. خیلی سریع و راحت میتوانستی بروی داخل.
در اورلی[21] همه ناامید یا عصبانی به نظر میرسیدند. حتی زوجهایی که تازه بههم رسیده بودند هم عصبانی بودند، به خاطر وزن چمدان یا این که چرا مرد با خودش گل نیاورده، به خاطر همهی این واقعیتهای سخت و بیرحم. کمپ ماریون در نورماندی بود و بعد از پرواز باید یک اتوبوس و یک قطار هم سوار میشدم. یک بسته سیگار گر مونپارناس[22] خریدم. هیچکس کوچکترین اهمیتی نمیداد که دوباره سیگار کشیدن را شروع کنم، شاید بهجز آدری. من تنها مشتری مغازه بودم و صندوقدار به خاطر بههم زدن مکالمهی تلفنیاش با نفرت بهم نگاه میکرد.
گفتم: «ببخشید که در محیط کارتون حریمشخصی ندارین.»
درحالیکه دور از دستگاه قیمتزنش ایستاده بود گفت: «چی گفتی؟»
گفتم روز خوبی برایش آرزو کردم. دور و برش پر از مجلات زرد بود و با دیدن روی جلد یکی از مجلهها باخبرشدم که پدر ماریون دوباره مجرد شده. چه کسی اهمیت میداد؟ برایم خیلی عجیب بود، واقعاً کسی هنوز برایش مهم بود؟ یک جا بالاخره باید تمام میشد. برنامهی تلویزیونیای که در آن بازی میکرد سه سال بود که لغو شده و برنامههای دیگر جایش را گرفته بودند. سریالهای جذاب یا حتی خستهکنندهتر با بازیگرهای جذابتر و احمقتر. اما پدر ماریون هنوز برای بعضیها جالب بود. میخواستند بدانند که شاد است یا نه. به نظر خراب و داغون میآمد، کمی هم گستاخ، اما خیلی آسیبپذیر و صادق دربرابر اشتباهات گذشتهاش. مخاطبهای مجله عاشقش شده بودند.
خدایا، چقدر سیگارش خوب بود. با خودم فکر کردم اگر همهی سیگارها مزهی همان سیگاری را میدادند که بعد از سه هفته ترک میکشیدی، دیگر هیچکس حتی به فکر ترک کردن هم نمیافتاد.
جدی؟ سریع از خودم انتقاد کردم. هرچی رو وقتی همیشه نداری بهتر میشه؟ چه کشف بزرگی. باید برای آیندگان جایی ثبتش کنی یا روی یک ماگ چاپش کنی. سیگار دوم را هم کشیدم. بهخوبی اولی نبود. حتی نزدیک بهش هم نبود.
ماریون به خاطر کتک زدن دختر معذرتخواهی کرد اما عذرخواهیاش از ته دل نبود. از مشتی که زده بود خوشحال بود و فقط به خاطر عواقبش احساس تأسف میکرد.
گفتم: «من باید با تو چی کار کنم؟»
ماریون دوباره آن سؤالهای طعنهآمیزش را نپرسید. «فکر کنم میفرستیم پیش یه روانپزشک دیگه.» ماریون میتوانست برای رفتارش عذر و بهانهای بتراشد؛ مثلاً پدرش بازندهی بدبختی بود که او را قبل از این که بتواند حتی یک کلمه حرف بزند، ترک کرده بود، اما هیچوقت این ورق را رو نمیکرد. کم و بیش راجعبه برنامهی تلویزیونی پدرش و اعترافش به یکی دیگر از بازیگرها مقابل دوربین چیزهایی میدانست؛ گفته بود دخترش را سالها است که ندیده و از این بابت احساس بدی دارد. بعد از آن مصاحبه تماسهای متعددی از تهیهکنندهها داشتم و میخواستند بدانند که امکانش هست ماریون را برای دیداری دوباره با پدرش جلوی دوربین در برنامهی زنده به محل فیلمبرداری ببرم و من مخالفت کردم. وقتی خیلی اصرار کردند، با ماریون دربارهاش صحبت کردم و او گفت اصلاً دلش نمیخواهد چنین کاری بکند.
به نظر او پدرش یک احمق تمامعیار بود. گفتم: «آره اون یه احمقه، به خاطر این که نُه سالِ گذشته رو کنارت نبوده.»
اما ماریون گفت: «نه یه احمقه چون فکر میکنه لبنان و لیبی هردو یه کشورن!» که نشان میداد چند قسمتی از برنامهی پدرش را تماشا کرده است. وقتی تهیهکنندهها بیش از پیش اصرار کردند، بهشان گفتم که میتوانند شمارهمان را به پدر ماریون بدهند تا اگر خواست دور از دوربینها و برنامههای تلویزیونی با ما در ارتباط باشد، اما او هیچوقت زنگ نزد.
در سکوت به پاریس برگشتیم، ماریون داشت داستانهای کمیکش را میخواند و من به انعکاس تصویرش در شیشهی قطار نگاه میکردم. موقع برگشت به آپارتمان در مترو، ویدئویی از لینو دریافت کردم. عینک یک ساعت پیش به آلمریا رسیده بود و همه در کافهی دِلفین دور هم جمع شده بودند تا جشن بگیرند. آدری اصرار کرده بود که برادرم فیلم لحظهی گذاشتن عینک برای اولین بار را ضبط کند تا من هم این لحظه را با او شریک شوم.
پاریس داشت شب میشد و مردان و زنان داخل مترو نگران به نظر میرسیدند یا از خودشان به خاطر به دست نیاوردن آنچه پیش از غروب امید داشتند به دست بیاورند، عصبانی بودند. ویدئو به یادم آورد که آلمریا – با وجود منطقهی زمانی یکسان- هنوز یک ساعتی روشنایی در پیش رو داشت و همان برای زنده نگه داشتن تمام امیدها کافی بود. آدری نمیخواست برای امتحان کردن عینک منتظر غروب خورشید یا هر لحظهی خاص دیگری باشد، دلش میخواست اولین لحظهی تجربهاش از دنیای رنگارنگ لحظهای تصادفی باشد و همهی زیبایی موجود در دنیا را با معیارهای همان لحظه اندازهگیری کند. اولین چیزی که آدری به آن نگاه کرد برادرم بود و نمیتوانست باور کند. مرتب پیرهن، پوست و صورتش را لمس میکرد. بعد به غذایش نگاه کرد، به ساحل و دریا. چه در حال تظاهر بود یا نبود – به نظر میرسید ادا درنمیآورد- انگار بیش از هرآنچه من یا حتی ماریون تا به حال در زندگیمان شاد بودهایم، شاد بود. ویدئو را به ماریون نشان دادم. گفتم: «این دوستدختر لینوئه. کوررنگی داره.»
برخلاف انتظارم، ماریون به نکتهای چشمگیر رسیده بود. باید بگویم که کاملاً برخلاف انتظاراتم بود و حتی کمی خیالم را هم راحت کرد. گاهی اصلاً دلت نمیخواهد خودت را در بچههایت ببینی. بچهها احمق نیستند، آنها هم میبینند و از ما به خاطر تبدیل کردنشان به ایدهآلی که از آنها در ذهن داریم، متنفر میشوند.
ماریون ویدئو را با بزرگنماییای که معمولاً برای یک نوع آزمایش علمی انتخاب میکند، نگاه کرد. دست آخر گفت: «بیشتر از اونی شاده که بخواد برام جالب باشه.» و گوشی را بهم پس داد.
گفتم: «به فرزندی گرفتنش. اصلاً آدم شادی نیست.»
ماریون دوباره به ویدئو نگاهی کرد، شانهاش را بالا انداخت و گفت: «شاید حالا که رنگها رو میبینه یهکم بهتر لباس بپوشه.»
شاید الان وقت مناسبی نبود که دستبند دوستی بنفشی را که آدری براش خریده بود، بهش بدهم. میدانستم در نظرش زشت و بدترکیب میآید، مثل برج ایفل.
پرسید: «شطرنج بازی کردن پدربزرگ بهتر شده یا نه؟»
فقط لبخند زدم. نمیدانستم چه بگویم. واقعاً چیزی دربارهی شطرنج یا پدرم نمیدانستم.
تمام طول روز در حرکت بودم، اول در آسمان و حالا زیر زمین، اول تنها و حالا با او. چمدانهامان روی چرخهاشان ایستاده بود و روبهرومان به اینطرف و آنطرف سر میخورد و هر لحظه ممکن بود با توقف و حرکتی روی زمین بیفتد اما ماریون اصلاً نگران افتادن چمدانش و برخورد کردنش با زانوی مسافرها و باز شدنش نبود. تنها با گذاشتن یک دستش روی دستهی چمدان، وانمود میکرد در تلاش است که آن را ثابت نگه دارد، برای همین هر کدام از دستانم را روی یکی از چمدانها گذاشتم.
برایم سؤال شده بود که چه چیزِ روش قلعهگیری در شطرنج آنقدر احمقانه است؟ چرا ماریون نمیتوانست دست از سر پدرم بردارد و راحتش بگذارد؟ چرا دست از سر هیچکس برنمیداشت، چرا نمیتوانست مردم را کتک نزند، چرا نمیتوانست چمدانش را نگه دارد؟ بعد یادم آمد که ازش نپرسیدهام آن دختر چه کار کرده است که مستحق کتک خوردن بوده.
وقتی به خانه رسیدیم، کلارا پیام گذاشته بود و ترس برم داشت که نکند حال آن دختر بدتر شده باشد یا استخوان شکستهی بینیاش چشمش را سورخ کرده و داخل مغزش رفته و فلجش کرده باشد. اما پیام مال امروز صبح بود، قبل از این که کلارا به گوشیام زنگ بزند، همان موقع که تنها دغدغهام رو کردن دست آدری مقابل کسانی که دوستش دارند، بود.
به برادرم پیام دادم که دوستدخترش چطور دارد زندگی رنگارنگش را میگذراند؟
گفت: «داریم فیلم “گریس”[23] رو به اسپانیایی تماشا میکنیم. میگه دیگه هیچوقت عینک رو از چشمش برنمیداره.»
پیام دادم: «گریس؟»
«فیلم دلخواهشه.»
فیلم دلخواهش. برایم عجیب بود چطور کسی که نمیدانست صورتی چه رنگی است میتوانست فیلم “گریس” را دوست داشته باشد.
برادرم پیام داد: «ازت ممنونم.»
به نوشتن جواب مشغول شدم اما پشیمان شدم. میتوانستم کمی صبر کنم تا از این پیروزی کوچک لذت ببرم.
البته آدری بالاخره عینک را از چشمانش برداشت. موقع کریسمس وقتی مادرم اصرار کرد که حداقل نگاهی “واقعی” به آن همه شیرینی مختلفی بیندازد که آنقدر پول بالاشان داده بود، آدری فقط یک لحظه عینک را جلوی چشمانش گرفت و تمام. ماریون هم همکاری کرد و دستبند بنفش را دستش کرد.
وقتی آدری رسید و به او گفت خوشحال است که او را میبیند، برای یک لحظه به نظر رسید که انگار هیچوقت از هیچکس متنفر نبوده است.
در آشپزخانه با برادرم شوخی کردم و گفتم که آدری حتماً بعد از دیدن نقاشیهایش از دیدن طیف کامل رنگها پشیمان شده است، اما شوخیام خارج از تحملش بود. آدری کماکان بژ و سبز را ترجیح میداد. برادرم گفت عینک باعث میشود سردرد بگیرد.
گفتم: «من که یادم نمیآد حتی یه روز سردرد نداشته باشم، شاید قبل از به دنیا اومدن ماریون.»
مادرم گفت: «اینطوری حرف نزن، ماریون ممکنه صدات رو بشنوه.» داشت برای همهمان قهوه درست میکرد، بدون کافئین برای آدری.
منظورم این نبود که وجود ماریون مریضم کرده است، فقط میخواستم بدانند که همیشه در حال درد کشیدنم و این سرنوشت بیچون و چرای زنها بود، سردردهای مداوم که دلیل چندان خوبی هم برای نداشتن رابطهی جنسی و عینک نگذاشتن نبود. همواره در حال درد کشیدن بودهایم، مگر نه؟ نبودهایم؟
مادرم گفت: «من که سالهاست سردرد نداشتهم.»
گفتم: «چون توی سنی نیستی که بتونی بچهدار بشی.»
وقتی به اتاق نشیمن برگشتیم، پدرم صفحهی شطرنجش را بیرون آورده و داشت به ماریون تکتک حرکات بازیای که قول داده بود حفظ کند را – بازی لویتسکی – مارشال – نشان میداد. پدرم یاد گرفته بود که بهترین راه برای برقراری ارتباط با او نشان دادن چیزهای واقعی و بازیهای دیگران است. آدری داشت بازی را تماشا میکرد و خوب میدانست که نباید سؤالی بپرسد. او شطرنج بلد نبود اما میتوانست بفهمد که خنگبازیهایش چه موقع بامزه و بانمک نیست. مادرم یک فنجان قهوه بدون کافئین برایش آورد و روی صندلی نزدیکش نشست. اگر از من بپرسید، همهچیز رنگ و بوی کریسمس داشت، مردم با پلیورهای بافتنی در حال فوت کردن فنجانهایی بودند که ازشان بخار بلند میشد و بعضیها مشغول بازی بودند و بعضی دیگر راضی از این که میان عزیزانشان نشستهاند و با آنها یکی شدهاند.
برادرم این صحنه را روی یکی از دفترهای نقاشیای میکشید که مادرم دور و بر خانه نگه میداشت، چرا که هر لحظه ممکن بود چیزی بهش الهام بشود. من که فکر نمیکنم به لینو چیزی الهام میشد. او فقط نقاشی کردن را دوست داشت و هر موقع حوصلهاش سر میرفت، نقاشی میکرد و هرچه جلویش بود، میکشید.
یک بار سالها پیش تلاش کرد کمی یادم بدهد و گفت باید سعی کنم فضاها و آدمها را شبیه اشکال هندسی تصور کنم. این کار باعث میشود بتوانم نظم و ترتیب را در بینظمی و شلوغی ببینم و ترکیبها و ساختارهایی بکشم که تعادل دارند. هیچوقت از خودش پرتره نمیکشید. گاهی مرا میکشید. حتی داخل یکی از تابلوهایش که به یک کلکسیوندار سوییسی فروخت هم حضور داشتم، تصویری از یک مهمانی کنار استخر و آدمهایی که همه مشکوک و جانی به نظر میرسیدند و من لباسی یقهاسکی پوشیده بودم.
حالا روی مبل کنارش نشستم تا هم مطمئن شوم که مرا در این نقاشی کریسمسیاش لحاظ نمیکند و هم بتوانم پیشرفت کارش را ببینم. اول با کشیدن خطوطی متقاطع کارش را شروع کرد و صفحه را به قسمتهای مشخص تقسیم کرد. حدس میزنم در این فکر بود طوری که خانواده کنار هم نشستهاند، تصویری برای کشیدن ترکیب و ساختاری باشکوه به وجود آورده؛ مثلثهایی که همدیگر را پوشانده بودند یا یک همچون چیزی.
منبع: هفتهنامه نیویورکر
«تیم ترجمه انستیتو هنر داستان»
[1] Audrey
[2] Jeanne
[3] Matt
[4]Lewis and Clark نام یک دانشگاه هنر در شهر پورتلند آمریکا.
[5] Lois and Clarkدو شخصیت اصلی داستانهای سوپرمن (جین Lewis و Lois را به جای هم اشتباه گرفته.)
[6]Daily Planet نام روزنامه و خبرگزاری خیالی در دنیای سوپرمن و دنیای DC
[7]نوعی غذای دریایی اسپانیایی
[8]Almeria شهری در سواحل جنوب اسپانیا
[9] Joaquin
[10]Polly
[11]یک آزمون ادراک رنگ برای تشخیص کوررنگی است.
[12]Protanopia
[13]Delfin verde
[14] بله، کوررنگ.
[15] عینک
[16] نوعی داروی ضد افسردگی
[17] نوعی داروی خواب آور
[18]Big Brother یک برنامهی تلویزیونی آمریکایی شامل مسابقه و قسمتهایی از زندگی واقعی شرکتکنندگان.
[19] کلمهی constipation در زبان انگلیسی به معنای یبوست و کلمهی constipado در زبان اسپانیایی به معنای سرماخوردگی است.
[20] کوررنگ
[21]Orly فرودگاهی در کشور فرانسه
[22]Gare Montparnasse
[23] فیلمی به کارگردانی رندال کلایزر و بازی جان تراولتا
دیدگاهتان را بنویسید