جستجو پیشرفته محصولات

ماریو بارگاس یوسا: اشراق تنها در طول کار رخ می‌دهد

گفتگو با ماریو بارگاس یوسا

مترجم: تناز پیراسته

 

در این مصاحبه ماریو بارگاس یوسا از صبح‌های وقفه‌­ناپذیر هفت روز هفته که در دفتر کارش می‌گذراند صحبت می­‌کند. هر چند در پاییز ۱۹۸۸ او تصمیم به قطع روند این برنامه گرفت تا به عنوان ریاست‌جمهوری پرو در حزب لیبرتاد نامزد شود. به صراحت بارگاس یوسا مدت زیادی را روی مسائل سیاسی پرو گذرانده است و همین مطلب موضوع چند رمان او را ساخته است. با این حال تا انتخابات اخیر همیشه توصیه‌های او برای دفتر سیاسی اجرا شده است. وی در طول مبارزات انتخاباتی متذکر شد که با شعارهای احساساتی خالی که زبان سیاست انتخابات هستند مشکل دارد. پس از انتخابات چندحزبی در دهم ژوئن ۱۹۹۰ از رقیب خودش آلبرتو فوجیموری شکست خورد.

ماریو بارگاس یوسا در سال ۱۹۳۶ در شهر کوچکی به نام آرکیپا در جنوب پرو متولد شد. پدر و مادرش هنگامی که او هنوز نوزاد بود از یکدیگر جدا شدند و او با والدین مادرش به کوچابامبا، بولیوی، نقل مکان کرد. در سال ۱۹۴۵ به پرو برگشت، جایی­‌که در آکادمی نظامی لئونچیو پرادو شرکت کرد و در دانشگاه لیما حقوق خواند. در نوزده سالگی با یکی از آشنایانش، خولیا اورکیدی یانس، که چهارده سال از وی بزرگ‌تر بود ازدواج کرد. اولین ازدواجش بعد‌ها موضوعی برای نوشتن رمان «خولیا و نمایشنامه‌نویس» (۱۹۸۲) شد. بعد از تحصیلاتش در لیما، به یک تبعید خودخواسته‌ی هفده ساله از پرو که در طول آن به عنوان روزنامه‌­نگار و مدرس دانشگاه مشغول به کار بود رفت. در طول این تبعید بود که شروع به نوشتن رمان‌هایش کرد. اولین رمان بارگاس یوسا به نام دوران قهرمان سال ۱۹۶۳در اسپانیا منتشر شد که بر اساس تجربه‌های خود او در آکادمی نظامی بود. رمان­‌های دیگر او عبارتند از: خانه سبز (۱۹۶۳)، گفتگو در کاتدرال (۱۹۶۹)، و جنگ آخرالزمان (۱۹۸۱).

بارگاس یوسا نمایشنامه‌­نویس و مقاله‌­نویس نیز هست و یک برنامه‌ی مصاحبه هفتگی در تلویزیون پرو تولید کرده است. او جوایز متعدد بین‌المللی ادبی دریافت کرده و از سال ۱۹۷۶ تا ۱۹۷۹ ریاست باشگاه پن (انجمن قلم آمریکا) را برعهده داشته است. وی در لیما با همسر دومش پاترشیا و سه فرزندش در یک آپارتمان مشرف به اقیانوس آرام زندگی می‌کند.

شما یک نویسنده‌ی شناخته شده هستید و خواننده‌­هايتان با آنچه که می‌نویسید آشنا هستند، لطفاً درباره‌ی این­که چه چیزی مطالعه می‌کنید صحبت کنید؟

در چند سال اخیر اتفاق عجیبی افتاد؛ من متوجه شدم که مطالعاتم کمتر و کمتر از نویسنده‌های معاصر و بیشتر و بیشتر از نویسندگان قدیم است. آثار قرن نوزدهم را بیشتر از قرن بیستم می‌خوانم. این روز‌ها، تمایل کمتری به آثار ادبی نسبت به آثار تاریخی و مقالات دارم. زیاد درباره‌ی این­‌که چه بخوانم و چه نخوانم فکر نکرده‌ام… گاهی اوقات دلایل حرفه‌ای دخیل هستند. پروژه‌های ادبی من مرتبط با قرن نوزدهم هستند مثل: یک مقاله درباره بینوایان ویکتور هوگو، و یا یک رمان با الهام از زندگی فلورا تریستان، مصلح اجتماعی فرانسه-پرو و «فمنیست» avant la letter. همین‌طور فکر می‌کنم که در پانزده یا هجده سالگی، احساس می‌کنید که تمام وقت جهان را در پیش دارید. اما وقتی پنجاه ساله شدید، متوجه می‌شوید که روز‌هایتان به شماره افتاده و مجبور هستید که انتخاب‌گر باشید. شاید دلیل این‌که مطالعه‌ی زیادی روی هم دوره‌های خود ندارم همین باشد.

اما در بین نویسندگان معاصری که خوانده‌اید، کدام یک را تحسین می‌کنید؟

وقتی جوان بودم یکی از خوانندگان پروپاقرص سار‌تر بودم. رمان­‌نویسان آمریکایی به خصوص نسل از دست رفته فاکنر، همینگوی، فیتزجرالد، دوس پاسوس و به خصوص فاکنر را خوانده‌ام. او یکی از نویسندگانی بود که هنگام جوانی آثارش را می‌خواندم و همیشه معنای بسیاری برایم داشت. هرگز از بازخوانی آثارش دلسرد نشدم. اتفاقی که وقتی گاهی آثار همینگوی را می‌خواندم افتاد. امروز آثار سار‌تر را بازخوانی نمی‌کنم. در مقایسه با تمام چیزهایی که تاکنون خوانده‌ام، داستان‌های او به نظر قدیمی می‌آید و بيشتر ارزش خود را از دست داده است. به عنوان مثال بسیاری از مقالات او از نظر من اهمیت زیادی ندارند، به جز «سنت ژنه: بازیگر و شهید» که هنوز دوستش دارم. مقالات او پر از تناقض، ابهام، بهم ریختگی و عدم دقت است، اتفاقی که هرگز در آثار فاکنر نمی‌افتد. فاکنر اولین رمان­‌نویسی بود که با یک کاغذ و قلم در دست به خواندن آثارش پرداختم چرا که سبک نوشته‌هایش مرا متحیر کرد. او اولین رمان‌­نویسی بود که آگاهانه سعی در بازسازی آثارش با تلاش برای ردیابی کردم، به عنوان مثال: زمانبندی، تقاطع زمان و مکان، وقفه‌های روایت، و توانایی او در گفتن داستان از نقاط مختلف به منظور ایجاد ابهام خاص برای اینکه عمق بیشتری به آن بدهد. به عنوان کسی که اهل آمریکای لاتین است، وقتی که کتاب‌های او را خواندم به نظرم بسیار کارآمد بود چرا که آن‌ها منابع با ارزش تکنیک‌های قابل اجرا بر روی جهانی هستند که آن‌گونه که فاکنر مطرح کرده بد نیستند. پس از آن، البته، از آثار رمان­‌نویسان قرن نوزدهم که با اشتیاق مطالعه کردم می‌توان به: فلوبرت، بالزاک، داستایوفسکی، تولستوی، استاندال، هاثورن، دیکنز و ملویل اشاره داشت. هنوز هم برای خواندن آثار قرن نوزدهم اشتیاق دارم. ادبیات آمریکای لاتین به اندازه‌ی عجیبی کافی بود اما این را تا زمانی که در اروپا زندگی کردم و آن را به طور واقعی کشف و با اشتیاق شروع به خواندنش کردم نفهمیدم. من مجبور بودم در دانشگاه لندن تدریس کنم که تجربه‌ی بسیار با ارزشی بود چرا که ناگزیر شدم تا کاملاً درباره‌ی ادبیات آمریکای لاتین فکر کنم. از آن موقع روی بورخس مطالعه می‌کنم، کسی که تا حدودی با او آشنا بودم، همچنین آلخو کارپانتیه، خولیو کورتاسار، گیمارائس روزا، لزاما لیما که نسلی به جز گارسیا مارکز بودند. او را بعد‌تر کشف كردم و کتابی درموردش به نام: گارسیا مارکز historia de un decicio نوشتم. همینطور مجبور به خواندن آثار ادبی آمریکای لاتین در قرن نوزدهم شدم چرا که در حال تدریس آن بودم. دریافتم که به راستی نویسندگان جالبی داریم. شاید تعداد رمان­‌نویسان کمتر از شاعران و مقاله‌­نویسان باشد. به عنوان مثال: دومینگو فاوستینو سارمینتو، که هرگز رمان ننوشت، به نظر من یکی از بزرگ‌ترین داستان­‌سرایانی که آمریکای لاتین در خود پرورانده است. Facundoی او به نظر من شاهکار است. اما اگر مجبور بودم که یک نام را انتخاب کنم بورخس را انتخاب می‌کردم، چرا که جهانی که او ساخته برای من کاملاً بکر است. گذشته از اصالت عظیمش، آثارش دارای تخیل فوق­‌العاده است و فرهنگ مخصوص خودشان را دارند. همین­طور زبان مخصوص بورخس که سنت ما را شکست و راه جدیدی گشود. اسپانیایی زبانی به سمت سرزندگی، تکثیر و زیاده‌­روی است. نویسندگان بزرگ ما از سروانتس تا اورتگای گسست، بایه اینکلن یا آلفونسو ریس همه خسته­‌کننده شده‌اند. بورخس در مقابل همه قاطع، صرفه‌­جو و دقیق است. او تنها نویسنده‌ی اسپانیایی زبان است که تعداد زیادی ایده و کلمه دارد. او یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان زمان ما است.

ارتباط شما با بورخس چه بود؟

او را برای اولین بار در پاریس، جایی‌­که در اوایل دهه ۶۰ زندگی می‌کردم دیدم. او سمینارهایی درباره‌ی ادبیات تخیلی و ادبیات gauchesca داشت. پس از آن با او مصاحبه‌ای در دفتر رادیو تلویزیون فرانسه که در آن زمان در آن مشغول به کار بودم داشتم. هنوز هم آن را عمیقاً به یاد دارم. بعد از آن یکدیگر را چندین بار در نقاط مختلف جهان دیدیم، حتی در لیما من برای او یک شام ترتیب دادم. نهایتاً او از من خواست تا او را به توالت راهنمایی کنم و وقتی که درون توالت بود ناگهان گفت: کاتولیک‌ها، فکر می‌کنی اونا جدی هستن؟ احتمالاً نه.

آخرین بار او را در خانه‌اش در بوینس آیرس دیدم. با او در برنامه‌ی تلویزیونی که در پرو داشتم مصاحبه کردم و احساس کردم از بعضي سؤالاتی که پرسیدم عصبی شد. مطمئناً، عصبانی شد، بعد از مصاحبه (در طول مصاحبه، بله من حسابی دقیق بودم نه به دلیل احترامی که برای او قائل بودم بلکه بخاطر محبت زیادی که برای این مرد جذاب و لطیف قائل بودم) گفتم از سادگی خانه‌اش که دیوار‌هایش پوسته پوسته شده و سقفش نم زده بود تحت تأثیر قرار گرفتم، ظاهراً این موضوع عمیقاً آزارش داد. بعد از آن یک بار دیگر دیدمش و او بسیار سرد بود. اکتاویا پاز به من گفت: او واقعاً از صحبت کردن درباره‌ی آن موضوع خاص درباره‌ی خانه‌اش متنفر است. گمان می‌کنم تنها چیزی كه باعث ناراحتی او شده است این باشد که چه چیزی به من مربوط است، وگرنه من برای او احترام ویژه‌ای قائلم، فکر نمی‌کنم کتاب‌های مرا بخواند. به گفته وی، هرگز بعد از چهل سالگی‌اش از یک نویسنده‌ی تنها مطالعه نکرده، فقط بعضی از کتاب‌ها را خوانده و بازخوانی کرده است… اما او یکی از نویسنده‌های مورد تحسین من است. پابلو نرودا شاعر فوق العاده‌­ایست و اکتاویا پاز نه فقط یک شاعر بزرگ که یک مقاله‌­نویس بزرگ است، مردی که درباره سیاست، هنر و ادبیات سخن می‌گوید. کنجکاوی او جهانی است. من هنوز هم از او با افتخار یاد می‌کنم. همینطور عقاید سیاسی او که کاملاً شبیه به عقاید من هستند.

در بین نویسندگانی که مورد تحسین شما هستند از پابلو نرودا گفتید. شما با او دوست بودید. او چطور بود؟

نرودا به زندگی عشق می‌ورزید. او شیفته‌ی همه‌چیز بود، نقاشی، هنر بطور کلی، کتاب‌ها، نسخه‌های کمیاب، غذا، نوشیدنی. خوردن و آشامیدن برای او جنبه عرفانی داشت. یک مرد زیبا و دوست‌داشتنی پر از حس سرزندگی؛ البته اگر اشعار او را در ستایش استالین فراموش کنیم. او تقریباً فئودالی زندگی می‌کند. جایی­‌که همه چیز او را به شادی و شیرینی برای زندگی رهنمون می‌كند. فرصت خوبی برای گذراندن آخر هفته در آیلا نگرا داشتم؛ فوق‌­العاده بود. نوعی ماشین‌­آلات اجتماعی اطراف او مشغول کار بودند مثل: انبوهی از مردم که درحال پخت و پز و کار بودند و همیشه تعدادی مهمان داشتند. جامعه‌ی بسیار بامزه و فوق‌­العاده زنده‌ای بدون کوچك­ترین اثری از روشنفکری بودند. نرودا دقیقاً در نقطه‌ی مقابل بورخس بود، مردی که به نظر می‌رسيد هرگز نمی‌نوشد، چیزی دود نمی‌کند، نمی‌خورد، کسی که گویا هرگز برای عاشق شدن ساخته نشده است. برای او تمام این چیز‌ها در درجه‌ی دوم قرار داشتند و اگر آن‌ها را انجام داده بود این دور از ادب بود و نه بیشتر! و این بخاطر عقاید، مطالعات، بازتاب، و فطرت زندگی خود اوست، یک زندگی کاملاً متفکرانه. نرودا خارج از عقاید ژرژه آمادو و رافائل آلبرتی است که می‌گویند ادبیات بر اساس تجربه حسی از زندگی بوجود می‌آورد.

روزی که تولد نرودا را در لندن جشن گرفتیم بخاطر می‌آورم. او می‌خواست جشنی روی قایق در رودخانه تیمز داشته باشد. خوشبختانه، یکی از افرادی که او را ستایش می‌کرد، یک شاعر انگلیسی به نام الس‌تر رید، در یک قایق روی رودخانه‌ی تیمز سکونت می‌کرد، پس برای او یک مهمانی ترتیب دادیم. لحظه‌ی موعود رسید و او خبر داد که قرار بود یک کوکتل درست کند. یکی از گران‌ترین نوشیدنیهای دنیا با تعداد زیادی بطری Dom Pérignon (برند خاصی از نوشیدنی)، آب میوه و خدا می‌داند که خیلی چیزهای دیگر… و نتیجه، البته که فوق‌­العاده بود، اما یک لیوان از آن کافی بود تا مست شوید. پس بدون استثنا هر کسی که آنجا بود مست شد. با این حال، هنوز بخاطر دارم که او به من چه گفت؛ چیزی که در طول سال‌ها ثابت کرده که یک حقیقت بزرگ است. مقاله‌ای در آن زمان (بخاطر نمی‌آورم درباره‌ی چه چیزی بود) مرا ناراحت و اذیت کرد چرا که به من توهین كرده بود و در موردم دروغ گفته بود. در میانه‌ی مهمانی آن را به نرودا نشان دادم و او پیش­‌بینی کرد شما در حال مشهور شدن هستید. می‌خواهم بدانی که باید انتظار چه چیزی را داشته باشی، مشهور‌تر شدن حملات بیشتری را در پی خواهد داشت، به ازای هر ستایشی دو یا سه توهین وجود خواهد داشت. من خودم سینه‌ای پر از این توهین‌ها دارم در شهرت یک مرد باید بتواند تحمل کند. هیچ کدام از من دریغ نشد: دزد، منحرف، خائن، قاتل، بی‌غیرت… همه چیز! اگر مشهور شدی مجبور هستي از این راه بگذری.

نرودا درست گفت؛ پیش بینی او کاملاً درست از آب درآمد. من نه تنها سینه‌ای پر از این توهین‌ها بلکه چندین چمدان که حاوی مقالاتی با هر نوع توهینی که می‌شود به انسان کرد، دارم.

درباره‌ی گارسیا مارکز چه؟

با هم دوست بودیم؛ به مدت دو سال در بارسلونا همسایه‌ی یکدیگر بودیم. در یک خیابان زندگی می‌کردیم. بعد از آن، به دلایل شخصی و سیاسی از یکدیگر جدا شدیم. اما دلیل اصلی این جدایی مسئله‌ی شخصی بود که به هیچ وجه ربطی به باورهای ایدئولوژیک او ندارد، که من هر دو را قبول ندارم. به عقیده‌ی من نوشته‌ها و سیاست‌های او کیفیت یکسانی ندارند. فقط اجازه بدهید که بگویم او را به عنوان یک نویسنده‌ی بزرگ تحسین می‌کنم. همان‌طور که قبلاً گفتم، من یک کتاب ۶۰۰ صفحه‌ای درباره‌ی کار او نوشته‌ام. اما احترام زیادی برای شخصیت او قائل نیستم، و نه برای عقاید سیاسی او که به نظرم جدی نیستند. من فکر می‌کنم آن‌ها فرصت‌طلب و تبلیغات‌گرا هستند.

آیا مشکل شخصی که خاطرنشان کردید مربوط به حادثه‌ی سالن سینما در مکزیک جایی که مبارزه کردید است؟

حادثه‌ای در مکزیک بود. اما این موضوعی با اهمیتی نیست که در موردش بحث کنم. احتیاج به تفکر زیادی دارد و نمی‌خواهم بیشتر از این مواردی برای مفسران بسازم؛ شاید اگر خاطراتم را نوشتم واقعیت را بگویم.

 شما عنوان کتاب‌هایتان را انتخاب می‌کنید یا آن‌ها شما را؟

تا آنجایی که به من مربوط می‌شود، به اعتقاد من عنوان نویسنده را انتخاب می‌کند. همیشه احساس می‌کنم که داستان‌های معین خودشان را به من تحمیل می‌کنند؛ نمی‌توانم آن‌ها را نادیده بگیرم، چون در بعضی موارد مبهم، به تجربه‌های اساسی مرتبط هستند، واقعاً نمی‌توانم بگویم چطور! به عنوان مثال، زمانی که در دانشکده نظامی لئونچیو پرادو می‌گذراندم وقتی که پسر جوانی بودم، باعث شد احساس نیاز شدیدی به نوشتن کنم. تجربه‌ای بسیار آسیب‌­زایی بود که در خیلی موارد منجر به پایان دوره‌ی کودکی من شد. کشف دوباره‌ی کشورم به عنوان جامعه‌ای خشن، پر از تلخی، پر از جمعیت‌های گروهی، فرهنگی، نژادی، و فرقه‌های نژادی در تضاد کامل که گاهی اوقات گرفتار نبردهای وحشیانه‌ای شده بود. گمان می‌کنم این تجربه بر روی من تأثیر داشته است؛ چیزی که درمورد آن مطمئنم این است که احساس نیاز به آفریدن و ساختن در من ایجاد کرد. تاکنون، تقریباً در تمام کتاب‌هایم بوده است. هرگز احساس نکرده‌ام که تصمیم عقلانی يا خونسردانه برای نوشتن یک داستان دارم. در مقابل، اتفاقات و افراد معین، گاهی خواب‌ها یا مطالعات، ناگهان خودشان را تحمیل و توجه را جلب می‌کنند. به همین دلیل من زیاد درباره‌ی اهمیت عناصر نامعقول از خلق آثار ادبی حرف می‌زنم. معتقدم که این نامعقول بودن از سمت خواننده می‌آید. دوست دارم رمان‌هایم طوری خوانده شوند که من رمان‌هایی که دوست داشتم را خوانده‌ام. رمان‌هایی که مرا افسون کردند آنهایی هستند که از طریق هوش یا مسحور کردن مرا به مقصد رسانده‌اند. این داستان‌ها توانایی نابود کردن تمام استعدادهای مهم مرا دارند پس آن‌ها را‌‌ رها کردم و به صورت تعلیق درآوردم. این نوع رمان­‌هایی­ست که دوست دارم بخوانم و بنویسم. فکر می‌کنم وجود عناصر عقلانی (معقول) که حضورشان در یک رمان اجتناب­‌ناپذیر است، بالفعل، در داستان­هاست که باید خواننده را فریفت نه با عقایدش که با رنگ‌ها، با احساساتی که به آن‌ها الهام می‌بخشد، با اجزایی که آن‌ها را متحیر می‌کند، با حالت تعلیق و رمزآلودی که آن‌ها قادر به ساختنش هستند. به عقیده‌ی من، در رمان‌نویسی روش­های اصولی برای اثرگذاری، کم کردن و در صورت امکان از بین بردن فاصله‌ی بین خواننده و داستان وجود دارد. به این جهت، من یک نویسنده‌ی قرن نوزدهم هستم. رمان هنوز برای من ماجراجویانه است، که به شیوه‌ی خاصی که من توضیح داده‌ام خوانده می‌شود.

بر سر طنز در آثار شما چه آمده است؟ بیشتر رما‌‌ن‌­هایتان از سبک طنز خولیا و نمایشنامه‌­نویس فاصله گرفته‌اند؛ آیا امروز تمرین کردن به طنز نویسی سخت است؟

هرگز برایم اتفاق نیفتاده که از خودم بپرسم امروز می‌خواهم یک کتاب خنده‌دار یا یک کتاب جدی بنویسم، فقط موضوع کتاب‌هایی که در چند سال گذشته نوشته‌ام توجهی به طنز نداشته‌اند. فکر نمی‌کنم که جنگ آخرالزمان و زندگی واقعی الخاندرو ماتیا، یا نمایشنامه‌هایی که نوشته‌ام اساساً بر پایه‌ی موضوعاتی با قابلیت طنز‌پردازی باشند.

درباره‌ی در ستایش نامادری چطور؟ در آن مقدار زیادی طنز‌پردازی هست، اینطور نیست؟

من عادت کرده‌ام که درباره‌ی طنزنویسی حساس باشم، بسیار ساده است، ادبیات جدی هرگز نخندیده است. امکان دارد طنزنویسی بسیار دردسرساز باشد اگر بخواهم از مسائل مهم اجتماعی، سیاست یا مشکلات فرهنگی در رمان‌هایم بنویسم. گمان می‌کنم که طنز باعث می‌شود داستان‌هایم سطحی به نظر برسند و به خواننده‌ام احساس یک سرگرمی کم قیمت را بدهد. به این دلیل طنز را کنار گذاشته‌ام، شاید تحت‌­تأثیر سار‌تر که همیشه با طنز مخالف بود، حداقل در نوشته‌هایش که این‌طور است. اما یک روز، کشف کردم که به منظور اثرگذاری خاصی از تجربه‌ی زندگی، طنز می‌تواند ابزار بسیار ارزشمندی باشد. که با سروان پانتوخا و خدمات ویژه اتفاق افتاد. از آن موقع، دید آگاهانه‌ای نسبت به طنز دارم درست مثل یک گنج، یک عنصر اساسی از زندگی و در نتیجه برای ادبیات. احتمال اینکه او دوباره نقش برجسته‌ای در رمان‌هایم بازی کند را رد نمی‌کنم. به عنوان یک اتفاق احتمالش را دارد. این واقعیت نمایشنامه‌های من است، مخصوصاً در کاثی و کرگدن.

آیا می‌توانید راجع به عادت­های کاری خودتان به ما بگویید؟ چطور کار می‌کنید؟ سرچشمه‌ی رما‌‌ن­‌هایتان از کجاست؟

اول از همه، یک خیال باطل است، نوعی از اندیشیدن درباره‌ی یک نفر، یک وضعیت، چیزهایی که فقط در ذهن اتفاق می‌افتند. سپس شروع به یادداشت‌­برداری می‌کنم، خلاصه‌ای از روال داستان: یک نفر اینجا به صحنه وارد می‌شود، آنجا ترک می‌کند، این باشد یا آن؟ وقتی شروع به کار روی رمان خودم می‌کنم، یک طرح کلی ترسیم می‌کنم (که هرگز طبق آن پیش نمی‌روم) در طول مسیر کاملاٌ تغییرش می‌دهم، اما به من اجازه‌ی شروع کردن می‌دهد. سپس شروع به کنار هم قرار دادن می‌کنم، با کوچک‌ترین و کم­ترین اشغال ذهنی نسبت سبک، نوشتن و بازنویسی‌‌ همان صحنه، کاملاً شرایط متضادی می‌سازم.

مواد خام به من کمک می‌کند، قوت قلب می‌بخشد. این بخشی از نوشتن است که سخت‌ترین زمان را با آن دارم. وقتی در این مرحله قرار دارم خیلی با احتیاط پیش می‌روم، همیشه نسبت به نتیجه تردید دارم. اولین نسخه در حالتی پر از تشویش نوشته شده سپس هنگامی که پیش‌­نویس را تمام کردم (که گاهی اوقات امکان دارد زمان زیادی ببرد)؛ برای جنگ آخرالزمان، اولین مرحله دو سال طول کشید؛ همه چیز تغییر کرد. پس از آن می‌دانم که داستان وجود دارد، در جایی دفن شده که من به آن ماگما می‌گویم. یک بی‌نظمی کامل است اما رمان وجود دارد، در بین توده‌ای از عناصر مرده گم شده، صحنه‌های اضافی که محو خواهند شد یا صحنه‌هایی که بار‌ها با کاراکترهای متفاوت از دریچه‌های متفاوتی اتفاق می‌افتند. بسیار آشوب‌گون و این احساس را فقط به من می‌دهد. اما داستان زیر همه‌ی این‌ها متولد شده. باید این را از بقیه جدا کنید، حسابی آراسته‌­اش کنید و این لذت­بخش‌ترین قسمت کار است. بعد از آن قادرم که ساعت‌ها بدون تشویش و فشاری که همراه با نوشتن نخستین نسخه است کار کنم. فکر می‌کنم چیزی که دوست دارم نوشتن آن نیست، بلکه بازنویسی، ویرایش و تصحیح آن است… فکر می‌کنم خلاقانه‌ترین بخش نوشتن همین است. هرگز نمی‌دانم که یک داستان را چه زمانی تمام می‌کنم. بخشی که فکر می‌کنم چند ماه طول بکشد گاهی تا چندین سال طول می‌کشد تا تمام شود. یک رمان زمانی به نظر من تمام می‌شود که احساس به اتمام نرساندش به این زودی‌ها را داشته باشم، برای من این­‌طور بهتر است. زمانی که به اشباع برسم برای من کافی است، جایی‌­که بیشتر از آن نمی‌توانم پیش بروم، جایی‌­ست که داستان تمام است.

شما با دست می‌نویسید یا ماشین تحریر، یا یکی درمیان؟

اول، با دست می‌نویسم. همیشه صبح کار می‌کنم در اولین ساعات روز، همیشه با دست می‌نویسم. ساعت­های پر از خلاقیتی هستند. هرگز بیشتر از دو ساعت کار نمی‌کنم؛ دست‌هایم درد می‌گیرند. بعد از آن شروع به تایپ آن چیزی که نوشتم می‌کنم؛ همانطور که پیش می‌روم تغییرات را ایجاد می‌کنم؛ شاید این اولین بخش بازنویسی باشد. اما همیشه چند خط را تایپ نشده‌‌ رها می‌کنم، بنابراین روز بعد می‌توانم با تایپ چند خطی که از روز قبل ماند شروع کنم. کار کردن با ماشین تحریر پویایی خاصی می‌آفریند؛ شبیه تمرین گرم کردن است.

همینگوی هم روش مشابهی داشت همیشه جمله‌های نیمه نوشته‌ای داشت که بتواند موضوع روز بعد را انتخاب کند…

بله، او فکر می‌کرد که نباید همه‌ی چیزی که در ذهنش داشت را بنویسد بنابراین او می‌توانست راحت‌تر روز بعد را شروع کند. سخت‌ترین قسمت به نظر من همیشه شروع کردن است. دوباره ارتباط برقرار کردن، اضطرابش… اما اگر شما چیزی برای شروع داشته باشید که نیاز به فکر کردن نداشته باشد، کار آغاز شده است. دستگاه شروع به کار می‌کند. بهرحال، من یک برنامه‌ی کاری سخت دارم، هر روز تا ساعت دو بعدازظهر در دفترم می‌مانم. این ساعت‌ها برای من مقدس و وقف­‌ناپذیرند. این بدان معنی نیست که من همیشه می‌نویسم، گاهی تجدید نظر یا یادداشت­‌برداری می‌کنم. اما مرتباً در دفتر کارم هستم. البته روزهای خوب و بد برای خلاقیت و آفریدن در آنجا هست. اما من هر روز کار می‌کنم چرا که حتی اگر ایده‌ی جدیدی نداشته باشم می‌توانم به تصحیح، بازنویسی، یادداشت­‌برداری و… بپردازم. گاهی تصمیم به بازنویسی یک بخش تمام شده را می‌گیرم. حتی اگر تنها نقطه گذاری باشد.

از دوشنبه تا شنبه روی رمان در حال پیشرفت کار می‌کنم. یک شنبه‌ها صبح را به کارهای روزنامه مثل مقالات و گردآوری مطالب اختصاص دادم. سعی می‌کنم همین برنامه را با زمانی که به یکشنبه اختصاص دادم نگه دارم، بنابراین این کار به سایر کارهای محتاج به خلاقیت در دیگر روزهای هفته سرایت نمی‌کند. گاهی اوقات هنگام یادداشت‌­برداری موسیقی کلاسیک گوش می‌دهم، تا زمانی­که خبر از آواز خواندن نباشد. کاری که وقتی در یک خانه‌ی پر سروصدا هستم شروع به انجامش می‌کنم. صبح‌ها تنها کار می‌کنم و هیچ کس به دفترم نمی‌آید. حتی به تلفن هم جواب نمی‌دهم. اگر این کار را انجام بدهم، زندگی‌ام جهنم می‌شود. نمی‌توانید حتی تصورش را بکنید که چه تعداد تماس تلفنی و بازدید‌کننده دارم. متأسفانه آدرسم جنبه‌ی عمومی پیدا کرد.

هرگز از این روال اسپارتانی (نظم بسیار زیاد) خارج نمی‌شوید؟

به نظر نمی‌رسد، در غیر این صورت نمی‌دانم که چطور باید کار کنم. اگر منتظر لحظات الهام‌­بخش بمانم هرگز نمی‌توانم یک کتاب را تمام کنم. برای من الهامات از تلاش منظم می‌رسند. این روال به من اجازه می‌دهد که بدون شادی کار کنم، بستگی به روز‌ها دارد.

در میان نویسندگان، ویکتور هوگو، به نیروی جادویی الهام معتقد بود. گارسیا مارکز گفت که پس از سال‌ها تلاش در طول سفر خود به آکاپولکو در ذهنش رمانش صد سال تنهایی را نوشت. شما فقط اظهار کردید که الهام برایتان محصول نظم است. اما شما هرگز درباره‌ی «اشراق» چیزی شنیده‌اید یا می‌دانید؟

هرگز برایم اتفاق نیفتاده، روند بسیار کندتری است. در آغاز چیزهایی محو، حالت آماده باش، آگاهی و کنجکاوی وجود دارند. چیزی که در ابهام و تیرگی می‌بینم و باعث به هیجان آمدن و کنجکاوی من می‌شود و بعد خودش را به کار، کارت­‌های یادداشت و خلاصه‌ای از طرح برمی­گرداند. سپس من طرح کلی را دارم و به ترتیب شروع به کنار هم گذاشتن چیز‌ها می‌کنم. چیزی بسیار پراکنده و مبهم هنوز پافشاری می‌کند. اشراق تنها در طول کار رخ می‌دهد. و در هر زمانی فقط کار سخت می‌تواند آن را از بین ببرد… بالابردن درک، که باعث به هیجان  آمدن، الهام و رسیدن به راه حل می‌شود. وقتی که به قلب داستان رسیدم مدتی روی آن کار می‌کنم و بعد از آن، بله، چیزهایی اتفاق می‌افتد. داستان به سردی متوقف می‌شود، ربطی به من ندارد، در مقابل بسیار زنده به نظر می‌رسد. بسیار مهم است که تجربه‌هایی که به دست می‌آورم با چیزهایی که می‌نویسم در ارتباط هستند. هر چیزی که می‌بینم، می‌شنوم و می‌خوانم به نحوی به روند کارم کمک می‌کند. به نوعی واقعیت‌­خوار تبدیل می‌شوم. اما باید از طریق تصفیه‌ی کار به این حالت برسم. به نوعی در یک جور زندگی دوگانه هستم. هزاران کار مختلف انجام می‌دهم اما فکرم روی کار است. بدیهی است که گاهی دچار وسواس و اختلال عصبی می‌شوم. اینجور وقت‌ها تماشای فیلم مرا آرام می‌کند. در پایان یک روز کاری شدید خودم را دچار یک بحران درونی عمیق می‌بینم، تماشای یک فیلم به من حس خوبی می‌دهد.

پدرو ناوا، زندگی­نامه­‌نویس، تا جایی پیش می‌رفت که شخصیت‌هایش را طراحی می‌کرد مثل: صورت، مو و لباس آن‌ها را، شما تا بحال این کار را کرده‌اید؟

نه، اما برای بعضی موارد زندگی­‌نامه درست می‌کنم. به این‌که چطور آن شخصیت را حس می‌کنم بستگی دارد. اگر چه گاهی اوقات شخصیت‌ها برایم متجلی می‌شوند، همینطور به روشی که خودشان را معرفی می‌کنند یا اتفاقاتی که پیرامون­شان رخ می‌دهند آن‌ها را شناسایی می‌کنم. اما این اتفاق برای آن دسته از شخصیت­هایی رخ می‌دهد که مجبورم به صورت فیزیکی روی کاغذ توصیف­شان کنم. اما علی رغم تمام یادداشت­‌هایی که برای یک رمان برمی­دارید، چیزی که در انتها به حساب می‌آید‌‌ همان است که ذهن انتخاب می‌کند. آنچه که باقی می‌ماند مهم‌ترین چیز است. به این دلیل است که هرگز هنگام پیش­بردن تحقیقاتم یک دوربین دستم نمی‌گیرم!

بنابراین، در یک زمان خاص، شخصیت­‌های شما به یکدیگر مرتبط نیستند؟ هر کدام دارای پیشینه‌ی خاص خود هستند؟

در ابتدا، همه چیز سرد، مصنوعی و مرده است. کم‌کم همه‌چیز زنده می‌شود، همان‌طور که هر شخصیت به داستان می‌پیوندد و وابستگی پیدا می‌کند. این چیزی است که فوق‌­العاده مسحورکننده است. وقتی شما شروع به کشف نقاط قوتی که به صورت طبیعی در یک داستان وجود دارد می‌کنید، اما قبل از رسیدن به این نقطه چیزی جز کار، کار و باز هم کار نیست. در زندگی روزمره، افراد خاص، اتفاقات خاص برای پر کردن یک خلاء و یا برآوردن یک نیاز هستند. ناگهان دقیقاً از‌‌ همان چیزی که به آن نیاز دارید و در حال کار کردن روی آن هستید مطلع می‌شوید. آنچه ارائه می‌شود هرگز برای شخص حقیقی واقعی نیست، تغییر می‌کند و جعلی می‌شود. اما این نوع برخورد‌ها فقط زمانی که داستان به مرحله‌ی پیشرفته‌ای رسیده باشد رخ می‌دهند. وقتی که به نظر می‌رسد همه چیز به آن قوت بیشتری می‌بخشد. گاهی، نوعی شناخت است: اوه، این‌‌ همان چهره‌ایست که دنبالش بودم، لهجه‌اش، نوعی که کلمات را ادا می‌کند… از طرف دیگر، شما شخصیت‌ها را از دست می‌دهید چیزی که مدام برای من پیش می‌آید چون شخصیت‌­هایی که من می‌سازم هرگز از ملاحظات کاملاً منطقی متولد نمی‌شوند. آن‌ها عبارت از نیروهای غریزی‌تر در محل کار هستند. به همین دلیل است که گاهی بعضی از آن‌ها با اهمیت‌تر می‌شوند و به نظر می‌رسد خودشان ایجاد می‌شوند، همان‌طور که بودند. دیگران ناخواسته به پس‌زمینه رانده می‌شوند. جالب‌ترین بخش کار اینجاست، وقتی که متوجه می‌شوید شخصیت‌­های خاص می‌خواهند که برجسته‌­ترشان کنید. وقتی که شما می‌بینید داستان دارد با قوانین مخصوص به خودش اداره می‌شود و شما نمی‌توانید آن‌ها را نقض کنید. این موضوع از آنجا که نویسنده نمی‌تواند شخصیت‌ها را در قالبی که می‌خواهد بنشاند مشخص می‌شود، هر کدام از آن‌ها آناتومی خاص خود را دارند. هیجان‌­انگیز‌ترین لحظه زمانی­ست که شما زندگی را در چیزی که ساخته‌اید کشف می‌کنید، یک زندگی که باید به آن‌ها احترام بگذارید.

بیشتر کارهای شما خارج از پرو نوشته شده‌اند، چیزی که شاید بتوان آن را یک تبعید خودخواسته نامید. شما یک بار اعلام کردید: این واقعیت دارد که نوشتن رمان بینوایان توسط ویکتور هوگو در خارج از کشورش به عظمت این رمان کمک کرد. برای پیدا کردن «دوران واقعیت» به نوعی یک مزیت برای بازسازی واقعیت است. آیا شما واقعیت را برای منبع یک دوران پیدا کرده‌اید؟

بله، این یعنی هرگز قادر نبوده‌ام درباره‌ی چیزهایی که به من نزدیک هستند بنویسم. نزدیکی اجازه‌ی راحت کار کردن را از من می‌گیرد. کار کردن با احساس آزادی بسیار مهم است چرا که شما توانایی تغییر واقعیت، اشخاص، فعالیت‌هایشان به گونه‌ای متفاوت، معرفی کردن یک عنصر شخصی در روایت و برخی چیزهای کاملاً دلخواه را دارید. این کاملاً ضروری است. این‌‌ همان آفرینش است. اگر واقعیت را در مقابل خود داشته باشید، به نظر من محدودیت ایجاد می‌کند. من همیشه به یک فاصله‌ی معین، زمان متعارف، یا حتی بهتر از آن زمان و مکان نیاز دارم. با توجه به این، تبعید بسیار مفید بوده است. به همین دلیل، نظم را کشف کردم و این‌که نوشتن و در بیشتر مواقع تعهد کار می‌کند. فاصله نیز مفید است، چرا که من باور دارم دوری از وطن اهمیت زیادی برای نویسنده دارد. به طور کلی، نبود عنوان حافظه را بارور می‌کند. به عنوان مثال، پرو در خانه‌ی سبز فقط تصویری از واقعیت نیست، اما موضوع نوستالژی برای یک مرد محروم از آن با احساس دردمندانه‌ی خواستار آن است. گمان می‌کنم که در‌‌ همان زمان فاصله چشم­‌انداز مفیدی را بوجود می‌آورد. این تقطیر واقعیت چیز پیچیده‌ای است که ما را سردرگم می‌کند. تمییز و انتخاب بین دو چیز که یکی مهم و دیگری در درجه‌ی بعد قرار دارد بسیار سخت است. فاصله باعث ممکن شدن این تمییز است، باعث ایجاد رابطه‌ی سلسله مراتبی بین چیزهای ضروری و غیرضروری است.

در مقاله‌ای چند سال پیش منتشر کردید، نوشتید که ادبیات، تعصب شدید و منحصر به فرد برای ساختن است، که هیچ چیزی خودش را نمی‌سازد. «وظیفه‌ی اصلی، زندگی کردن نه، که نوشتن است» که نوشته‌ای از فرناندو پسائو را به یاد من می‌آورد، یک شاعر پرتقالی، که نوشت: «آفرینش لازم است، زندگی کردن نه»

می‌توان گفت: نوشتن لازم است و زندگی کردن نه… شاید باید چیزی درباره‌ی خودم برایتان بگویم، که مردم بهتر مرا بشناسند. از وقتی که یک کودک بودم ادبیات برایم اهمیت زیادی داشت. اما حتی زمانی که در مدرسه مشغول خواندن و نوشتن بودم هرگز فکرش را هم نمی‌کردم که روزی خودم را وقف ادبیات کنم. چون در آن زمان نوشتن یک خوش‌گذرانی آمریکای لاتینی بود به خصوصی برای کسی که اهل پرو باشد. چیزهای دیگری را دنبال کردم، برنامه داشتم یک حقوق‌دان، پروفسور یا روزنامه‌نگار شوم. پذیرفته بودم چیزی که برایم ضروری است امکان دارد به پس‌­زمینه رانده شود. اما وقتی که با یک بورسیه‌ی تحصیلی به اروپا رفتم و دانشگاه را تمام کردم، متوجه شدم که با این طرز فکر هرگز یک نویسنده نخواهم شد. تنها راه ممکن برای تصمیم‌­گیری رسمی این بود که ادبیات نه تنها دغدغه‌ی اصلی من که شغل من خواهد بود. این زمانی بود که تصمیم گرفتم تا خودم را کاملاً وقف ادبیات کنم و از زمانی که نتوانستم پشتیبان خودم در این راه باشم، تصمیم گرفتم به دنبال شغل‌هایی باشم که هرگز در اولویت قرار نگیرند تا زمان برای نوشتن داشته باشم. به عبارت دیگر، شغل‌هایم را در شرایطی انتخاب کردم به عنوان یک نویسنده مشغول کار بودم. فکر می‌کنم این انتخاب نقطه‌ی عطف زندگی من است چرا که از آن زمان قدرت بیشتری برای نوشتن داشتم. این یک تغییر روانی بود و دلیل اینکه چرا ادبیات برای من جنبه تعصب دارد تا یک شغل. واضح است که یک حرفه است زیرا زندگی‌ام را از این طریق می‌گذرانم، اما حتی اگر به وسیله‌ی آن نمی‌توانستم خودم را تأمین کنم، باز هم به نوشتن ادامه می‌دادم. ادبیات چیزی بیشتر از یک قرار موقت است. معتقدم که انتخاب یک نویسنده است که او را کاملاً درگیر کارش می‌کند. برای قرار دادن همه چیز در خدمت ادبیات به جای بیرون کشیدن آن‌ها، توجه و ملاحظه یک امر ضروری است. بعضی از مردم به آن به عنوان یک مکمل یا فعالیت تزئینی یا چیزی که باعث کسب قدرت و مقام در یک زندگی که به آن وقف داده شده نگاه می‌کنند. در این موارد، سدی وجود دارد، انتقام ادبیات، که به شما اجازه نمی‌دهد با هر نوع آزادی، جسارت و ابتکاری بنویسید. به همین دلیل است که من فکر می‌کنم باید یک تعهد کامل به ادبیات داد. چیزی که در مورد من عجیب به نظر می‌آید این است که وقتی این تصمیم را گرفتم فکر می‌کردم باید زندگی سختی را انتخاب کنم، چون هرگز تصورش را هم نمی‌کردم که ادبیات بتواند برای زندگی کردنم کافی باشد. لازم به ذکر است که بگویم یک زندگی خوب، شبیه نوعی از معجزه به نظر می‌رسد که من هنوز نتوانسته‌ام با آن کنار بیایم. لازم نیست خودم را از هر چیزی که برای نوشتن لازم است محروم کنم. وقتی که نمی‌توانم بنویسم احساس یأس و ناامیدی می‌کنم، مثل زمانی که در پرو زندگی می‌کردم و هنوز به اروپا سفر نکرده بودم. وقتی که خیلی جوان بودم ازدواج کردم و مجبور بودم به هر شغلی که گیر می‌آورم مشغول شوم. هفت ­روز هفته مشغول بودم و عملاً زمانی برای نوشتن نداشتم. روزهای یکشنبه و تعطیلات به نوشتن مشغول می‌شدم، اما بیشتر وقتم روی کاری بود که افسرده‌ام می‌کرد و هیچ ربطی به ادبیات نداشت، احساس عقب‌­ماندگی وحشتناکی داشتم. حالا، بعضی روز‌ها که از خواب بیدار می‌شوم، متحیرم که می‌توانم زندگی‌ام را با بیشترین لذت بگذرانم، و به علاوه به خوبی زندگی کنم.

آیا ادبیات شما را ثروتمند کرده است؟

نه، من مرد ثروتمندی نیستم. اگر شما نویسندگان را با رئیس یک شرکت، یا مردی که برای خودش نامی در یکی از حرفه‌ها رقم زده، یا در پرو، با یک قهرمان گاوبازی، یا با قهرمانان ورزشی مقایسه کنید، متوجه می‌شوید که نویسندگی حرفه‌ی بدپرداختی است.

یک بار خاطر نشان کردید که همینگوی وقتی کتابی را تمام می‌کرد احساس پوچی، غم و شادی را بطور همزمان داشت. در این شرایط شما چه احساسی دارید؟

دقیقاً‌‌ همان است. وقتی کتابی را تمام می‌کنم، احساس پوچی و بی‌قراری دارم چرا که آن رمان قسمتی از من شده است. از روز بعدش، خودم را محروم از آن می‌بینم، مثل یک الکلی که در حال ترک نوشیدن است. این یک چیز فرعی نیست؛ زندگی خودش را بطور ناگهانی از من جدا می‌کند. تنها راه درمانش سریع مشغول کردن خودم به کارهای دیگر است. از آنجایی که باید به هزار کار دیگر برسم کار سختی نیست. اما همیشه مجبورم که سریعاً این کار را انجام دهم، بدون کوچک‌ترین گذاری، بنابراین اجازه نمی‌دهم که این احساس پوچی بین این کتاب و کتاب بعدی عمق بیشتری پیدا کند.

درباره‌ی نویسندگانی که شما کارشان را تحسین می‌کنید صحبت کردیم. حالا درباره‌ی کارهای خودتان صحبت کنیم. شما بار‌ها خاطرنشان کرده‌اید که جنگ آخرالزمان بهترین کار شماست. آیا هنوز هم همین‌طور فکر می‌کنید؟

این رمانی­‌ست که من بیشترین وقت را برایش گذاشته‌ام. همانی که بیشتر خودم را به آن اختصاص داده‌ام. چهار سال از زمان مرا برای نوشتن گرفت. مجبور شدم تحقیقات بزرگی برایش انجام دهم. یک دنیا درموردش بخوانم و با سختی‌های زیادی مواجه شوم چرا که اولین باری بود که درباره‌ی کشوری غیر از کشور خودم می‌نوشتم، در عصری که مربوط به من نبود و کار کردن با شخصیت­هایی که زبانشان، زبان کتاب نبود. اما هیچ داستانی به اندازه‌ی آن برایم مهیج نبود. همه چیز درباره‌ی آن کار مرا مجذوب می‌کرد، جدا از تمام چیزهایی که در طول سفرم به شمال شرق خواندم. به این دلیل است که احساس منحصر به فردی نسبت به آن کتاب دارم. این عنوان به من اجازه داد تا کتابی بنویسم که همیشه دوست داشتم بنویسم، یک رمان ماجراجویانه. جایی که ماجراجویی ضروری است؛ نه یک ماجراجویی کامل، بلکه نوعی از آن که به شدت مرتبط با مسائل تاریخی و اجتماعی است، که احتمالاً به همین دلیل رمان جنگ آخرالزمان را مهم‌ترین کتابم می‌دانم. البته این نوع از داوری‌ها همیشه منشأ درونی دارند. یک نویسنده قادر نیست کار خود را به این اندازه عینی برای برقرار کردن این نوع از سلسله مراتب ببیند. رمان یک چالش وحشتناک شد که می‌خواستم بر آن غلبه کنم. در آغاز، بسیار نگران بودم. مقدار زیادی از تحقیقات که گیجم کرده بود. اولین پیش‌­نویسم خیلی زیاد بود، مطمئناً دو برابر اندازه خود رمان بود. از خودم پرسیدم چطور باید این حجم از اطلاعات را با صحنه‌ها تطبیق دهم، هزاران داستان کوتاه را. به مدت دو سال، پر از تشویش و اضطراب بودم. اما بعد از سفرم به شمال شرقی، در سراسر سرتائو، نقطه‌ی عطفی شد. طرح کلی را انجام داده بودم. بر اساس موارد تحقیقاتی می‌خواستم اول داستان را تصور کنم و بعد از آن اقدام به سفر کنم. سفر چیزهای زیادی را تصدیق کرد و بصیرت بیشتری بر روی چیزهای دیگر به من داد. بسیاری از مردم هم به من کمک کردند. در اصل، این عنوان نه برای یک کتاب بلکه برای فیلمی به کارگردانی روی گوئرا معنی دارد. در‌‌ همان زمان، یکی از عالی­‌مقامان پاریس توسط کسی که می‌شناختم با من تماس گرفت و از من پرسید که آیا می‌خواهم فیلنامه‌ی فیلمی را که در حال حاضر برای گوئرا می‌سازند بر عهده بگیرم. یکی از فیلم­‌های او را دیده بودم؛ رزمندگان مناقصه؛ که خیلی دوستش داشتم. بنابراین به پاریس رفتم و او را ملاقات کردم. او برایم توضیح داد که چه می‌خواهد. او گفت آنچه در سرش است به نحوی مرتبط با کانودوس یاد درباره‌ی جنگ آن است. نمی‌توانستیم یک فیلم درباره‌ی کانودوس بسازیم. موضوع بیش از حد گسترده بود. اما درباره‌ی چیزهایی که به نحوی با آن مرتبط بود می‌شد. من هیچ‌چیز درباره‌ی جنگ کانودوس نمی‌دانستم. حتی هرگز درموردش نشنیده بودم. درموردش شروع به تحقیق و مطالعه کردم و یکی از اولین چیزهایی که به پرتقالی در این زمینه مطالعه کردم، Os Sertões نوشته‌ی اقلیدس داکونا بود. این یکی از بزرگ‌ترین الهامات من در زندگی‌ام به عنوان یک خواننده بود، مثل خواندن سه تفنگدار به عنوان یک کودک، یا جنگ و صلح، مادام بواری، یا موبی دیک به عنوان یک بالغ. به راستی کتاب بزرگی بود یک تجربه‌ی بنیادی بود. واقعاً با آن شگفت­‌زده شدم. یکی از بزرگ‌ترین کارهایی­‌ست که آمریکای لاتین تولید کرده است. به دلایل مختلفی کتاب بزرگی است اما مهم‌ترین آن این است که یک راهنمای کاربردی برای یک «آمریکایی لاتین» است. شما برای اولین بار درک می‌کنید که آمریکای لاتین چه نیست. مجموعه‌ای از واردات نیست، اروپا و آفریقا نیست، آمریکای پیش از اسپانیا نیست، جوامع بومی نیست، اما هم‌زمان، ترکیبی از تمام این عناصر است که همزیستی سخت و گاهی اوقات خشونت بار دارد. تمام این‌ها در کتاب شگفت‌­انگیزی به اسم Os Sertões گرد آمده‌اند. به عبارت دیگر، مردی که من وجود جنگ آخرالزمان را به او مدیونم اقلیدوس داکوناست. فکر می‌کنم که عملاً تا آن زمان چیزهای زیادی درباره‌ی جنگ کانودوس خواندم. ابتدا، فیلنامه‌ای نوشتم که به دلیل مشکلات مختلف صنعت فیلم­سازی هرگز اجرا نشد. پروژه به مرحله‌ی پیشرفته‌ای رسیده بود، تولید هم آغاز شده بود، اما یک روز شخص عالی‌مقام تصمیم گرفته که این فیلم نباید تولید شود و نشد. برای روی گوئرا بسیار ناامید کننده بود، اما من می‌توانستم روی موضوعی که تا این اندازه مرا شگفت‌زده کرده بود کار کنم تا به نتیجه برسم. فیلمنامه بعد از آن مهم نبود. بنابراین دوباره شروع به مطالعه و تحقیق کردم و من به اوج شور و شوقی رسیدم که تعداد کمی از کتاب‌ها آن را به من الهام کرده بودند. عادت کرده بودم که ده دوازده ساعت از روز را روی آن کار کنم. با این حال، از واکنش برزیل نسبت به آن می‌ترسیدم. نگران بودم چون ممکن بود آن را یک دخالت در امور خصوصی قلمداد کنند… مخصوصاً که یکی از نویسندگان کلاسیک برزیل هم درباره‌ی آن نوشته بود. بازبینی‌های نامطلوبی درباره‌ی آن کتاب وجود داشت. اما در کل، توسط عموم مردم با سخاوت و شور و شوق پذیرفته شد. چیزی که به من رسید احساس پاداش برای تلاش‌هایم بود.

نظرتان درباره‌ی توالی سوء تفاهم‌هایی کانودوس مشخص می‌کند چیست: جمهوری خواهان شورشیان را دلیل انقلاب و امپریالسیم بریتانیا می‌بینند، در حالیکه که شورشیان معتقدند در حال مبارزه با شیطان بوده‌اند. آیا می‌شود یکی از آن‌ها را استعاره‌ای از انواع ایدئولوژی نامید؟

شاید این‌‌ همان جایی است که ارزش کانودوس برای آمریکای لاتین در آن نهفته است، چرا که کوری متقابل با یک دید متعصب از واقعیت به وجود می‌آید که باعث جلوگیری از دیدن تناقضات بین واقعیت و خیال می‌شود. تراژدی آمریکای لاتین آن است که در نقاط مختلفی از تاریخ، خود را تقسیم شده و در بین جنگ­های داخلی سرکوب شده می‌بینند. قتل عامی مانند آنچه که در کانودوس پیش آمد،‌‌ همان کوری متقابل است. شاید یکی از دلایلی که من جذب کانودوس شدم این باشد که می‌تواند آن را به صورت یک پدیده‌ی مینیاتوری در آزمایشگاه همان‌گونه که بوده است مشاهده كند. اما واضح است، این یک پدیده‌ی عمومی است. تعصب و فروماندگی در تاریخ ما سنگینی می‌کند، اگر این طغیان ناجی، شورش‌ها سوسیالیستی یا تخیلی، دست و پا زدن بین محافظه‌­کاران و لیبرال‌ها است و اگر در محل کار یک انگلیسی نباشد، یک امپریالیست یانکی، یا یک فراماسونر، یا شیطان است! تاریخچه‌ی ما با عدم توانایی پذیرش اختلاف­نظر مهر شده است.

شما یک بار نوشتید که هیچ کدام از آثارتان به خوبی این رمان روی یک ایده‌ی واهی متمرکز نشده‌اند، منظور شما از این نوشته چه بود؟

فکر می‌کنم این رمان به عنوان سبکی به سمت افراط پیش می‌رود، به سمت تکثیر، و طرحش مثل یک سرطان توسعه می‌یابد. اگر نویسنده رهنمودهای یک رمان را دنبال کند، رمان تبدیل به یک جنگل می‌شود. آرزوی گفتن تمام داستان در این سبک ذاتی است. همین­طور همیشه احساس می‌کنم که لحظه‌ای می‌رسد که شما مجبور به کشتن داستان هستید چرا که تا بی‌‌نهایت پیش نرود، همچنین معتقدم که داستان‌­سرایی تلاشی برای رسیدن به هدف کل رمان است. بی‌شک رمانی که با آن با احترام تا این انتها رفته‌ام جنگ آخرالزمان است.

شما در مایتا و جنگ آخرالزمان گفتید که می‌خواهید آگاهی کامل به حقیقت داشته باشید، می‌شود در این مورد توضیح دهید؟

به منظور ایجاد آن، همیشه مجبورم که با حقایق بهم پیوسته شروع به کار کنم. نمی‌دانم که این درباره‌ی تمام داستان‌­نویس‌ها صدق می‌کند یا نه، اما من همیشه نیاز به مکان بازی از واقعیت دارم. به همین دلیل تحقیق می‌کنم و از مکان‌­هایی که اتفاقات در آن می‌افتد دیدن می‌کنم، نه به آن دلیل که می‌توانم به راحتی به بازتولید واقعیت بپردازم. می‌دانم که این غیر ممکن است، حتی اگر می‌خواستم نتیجه چندان خوب نمی‌شد، می‌تواند چیزی کاملاً متفاوت از آب درآید.

در پایان مایتا، راوی به ما می‌گوید که شخصیت اصلی در حال حاضر صاحب یک بار است، که مشکل بخاطر آوردن وقایعی را دارد که برای راوی بسیار مهم هستند. آیا این واقعاً اتفاق افتاده است، آیا این مرد واقعاً وجود دارد؟

بله، او وجود دارد. هر چند او دقیقاً همانی نیست که در کتاب پرداخته شده است. من چیزهایی زیادی را تغییر دادم و اضافه کردم. اما در بیشتر قسمت‌ها، شخصیت مربوط به کسی است که زمانی یک نظامی تروتسکیت بوده و چندین بار به زندان افتاده است. ایده‌ی فصل آخر را زمانی که با او صحبت می‌کردم گرفتم و از اینکه وضعیت وخیمی در زندگی او را در درجه‌ی دوم دیدم متعجب شدم. یک ماجراجویی بین دیگران در زندگی شطرنجی. وقتی در طول مکالمه فهمیدم که بیشتر از او درباره‌ی کاروبار می‌دانم واقعاً ضربه خوردم. او بعضی اتفاق‌ها را فراموش کرده بود و چیزهایی بود که او هرگز درمورد آن‌ها نمی‌دانست، گمان می‌کنم که فصل آخر بسیار مهم است چرا که تمام احساسی که کتاب ایجاد می‌کند را تغییر می‌دهد.

درباره پدرو کاماچو در عمه خولیا و نمایشنامه‌نویس که برای رادیو و تلویزیون می‌نویسد و شروع به مخلوط کردن توطئه‌چینی‌هایش می‌کند بگویید.

پدرو کاماچو هرگز وجود خارجی نداشته است. وقتی که در اوایل دهه‌ی پنجاه شروع به کار برای رادیو کردم، مردی را می‌شناختم که سریالهای رادیویی برای رادیوی مرکزی در لیما می‌نوشت. او یک شخصیت واقعی به عنوان یک میرزابنویس بود، قسمت‌­های بیشماری با سهولت باور نکردنی، به سختی زمانی را برای بازخوانی نوشته‌هایش اختصاص می‌داد. من کاملاً شیفته‌ی او شده بودم، شاید به این خاطر که او اولین نویسنده‌ی حرفه‌ای بود که تا آن روز شناخته بودم، اما چیزی که واقعاً مرا شگفت‌زده می‌کرد جهان وسیعی بود که گویی مثل یک بازدم از او فرار می‌کند و زمانی كه کاملاً شیفته‌ی او شدم شروع به کاری کرد که پدرو کاماچو در کتاب می‌کند. یک روز، داستانی نوشته بود که با تداخل و مخلوط شدن شروع شده بود و ایستگاه رادیویی اخطار نامه‌های زیادی از سوی شنوندگان دریافت کرد که درباره‌ی بی‌نظمی و منتقل شدن شخصیت‌ها از یک داستان به داستان بعدی بود. این چیزی است که باعث شد ایده‌ی عمه خولیا و نمایشنامه­‌نویس به ذهنم برسد. اما بدیهی است که شخصیت رمان دستخوش تغییرات بسیاری شده است. او کار کمی با این نمونه داشت که هرگز به سمت دیوانگی نمی‌رفت. گمان می‌کنم او ایستگاه رادیو را ترک کرد، مرخصی گرفت… در پایان تهیج بسیار کمتری از رمان داشت.

آیا نوعی فرامتن در داستان به این معنا که وارگیتاس، که شما بعد طرحش را ریختید، به مسخرگی شخصیت­‌های داستانی کاماچو زندگی می‌کند، وجود ندارد؟

حقیقتاً همین طور است. وقتی درحال نوشتن عمه خولیا بودم فکر می‌کردم که دارم چیزی شبیه به داستان‌های پدرو کاماچو می‌گویم. از وقتی که فهمیدم داستان تبدیل به نوعی بازی ذهنی شده و می‌تواند بسیار غیر قابل­‌باور باشد به خوبی با رمان کنار آمدم. و همان­‌طور که قبل از این گفتم، نوعی جنون واقع­‌گرایانه دارم. بنابراین، تصمیم گرفتم در نقطه‌ی مقابل پوچی داستان­‌های پدرو کاماچو، طرح واقعی‌­تری برای محکم­تر شدن داستان بریزم و از آنجا که در آن زمان نوعی زندگی پر احساس و کم ارزش داشتم –ازدواج اولم- درگیر داستان‌­های شخصی و ترکیب آن‌ها با دیگر چیز‌ها بودم. امیدوار به انتشار نقطه تقابل بین این دنیای فانتزی و دنیای مستند داشتم. در پروسه‌ی رسیدن به این هدف، فهمیدم که این کار غیرممکن است وقتی شما قسمتی از داستان را می‌نویسيد، قسمتی از واقعیت در برابر اراده‌ی نویسنده تراوش می‌کند. داستان شخصی به هذیانی در مقابل دیگران تبدیل می‌شود. زبان به خودی خود قابلیت تغییر واقعیت را دارد. همانطور که عناصر داستان وارگیتاس به عنوان همین تراوش‌ها، عمیقاً تغییر داده شده است.

در سالهای اخیر در چندین مقاله، شما اظهارات بدبینانه‌ای مشخصی را بیان کرده‌اید، به عنوان مثال، جایی نوشتید: «ادبیات از سیاست بسیار مهم‌تر است، نویسندگان تنها در صورتی باید وارد سیاست شوند که درباره‌ی مخالفت با جنبه‌های خطرناک آن و قراردادن آن‌ها در جای مناسب بنویسند.» آیا این دیدگاه بدبینانه‌ای نسبت به اینکه سیاست تا چه حد می‌تواند سبب پیشرفت شود نیست؟

نه، منظور من این است که ادبیات حرف بیشتری در زمینه‌ی پایداری تا سیاست دارد. اینکه یک نویسنده نمی‌تواند ادبیات و سیاست را بطور مساوی در کفه‌ی ترازو قرار دهد بدون اینکه به عنوان یک نویسنده یا سیاست‌مدار شکست بخورد. باید به خاطر داشته باشیم که سیاست نسبت به ادبیات یک اتفاق زودگذر در طول زمان است. شما کتابی را برای روز حاضر نمی‌نویسید! به عبارتی برای انجام کاری مؤثر در آینده، زمان باید نقش خودش را بازی کند، که هرگز یا به ندرت برای اتفاقات سیاسی پیش نمی‌آید. هرچند، با وجود اینکه این حرف را می‌زنم، هرگز از قضاوت فضای سیاسی حاکم که شامل خودم با آنچه می‌نویسم و آنچه می‌خواهم انجام دهم باشد نمی‌گذرم. من معتقدم که یک نویسنده نمی‌تواند جلوی یک مشارکت سیاسی را بگیرد، به خصوص در کشورهایی مثل کشور من که مشکلات مختلف اقتصادی و شرایط جامعه اغلب در شرایط دراماتیک به سر می‌برند. بسیار مهم است که نویسندگان برای حل مشکلات در یک راه یا راه دیگری، با ارائه‌ی انتقاد‌ها، پیشنهاد‌ها، با استفاده‌ از قدرت تخیل خود عمل کنند. گمان می‌کنم اینکه نویسندگان این را نشان دهند بسیار مهم است چرا که مثل بازیگران، نویسندگان کسانی هستند که بیشتر از دیگران این را حس می‌کنند. اهمیت احساس آزادی جامعه به اندازه‌ی احساس آزادی فردی است. عدالت، که همه‌ی ما آرزو می‌کنیم در قانون هرگز از آزادی جدا نشود و ما هرگز نباید این باور را بپذیریم که آزادی باید بار‌ها در جامعه قربانی عدالت اجتماعی و امنیت ملی شود. به عنوان توتالیتاریسم از سمت چپ افراطی و بازگشتگان از سمت راست افراطی باید این کار را انجام دهیم. نویسندگان این را می‌دانند چرا که آن‌ها هر روز میزان آزادی را برای آفرینش (برای زندگی خودشان) احساس می‌کنند. آن‌ها باید از آزادی خودشان مثل دستمزد منصفانه یا حق کار دفاع کنند.

اما من دیدگاه بدبینانه‌ی شما از آنچه که سیاست می‌تواند انجام دهد را بازگو کردم. نویسندگان می­‌توانند یا باید خودشان را به صدای اعتراض‌شان محدود کنند؟

من فکر می‌کنم که مشارکت، قضاوت و مداخله‌ی نویسندگان بسیار مهم است. همچنین نباید اجازه دهند که سیاست، حوزه‌های ادبی و دامنه‌ی خلاقیت نویسنده را نابود کند. وقتی این اتفاق می‌افتد، یک نویسنده را تا سر حد مرگ می‌رساند، چرا که او را به اندازه‌ی یک مبلغ کوچک می‌کند. از این رو بسیار مهم است که در فعالیتهای سیاسی خودش محدودیت‌هایی بدون انکار یا سلب خودش از وظیفه تا صدای افکارش داشته باشد.

چگونه است که نویسنده‌ای که همیشه بی‌اعتمادی بسیاری به سیاست نشان داده کاندید ریاست جمهوری پرو در انتخابات ۱۹۹۰ می‌شود؟

گاهی امکان دارد در یک کشور شرایط بحرانی پیش بیاید. به عنوان مثال در جنگ، که در این مورد هیچ جایگزینی وجود ندارد. وضعیت امروز پرو فاجعه بار است. افت شدید اقتصاد، تورم که به بالا‌ترین حد خود رسیده است. در ده ماه اول سال ۱۹۸۹، مردم نیمی از قدرت خرید خود را از دست دادند. خشونت سیاسی صورت افراطی پیدا کرده است. برعکس، در این شرایط بحرانی بزرگ، امکان ایجاد تغییرات بزرگ دموکراتیک و آزادی اقتصادی وجود دارد. می‌توانیم درباره‌ی مشاع و مدل سوسیالیستی که از ۱۹۶۸ در پرو وجود داشته بازنگری کنیم. ما نباید این فرصت را برای بازگرداندن آنچه در این سال‌ها از آن دفاع کرده‌ایم از دست بدهیم. اصلاحات لیبرال و ایجاد بازار اقتصادی واقعی. لازم به ذکر است که تجدید فرهنگ سیاسی در پرو مسئول شرایطی است که درکشور در آن قرار دارد. تمام این دلایل باعث شد تا بر هر احتیاطی غلبه کنم و به خودم اجازه درگیری در این مبارزه‌ی سیاسی (یک خیال ساده و بی‌تکلف) را بدهم.

به عنوان یک نویسنده، فکر می‌کنید بزرگ‌ترین ویژگی مثبت و بزرگ‌ترین اشتباه شما چیست؟

فکر می‌کنم بزرگ‌ترین ویژگی مثبت من پشتکارم باشد. من قادرم به سختی کار کنم و بیشتر از آنچه که فکرش را می‌کنم از خودم کار بکشم. بزرگ‌ترین اشتباهم، گمان می‌کنم، کمبود اعتماد به نفسم باشد که مرا به شدت عذاب می‌دهد. سه یا چهار سال زمان می‌برد تا یک رمان را بنویسم و بهترین زمان‌ها را صرف شک کردن به خودم می‌کنم. هیچ کار بهتری با این زمان نمی‌کنم؛ بر عکس، احساس می‌کنم که اعتماد به نفس بیشتر و اطمینان کمتری می‌گیرم. شاید به همین دلیل خودبین نیستم. وجدان من بیش از حد قوی است. اما می‌دانم تا روزی که بمیرم می‌نویسم. نوشتن در سرشت من است. من با توجه به کارم زندگی می‌کنم. اگر ننویسم، بی‌شک به مغزم ضربه می‌زنم. می‌خواهم کتاب‌­های بیشتر و بهترین‌ها را بنویسم. می‌خواهم ماجراهای جالب‌تر و شگفت‌­انگیز‌تر از آن­هایی‌­که داشته‌ام، داشته باشم. من احتمال این­که بهترین سال­های من پشت سرم قرار دارند را رد می‌کنم، حتی اگر با شواهد روبرو شوم هم این را نخواهم پذیرفت.

چرا می‌نویسید؟

به دلیل آن­که غمگین هستم. می‌نویسم چون نوشتن راهی برای مبارزه بر ناراحتی است.

 

این مصاحبه توسط  سوزانا هانول و ریکاردو آگوستو ستی صورت گرفته و به‌وسیله‌ی سوزانا هانول از اسپانیایی ترجمه شده است.

دیدگاهتان را بنویسید