جستجو پیشرفته محصولات

روی پل

نویسنده: مرتضی جنگی

کریسمس در راه بود. بارش برف شدت گرفته بود. خون رودخانه داشت دلمه می‌‌بست. جلبک‌‌های قرمز حاشیه رودخانه با نبض ضعیف آن تکان می‌‌خورد؛ نبضی که کم‌‌کم داشت از تپیدن می‌‌­افتاد و جای آن را یک لخته ضخیم یخی می‌‌گرفت.

پای ضلع غربی پل، ضرابخانه کوچکی به اسم «پدر و پسر» دایر بود. روی شیشه‌ی بخار گرفته‌‌اش، ورقی ذغال‌‌نویس با این مضمون چسبانده شده بود؛

«به علت قحطی فلز، سکه تمام کرده‌‌ایم.»

باد تندی می‌‌آمد و شیروانی‌‌ها می‌خواستند از جایشان کنده شوند. دود‌کش‌‌های ضرابخانه و دکان‌‌های مجاور، ذرات سیاهی را به دل آسمان برفی می‌‌پاشید. ذرات می‌‌رفتند و می‌‌رفتند و در میانه‌‌های پل فرو می‌‌نشستند. طوری که برف از صبح نتوانسته بود این سیاهی را بپوشاند. در ضلع دیگر پل، پیرمرد نحیفی دو زانو چمباتمه زده بود. شانه‌‌هایش می‌‌لرزید طوری که می‌­شد صدای سایششان را به پالتوی نظامی مندرسش شنید. کمی آن طرف‌‌تر دو تا اسب ابلق به کالسکه‌‌ای مربوط به یک مؤسسه خیریه نیمچه خصوصی، بسته شده بودند.

وقتی صاحب ضرابخانه داشت ورقه را از شیشه جدا می‌‌کرد ابتدا نصف و سپس تمام صورتش پیدا شد. ورقه را لوله کرد و به پنجره تکیه داد. دستی به ریش پرپشتش کشید. گردگیرهای آستین را کند و به گوشه‌‌ای پرتاب کرد. بعد انگاری که مردد است تابلوی «باز است» را چرخاند تا طرف دیگر آن خودنمایی کند. «بسته است» درست افتاد روی پیشانی پرچروکش. دوباره دستی به ریشش کشید. چشم‌‌هایش دانه‌‌های الک‌­شده برف را دنبال می‌‌کرد؛ دانه‌هایی که عمودی فرود می‌­آمد و با ادغام در ذرات دوده‌­ای شکل، هوای روبروی ضرابخانه را شطرنجی می‌­کردند. 

دو مرد نسبتاً تنومند از در تا­شوی ضرابخانه خارج شدند. مرد مسن­‌تر کیسه‌­ی بزرگی را انداخته­ بود روی قوس گنبدی شکل شکمش و جلو افتاده بود و دیگری طوری کیسه­‌ی کوچک‌تر را دربرگرفته بود و هن­‌هن‌­کنان به دنبالش می‌­آمد که انگاری ته یک تابوت چوبی را گرفته باشد.

صاحب ضرابخانه همین‌­طور که پشت شیشه خشکش زده بود، لب­‌ها را به جنب‌و‌جوش در آورد. چشم‌هایش را بست. نفسش را فرو داد. صلیبی کشید و با صدای بلندی گفت:

– قولتان فراموش نشود قربان.

البته صدایش با کمی تأخیر، از دری که نیمه باز مانده بود، به گوش رسید.

مرد مسن‌­تر برای این‌­که نشان دهد سر حرف خود خواهد ماند، عصای دسته نقره‌­ای را بالا گرفت و چند باری در هوا تکان داد. چند قدم که از در فاصله گرفتند رو به مرد جوان کرد و گفت:

– معامله‌­ی محشری بود پسر.

عصا هنوز بالا گرفته شده بود و با حرکت منظم او عقب و جلو می‌­رفت.

مرد جوان‌­تر که کمی گیج به نظر می‌­رسید، از زیر کلاه سیلندری، پس کله‌­اش را خاراند و با صدای جویده‌­جویده‌­ای گفت:

– البته در شرایط کنونی…

پیشانی­‌اش را بالا انداخته و به لبه‌­ی کلاه خود نگریست. حرف نیمه­‌تمامش را این­‌گونه کامل کرد؛

– بله.

– یاد بگیر همیشه مطیع زمان باشی پسر!

بعد عصایش را مثل کسی که فرمان جنگی می­دهد به سمت جلو گرفت.

برف آن­‌چنان سنگین می‌­بارید که طنین را از صداها ربوده بود. صدای ریز جیرینگ­ و ­جیرینگ سکه­‌ها بم­‌تر از معمول به گوش می‌­رسید.

 کالسکه‌­شان چند باری روی شیب تند پل لیز خورده بود. مجبور شده بودند اسب‌ها را آن طرف پل ببندند و حالا به سختی می‌­شد طول این مسافت کوتاه را قدم‌­از‌­قدم برداشت. مسیری که موقع آمدن‌­شان، این‌­گونه برف نگرفته بود.

در نیم­‌ساعت گذشته که چانه‌­زنی‌­های بین مرد مسن و صاحب ضرابخانه بالا گرفته بود، عابرینی که ندرتاً از آن­‌جا می‌­گذشتند، می‌­توانستند اشتیاق را در صدای رسای هر دو طرف معامله حس کنند.

حالا چکمه‌­های دو مرد توی کندی حرکت در برف به لخ‌­لخ کردن افتاده بود. مرد مسن به شوخی گفت:

– گمونم امروز خدا، تموم کارهاشو ول کرده و دو دستی چسبیده به شهر ما.

– الان معلوم نیست توی جبهه‌­ها چه خبره قربان؟

– امن و امان… برف همیشه و همه‌­جا باعث نعمته… مطمئن باش جنگ و آتیش بازیاش هم توی همچین هوایی ول‌معطله.

– خدا کنه… قربان…؟

حرف دهانش را مزه­‌مزه کرد و ادامه داد؛

– قربان حالا چرا این همه؟

با این­‌که می‌­شد دقیقاً حدس زد منظور مرد جوان سکه‌­هاست که با صورت به آن‌­ها اشاره می‌­کند؛ باز مرد مسن پرسید:

– این همه چی؟

– سکه­‌ها… سکه‌­ها  رو می‌­گم قربان.

– جیرینگ ­و­ جیرینگ سکه‌­ها روح آدمو تسخیر می‌­کنه پسر.

خندید ولی خنده­‌اش با برفی که شدت گرفته بود به زمین نشست. بعد ادامه داد:

– مخصوصاً وقتی با شیرینی سال نو توأمان شده باشه.

– مخصوصاً وقتی… 

مرد جوان چشم­‌ها را بست و مابقی جمله‌ی مرد مسن را چند باری زیر لب تکرار کرد. بعد سرش را به سمت او چرخاند. به صرافت افتاده بود. این بار با هیجانی که از صدایش ساطع می­شد گفت:

– مخصوصاً وقتی با شیرینی سال نو توأمان باشه.

بعد انگار که از آن حالت خلصه و گیجی در آمده باشد ادامه داد:

– توی این گیر و دار که حتی ظروف فلزی رو از توی خونه‌ی مردم جمع می‌کنن…؟

نگذاشت حرفش را به پایان برساند و همان‌­طور که عصایش را به نشانه‌ی سکوت در موازات صورت گرفته بود، با لحن آرامی گفت:

– اونوقت این سکه‌­ها براشون حکم یه معجزه‌‌ست.

– ولی قربان هیچ فکر کردین که بعد جنگ دوباره قیمت سکه همون چیزی می­شه که واقعاً باید باشه؟

– می­‌تونیم به عنوان یادگاری نگهشون داریم.

این را گفت و چشمکی حواله‌­ی مرد جوان کرد.

پیرمرد هنوز زیر کپه‌­های برفی که بر تن و لباسش نشسته بود، می‌­لرزید و انگار که راه گلویش در حال یخ زدن باشد، زوزه می‌­کشید.

– جنگ مثل برف می‌­مونه، هویت همه چیزو تغییر می‌ده پسر.

چشمش که به پیرمرد افتاد، قدم‌‌های بلندتری برداشت.

– اون پیرمرد اگه همین‌‌طور زیر برف ادامه بده، سینه‌‌پهلو می‌‌کنه و زمستون تموم نشده… خلاص… بریم ببینیم چه کاری می‌­شه واسش کرد…

صدای خش‌‌خش گام‌‌ها توی برف شدت گرفت.

به پیرمرد که رسیدند گفت:

– ببین! این پیرمرد زیر این برف سنگین فرقی با یه تیکه سنگ نداره.

و همین‌‌طور که آرام با عصایش برف روی شانه‌­های پیرمرد را به کناری می‌­زد، از دهان مرد جوان این جمله‌­ی تمسخرآمیز را شنید:

– البته بیشتر شبیه به یه سرهنگ پا به بازنشستگیه… اونم با پاگون­‌های سفید.

مرد مسن نگاه معنی‌­داری به او که شق‌ورق ایستاده بود، انداخت. سپس روی دو زانو نشست. عصا را گذاشت زیر بغل. کلاه را از سر پیرمرد برداشت و لبه‌‌ی ریش‌­ریشش را تکاند و باز بر سر او گذاشت. خرده برف­‌ها را نیز از لابه‌لای ریش‌های پنبه‌ایش تکاند. پیرمرد فقط پلک می‌زد.

– گمونم این سکه‌ها برای مردم هم، همیشه با ارزش بمونه پسر.

مرد جوان به تبعیت از او بر روی زانو نشست و همان‌طور که از گفته‌­اش پشیمان به نظر می‌­رسید، بین مسیر نگاه آن دو نفر چشم چرخانید و به صورتی متزورانه شروع کرد به تکانیدن برف‌های باقی‌مانده‌ی روی لباس پیرمرد. بعد برای اینکه حرفی زده باشد گفت:

– ولی اگه این منصب رو نداشتین باید بابت این سکه‌ها کلی مالیات می‌دادین قربان.

پیرمرد مثل کسی که از خواب زمستانی برخاسته باشد تکانی به خود داد ولی هر چه سعی کرد نتوانست بابت ناتوانی‌ای که بر او چیره شده بود، کلمه‌ی «متشکرم» را از گلو بیرون دهد و فقط می‌شد آن را در بخاری که جلوی صورتش شکل گرفته، خواند. لب‌هایش از زور سرما به سیاهی می‌زد و آب آویزان از بینی‌اش در شرف یخ‌زدن بود.

– دولت مثل این پیرمرد توانشو از­ ­دست­ داده. کاری از دستش برنمیاد. بیخودی قواشو صرف جمع­­­ کردن مالیات از من و تو نمی‌­کنه. تازه اون احمق متعصب، خودش همه­ چی رو راست‌وریس می‌کنه.

– آره… آره… متوجهم قربان… اگه غیر از این بود بعید می‌­دونم از نرده‌های زنگ­‌زده‌­ی این پل هم می‌گذشتن!

مرد جوان شانه‌های پیرمرد را محکم گرفت و تکان داد.

– یه تکونی به خودت بده پیرمرد… چند وقته اینجایی؟… گرسنته؟… هان؟

بعد انگار که نگاه معنی‌دار چند دقیقه‌ی پیش مرد مسن را فراموش کرده باشد، گفت:

– قربان مثل این­که باید تأثیر جادوی سکه‌ها را نشونمون بدید…

آب دهانش را قورت داد و یکهو انگار که ضربه‌ای به سرش خورده باشد، پیرمرد را که حالا توی دست‌­‌هایش جمع ­و­ جور­تر به نظر می‌­‌رسید، فراموش کرده و همچین چیزی گفت:

– تازه یه چیز تأسف‌بارم شنیدم قربان… توی جبهه‌ی جنوب، فرمانده دستور می‌ده کلاه‌های آهنی و بیلچه‌ها رو تحویل کوره‌ها بدن… آم م م… بعد که دوباره فشنگاشون تموم می‌شه، سربازها فلنگو می‌بندن. اونم کم نذاشته. پل فلزی پشتشون رو از جا درآورده. اینطوری هم سربازا راهی واسه برگشتن نداشتن و هم فشنگ به اندازه‌ی کافی تولید کردن.

– چرند نگو پسر… فعلاً باید به داد این بیچاره برسیم.

و همین‌طور که زیر بازویش را سفت چسبیده بود، ادامه داد:

– یالا کمک کن پسر. باید این رو هم با خودمون ببریم.

مرد جوان دست‌هایش را دور کمر و زیر بغل پیرمرد قلاب کرد؛

– من که هیچ فکر نمی‌کردم یه روز قاشقم جون یه آدمو بگیره… فرمانده‌ی لعنتی… معلوم نیست چند نفر رو به کشتن داده…!

هر سه نیم‌خیز شده بودند که پیرمرد پاهایش را بر روی زمین فشرد. دست‌ها را در هوا تکان داد و ملتمسانه به هر جفتشان خیره شد. طوری رفتار کرد که کاری به کارش نداشته باشند.

مرد مسن همراه او نشست. مرد جوان سرپا ایستاد. سر زانوهایش را تکاند و گفت:

– خودشو زده به اون راه… چاره‌اش جادو و جمبلاییه که تو کیسه دارین.

– چطوری دلت واسه­‌ی اون سربازا می‌­سوزه ولی واسه‌­ی این پیرمرد نه؟

– نه… نه… اینطوریام نیست… فقط خوش ندارم کسی سرمو شیره بماله قربان.

پیرمرد سرش را پایین انداخته بود. مرد مسن که حالا داشت شانه‌­های او را می‌­مالاند گفت:

– قراره ببریمت یه جای خوب که کلی آدم مثل خودت منتظرن… پول هم بهت می‌­دیم… اینجا دووم نمیاری… اصلاً اگه سرپناهی داری بگو کجاست که برسونیمت… بیا اینم پول.

دست کرد و تسمه‌ی چرمی سر کیسه را گشود و چند تا سکه گذاشت کف دستش. پیرمرد وقتی سردی سکه­‌ها را حس کرد چشمانش شروع کرد به درخشیدن و انگار که جان تازه­‌ای گرفته باشد گفت:

– مرحمت خدا.

مرد جوان گفت:

– نگاش کن… نگاش کن… چجوری خودشو زده بود به موش­‌مردگی… دیدین گفتم قربان…

پیرمرد دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد و سر مرد مسن را جلوی دهانش کشید. آخرین جملات واضحی که شنیده شد این بود:

– من اون سکه­‌ها رو می‌­خوام… همه‌شو…

مرد جوان از شدت خشم قرمز شد.

– اشتهاشم که خیلی صافه…

چند دقیقه به همین منوال گذشت. سر مرد مسن داخل توده‌‌ی بخاری قرار داشت که جلوی صورت پیرمرد شکل گرفته بود. یکهو سرش را بیرون کشید. شال‌­گردنش را یک­ دور آزاد کرد و با نوعی تهیج که زاده‌ی خوشحالی و تردید است گفت:

– کمک کن بلندش کنیم.

مرد جوان همان‌­طور که گوشه‌­ی سبیلش را می­‌جوید گفت:

– حالا که خیالش از بابت پول راحت شده، حتماً قراره باهامونم بیاد؟

این را گفت و بازدمش را به نشانه‌­ی اعتراض، به شدت از بینی خارج کرد.

 – نه اینطوریام نیست… یادته اون ابله یه حرفایی راجع به مأمور ملبس دولت و پیشنهادی که قبل ما بهش داده شده بود می­‌زد…؟ واسه بازار­گرمی نبوده… اگه مارو نمی­‌شناخت گمون نمی‌­کنم سکه­ها رو بهمون می‌­فروخت…

– البته ما هم حسابی سبیلشو چرب کردیم قربان…

– درسته… به هر حال این پیرمرد می‌­خواد سکه‌­ها رو بیشتر از چیزی که از اون عوضی خریدیم، بخره.

– این یه‌لا­قبا پولش کجا بوده قربان؟

مرد مسن نگاهی به پیرمرد انداخت که داشت از توی تک‌­تک جیب­‌های وصله‌دارش اسکناس‌­های مچاله شده را توی ظرف برف گرفته‌­ی رو‌­برویش می‌­ریخت… تله‌­ای از اسکناس‌­های مچاله شده در درون ظرف تلنبار شد. ته ظرف چند تا سکه‌­ی دیگر هم به چشم می­‌خورد.

مرد جوان متعجب گفت:

– می­‌خوای چی کارشون کنی؟

پیرمرد جمله‌­ی مبهمی ادا کرد که تنها این قسمتش شنیده شد:

– …تا… تا… تاوون…

– داستان مزخرف همیشگی… یه پیر روبه‌مرگ دیگه، که تصمیم می­‌گیره گناهاشو از خدا خرد­خرد بخره…

سپس رو کرد به مرد مسن:

– گمونم داره دروغ می­‌گه قربان!

– چه فرقی می­‌کنه؟

آرام زیر گوش مرد مسن گفت:

– نکنه جدی جدی مأمور دولت باشه؟

– مأمور دولت…؟ هه‌­هه… ما که مثل اون، ابله نیستیم… لباسشو بزن بالا و دنده‌­هاشو تک به تک بشمر! کدوم حقوق بگیری رو دیدی که این‌­طوری باشه؟

– ولی قربان با این همه پول چطور ممکنه؟

– یه نگاهی به پولاش بنداز… به خرج نکردنشون عادت کرده… مسلماً خیلی وقته دنبال این سکه‌هاست… می‌­خواد حق خدا رو بذاره کف دست بنده‌هاش…

گوشه‌­ی بعضی از اسکناس‌­هایی که از جیبش خارج می‌­کرد، زرد شده بود و روی بعضی دیگر، عکس رؤسای چند دوره‌­ی پیش مملکت به چشم می­‌خورد. اما قاعدتاً هر دویشان می­‌دانستند که این اسکناس‌ها هنوز هم از ارزش ساقط نشده‌­اند.

مرد جوان که حالا چشم‌­هایش از تعجب بیشتر گرد شده بود؛ گفت:

– لابد بابت این اسکناسا بهت شک کرده پیری!؟!

این ­‌بار مرد مسن را مورد خطاب قرار داد:

– ما حتی می­‌تونیم از یه ضرابخونه‌­ی دیگه، سکه‌­های بیشتری بخریم…

دوباره سرش را به سمت گدا چرخاند و با لحن حریصانه‌­ای ادامه داد:

– اما اون نمی‌­تونه.

مرد مسن بی‌­اعتنا به حرف‌­های او، دوباره سرش را برد توی مهی که جلوی صورت پیرمرد شکل گرفته بود. هوا رو به تاریک­ شدن بود. در همان حال کمی مکث کردند. آرواره‌­های لرزان پیرمرد دوباره شروع کرد به تکان خوردن. مرد مسن خشکش زده بود. به چهره‌­اش می‌­خورد که فکری شده باشد. بعد چند ثانیه عصا از دستش لغزید و بر روی برف‌­ها افتاد. مرد جوان مشغول گرفتن چروک اسکناس‌­ها و دسته‌‌بندی کردن‌­شان بود و متوجه هیچ‌­چیز نشد.

مرد مسن، همان طور که دست‌­هایش به لرزه افتاده بود، ظرف را برداشت، تکاند و سکه­‌ها را داخلش خالی کرد و بعد ته نقره­‌ای عصا را گرفت و با تیزی انتهای دیگرش، دو تا سوراخ موازی در کیسه ایجاد کرد.

پیرمرد مثل کسی که گنج با ارزشی پیدا کرده باشد، جیب­‌هایش را از سکه‌های نه چندان براق پر می­‌کرد. جیبش­‌هایش مثل روده‌­ی حیوانات نشخوارکننده، ورم کرده بود. گر گرفته بود و قرمزی گونه‌­هایش داشت از زیر ته مانده‌­ی برفی که بر روی صورتش نشسته، بیرون می‌­زد.

مرد انگاری می‌­خواست در هیجانش سهیم باشد؛ چشمانش را ریز و درشت کرد.

– اون یکی کیسه رو هم خالی کن.

مرد جوان همان­‌طور در حال شمردن اسکناس‌­ها، بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، گفت:

– هنوز دقیقاً نمی‌­دونیم چقد پول داره قربان.

– هر چقد… ارزششو داره پسر.

پیرمرد کیسه دیگر را از دست مرد جوان گرفت و باز داخل همان ظرف خالی کرد. دم پاهای شلوارش را که روی یک جفت پوتین نظامی رنگ و رو رفته برگشته بود، «گتر» کرد. سعی کرد سکه­‌های بیشتری را مشت‌­مشت در داخل فضاهای به وجود آمده، بریزد. پاهایش در هم پیچیده بود و وقتی سکه‌ها را خالی می­کرد شبیه بچه‌­هایی شده بود که داخل شلوارشان خرابکاری کرده باشند. حالا پاهایش خیلی عضلانی به نظر می‌­رسید طور­ی که نیم‌تنه‌­ی نحیفی بر آن‌ها سوار شده باشد و با آن لبخندی که معجزه‌­ی سکه­‌ها به صورتش نشانده بود، ساده و پر نشاط به دلقک­‌ها می‌­ماند. کیسه‌ی سوراخ‌­شده را از دست مرد مسن گرفت و بر سر کشید. دست‌هایش را جلو آورد. مرد با تسمه چرمی به هم بستشان. مرد جوان، وارفته نگاهشان می‌­کرد. پیرمرد همان‌­طور که گشاد­گشاد قدم برمی‌­داشت و کم‌کم قوز پشتش راست­‌تر و راست­‌تر می‌­شد از شیب پل بالا رفت و در کنار نرده‌­های زنگ‌­زده‌­ی پل ایستاد و نگاهی به دو مرد انداخت.

مرد مسن سرش را تکان داد و آرام گفت:

– الآن وقتشه.

پیرمرد هنوز می­‌لرزید اما انگار آدم دیگری شده بود. پالتویی که تا دقایق پیش تا روی ساق­‌هایش  را می‌‌پوشاند حالا  به بالای زانوهایش کشیده شده بود. دست‌­ها را از مچ تکان داد. گره محکم بود. انگار از اینکه پاهایش را به هم نبسته، احساس خوبی نداشت چون مدام آن­ها را تکان می­‌داد. شاید هم می‌‌خواست ببیند رمقی برایشان باقی مانده یا نه؟ نفسش را به داخل کشید. کتف‌­هایش که تا قبل آن، در میان سینه به هم چسبیده بود، با همچون نفس عمیقی از هم فاصله گرفت و سر­شانه‌­های پالتو را کاملاً پر کرد. قسمتی از کیسه که جلوی دهانش را پوشانده بود، مقعر شد. آن قسمت را بین دو دندان گرفت، طوری که چین ظریفی بر روی کیسه افتاد. نگاهش را از دو مرد برگرداند و بدون هیچ تردیدی پرید.

مرد جوان که گویی ترسیده هم باشد، کتش را در آورد و خیز برداشت. مرد مسن عصایش را گذاشت روی سینه‌­اش.

– اگه نجاتم پیدا کنه، دیگه نمی‌­تونه از سینه‌­پهلو جون سالم به در ببره… تازه عمق رودخونه هم خیلی بیشتر از اون چیزیه که تو فکر می­‌کنی.

– ولی شما که می‌­دونستید…؟

– خواست خودش بود…

– آخه چرا؟

– منم سر در نیاوردم… فقط ازمون خواست که به اون فرمانده‌هه که حرفشو زدی، حق بدیم.

جوان که از یک حس ناملموس سرخ شده بود گفت:

– اما این انصاف نیست.

– باور کن فقط همینه.

مرد جوان کلاه را از سر برداشت. موهای جلوی سرش به پیشانی عرق کرده­‌اش چسبیده بود. هم‌­چنان خیز داشت. انگار هنوز مترصد این بود که مرد مسن را بفریبد و از زیر عصایش به داخل آب بجهد.

– دقیقاً بهتون چی گفت قربان؟

– آخرین حرفی که زد این بود: «دوست دارم مث یه آهن‌­ربا، هر­چقدر که تونستم، فلز به قعر رودخونه بکشونم.»

– یعنی باور می­‌کنید که پیرمرده هم طعم جنگو چشیده باشه؟

– خیلی سال‌­ها پیش پسر… خیلی سال‌­ها پیش…

دیدگاهتان را بنویسید