گفت وگوی مک ماين با کوین بروکماریر
ترجمه و تلخیص: مرتضی معدنی ثانی
? کوین بروکمایر نویسنده رمان «حقیقت در مورد سلیا»، مجموعه داستان «چیزهایی که از آسمان میافتند» و دو داستان کودک با نامهای «شهر اسمها» و «Forthcoming Grooves or The true-life outbreak of weirdness» است. داستانهای او در مجلات زیادی ازجمله نیویورکر، جورجیا ریویو، مک سوینیز، بهترین داستانهای کوتاه آمریکایی، بهترین هیجان و فانتزی سال و در ویرایشهای متعدد نمایه جایزه اُ. هنری به چاپ رسیده و اخیراً برنده اول این جایزه شده است. او از مؤسسه «National Endowment» فلوشیپ هنر دارد و برنده جایزه جیمز میچنر- پل انگل، جایزه پورتر، جایزه داستان کوتاه ایتالو کالوینو و جایزه تریبون نلسون آلگرن شده است. اسم کوچکش «کوین»، از زبان سلتیک گرفته شده است به معنی «مهربان و ارجمند» یا «زیبارو» و فامیلش «بروکمایر»، واژهای آلمانی است به معنای «خرده کشاورز». او در لیتل راک آرکانزاس زندگی میکند؛ جایی که از آن سر بلند کرده است.
مک ماین:
دوست دارم شروع مصاحبه آشنا کردن خوانندگانی که آثارتان را نمیشناسند باشد با چکیدهای از «تاریخچه مختصر مردگان». همان داستان کوتاهتان که در نیویورکر- شماره هشتم سپتامبر ۲۰۰۳ به چاپ رسید. به نظرم این داستان واقعاً خاطرهانگیز است. داستان موضوع جالبی دارد بین مرگ و آنچه به دنبال آن رخ میدهد. مردهها یا ارواحشان، خود را در یک شهر بزرگ میبینند. هر کس ماجرا و تجربه متفاوتی از مرگ دارد.
لو پیلی میگفت که شاهد بوده اتمهایش مثل تیله از هم گسسته شده، دور دنیا غلتیدهاند و سپس دوباره از هیچ مطلق کنار هم جمع شدهاند. هانبینگلی تعریف میکرد که در هیئت پشهای از خواب برخاسته و عمری را تمام و کمال توی گوشت یک هلو زندگی کرده است. گراسیلا کاوازوز فقط میگفت که خودش برف باریده -همین سه کلمه- و هر وقت کسی برای گفتن جزئیات بیشتر به او فشار میآورد، محجوبانه لبخند میزد.
حتی دو تا گزارش هم مثل هم نبودند. در عین حال آن صدای کوبش طبلگونه همواره حضور داشت.
لوکا سیمز در همان اولین هفته حضورش در شهر، یک دستگاه فتوکپی قدیمی پیدا کرده بود و تصمیم گرفته بود از آن برای انتشار روزنامهای استفاده کند. هر روز صبح بیرونِ کافی شاپِ ریور رود میایستاد و برگههایی را که چاپ کرده بود پخش میکرد. یک شماره بخصوص از نشریه خبر و تفسیرِ ال. سیمز –که مردم آن نشریه سیمز میخواندند- به همین مسأله صدا پرداخته بود. کمتر از بیست درصد مردمی که لوکا با آنها مصاحبه کرده بود مدعی بودند که پس از گذار هنوز قادرند آن را بشنوند، اما تقریباً همگی توافق داشتند که آن صدا به هیچ چیز به اندازه ضربان قلب شبیه نیست. (هیچ چیز غیر از آن نمیتوانست باشد) پس لذا سوال این بود که مشاءش کجاست؟ ممکن نبود صدای قلب خودشان باشد، چرا که قلبهای آنان دیگر نمیتپید. محمود جاسم پیر معتقد بود که این صدا، تپش حقیقیِ قلبش نیست بلکه خاطره صدایی است که چون برای مدتی طولانی شنیده و در عین حال از توجه با آن غافل مانده است، در گوشش پژواک میشود. زنی که کنارِ رودخانه النگو میفروخت فکر میکرد که صدا، تپشِ قلبِ مرکز جهان است، همان مکانِ تابناک و جوشانی که در مسیرِ رسیدنش به شهر داخلش افتاده بود. مقاله چنین نتیجهگیری میکرد: «بهعنوان گزارشگر، من هم با اکثریت موافقم. من همواره بر این گمان بودهام که صدای تپشی که میشنویم، ضربان کسانی است که هنوز زندهاند. زندگان ما را همچون مروارید درون خودشان نگه میدارند. بقای ما تنها تا وقتی است که آنان به خاطرمان دارند.»
ادامه داستان از این فرضیه حمایت میکند که در زمین، ساکنین شهر اپیدمی ویروسی وحشتناکی را از سر میگذرانند. اطلاعات این ماجرا هم از طریق درگذشتگان اخیر و مقالات نشریه سیمز به جریان میافتد. هم چنان که اپیدمی در زمین گسترش مییابد، اقامت مردم در شهر کوتاه و کوتاهتر میشود. آنجا سابقاً مردهها زندگی دیگری داشتند. امّا پس از اپیدمی، مردم به سرعت میآیند و میروند. آنها حین رفتن به آشپزخانه برای یک لیوان آب خوردن، در راهروها و زمانی که در حمام محبوس شدهاند، ناپدید میشوند…
اوّل که صحبت کردیم، به من گفتید که این داستان اولین فصل یک رمان در حال کار است. دوست دارم درباره این طرح بیشتر بشنوم. مشتاقم بدانم چگونه این داستان میتواند اولین فصل یک کتاب باشد؟ فصلهای دیگر درباره چه بحث میکنند؟ آیا داستان با توالی زمانی گفته میشود؟ با زاویه دیدهای مختلف روایت میشود؟
بروکمایر:
عنوان رمان، همان عنوان داستان کوتاه است: «تاریخچه مختصر مردگان». رمان دو خط داستانی مجزا از هم را واکاوی میکند، که از یک فصل به فصل دیگر تغییر میکند. خط اول، در جامعه مردهها میگذرد و خط دوم در جهان خودمان- یا حداقل جهانی که شبیه جهان خودمان است؛ زمانی حول و حوش نیمه همین قرن -در انتهای فصل اوّل- همان بخشی که در نیویرکر چاپ شد،جمعیت انگشتشماری در شهر باقی میمانند. در ادامه، کم کم این نکته بر ساکنان اندک باقیمانده (شامل همان دو نفری که قبلاً شناختیم: مرد نابینا و لوکا سیمز) آشکار میشود که ارتباطات مشترکی بینشان وجود دارد- تنها فردی که هنوز زنده است و توانسته از این فاجعه جان به در ببرد- فصلهای دیگر اختصاص دارد به مشاهده پیامدهای اینشناختی که بین آنها ایجاد شده و هم چنین بررسی رابطهی شکل گرفته بین آخرین گروه مردهها، قبل از اینکه پیشینه شهرشان در هم پیچیده شود. هرفصل از این خط داستانی (به جز فصل اول) روی شخصیت خاصی متمرکز میشود- هفت فصل هفت شخصیت.
لایه دوم «تاریخچه مختصر مردگان» ظاهراً و نه در واقع به داستان متفاوتی مربوط میشود که با داستان اول بیارتباط است. لایه دوم داستان سرگذشت آخرین ماههای زندگی زنی است که تنها بازمانده همان اپیدمی ویروسی است که مردم زمین را نابود کرد. تنها با کمک نیروی حافظه این زن، مردهها به زندگیشان ادامه میدهند؛ گرچه که او راهی برای درک این موضوع ندارد و درحالی که بعضی از مردهها به عنوان اشخاصی مهم در زندگیش به یادش میآیند، بقیه تنها گاهگداری به ذهنش میرسند.
فکر میکنم آنچه کتاب به آن میپردازد نوعی داستان آخرالزمان است، امّا نوعی که عمدتاً از زاویه دید کسانی روایت میشود که قبلاً مردهاند.
مردد هستم که در مورد جزئیاتش زیاد صحبت کنم چون هنوز وسط نوشتنش هستم.
مک ماین:
میفهمم. چه سوژه جالبی است. مانند بسیاری از آثارتان، این کار هم از زاویه دیدی ابتکاری برخوردار است. رمان اولتان «حقیقت در مورد سلیا»، از زاویه دیده کریستوفر بروکس روایت میشود. نویسندهای علمی تخیلی که کتاب را مینویسد تا حسرت و اندوهش را از ناپدید شدن باورنکردنی دخترش، یک بعدازظهر که در حیات خلوت بازی میکرده است شرح دهد. کریستوفر رویاپردازی میکند و ماجرای گمشدن دخترش را از زاویه دیدهای مختلفی مینویسد، ازجمله زاویه دید خود دختر. – در یک فصل از کتاب –
در آن فصل کتاب، بروکس تصور میکند دخترش سلیا در تلاش است تا در سرزمینی عجیب از غبار خاکستری که در آن ناپدید شده او را به یاد آورد:
البته پدرم آنجا بود. او که دوست داشت آشپزی کند، کتاب بخواند و ازپنجره به بیرون خیره شود. هروقت از کارهای طاقت فرسایم شکایت میکردم او از سختیهای کودکیش داستان سر هم میکرد: وقتی اندازه تو بودم، باید چهارده بار در روز چرت میزدم؛ ساعتی یکبار تا زمانی که وقتش میشد به رختخواب بروم. یا وقتی همسن تو بودم به جز بلال شیری هیچی نمیخوردم. کاسه کاسه بلال میخوردم و حتَی اگر یک کاسهاش را هم تمام نمیکردم، مجبور بودم با هر چه باقی مانده بود دوش بگیرم.
قبل از اینکه من به دنیا بیایم یکبار بازویش شکسته بود. گاهی وقتها سردرد داشت. نمیدانست چهطور سوت بزند. عصرها در باغ میایستاد به صحبت با همسایههای محترممان. و صبح؛ کتابهایی مینوشت که پر آدمهای خیالیای بود که فقط در ذهنش بودند. فکر کنم آن وقتها اگر آرزو میکردم یا سخت تمرکز میکردم میشد ماجرایم را از قول او بگویم.
به نظرم، این شیوه انتخاب زاویه دید است که باعث میشود این پاراگراف پویا باشد. چون این فقط سلیا نیست که پدرش را به یاد میآورد، بلکه پدرش هم هست که غمگینانه در تلاش است تصور کند دخترش به یادش است. ممکن است در این باره بحث کنید که چرا در رمان «حقیقت در مورد سلیا» این زاویه دید را برای روایت داستان انتخاب کردید و اینکه کلاً چرا این قدر به بازی با زاویه دید علاقه دارید؟
بروکمایر:
فکر میکنم قبل از «حقیقت در مورد سلیا» بارزترین تجربه من در زاویه دید، برمیگردد به اثر «این دستها» که تمام آثار اولین مجموعهام را به این سمت متمایل کرده است. در آن داستان، چیزی که شما دارید یک راوی است که داستانش را به زبان سوم شخص برایتان بازگو میکند- اینکه چگونه عاشق دخترکی شد- و مرتباً صحبتش را نیمهتمام رها میکند تا درباره این کار در اول شخص اظهار نظر کند. بسیاری از مردم وقتی کاری را میخوانند که اسمش ادبیات است حصار خاصی در ذهنشان ایجاد میشود. این حصار بعضی چیزها را میپذیرد و بعضی چیزها را نه. مثلاً اجازه میدهد اثر به راحتی در ذهن بقیه هم جا خوش کند. اما مانع از پاسخهای اخلاقاً نامطمئنی میشود که اکثر ما به زندگی واقعی مان میدهیم. درست مثل دیوارهای خانه که محیط گرم و مطلوبی فراهم میکنند که بتوانیم در آن زنده بمانیم، امّا جلوی نمایی باز به پیرامون را هم میگیرند.
این نوعی «بیش سادهگویی» است اما شما را متوجه منظور میکند. در «این دستها» چون با موضوع خیلی بغرنجی رو به رو بودم – علاقه مردی بالغ به دخترکی کم سن سال – میخواستم ماهیت ماجرا را با داستان قاطی کنم. میخواستم به بعضی از چیزهایی که داستان به پذیرششان تمایلی ندارد، فرصت بروز بدهم. مثلاً تعلیق قضاوت اخلاقاً پیچیدهای که به شما به دست میدهد؛ وقتی باور میکنید شخصی دارد سرگذشت واقعیش را برای شما میگوید. در مورد «حقیقت در مورد سلیا»، مشاهدات زاویه دید در کتاب نقش کاملاً متضادی دارند. این مشاهدات ماهیت ماجرا را به عنوان داستان پررنگتر میکنند. البته به شما گوشزد هم میکنند که به عمق داستان نگاه کنید تا بفهمید چه اتفاقی دارد میافتد. پشتپرده داستان را به دقت ببینید و سؤال کنید چرا این گونه نوشته شدهاند و چگونه بر کریستوفر بروکس- نویسنده صوری داستان که هم هستیاش به تاراج برده شده و هم به طریقی با گم شدن دخترش با خودش آشنا میشود- اثر میگذارد. اول قصدم این بود که کتاب را به شکل یک مجموعه داستان ارائه کنم و بگذارم که خوانندگان کمکم خودشان بفهمند که همهی این دادوستد، بیان عشق و اندوه نویسندهی آن و تلاش برای پی بردن به این مسأله است که چه ممکن است بر سر دخترش آمده باشد تا با آن ذهنیتش را ترسیم کند. اما ویراستارم متقاعدم کرد که باید خوانندگان را با یادداشت مؤلف آگاه کرد. اوهمچنین متقاعدم کرد تا عنوان داستان را «ازداستانهای سلیا، نویسنده: کریستوفربورکس» به همینی که هست تغییر دهم. بعضی از داستانها لازم است به عنوان بیوگرافی یا اتوبیوگرافی فهم شوند، بعضی تلاش برای برانگیزش تفکر و تعمق یا حتّی فانتزی و بعضی با ترکیبی از این دو هستند.
مک ماین:
اجازه بدهید درمورد مجموعه داستانتان «چیزهایی که از آسمان میافتند» صحبت کنیم.
«تیسبه نیسن» مؤلف «مردم خوب شبکه» آنها را با عنوان «شگفتیهای بلورین، داستانهای پریان» توصیف میکند: آگاهانه، جادویی، مؤثر و عالی.
اونیون میگوید کتاب برای خواندن در رخت خواب بینظیر است؛ وقتی که ذهن آدم بیشترین آمادگی را داراست تا دعوت بروکمایر به عجایب را بپذیرد. رؤیاهای خیالپردازانه؛ در خواب و بیداری. تریبون مینه پولیس استار به آنها لقب «منحصر بفرد و مسحور کننده» میدهد و میگوید شما چیزی فراتر از «متفاوت بودن» هستید. باید با این نظر موافقت کنم. این داستانها جادوییاند. خواندنشان مثل خواب و خیال است.
آنها پر از تقارنهای معنادار، جزئیات بدون علّت و ارتباطات توجیهناپذیر مابین دنیای درونوبرون شخصیّتهایشان هستند و من نمیتوانستم بدون چندین مرتبه فکر کردن به اصول «همزمانی» کارل یانگ این داستانها را بخوانم (اگرهیچ رابطه علّت و معلولی نتواند تقارن وقوع دو رخداد را توجیه کند باز هم ممکن است ارتباط معناداری بینشان باشد). یک داستان (سقف) راجع به مردی است که زنش همزمان با اینکه شیئای در آسمان بزرگ و بزرگتر میشود و مثل سقف کوتاهی کم کم روی شهر پایین میآید، از مرد کناره گرفته و به او خیانت میکند. این به گونهای است که گویا مرد تمام احساساتش را فرافکنی میکند: برای او آسمان در حال سقوط است. داستان دیگری با نام «روزی از زندگی راملستسکین» بر این ایده استوار است که راملستیسکین بعد از اینکه ملکه نامش را حدس میزند، پایش را چنان محکم به زمین میکوبد که دو نیم میشود و عصبانیتش او را کمتر از چیزی که داشت نشان میدهد. این تأثیر فیزیکی نامحتملی بر زندگیش گذاشت. در «درجات کوچک» یک طراح حروف چاپ، ناخوش از این واقعیت که زنش به علت علاقه شدید او به کار ترکش کرده، آرزو میکند که زنش مثل یک سنگ به رودخانه برگردد- و این اتفاق میافتد. مثل جادو.
نوشتنتان فلسفی است. امّا در تغییر رویهها شوخ و سرزنده هم هست. و اغلب این طور حس میشود که داستانهایتان از داستانهای پریان برگرفته شدهاند. به نظرم این یادآور آثار برادران گریم، دوتالد بارتُلمی و میلان کوندرا است (چه ملغمهی عجیبی!) شخصیتهای شما باید مدام از لابهلای حوادث بیمعنا، معنا بیافرینند. چرا آنها را در این وضعیتهای جذاب ولی بیفایده قرار میدهید؟ انگیزه فلسفیتان از نوشتن چنین داستانهایی چیست؟ در رابطه با ماهیت جهان چه عقیدهای دارید؟ چه میخواهید دربارهاش بگویید؟
بروکمایر:
اول از همه باید بگویم که هیچ کدام از نقدهای کتابهایم را نخواندهام. هرگز اسمم را در اینترنت جستجو نکردهام یا آمار فروش کتابهایم را در سایت آمازون کنترل نکردهام و بنابراین نقل قولهایی را که گفتید بار اول است که میشنوم. احساسم این است، اگر بیش از حد به چیزهایی از این قبیل توجه کنید، ذهنتان آرامآرام با آنچه که مردم دربارهتان میگویند جایگزین میشود. همیشه درباره اشتباهات نوشتنی که انجام میدهم به دلیل شهرتی که پیرامون آن وجود دارد محتاط بودهام. درهم آمیختن این دو احتمالاً نابودی محیط فکورانهای باشد که لازمش دارم تا اصلاً ننویسم.
حالا چرا شخصیتهایم را در موقعیتهای جذاب و بیفایده قرار میدهم؟ اوّلین و صادقانهترین پاسخ من به شما این است که این کار یکی از شیوههای فعال کردن قوه تخیلم است. فکر میکنم هر نویسنده شیوه فکر، موضوعات مورد علاقه و حتی وسواس خاصی دارد که طبیعیترین زمینه خلاقانهاش را تشکیل میدهد. مثلاً یک خواننده منصف که اصلاً مرا نشناسد از بررسی کتابهایم ممکن است این طور نتیجه بگیرد که زمینه طبیعی خلاقانه من فقدان ریزهکاریهای شغل نویسندگی، بچهها و دوران خردسالی، داستانهای پریان، کتاب مقدس، آسمان شب، سینما، اسکی روزانه، کلمههای نامعمول، فهرستسازی، معماهای سرگرم کننده با چاشنی فلسفه، چیزهایی که باید نامیده شود، کیفیات ویژه نور و رنگ، نقش حافظه، حیوانات، عشق نامشروع و… یک فهرست ناتمام. مدام تلاش میکنم به این فهرست علایق، چیزی اضافه کنم اما موضوعات خاصی هست که چنان خارج از حیطه خلاقیتی مناند که آنهارا تقریباً غیرقابل دسترس میدانم.
وقتی سعی میکنم داستان بومی رئالیستیک بگویم یا بنویسم –چیزی که از خواندنش لذت میبرم- به نظرم میرسد، هالهای در ذهنم فرود میآید که برایم خیلی سخت است تا از داخل آن سمت دیگرش را ببینم. اما وقتی به موضوعات و راهکارهایی برمیگردم که واقعاً مرا مجذوب میکنند، آن هاله هم از بین میرود و افکارم از هارمونی اولیهشان شروع به تقلا میکنند. فکر کنم چیزی که میخواهم بگویم این است: چیزهای خاصّی هست که قوه تخیلم وقتی انجامشان میدهد، راحت است و چیزهای هم وجود دارد که نه. به این باور رسیدهام که هرچقدر هم روان بنویسم باید فقط توجه کنم چیزهایی هستند که باید رهایشان کنم.
بنابراین عنصر فانتزی که در داستانهایم جریان دارد عمدتاً کاربردی است. یعنی فکر کنم جهانی که در آن زندگی میکنیم، خودش یک جای فانتزی و پر از شگفتی است و اینکه ذهنهایمان طوری سازمانیافته است تا در جهان پیرامونمان انعکاس خودآگاهمان را ببینیم. مثلاً نمیتوانم به عکسهایی که با تلسکوپ فضایی هابل گرفته شده است نگاه کنم و احساس که چه نامعمول و توجیه ناپذیر است به زانو درم نیاورد. و در مقیاس کوچکتر اینکه چه نامعمول و توجیه ناپذیر است که من در پیرامونش به آن نگاه میکنم. این همان نوع ادراکی است که سرچشمهی فانتزی میشود که از خواندنش خیلی لذت میبرم و هم چنین احتمالاً فانتزیای که مینویسمش.
سؤالتان باعث میشود شروع کنیم به صحبت در مورد برادران گریم، دونالد بارتلمی و میلان کوندرا. پس خلاصه میگویم که تقریباً همهی داستانهای پریان برادران گریم را خواندهام. داستان مورد علاقهام «King Thrash beard» است. جملهی آخرش این است: «سپس شادی واقعی آغاز شد. آرزویم این است کاش من و تو هم آنجا بودیم». این داستان جن و پری از انواع مرسوم آن است تا آنکه در سطر آخر با راوی دانای کل و بدون شخصیت مواجه میشویم. اوّل وقتی داستان را خواندم تحت تأثیر شیوه اشارههای ناگهانی پرسپکتیو راوی قرار گرفتم و اشتیاق به وضوح پنهان در صحبت از همه کسانی که راوی در موردشان حرف میزند؛ برای دوباره شکل دادن به داستانی که از انتها بازگو میشود و شما را مجبور میکند که تمام آنچه را که قبلاً گفته شده دوباره مد نظر قرار دهید. فکر میکنم این شیوه نامتعارفی برای گفتن این چنین داستانی است. و در واقع من شکل متفاوتی از عبارت را برای تمام کردن داستانم «فضا» به کار بردم – از دونالد بارتلمی خیلی خوانده ام- چهل داستان، شصت داستان، سفید برفی و پدر مرده. آثار بارتلمی برای من همه یا هیچ است. از سویی به آنها به عنوان پرواز شگفتانگیز و غنی تخیل انسان نگاه میکنم و از سویی آنها را تجارب زبانی اندک، بیهوده یا بیحاصل میدانم. اگر چه قبول دارم که باید داستان معینی را در یک گروه قرار دهم و بقیه را با قرائت متفاوت طبقهبندی کنم. و تنها کتابی که از میلان کوندرا خواندهام «بار هستی» است. (اگر میخواهید کتابی را به کسی توصیه کنید من حتماً انتخابش میکنم) من تحت تأثیر وقار شخصیّتهای داستان کوندرا قرار گرفتم. حتی وقتی آنها رفتار نامناسبی داشتند که حدس میزنم میخواهم بگویم تحت تأثیر متانت شیوهٔ فکر کوندرا در قبال شخصیّتهایش قرار گرفتم.
مک ماین:
یکی از دلایلی که باعث میشود از خواندن آثار کوندرا لذت ببرم، این است که میتواند مردمی را که کنشهای خیلی نامناسبی دارند به شیوه ترحمبرانگیزی نشان دهد. این موضوع درباره یکی از داستانهای شما هم صدق میکند: «این دستها» که همانطور که گفتید موضوع بسیار بغرنجی دارد – مردی بالغ که به نظر به دخترکی کم سنوسال بیش از آنچه که باید عشق میورزد- اما در آخر داستان به عجیبترین شکل متوجه عشق او میشویم. فکر میکنم تلاش برای عشق ورزیدن و درک پدیدههای ظاهراً نامطلوب بخشی از وظیفه نویسنده است به عناون دانش آموز ذات انسان و نگارنده شرایط انسانی.
فکرمیکنم شما قبلاً بهترین کار کوندرا را خواندهاید. من هم از «جاودانگی»، «شوخی» و «فراموشی» لذت بردهام. اما «بار هستی» کتاب کمیابی است که در آنِ واحد یک داستان عاشقانهٔ زیبا، شامل هم خیانت و هم رستگاری، و سرگردانی متافیزیکی درباره ماهیت حیات است. من در آثار شما فلسفه و ادراک بیشتری نسبت به سایر آثار ادبی معمول میبینم که در داستان تنیده شده است.
به همین منوال، باید درباره یک از داستانهای مجموعه «چیزهایی که از آسمان میافتند» بپرسم که به نظرم حکم سرچشمه شگفتی را برایم دارد. چون داستان درباره ماهیت عشق و هنر و تضاد بین این دو جریان در زندگی هنرمند است. «درجات کوچک» داستان طراح حروف چاپی است که نزدیک است به علت تعصب بیش از حدش به ساخت حروف چاپ همسرش را از دست بدهد. اما آخر داستان تصمیم میگیرد به نام عشق دست از کار بکشد. ممکن است در مورد اهمیت این داستان برای خودتان یا شرایطی که شما را به نوشتن آن واداشت توضیح بدهید؟
بروکمایر:
«درجات کوچک» مکمل داستانی دیگر از مجموعهاست به نام «نورِ رد شده از پنجره». هر دو داستان در بارهی تمایل انسان است به صمیمیت و اینکه چگونه ممکن است آفرینش هنری را خنثی کند یا توسط آفرینش هنری خنثی شود.
در مورد داستان «نور رد شده از پنجره» قهرمان داستان مرد شیشهشویی است که روی یک آسمانخراش مرتفع کار میکند و تلاش میکند ادراک امیدوارانه و خوشایندی در صمیمیت بشری ایجاد کند و از آنجا که در این کار ناموفق است برای تسلی خاطر ناکامیش به حرفهی سابقش باز میگردد. در «درجات کوچک» قهرمان داستان یک طراح حروف چاپ است که تلاش میکند حروف چاپ جدیدی را طراحی کند. او که در نهایت تصمیم کاملاً متفاوتی میگیرد. عشق ورای هنر، نزدیکی ورای کار انفرادی (همان تصمیمی که با آن به طور اتفاقی اولین بلوک الفبایی را خلق میکند، اگر چه من خودم نمیدانستم او چه کرده است تا یک نفر آن را به من گوشزد کرد). به نظرم هر دو انگیزه –میل یه ایجاد رابطه صمیمانه و میل آفرینش هنری- تلاش میکنند این نیاز را برآورده سازند که همه ما عمیقاً باید احساس کنیم زندهایم و همچنین احساس کنیم در حال زندگی با دیگرانیم. امّا آفرینش هنری این کار را با متمایل کردن ما به درون انجام میدهد و عشق با متمایل کردن کردن ما به بیرون. لازم نیست این دو انگیزش رقیب هم باشند، اما اغلب در زندگیم احساس کردهام آنها در مقابل هم قرار گرفتهاند و خب؛ نمیخواستم زیاد به این فکر کنم که چرا چنین موردی پیش آمد که در عمل نشانش بدهم. عنوان «درجات کوچک» از عبارتی در داستان گرفته شده که چگونه مرد طراح تلاش میکرد قلبش را تسلیم حروف و علامتها کند و او کسی بود که قلبش را تنها به «درجات کوچکی» پیدا کرد. انصاف است اگر بگویم من هم چنین آدمیم. عشق خیلی آرام خودش را به من نشان داد. میل داشتم مشاهداتم را مدت زمان زیادی نگه دارم اینور و آنورشان کنم و ببینم در حافظهام چه شکل جدیدی به خود میگیرند.
اکثر اوقات نمیفهمم آدمهایی که میشناختهام چه تأثیری در من گذاشتهاند. حتی پس از آنکه سالها از رابطهمان گذشته است و حتی گاهی اوقات هرگز این تأثیر را نفهمیدهام تا وقتی که آنها کاملاً از زندگیم خارج شده بودند. این شاید یک تراژدی باشد امّا تراژدیایست که راوی داستان «Small Degrees» موفق میشود از آن دوری کند.
یکبار یک نفر به من گفت، این داستان تنها پایان شاد مجموعه داستان «چیزهایی که از آسمان میافتند» را دارد. در حالی که من مطمئن نبودم این حرف درست باشد دیدم قطعاً پایانش یکی از امیدبخشترین پایان داستانهای کتاب است. (در نقطهی مقابل؛ غم انگیزترین پایان داستانی که نوشتهام – یا حداقل پایانی که آن را غمانگیزترین میدانم، احتمالاً چند جمله آخر داستان «حقیقت در مورد سلیا» است. «اشتباه کردم. اشتباه کردم. اشتباه کردم. اشتباه کردم.». سپس پاراگراف بریده میشود «این همه چیز را توضیح میدهد»)
مک ماین:
مانند داستانهای بزرگسالانتان «شهر اسمها» موضوع جالبی دارد، هاوی کوآکن بوش کتاب «۱۰۱ جک انتخاب شده» را به باشگاه کتاب مدرسهاش سفارش میدهد. اما به جای آن «راهنمای سرّی به شمال ملوود» را دریافت میکند. راهنما نقشهی شهری است که او در آن زندگی میکند. نقشه، تمام محلهای شهر را با نام واقعیشان نشان میدهد (مثلا اسم کلبه لاکی برگر در ملوود، مل لبر ورست است) بحث در مورد این اسمهای واقعی در دروازههای جادویی فراوانی که در شهر پراکنده شدهاند به هاوی و دوستش اجازه میدهد فاصله یک نقطه تا یک نقطه دیگر را در چشم بههمزدنی طی کنند. اول هاوی برای پرسه زدن در شهر از راهنما استفاده میکند تا با بازیهای ویدئویی در دالانهای شهر، پاسی از شب گذشته، حواسش را از محیط بیقرار خانه پرت کند (هاوی قرار است برادر بزرگ شود و پدر و مادرش مدام روی این قضیه بحث میکنند که اسم بچه چه باشد). بعداً به هر ترتیب پس از آنکه هاوی، مالک راهنمای سری را ملاقات میکند، او به هاوی میگوید که کتاب را به این دلیل دریافت کرده که اتاقی هست که او باید ببیندش. هاوی شروع به دیدن جاهای عجیبتری میکند- اتاق سفید، اتاق میمونها. این…. این بازدیدها جز با جابهجایی آنی امکان پذیر نیست. در نهایت او اتفاقاً به سالن بچهها بر میخورد:
در را باز کردم و عجیبترین صحنهای که تا حالا دیده بودم به من خوش آمد گفت. ۲۰ یا ۳۰ بچه آنجا بودند همهشان لخت. آنها روی صندلی چرمی چرخدار، یا نیمکت دستهدار دو طرفه نشسته بودند و کاملاً راحت بودند. بعضیهایشان خیلی کوچک و ناز بودند، اندازهی انگشت شستم. یک کم شکل ماهی کوچک بودند. اما بیشترشان بچههای معمولی بودند؛ تقریباً اندازه توپ فوتبال و همان چیزی بودند که شما انتظارش را دارید – مثل آدم مینیاتورها. سرشان یک گوشه افتاده بود وگاهگاهی یکیشان یک لگد میزد به هوا. چند نفرشان آب از دهانشان میآمد یا شستشان را میمکیدند. هر کدامشان بند ناف دراز و کلفتی داشتند که از نافشان بیرون زده بود و این بند نافها توی سوراخهای کوچک زیادی در داخل دیوارها غیب میشدند. فهمیدم قبل از اینکه وارد اتاق شوم و صحبتشان را قطع کنم با خیال راحت حرف میزدهاند. همهشان زل زده بودند به من. یکی از بچهها سرش را چرخاند و شروع کرد به حرف زدن. دختر بود. گفت: «تو باید هاری کواکن بوش باشی».
گفتم: «آره تو کی هستی؟»
گفت: «من خواهرتم».
خواهر هاوی به او توضیح میدهد که همهی بچههای این اتاق، همه آدمها، اسم واقعی دارند و اسم واقعیش را به هاوی میگوید. در این نقطه از داستان معلوم میشود این همان اتاقی است که هاوی باید میدیدش. به همین دلیل است که هاوی راهنمای سری را دریافت میکند. تا خواهرش اسم مناسبی داشته باشد.
باید بگویم عدم فایدهمندی جادویی که در بقیه آثارتان نفوذ میکند به خوبی در ادبیّات کودکان هم منعکس میشود – «شهر اسمها» مرا به سمت «موسیقی مارمولک» از مانوس پینک واتر، «جادوگرها»، «جیمز و هولوی غول پیکر» و «چارلی و کارخانهٔ شکلاتسازی» روالد دال میبرد- چگونه درگیر نوشتن کتاب کودکان شدید؟ این چیزی بوده که همیشه میخواستید انجامش دهید؟
بروکمایر:
وقتی کالج بودم، چند سالی در شیرخوارگاه کار میکردم. هر روز برای بچهها داستانی داشتم که سر هم کنم. داستانهای کوتاه دوطرفه و مشارکتی که در آن بچهها گرفتار انواع و اقسام بلاها و ماجراهای عجیب غریب میشوند. مثلاً یکی از داستانهایی که خیلی خوب یادم مانده، هزار پای بزرگی که یک نفر برای تدریس به کلاس درس آورده بود یکی یکی بچهها را میبلعید. آنها مجبور بودند کمکم کنند راهی برایشان پیدا کنم تا از شکم هزارپا فراریشان بدهم. به هر حال من اولین رمان کودکانم را به عنوان هدیه برای همان بچهها نوشتم که آن موقع ۱۰-۱۱ ساله بودند و کاملاً از زندگیم ناپدید شده بودند. دلم برایشان تنگ شده است، هنوز هم دلم برایشان تنگ میشود و میخواستم راهی پیدا کنم که ارتباطم را با آنها ادامه بدهم. وقتی «شهر اسمها» را مینوشتم فهمیدم چیزهایی هست که حین نوشتن برای کودکان بهتر میتوان از آن استفاده کنم تا نوشتن برای بزرگسالان. مثل شیوههای روایت داستان، حوادث زندگیم، تفاهمات و سوءتفاهمات زبانی. عکس این قضیه هم آشکارا درست است. چیزهای خیلی خیلی زیادی هست که در داستان بزرگسالان میتوانید انجام دهید اما در داستان کودکان نه. حتی چیزهایی در ادبیات بزرگسالان است که میتوانید در آن در مورد تجربه کودکی صحبت کنید. در حالی که این کار را در داستان کودکان نمیتوانید بکنید. مثلاً خیلی سخت است ناشر کتاب کودکی پیدا کنید که تردید مذهبی را به شیوه معناداری تفسیر کند. هم چنین پی بردم وقتی به عنوان یک کودک برای کودکان مینویسم از داشتن صدایی شاد، ساده و بیریا که مایلم از آن استفاده کنم لذت میبرم. صدایی که در واقع صدای ده-یازده سالگی خودم است و بنابراین به هر حال جایی پس ذهنم برای همیشه بوده است. برایم رضایتبخش است بتوانم توجهم را از یک گونه ادبی به یک گونه دیگر معطوف کنم و همه تلاشم را خواهم کرد که همین شیوه را در آینده هم دنبال کنم. یک کتاب کودک به دنبال یک کتاب بزرگسال و برعکس.
اما روآلد دال و دانیل پینک واتر؛ هردویشان نویسندههاییاند که عمیقاً تحسینشان میکنم. فکر میکنم خوانندگان تمام سنین میتوانند از کتاب کودک لذت ببرند و امیدوارم که این جمله در مورد من هم درست باشد. خصوصاً از زمانی کتاب «الن مندلسون پسر مریخی در دبستان» دانیل پینک واتر را خواندهام، او نویسنده محبوبم شده است. این کتاب به نظرم میآید جایگاه کاملاً استواری در لیست «۱۵ کتاب مورد علاقهام» که همیشه تجدیدنظرش هم میکنم پیدا کرده است. این لیست تا الان و بدون هیچ ترتیب خاصی شامل این کتاب هاست:
همهی روزها و شبها، ویلیلم ماکسول
خانهداری، مریلین رابینسون
ارتدکس، جی. کی. چسترتون
بارون درخت نشین، ایتالو کالونیو
داستانهای تمام عیار، جی. جی. بلارد
صدسال تنهایی، گابریل گارسیا مارکز
کوریز ماندولین، لوییز د برنیز
الن مندلسون پسر مریخی در دبستان، دانیل پینک واتر
سهگانه اسباب تاریکی او، فیلیپ پولمن
جنگوصلح، لئو تولستوی
چیزهایی که بردند، تیم اُ. براین
مرگی در فامیل، جیمز اگی
مرشد و مارگرتا، میخاییل بولگاکوف
دل صیادی تنهاست، کارسون مک کالر
سرانجام کار، گراهام گرین
دیدگاهتان را بنویسید