جستجو پیشرفته محصولات

موراکامی: وقتی از دو حرف میزنم از چه حرف میزنم؟

گفتگو با هاروکی موراکامی

مترجم: مهشاد مهاجرپور

?هاروکی موراکامی، نویسنده‌ی ۵۹ ساله‌ی ژاپنی؛ که همچنین دونده‌ی ماراتن هم است.
وصف حال او از زبان خودش، به آلمانی ترجمه شده. او با اشپیگل در مورد «تنهایی» صحبت کرده است؛ چیزی که همیشه با نویسنده و دونده همراه است.

اشپیگل: آقای موراکامی، کدام دشوارتر است: نوشتن یک رمان، یا دونده‌ی ماراتن بودن؟
موراکامی: نوشتن سرگرمی است. حداقل در حالت معمولی این‌طور است. من هر روز چهار ساعت می‌نویسم. بعد از آن، شروع به دویدن می‌کنم، در اصل، حداقل ۱۰ کیلومتر (۶.۲ مایل) می‌دوم، که از پیش بردنش آسان هست. اما دویدن به طور مداوم به مسافت ۴۲ کیلومتر (۲۶ مایل) سخت است؛ گرچه این همان سختی و مشقتی‌ست که من به دنبالش هستم. رنجی اجتناب‌ناپذیر که من تعمدا برای خودم ایجاد می‌کنم. برای من، این مهم‌ترین وجه از دوی ماراتن است.

اشپیگل: و کدام بهتر است: تمام کردن یک کتاب یا گذشتن از خط پایان ماراتن؟
موراکامی: نقطه‌ی پایان در آخر هر داستان، مثل تولد یک کودک است. یک لحظه‌ی بی‌همتا و غیرقابل توصیف. یک نویسنده‌ی خوش شانس در طول عمرش ممکن است دوازده رمان بنویسد. من نمی‌دانم چند تا کتاب خوب درون من هست که هنوز ننوشته‌ام، امیدوارم چهار یا پنج تای دیگر باشد. وقتی که می‌دوم این محدودیت را احساس نمی‌کنم. من هر چهار سال یک‌بار رمانی را منتشر می‌کنم، اما مسیر ۱۰ کیلومتری را می‌دوم، و هر سال یک دور ماراتن را می‌دوم. من ۲۷ دور ماراتن را دویده‌ام، آخرین بار در ژوئن بود.

اشپیگل: در آخرین کتاب شما، که به آلمانی ترجمه شده و هفته‌ی آینده منتشر می‌شود، زندگی خود را به عنوان یک دونده شرح می‌دهید و اهمیت دویدن برای حرفه‌تان را به عنوان یک نویسنده مطرح می‌کنید. چرا این شرح را نوشتید؟
موراکامی: از هنگامی که برای اولین بار شروع به دویدن کردم، ۲۵ سال قبل در پاییز ۱۹۸۲، همیشه از خودم پرسیده‌ام که چرا این ورزش خاص را انتخاب کردم. چرا فوتبال بازی نمی‌کنم؟ چرا حضور جدی و واقعی من به عنوان یک نویسنده، با اولین روزی که شروع به دویدن کردم آغاز می‌شود؟ من فقط در صورتی چیزها را می‌فهمم که افکارم را ثبت کنم. پی بردم هنگامی که در مورد دویدن می‌نویسم در واقع در مورد خودم می‌نویسم.

اشپیگل: چرا دویدن را شروع کردید؟
موراکامی: می‌خواستم وزن کم کنم. در اولین سال‌های کاری‌ام به عنوان نویسنده زیاد سیگار می‌کشیدم، حدود ۶۰ سیگار در روز، به خاطر اینکه بهتر تمرکز کنم. دندان‌ها و ناخن‌هایم زرد شده بود. وقتی تصمیم گرفتم سیگار را در سن ۳۳ سالگی ترک کنم، توده‌های چربی در قسمت ران و کفل‌هام زیاد شدند. پس تصمیم گرفتم که دویدن را شروع کنم، و باعث شد تحرک و فعالیت بدنی‌ام بیشتر بشود.

اشپیگل: چرا؟
موراکامی: ورزش‌های تیمی مناسب من نیستند. چیزی را انتخاب کردم که بتوانم با توانایی وسرعت خودم انجام بدهم. شما به هیچ پارتنر و مکان خاصی برای دویدن احتیاج ندارید، بلکه فقط یه جفت پا نیاز دارید. جودو هم به درد من نمی‌خورد؛ من آدم جنگجو و مبارزه طلبی نیستم. مسافتی طولانی را دویدن، مسآله بردن در مقابل کسی نیست. تنها رقیبتان خودتان هستید، هیچ‌کس دیگری وجود ندارد، اما شما وارد یک چالش درونی می‌شوید: من از آخرین دفعه‌ام بهتر عمل می‌کنم؟ خودتان را محدود و محدود‌تر می‌کنید، که جوهره و ذات دویدن است. دویدن رنج‌آور است، اما درد من را رها نمی‌کند، من می‌توانم با آن کنار بیایم و این با روحیه و طرز تفکر من جور در می‌اید.

اشپیگل: در آن زمان چه حالی داشتید؟
موراکامی: پس از ۲۰ دقیقه نفسم بند آمده بود، قلبم به شدت می‌زد، پاهام می‌لرزیدند. در ابتدا ناراحت بودم که بقیه افراد من را در حال دویدن می‌دیدند. اما دویدن را مثل مسواک زدن به زندگی روزانه‌ام وارد کردم، اگرچه ماراتن حضوری غیر رسمی داشت.

اشپیگل: شما به تنهایی از آتن تا ماراتن دویدید. چه چیزی شما را مجذوب خودش کرد؟
موراکامی: خب، این ماراتن اصلی است، این راه تاریخی‌ست گرچه در مسیر وارونه، چون من نمی‌خواهم در طی ساعت شلوغی و ترافیک به آتن برسم. من هرگز بیشتر از ۳۵ کیلومتر ندویده‌ام، پاها و بالا تنه‌ی من هنوز قوی نشده‌اند، نمی‌دانستم چه انتظاری داشتم. مثل دویدن روی زمین ناشناخته بود.

اشپیگل: چطوری با آن کنار آمدید؟
موراکامی: ماه جولای بود؛ هوا حتی در صبح زود هم خیلی گرم بود، من قبلا هرگز در یونان نبودم. بعد از نیم ساعت، تیشرتم را درآوردم و در ذهنم به یک آبجوی خنک فکر می‌کردم و گربه‌ها و سگ‌هایی که کنار جاده دراز کشیده بودند را می‌شمردم. خورشید کلافه‌ام کرده بود، به شدت سوزان بود، پوستم تاول زد. ساعت ۳:۵۱ بود، گذر زمان حس نمی‌شد، وقتی به خط پایان رسیدم خودم را به یک پمپ بنزین رساندم و آبجویی که فکرش را کرده بودم خوردم. وقتی که مسئول پمپ بنزین فهمید که چه کاری انجام دادم، دسته گلی به من داد.

اشپیگل: بهترین دوی ماراتنی که داشتید مربوط به چه زمانی است؟

موراکامی: ساعت ۳:۲۷، در نیویورک، سال ۱۹۹۱، هر ۵ دقیقه یک کیلومتر. من خیلی به آن افتخار می‌کنم چون که دور آخر به سنترال پارک می‌رسید، که واقعا کار سختی است. در آن زمان چندین دفعه تلاش کردم که پیشرفت کنم، اما مسن‌تر شدم. و در ضمن من دیگر به بهترین زمان شخصی‌ام در دویدن علاقه‌ای ندارم. برای من مهم این است که از خودم رضایت داشته باشم.

اشپیگل: آیا در حین دویدن ذکری را تکرار می کنید؟
موراکامی: نه، فقط به خودم می‌گویم: هاروکی، تو می‌تونی از پسش بر بیای. اما در حقیقت در حین دویدن به هیچ‌چیز فکر نمی‌کنم.

 


اشپیگل: آیا ممکن است که به هیچ‌چیز فکر نکنیم؟
موراکامی: هنگامی که می‌دوم ذهنم خودش خود به خود تهی می‌شود. هر چیزی که در حین دویدن به آن فکر می‌کنم در فرع قرار می‌گیرد. افکاری که در هنگام دویدن به ذهنم هجوم می‌آورند مانند تندباد های زودگذری هستند که ناگهان پدیدار و ناپدید می‌شوند چیزی را تغییر نمی‌دهند.

اشپیگل: آیا هنگامی که می‌دوید به موسیقی گوش می‌دهید؟
موراکامی: فقط هنگامی که تمرین می‌کنم و فقط هم موسیقی راک گوش می‌دهم و در حال حاضر علاقه‌ام موسیقی منیک استریت پریچرز است. هنگامی که صبح‌ها به ندرت برای دویدن می‌روم، با مینی دیسک پلیرم آهنگ‌های کریدنس کلیر واتر ریوایول را گوش می‌دهم. آهنگ‌های آن‌ها ریتم طبیعی و ساده‌ای دارند.

اشپیگل: هر روز به خودت چگونه انگیزه می دهید؟
موراکامی: بعضی اوقات هوا برای دویدن بسیار گرم و گاهی بسیار سرد یا ابری است. اما هنوز برای دویدن می‌روم. می‌دانم که اگر یک روز ندوم روز بعد هم نخواهم دوید. در ذات آدمی نیست که کارهای غیرضروری را در زندگی‌اش انجام دهد، بدن آدمی به این زودی‌ها به چیزی عادت نمی‌کند و نباید بکند. چیزی شبیه نوشتن است. من هر روز می‌نویسم بنابراین ذهنم همیشه آماده است و به تدریج می‌توانم زبان نوشتارم را ارتقا دهم که شبیه چیزی است که در دویدن به طور منظم اتفاق می‌افتد و ماهیچه‌ها قوی‌تر و قوی‌تر می‌شوند.

اشپیگل: شما تک فرزند بودید، نوشتن حرفه‌ای فردی است، و شما همیشه به تنهایی می‌دوید، آیا ارتباطی بین این‌ها هست؟
موراکامی: قطعا، من به تنهایی عادت دارم و برعکس همسرم از آن لذت می‌برم و مهمانی و جشن را دوست ندارم. من ۳۷ سال است که ازدواج کرده‌ام، و اغلب یک مبارزه است. در شغل قبلی‌ام اغلب تا سپیده دم کار می‌کردم، اما حالا حدود ساعت ۹یا ۱۰ شب در رختخواب هستم.

اشپیگل: قبل از اینکه نویسنده یا دونده بشوید، در توکیو کلوب موسیقی داشتید. تغییر در زندگی به ندرت می‌تواند در اصل امور قرار بگیرد.
موراکامی: زمانی که کلاب داشتم پشت بار می‌ایستادم، و کارم این شده بود که در گفت‌وگو‌ها شرکت کنم. به مدت ۷ سال این کار را انجام می‌دادم، اما من فردی پرحرف و وراج نیستم. به خودم قول دادم که: زمانی کارم اینجا به پایان رسید فقط با افرادی صحبت خواهم کرد که می‌خواهم.

اشپیگل: چه زمانی متوجه شدید که باید کار جدیدی را شروع کنید؟
موراکامی: در آوریل ۱۹۷۸، در حال تماشای بازی بیس بال در استادیوم جینگو در توکیو بودم، خورشید می‌درخشید، و من آبجو می‌خوردم. و زمانی که دیو هیلتون از گروه یاکولت اسلو ضربه‌ای عالی را زد، در آن لحظه فهمیدم که می‌خواهم یک رمان بنویسم. یک شور و احساس آنی بود. و هنوز می‌توانم آن لحظه را در قلبم حس کنم و اکنون در حال جبران در کهن سالی‌ام هستم. دنیای جدیدی به روی زندگی محصور و بسته‌ام گشوده شد. من هرگز در تلویزیون ظاهر نشدم، صدایم از رادیو شنیده نشده است، و به ندرت اسمی از من برده می‌شود، به شدت بی‌میل هستم که عکسی از من گرفته شود، و به ندرت مصاحبه می‌کنم، من تنها و منزوی هستم.

اشپیگل: آیا از رمان «تنهایی دونده‌ی دوی استقامت» که توسط آلن سیلیتو نوشته شده را خوانده‌اید؟
موراکامی: کتاب، من را تحت‌تاثیر قرار نداد. کسل کننده بود. می‌توانید بگویید که سیلیتو خودش یک دونده نبوده است. اما ایده‌اش مناسب بود: دویدن به قهرمان اجازه می‌دهد که به هویت و شناختی از خودش برسد. در هنگام دویدن است که فقط آزادی و رها بودن احساس می‌شود. من خودم با دویدن به این شناخت می‌رسم.

اشپیگل: و دویدن به شما چه چیزی را یاد می دهد؟
موراکامی: یقین و اطمینانی که از رسیدن به خط پایان در من به وجود می‌آید. دویدن به من یاد داد که به عنوان یک نویسنده به مهارتی که دارم ایمان داشته باشم. یاد گرفتم که تا چه اندازه می‌توانم از خودم توقع داشته باشم، هنگامی که به زنگ تفریحی نیاز دارم، و هنگامی که این زنگ تفریح مدت زمانش طولانی می‌شود. می‌دانم که چه سخت می‌توان به خودم فشار بیاورم.

اشپیگل: آیا نویسنده‌ی بهتری هستید چون که می دوید؟
موراکامی: قطعا. هر چه قدر که ماهیچه‌هایم قوی‌تر می‌شوند، ذهنم شفاف‌تر می‌شود. من به این نکته رسیدم که هنرمندانی که زندگی نا‌سالمی داشتند زودتر از میان رفتند. جیمی هندریکس، جیم موریسون، جنیس چاپلین، اسطوره‌های دوران جوانی من بودند. همه‌ی آن‌ها در جوانی مردند. اگر چه سزاوار نبودند. فقط نوابغی مثل موتزارت یا پوشکین شایسته‌ی مرگی زود هنگام هستند. جیمی هندریکس خوب بود، اما خیلی باهوش نبود چون از داروی مخدر استفاده می‌کرد. هنرمندانه کار کردن ناسالم است؛ یک هنرمند باید زندگی سالمی داشته باشد تا بتواند از پس ان بربیاید. پیدا کردن یک قصه برای نویسنده کار خطرناکی است؛ دویدن به من کمک می‌کند تا خطر را دفع کنم.

اشپیگل: می‌توانید توضیحش بدهید؟
موراکامی: وقتی که نویسنده قصه‌ای را جلو می‌برد، با خطری که درون خودش هست مواجه می‌شود. اگر آن خطر و ریسک را نداشته باشید، داستان شما کسل کننده و خالی از احساس می‌شود. مثل ماهی بادکنکی است: گوشت‌اش به شدت خوشمزه است اما تخم و جگر و دل و قلوه‌اش به شدت می‌توانند سمی و کشنده باشند. داستان‌های من در قسمت تاریک و خطرناک هوشیاری من قرار دارند، من خطر و سم را در ذهنم احساس می‌کنم. وقتی جوان هستید، قوی هستید؛ معمولا می‌توانید بر سم و خطر درونی خودتان حتی بدون تمرین غلبه کنید. اما پس از چهل سالگی نیروی بدنی و قدرت شما کاهش پیدا می‌کند، دیگر نمی‌توانید با خطر دورنی خود کنار بیاد اگر زندگی نا‌سالمی را در پیش بگیرید.

اشپیگل: جی.دی سالینجر تنها رمانش ناتور دشت را هنگامی که ۳۲ ساله بود، نوشت. آیا او برای ریسک و خطر درونی‌اش خیلی ضعیف بود؟
موراکامی: من کتاب را به ژاپنی ترجمه کردم. واقعا خوب بود، اما ناقص. داستان تاریک و تاریک‌تر می‌شد، و شخصیت اصلی داستان هولدن کالفیلد، راهش را به بیرون از دنیای تاریکی پیدا نکرد. من همچنین فکر می‌کنم که خود سالینجر هم نتوانست. آیا ورزش او را نجات داد؟ نمی‌دانم.

اشپیگل: آیا دویدن الهام بخش شما برای نوشتن است؟
موراکامی: نه، چون من از آن دسته نویسنده‌هایی نیستم که از روی تفریح و شوخی برای نوشتن الهام می‌گیرند. مجبورم که به دنبال منبع الهام باشم. مجبورم که عمیقا برای به دست یافتن به مکان‌های تاریک روحم به جستجو بپردازم جایی که داستان پنهان شده است. برای این خاطر، همچنین باید از نظر جسمی قوی باشید. از زمانی که دویدن را شروع کردم، توانسته‌ام که به مدت طولانی‌تری تمرکز کنم، و مجبورم که ساعت‌ها برای رسیدن به تاریکی تمرکز کنم. آنجا شما همه چیز را پیدا می‌کنید: تصاویر، شخصیت‌ها، استعاره‌ها. اگر از نظر جسمی ضعیف باشید، افکارتان را از دست می‌دهید توانایی این را ندارید که آن‌ها را دنبال کنید و به سطح آگاهی خودتان برگردانید. هنگامی که می‌نویسید، مفهوم اصلی داستان به چیزی که الهام بخش شما بوده منتهی نمی‌شود، اما مسیر نوشتن از تاریکی صرف نظر می‌کند. شبیه دویدن است خط پایانی وجود دارد که مجبورید از آن بگذرید، هر آنچه که بهایش باشد.

اشپیگل: هنگامی که می دوید در همان فضای تاریک هستید؟
موراکامی: در من چیزی در رابطه با دویدن وجود دارد که برایم بسیار آشنا و صمیمی است. هنگامی که می‌دوم آرامش دارم.

اشپیگل: شما برای چندین سال در آمریکا زندگی کردید. آیا تفاوتی بین دونده‌های ژاپنی و آمریکایی وجود دارد؟
موراکامی: نه، اما هنگامی که کمبریج بودم (در محل اقامت نویسندگان)، برایم روشن شد که افراد نخبه نسبت به افراد عادی متفاوت می‌دوند.

اشپیگل: منظور شما چیست؟
موراکامی: مسیر دویدن من تا رودخانه‌ی چالز است، و دائما دانشجویان دختر را می‌بینم، دانشجویان سال اولی هاروارد. آن‌ها با گام‌های بلند می‌دوند. در حالی که آی‌پاد‌هایشان در گوش‌هایشان است. و به موسیقی گوش می‌دهند، موهای بلوندشان را که دم اسبی بسته‌اند در هوا بالا و پایین می‌رود و تمام بدنشان می‌درخشد و خودشان می‌دانستند که نسبت به دیگران عادی نیستند، خودآگاهی آن‌ها من را به شدت تحت تاثیر قرار داد. من دونده‌ی بهتری بودم، اما چیزی مثبت در مورد آن‌ها وجود داشت که آزاردهنده بود. آن‌ها بسیار با من تفاوت داشتند. من هرگز جزو نخبگان نبودم.

اشپیگل: آیا دونده‌ی تازه کار را از دونده‌ی حرفه‌ای تشخیص می دهید؟
موراکامی: یک دونده خیلی سریع می‌دود. نفس کشیدنش خیلی عمیق نیست. یک دونده‌ی ناکارآزموده آرامش دارد. یک دونده‌ی حرفه‌ای دیگر دونده‌ها را به گونه‌ای که یک نویسنده سبک و زبان نویسنده‌ی دیگری را تشخیص می‌دهد، می‌شناسند.

اشپیگل: کتاب‌های شما در سبک رئالیسم جادویی هستند، واقعیت با جادو ترکیب می‌شود. آیا دویدن وجهی سورئال و یا فراطبیعی دارد که به کلی از بعد مادی و جسمی مجزاست؟
موراکامی: هر فعالیتی نتیجه تفکر عمیق است اگر آن را به مدت طولانی انجام دهید. در سال ۱۹۹۵، در مسابقه ی دوی ۱۰۰ کیلومتر شرکت کردم، و ۱۱:۴۲ دقیقه طول کشید و در آخر برایم یک تجربه‌ی عرفانی بود.

اشپیگل: عجب
موراکامی: بعد از ۵۵ کیلومتر، نفسم بند آمده بود و پاهایم دیگر توان راه رفتن نداشتند. حس می‌کردم که دو تا اسب بدنم را از هم جدا می‌کنند، بعد از حدود ۷۵ کیلومتر ناگهان دوباره توانستم بهتر بدوم. درد از بین رفته بود. من چیزی را به دست آورده بودم. موجی از خوشحالی در من شکل گرفت. با رضایت خاطر و خوشحالی به خط پایان رسیدم. و می‌توانستم هنوز به دویدن ادامه بدهم. گرچه هرگز بیشتر از ماراتن را ندویده بودم.

اشپیگل: چرا؟
موراکامی: بعد از این تجربه‌ی بزرگ دچار حالتی شدم که آن را «افسردگی دونده» می‌نامند.

اشپیگل: و آن چه چیزی است؟
موراکامی: نوعی سردی و بی‌علاقگی، از دویدن خسته شده بودم. دویدن ۱۰۰ کیلومتر به طرز وحشتناکی خسته‌کننده بود، برای بیشتر از یازده ساعت روی پاهای خودتان هستید و این خستگی من را از پا در می‌آورد. دویدن انگیزش و اشتیاق را از من گرفت. دیدگاه مثبت من به دویدن از بین رفت. برای هفته‌ها از دویدن متنفر بودم.

اشپیگل: چگونه دوباره این لذت را به دست آوردید؟
موراکامی: سعی کردم که خودم را مجبور کنم تا بدوم، اما تاثیری نداشت. سرگرمی و خوشی از دویدن گرفته شده بود . بنابراین تصمیم گرفتم ورزش دیگری را امتحان کنم. می خواستم که محرک و انگیزه‌ای جدید را آزمایش کنم، بنابراین پرش از ارتفاع و پرتاب وزنه را شروع کردم، و کمک کرد که بعد از مدتی علاقه‌ام به دویدن دوباره برگردد.

اشپیگل: تو ۵۹ ساله هستی. تا کی قصد داری که در دوی ماراتن شرکت کنی؟
موراکامی: من دویدن را تا جایی که توان راه رفتن داشته باشم ادامه خواهم داد. می‌دانی دوست دارم روی سنگ قبرم چه چیزی نوشته شود؟

اشپیگل: بگید
موراکامی: «حداقل او هیچ‌گاه قدم نزد.»

اشپیگل: آقای موراکامی، بابت این مصاحبه خیلی سپاسگزارم.

دیدگاهتان را بنویسید