جستجو پیشرفته محصولات

داستان دیروز

نویسنده: هاروکی موراکامی

ترجمه: سید مرتضی حسینی

 

تا جایی که من می‌دانم؛ تنها کسی که ترانه «دیروز» را به ژاپنی و به سبک گروه بیتلزها(۱) اجرا می‌کرد، آن هم با گویش غلیظ کانزای، شخصی بود به نام کیتارو. او عادت داشت آن ترانه را با صدای بلند در حمام بخواند.

 «دیروز،

دو روز قبل از فرداست

دیروز، روز بعد از دو روز پیش است!»

تا جایی که یادم می‌آید فکر کنم این‌طور شروع می‌شد. البته مطمئن نیستم. چون مدت زیادی از آن زمان می‌گذرد. این ترانه‌ی کیتارو از ابتدا تا انتها بی‌معنا و بدون آرایه‌های ادبی بود.

ضرب آهنگی مالیخولیایی داشت. به همراه گویش نشاط‌آور کانزای که ممکن بود شما آن‌ را خشن بنامید. مخصوصاً به خاطر ترکیب فاقد هر گونه ساختار؛ یا شاید لااقل به نظر من این‌طور می‌رسید. در آن زمان من فقط گوش می‌کردم و سر تکان می‌دادم. فقط می‌خواستم بی‌اعتنا از کنارش بگذرم… اما به هرحال به نوعی تأثیری نا‌آشکار در آن یافت می‌شد.

اولین بار کیتارو را در کافی شاپ نزدیک دروازه اصلی دانشگاه ملاقات کردم. ما هردو آن‌جا پاره‌وقت کار می‌کردیم. من در آشپزخانه بودم و او گارسن بود. ما زیاد با هم حرف می‌زدیم. مخصوصاً؛ وقتی سرمان خلوت می‌شد. هردو بیست ساله بودیم و تولدمان یک هفته با هم اختلاف داشت.

روزی از او پرسیدم «به نظر من کیتارو اسم عجیبیه. این‌طور نیست؟»

کیتارو با‌‌ همان لهجه غلیظ کانزای خود جواب داد «بله اتفاقاً»

«اسم یکی از توپ پرت‌کن‌های تیم بیسبال لوتو، کیتاروه»

«هرچند کیتارو اسم رایجی نیست اما من و اون نسبتی با هم نداریم. ولی خدا رو چه دیدی، شاید با هم فامیل شدیم.»

آن زمان من دانشجوی سال دوم در دانشگاه واسادا بودم. در دانشکده ادبیات. کیتارو در امتحان ورودی دانشگاه رد شده بود. برای همین به کلاس‌های آمادگی آزمون ورودی دانشگاه می‌رفت. تا دوباره شانسش را امتحان کند. او در آزمون دو بار رد شده بود. طوری رفتار می‌کرد که ممکن نبود شما در اولین برخورد با او این را حدس بزنید. برای دانشگاه زیاد به خودش زحمت نمی‌داد. در زمان فراغت زیاد مطالعه می‌کرد. اما بی‌ربط به درس‌هایش؛ از آن جمله «زندگینامه جیمی هندریکس» یا منشاء پیدایش هستی یا کتاب بازی شاگی(۲)

خودش به من می‌گفت به زور والدینش به مدرسه‌ای در اوتاوارد توکیو می‌رفته.

مات و مبهوت از او پرسیدم «تو اهل اوتاواردی؟ تا حالا فکر می‌کردم باید اهل کانزای باشی.»

«نه اصلاً، من در دننچوفو به دنیا اومدم و همون‌جا هم بزرگ شدم.»

غافلگیر شده بودم. ازش پرسیدم «چرا به لهجه‌ی کانزای حرف می زنی؟»

 «خب این تصمیم خودم بوده»

 «یعنی تمرین کردی؟»

 «آره، شدیداً مطالعه کردم. می‌بینی که؛ فعل، اسم، لهجه و همه قواعد، مو نمی‌زنه. مثل یادگیری انگلیسی یا فرانسه می‌مونه. حتی برای تکمیلش به اونجا سفر کردم»

خیلی از آدم‌ها هستند که در رشته کانزای تحصیل می‌کنند. طوری که انگار یک زبان خارجی را می‌آموزند. این برای من چیز نویی بود و تلنگری شد تا متوجه شوم و به خودم بیایم که توکیو چه شهر عظیمی است و چه چیز‌ها که من، درباره‌اش نمی‌دانم. به یاد رمان «شان شیرو» افتادم و اینکه چطور یک شهرستانی وارد ابرشهر توکیو می‌شود.

کیتارو گفت «من از بچگی هوادار تیم ببرهای هان‌شین بوده‌ام.»

و برایم توضیح داد که هر وقت ببر‌های هان‌شین در توکیو مسابقه داشتند به تماشای آن‌ها می‌رفته؛ اما وقتی بین طرفداران هان‌شین می‌نشسته و با گویش توکیویی حرف می‌زده، طرفداران هان‌شین رفتار دیگری با او داشتند.

 «من نمی‌تونستم جزئی از اون‌ها باشم. متوجه منظورم که هستی؟ به همین خاطر خواستم گویش کانزای یاد بگیرم و به همین دلیل مثل سگ تمرین کردم.»

 «این انگیزه‌ی خوبیه» اما برای من به سختی قابل درک بود.

 «می‌بینی که چقدر هوادار ببر‌های هان شین بودن، برای من مهمه. تو مدرسه، تو خونه، حتی وقتی که توی خواب حرف می‌زدم، لهجه‌م بی‌اندازه نزدیک به کانزای بود. نظرت چیه با من موافقی؟»

گفتم: «کاملاً؛ من تقریباً مطمئن بودم که تو اهل کانزای هستی.»

 «اگه من به جای یادگیری گویش کانزای، سعیم رو روی ورود به دانشگاه متمرکز می‌کردم الان وارد دانشگاه شده بودم و اون‌طور که امروز هستم، دوبار بازنده نبودم.»

عجیب بود. حتی عادات شخصی‌اش هم یک طورهایی به کانزای می‌زد.

ازم پرسید «کجایی هستی؟»

جواب دادم «‌ اهل کانزای نزدیک کوب»

 «اهل کجای کوب؟»

گفتم «آشیا»

 «به! عجب جایی! چرا از اول نگفتی؟»

برایش توضیح دادم هر وقت مردم درباره‌ی اصلیتم می‌پرسند و من می‌گویم «آشیا»، این‌طور فکر می‌کنند که از یک خانواده‌ی مرفه هستم. باید بگویم مردم آشیا از هرطبقه‌ای ساکن آن‌جا هستند. اما خانواده‌ی من آنقدر مرفه و ثروتمند نبودند. پدرم در یک شرکت داروسازی کار می‌کرد و مادرم یک کتاب‌دار بود. خانه‌مان نقلی بود، و یک کرولای کرم رنگ هم داشتیم؛ و هر وقت مردم ازم می‌پرسند اهل کجایی؟ می‌گویم نزدیک کوب. این‌طوری آن‌ها تصویر نادرستی از من در ذهن نمی‌سازند.

گفت: «مثل اینکه من و تو خیلی شبیه همدیگه‌ایم رفیق. خونه‌ی ما توی محله‌ی اعیان‌نشین دننچوفوه، اما نخ‌نما‌ترین جای شهر و البته فقیرانه‌ترین خونه‌ی اون منطقه. حتماً اگه یه روز ببرمت، شرط می‌بندم از تعجب دهنت باز می‌مونه و با خودت میگی “نه، اینجا دننچوفو نیس، امکان نداره. با عقل جور در نمیاد”. اما من برعکس تو، از ترس چنین برخوردی فقط می‌گم اهل دننچوفو هستم. تا جور دیگه‌ای روم حساب کنن.»

خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم و از آن به بعد با هم دوست شدیم.

 تا وقتی که دبیرستان را تمام نکرده بودم غیر از گویش کانزای نمی‌دانستم. اما تسلط بر گویش توکیویی برای من کمتر از یک ماه زمان برد. حتی خودم هم باورم نمی‌شد که چطور به این سرعت توانستم خودم را با محیط وفق دهم. شاید من به نوعی دارای شخصیتی دمدمی و متلون هستم و یا شاید سیستم زبان‌آموزی من پیشرفته‌تر از دیگران باشد. به هر دلیلی الان هیچ‌کس باورش نمی‌شود که من اصالتاً اهل کانزای هستم.

دلیل سومی که من گویش کانزای را کنار گذاشتم این بود که می‌خواستم به یک شخصیت کاملاً متفاوت تبدیل شوم. وقتی از کانزای برای تحصیلات دانشگاهی به توکیو می‌آمدم تقریباً تمام مسیر قطار سریع‌السیر به توکیو را صرف فکر کردن به هجده سال زندگی گذشته خود کردم و متوجه شدم که همه‌ی این سال‌ها پر از اتفاقات شرم‌آور است. اغراق نمی‌کنم. اصلاً دوست ندارم آن‌ها را به یاد بیاورم. رقت انگیزند. هر چه بیشتر درباره آن دوران فکر می‌کنم بیشتر از خودم متنفر می‌شوم. هر چند این‌طور هم نبود که اصلاً خاطره خوبی از آن دوران نداشته باشم؛ برعکس، یک دست پر از تجربه‌های خوب دارم. اما اگر خاطره‌های خوب و بد را کنار هم بگذاریم خاطره‌های بد در مقابل خاطره‌های خوب بی‌شمارند.

وقتی درباره‌ی اینکه چطور زندگی کرده‌ام و چطور زندگی را لمس کردم فکر می‌کنم، می‌بینم همه‌اش پر از ابتذال و بدون هدف و بی‌ارزشند. یک دسته آشغال که می‌خواستم همه‌ی آن‌ها را جمع کرده و دور بریزم. یا شاید همه را در آتش بسوزانم و از بین رفتن‌شان را به چشم ببینم. البته چه دودی از خود بیرون خواهند داد؟ راستش نمی‌دانم. به هر ترتیب تصمیم داشتم از شر همه‌شان خلاص شده و یک زندگی جدید را در توکیو با یک هویت تازه شروع کنم. کنار گذاشتن گویش کانزای، جزئی از فرآیند تبدیل شدن به آدم دیگری به حساب می‌آمد. چون در تحلیل نهایی؛ زبانی که ما صحبت می‌کنیم نشان‌دهنده‌ی اصلیت ماست. یا حداقل این، نظر من از دیدگاه یک جوان هجده ساله بود.

کیتارو ازم پرسید «چه چیزی از گذشته‌ات برات خجالت آوره؟»

 «بشمار»

«با خانواده‌ات جور نبودی؟»

گفتم «با هم خوب بودیم اختلافی نداشتیم.» و ادامه دادم «اما با این حال، از بودن با اونا احساس شرم می‌کردم.»

کیتارو گفت «می‌دونستی آدم عجیبی هستی؟ چه چیزی درباره‌ی بودن با خانواده‌ت برات باعث خجالته؟ من که با خانواده‌م رابطه خوبی دارم»

در واقع کمی توضیحش سخت بود. داشتن یک کورولای کرم رنگ، چه چیزش بد است؟ قابل توضیح نبود. والدینم برای ظاهرشان خرج نمی‌کنند فقط همین.

«پدر و مادرم همیشه روی اعصابم بودن، که تو به اندازه کافی درس نمی‌خونی. من از این متنفر بودم. خوب این به خودشون مربوطه. آدم باید خودش به گذشته‌ش نگاه کنه»

بهش گفتم «تو آدم خونسرد و آرومی هستی. غیر اینه؟»

کیتارو پرسید «دوست دختر داری؟»

 «در حال حاضر نه»

 «اما قبلاً داشتی؟»

 «تا چند وقت پیش آره»

 «‌ به هم زدین؟»

گفتم «بله»

 «چرا به هم زدین؟»

 «‌ داستانش طولانیه. نمی‌خوام وارد جزئیات بشم»

 «تا آخرش رفتی؟»

سرم را تکان داده گفتم «نه تا آخرش»

 «برای همین به هم زدین؟»

درباره‌اش فکر کردم «‌این هم یک دلیلش بود»

 «بهت اجازه داد جاهای خصوصیش رو لمس کنی؟ در واقع تا کجا پیش رفتین؟» ‌

گفتم «دوست ندارم درباره‌ش صحبت کنم.»

«اینم جزو‌‌ همون خاطرات شرم‌آورت می‌شه؟»

گفتم «بله»

کیتارو گفت «زندگی پیچیده است رفیق»

آن‌جا اولین باری بود که ترانه‌ی کیتارو را شنیدم. ترانه‌ی «دیروز» با‌‌ همان ملودی ابلهانه که کیتارو در دننچوفو درون وان حمام می‌خواند.‌‌ همان خانه‌ای که کیتارو از آن به عنوان فقیرانه‌ترین خانه در منطقه دننچوفو یاد می‌کرد. البته فقیرانه نبود، بلکه خانه‌ای بود معمولی که در منطقه‌ای معمولی قرار داشت. خانه‌ای کهنه‌تر، ‌ اما بزرگ‌تر از خانه ما در آشیا، که اصلاً تعریفی نبود. آن‌ها یک گلف آبی رنگ دریایی مدل سال‌های اخیر پارک شده در جلوی خانه‌شان داشتند. هر وقت کیتارو به خانه‌شان برمی‌گشت بدون معطلی همه چیز را به گوشه‌ای پرت می‌کرد و می‌پرید داخل وان. وقتی او در وان حمام بود انگار برای همیشه آن‌جا ماندنی خواهد بود. من در رخت‌کن می‌نشستم و از لای درب کشویی که یک یا چند اینچ باز بود حرف می‌زدم. این تنها راهی بود که از شر شنیدن غرولند‌های مادرش و این‌که چطور او باید بیشتر درس بخواند راحت می‌شدم.

آن ترانه هیچ معنایی نداشت این را بهش گفته بودم. به نظر می‌رسید این ترانه را برای مسخرگی می‌خواند. اما او یک بار به من گفت «از نگاه عاقل اندر سفیه‌ت خوشم نمیاد. من این ترانه رو برای مسخرگی نمی‌خونم. حتی اگه این‌طور باشه. فراموش نکن که جان (یکی از بیتلز‌ها) عاشق اشعار بی‌معنی و بازی با کلمات بود.»

در جواب گفتم «دقیقاً همینطوره. اما پاول، هم آهنگ رو ساخته و هم اونو تو استودیو با یه گیتار ضبط کرده. گروه ارکستر بعداً اضافه شدن. بقیه‌ی اعضای گروه بیتلز هم اصلاً سهمی نداشتن. اونا معتقد بودن این ترانه خیلی ضعیفه و ارزش اجرا نداره.»

 «واقعاً؟ من از این جزئیات بی‌خبر بودم.»

جواب دادم «‌این اطلاعات چندان هم خاص نیست. برعکس خیلی هم معروفه.»

 «مهم نیست. اینا فقط یک مشت حرف مفته.» صدای کیتارو از حمام پر از بخار، خونسرد و بدون اثری از استرس به گوش می‌رسید. «من این ترانه رو تو وان حموم خونه شخصیم می‌خونم. ضبط‌ش هم نمی‌کنم. اصلاً هم نگران قانون کپی رایت و بند آزار روحی نیستم. توام حق شکایت نداری»

کیتارو در فکر راه اندازی یک گروه ارکستر بود. صدایش بلند و واضح شنیده می‌شد و خوب از پس ادای نت‌های سخت بر می‌آمد. صدای پاشیده شدن آب وان که با صدای ترانه‌اش همراه بود را به روشنی می‌شنیدم.

شاید بهتر بود من هم به همراه او می‌خواندم تا او را بیشتر تشویق به خواندن کنم. اما نمی‌توانستم خود را راضی کنم که آن‌جا بنشینم و از پشت یک درب شیشه‌ای در حالی‌که او در حمام خیس می‌خورد او را همراهی کنم. این کار، چندان جالب به نظر نمی‌رسید.

 «چطور می‌تونی این همه مدت تو حمام دووم بیاری. بدنت ورم نمی‌کنه؟»

کیتارو بعد از مکثی طولانی جواب داد «وقتی تو حمومم همه‌جور افکار و ایده‌های خوب به ذهنم می‌رسه.»

 «منظورت از افکار خوب، ترانه‌ی دیروزه؟»

 «خوب اینم یکی‌شه.»

 ازش پرسیدم «‌فکر نمی‌کنی به جای وقت تلف کردن تو حموم، بهتره درستو بخونی؟»

«خدای من! تو هم از من خوشت نمیاد. مادرمم دقیقاً همینو می‌گه. فکر نمی‌کنی برای نصیحت کردن من کمی بچه‌ای؟»

 «اما تو دو سال رو از دست دادی. خسته نشدی؟»

«حق با توست، من دوست دارم هرچه زود‌تر وارد دانشگاه بشم»

«خوب چرا جدی‌تر درس نمی‌خونی؟»

«هان خوب اصل قضیه این است که…» سعی کرد موضوع را عوض کند و گفت «اگر تواناییش رو داشتم حتماً این کارو می‌کردم»

گفتم «دانشگاه یک دغدغه‌س. من وقتی وارد دانشگاه شدم احساس یأس کردم اما با این حال، وارد نشدن به دانشگاه یه دغدغه‌ی بزرگ‌تره.»

کیتارو گفت «کافیه. من راه برگشت ندارم؟»

 «خوب چرا درس نمی‌خونی؟»

جواب داد «بی‌انگیزگی»

گفتم «انگیزه؟‌ همین که بتونی با دوست دخترت باشی یک انگیزه‌ی خوبه»

کیتارو به من گفته بود دختری را از دوران دبستان می‌شناسد. یک دوست از دوران بچگی. این دو در مدرسه با هم همتراز بودند. او الان در رشته‌ی ادبیات فرانسه درس می‌خواند و عضو تیم تنیس دانشکده است. کیتارو یک عکس از او را به من نشان داده بود. دختره محشر بود. خوشگل، با حالت چهره‌ای شاداب و تازه. آن دو، این روز‌ها همدیگر را زیاد نمی‌دیدند. با هم به توافق رسیده بودند تا زمانی که کیتارو در دانشگاه قبول نشده همدیگر را نبینند؛ و به این ترتیب کیتارو می‌توانست روی درس‌هایش تمرکز کند.

کیتارو خودش این پیشنهاد را داده بود. و دوست دخترش مخالفت نکرده در جواب گفته بود «اگه تو این‌طور می‌خوای باشه.»

آن‌ها با هم زیاد تلفنی صحبت می‌کردند و حداقل هفته‌ای یک بار هم را می‌دیدند. دیدارشان بیشتر شبیه یک مصاحبه‌ی رسمی بود تا یک قرار خصوصی. هر دوشان همان‌طور که چای می‌نوشیدند درباره‌ی آنچه در این مدت برایشان گذشته است صحبت می‌کردند. بعد دست در دست هم چند بوسه‌ی مختصر رد و بدل کرده و این ‌‌نهایت آن چیزی بود که آنجا می‌گذشت.

کیتارو چندان خوش تیپ نبود اما تا حدودی خوش مشرب و خوش اندام بود و لباس‌های ساده و خوش استیل می‌پوشید. تا زمانی‌که کیتارو دهان باز نکرده بود شخصیتی حساس و شهری به نظر می‌رسید. تنها نقصی که داشت، صورت دراز و باریکش بود که به او حالتی بی‌مزه و شخصیتی رشد نکرده می‌بخشید. اما همین که دهان باز می‌کرد، همه‌ی پالس‌های مثبت به هم می‌ریخت؛ مثل یک قلعه شنی که لگدکوب سگ‌های شکاری لابرادور(۳) شده باشد.

نظر مردم درباره‌ی کیتارو به محض شنیدن گویش کانزای عوض می‌شد. مخصوصاً وقتی صدای زیر و با فرکانس بالایش که مزید بر علت می‌شد را هم به آن اضافه کنیم. گویشش با ظاهرش جور در نمی‌آمد. حتی هضم آن برای من هم تا حدودی در ابتدا مشکل بود.

روز بعد کیتارو از من پرسید «تانیمورا، بدون دوست دخترت احساس تنهایی نمی‌کنی؟»

در جواب گفتم «چرا، انکار نمی‌کنم.»

 «نظرت درباره بیرون رفتن با دوست دختر من چیه؟»

متوجه منظورش نشدم «یعنی چی؟ یعنی من با اون؟»

 «‌ اون دختر فوق العاده‌ایه. زیبا، صادق و باهوش. اگه یه بار باهاش بری بیرون، شرط می‌بندم پشیمون نمی‌شی.»

گفتم «مطمئنم همینطوره. اما چرا من باید با دوست دخترت برم بیرون اصلاً منظورت رو نمی‌فهمم.»

«چون تو آدم خوبی هستی. اگه غیر از این بود چنین پیشنهادی نمی‌دادم. من و اریکا تقریبا تمام زندگی‌مون رو با هم گذروندیم. ما به نوعی یه زوج طبیعی هستیم. همه همینو می‌گن. دوستامون، والدین‌مون، معلمامون. یک جفت جور، همیشه با هم.»

کیتارو دستانش را به هم قلاب کرد و توضیح داد:

 «اگه هر دو با هم وارد دانشگاه می‌شدیم. زندگیمون گرم و مرتب بود اما من گند زدم و نتیجه این شد که می‌بینی. دلیل اصلیش رو نمی‌دونم اما وضعیت‌مون روز به روز بد‌تر شده. کسی رو به این خاطر سرزنش نمی‌کنم. همه‌ش تقصیر خودمه.»

در سکوت به حرف‌هایش گوش می‌دادم.

 «سر دو راهیم. یه قسمت از من…» دستانش را از هم باز کرد.

ازش پرسیدم «چطوری؟»

لحظه‌ای به کف دستش خیره شد و بعد دوباره شروع به صحبت کرد.

 «منظورم اینه که با این اوضاع و احوال،  من دارم به زور خودم رو توی این مدرسه‌ی لعنتی می‌چپونم فقط به دلیل رفتن به دانشگاه لعنتی. در حالی‌که اریکا به کلاسای رقص باله می‌ره و عضو کلوب تنیس شده و داره حال می‌کنه. اون الان دوستان جدیدی داره و احتمالاً با کس دیگه‌ای وقتشو می‌گذرونه. وقتی درباره همه این چیزا فکر می‌کنم، حس می‌کنم جا موندم. احساس می‌کنم داره سعی می‌کنه منو از سر خودش باز کنه. می‌فهمی که چی می‌گم؟»

گفتم «حدس می‌زدم»

«اما قسمت دیگه‌ی وجودم من رو دلداری می‌ده که ما می‌تونیم همونطور که تو گذشته بودیم، پیش بریم. برای شروع یه زندگی مشترک. می‌دونی! ما فارغ‌التحصیل می‌شیم. با هم ازدواج می‌کنیم و ‌همون طوری که همه انتظار دارن خوشبخت می‌شیم. دو تا بچه میاریم و هردو رو تو یکی از مدرسه‌های عالی دننچوفو ثبت‌نام می‌کنیم. روزای یکشنبه می‌ریم ساحل رودخانه تاما(۴) و به البوم سفید(۵) گروه بیتلز‌ها گوش می‌دیم. من نمی‌گم این‌طور زندگی بده اما گمون نکنم زندگی به این اندازه آسون و راحت باشه. یه جورایی کسالت آوره. شاید بهتر باشه تا چند مدت هر کدوم‌مون راه خودمون رو بریم و وقتی فهمیدیم نمی‌تونیم بدون هم زندگی کنیم، اون‌وقت تصمیم به ازدواج بگیریم.»

«‌یعنی می‌گی اگه همه چیز راحت و به سادگی پیش بره، یک جای قضیه می‌لنگه. منظورت اینه؟»

«تقریباً آره.»

ازش پرسیدم «خب حالا چرا من باید با دوست دخترت برم بیرون؟»

«من حساب کردم دیدم اگه اون قرار باشه با کس دیگه‌ای بره بیرون، بهتره که اون شخص تو باشی. چون تو رو می‌شناسم. نمی‌خوای به من یک استراحتی بدی و اخبار رو نو به نو برام بیاری؟»

این کار به نظر من هیچ مفهومی نداشت. گر چه من اعتراف می‌کنم که از ایده‌اش درباره ملاقات با اریکا خوشم ‌آمد. همچنین کنجکاوم بدانم چرا دختر زیبایی مثل اریکا باید با خل و چلی مثل کیتارو سر کند.

ازش پرسیدم «با اریکا تا کجا پیش رفتی؟»

کیتارو گفت «منظورت سکسه؟»

 «آره. تا آخرش رفتی؟»

کیتارو سرش را تکان داد «نتونستم. با وجود اینکه از بچگی می‌شناسمش یه جورایی مایه‌ی خجالته، می‌دونی کندن لباس، نوازش و لمس کردن و بقیه‌ی چیزا. اگه به جای اون دختر دیگه‌ای بود تا این اندازه محتاط نبودم. ولی کارایی مثل دست کردن زیر لباسش و یا حتی فکر کردن به این مسئله از نظر وجدانی درست نیست. متوجه که هستی؟»

قابل درک نبود.

و ادامه داد «کاملاً نمی‌تونم توضیحش بدم. مثلاً آدما با تصویر یه دختر واقعی عشق بازی می‌کنن. درسته؟»

گفتم «‌به گمونم»

 «اما من نمی‌تونم اریکا رو مجسم کنم. مثل انجام یه کار خلاف می‌مونه. می‌دونی که، وقتی با خودم این کارو می‌کنم تصویر دختر دیگه‌ای رو توی ذهنم میارم. کسی که اون‌قدرا دوستش نداشتم. نظرت چیه؟»

فکر کردم بحث‌مان جمع‌بندی نشد. عادت استمناء‌ در من، در مقایسه با دیگران ضعیف است. چیزهایی درباره‌ی خودم هست که هنوز برایم قابل درک نیست.

گفت: «خوب نظرت در مورد یه پارتی سه نفره چیه؟ مگه این‌که تو مخالف باشی»

***

قرار برای عصر یکشنبه در کافی‌شاپ نزدیک ایستگاه دننچوفو بود. سه تایی. من، کیتارو و دوست دختر کیتارو که نام کاملش اریکا کوریتانی بود. اریکا تقریباً هم قد کیتارو بود. با پوستی برنزه و پیراهن آستین کوتاه که با وسواس انتخاب شده بود و بلوزی اتو کشیده و یک دامن کوتاه آبی رنگ. پوشش اریکا برای یک دختر دانشجو بیشتر به مدل‌های مزون لباس شبیه بود. چهره‌اش به جذابیت عکسش بود اما چیزی که برای من جلب توجه کرد وضع ظاهرش نبود، بلکه انرژی و حس سرزندگی بود که در چهره‌اش موج می زد. او دقیقاً نقطه مخالف کیتارو بود، که برعکس قیافه‌ای رنگ پریده در مقایسه با اریکا داشت.

اریکا به من گفت «خیلی خوشحالم که آکیو دوست خوبی مثل شما داره»

اسم اصلی کیتارو؛ آکیوشی بود و اریکا تنها کسی بود که کیتارو را به این نام صدا می‌کرد.

کیتارو گفت «‌اغراق نکن، من یه عالمه رفیق دارم»

اریکا گفت «نه اشتباه می‌کنی. کسی مثل تو اصلاً نمی‌تونه دوست پیدا کنه. تو با این‌که اهل توکیویی با گویش کانزای حرف می‌زنی؛ و هر وقت دهنت رو باز می‌کنی فقط چیزای آزار دهنده‌ای مثل ببر‌های هان شین و یا حرکات بازی شاگی ازش بیرون میاد. آدم غیر عادی‌ای مثل تو نمی‌تونه با یه آدم نرمال دوست بشه.»

«خب راستش رو بخوای این رفیق ما هم کم غیر عادی نیست.» کیتارو با دست به من اشاره کرد. « اون اهل آشیاست، با این حال به لهجه‌ی توکیویی صحبت می‌کنه.»

اریکا گفت «این قضیه فرق می‌کنه. خیلی طبیعیه که اهل کانزای باشی و به لهجه‌ی استاندارد توکیویی صحبت کنی؛ تا اینکه برعکس، اهل توکیو باشی و به لهجه‌ی کانزای صحبت کنی»

کیتارو گفت «صبر کن. این چیزی که تو می‌گی معنی‌ش تبعیض فرهنگیه. ببین همه‌ی فرهنگ‌ها یکسان و برابرند. لهجه‌ی توکیویی بهتر از کانزای نیست.»

اریکا گفت «شاید حق با تو باشه اما از دوره‌ی اصلاحات مِی‌جی(۶) تا به حال، لهجه‌ی خاص توکیویی به عنوان گویش استاندارد -معیار- انتخاب شده. منظورم اینه که کی دیده کتاب فرانی و زویی به گویش کانزای ترجمه بشه؟»

کیتارو گفت «اگه کسی این کارو بکنه من خریدارشم.»

من هم از ذهنم گذشت که همین کار را خواهم کرد اما ساکت ماندم. اریکا هوشیارانه برای جلوگیری از بالا گرفتن بحث، موضوع را عوض کرد. «یکی از هم تیمی‌های ما توی کلوب تنیس اهل آشیاست.»

اریکا در حالی‌که این را می‌گفت به طرف من چرخید.

 «اریکو ساکورای» اتفاقی شاید بشناسینش.

در جواب درآمدم که «البته که می‌شناسم»

ساکورای، دختر دیلاقی بود که والدینش یک کلوب گلف را اداره می‌کردند. دختری مغرور، با سینه‌هایی کوچک و دماغ مسخره. و شخصیتی نه چندان قابل ستایش. او فقط به درد تنیس می‌خورد. ترجیح می‌دهم تا عمر دارم دیگر او را نبینم.

کیتارو به اریکا گفت «اینو که می‌بینی آدم نسبتاً خوبیه. فعلاً دوست دختر نداره. قیافه‌ش بدک نیست. آداب معاشرت می‌دونه و در باره‌ی خیلی مسائل اطلاعات داره. کاملاً مرتب و منضبط. هیچ بیماری خاصی هم نداره. نمونه یه مرد وفاداره»

اریکا گفت «خیلی‌خب. من توی کلوب کسایی رو می‌شناسم که می‌تونم بهش معرفی‌شون کنم.»

کیتارو گفت «نه متوجه منظورم نشدی. تو خودت می‌تونی باهاش همراه بشی؟ من دانشجو نیستم و اون‌طور که باید و شاید نمی‌تونم باهات بچرخم. به جای من، تو می‌تونی وقتت رو با اون بگذرانی. این‌طوری من دیگه نگرانت نیستم. اریکا پرسید «از اینکه گفتی نگرانم نمی‌شی منظورت چیه؟»

 «من هردوتون رو می‌شناسم. یعنی اگه با اون بری بیرون احساس بهتری دارم، تا این‌که با کسی که ندید‌م و نمی‌شناسم وقتتو بگذرونی»

اریکا به کیتارو خیره نگاه کرد؛ طوری که انگار نمی‌توانست آنچه را می‌دید باور کند. تا بالاخره به زبان آمد و گفت «یعنی منظورت اینه که اشکالی نداره من با کس دیگه‌ای باشم؟ حتی پیشنهاد می‌کنی که ما دوتا همدیگرو مفصل ببینیم؟»

 «هی سخت نگیر. چندان هم ایده‌ی بدی نیست. یا شاید تو معمولاً با کس دیگه‌ای می‌ری بیرون؟»

اریکا با صدای ضعیفی گفت «نه پای کس دیگه‌ای در میون نیست»

 «خب پس مشکلت با بیرون رفتن همراه اون چیه؟ خیلی هم خوبه یک تبادل فرهنگی هم می‌شه.»

اریکا تکرار کرد «یک تبادل فرهنگی» و به طرف من برگشت. به نظر نمی‌رسید حرف زدن من کمکی به جو حاکم بکند به همین دلیل سکوت اختیار کردم. در حالی‌که قاشق چای‌خوریم در دستم بود مانند نگهبان موزه‌ای که مراقب مقبره دست‌ساز فراعنه مصر است به طرح آن چشم دوخته بودم. اریکا از کیتارو پرسید «تبادل فرهنگی. تو اینو چطور معنی می‌کنی؟»

«شریک کردن دیدگاه فرد دیگه‌ای غیر از ما دو تا، چندان هم بد نیست.»

 «پس منظورت اینه؟»

«بله منظورم همینه»

اگر اینجا مدادی پیدا می‌شد من حتماً آن را برداشته از عصبانیت دوتایش می‌کردم.

«اگه واقعاً نظرت اینه. پس با هم تبادل فرهنگی کنیم»

اریکا بعد از نوشیدن چای، فنجان را وارونه روی نعلبکی گذاشت. طرف من چرخید و لبخند زد.

«همون‌طور که آکیو پیشنهاد کرد بیا با هم دوری بزنیم جناب تانیمورا. سرگرمی جالبیه. کی وقتت آزاده؟»

من توانایی حرف زدن را در آن لحظه‌ی به خصوص از دست داده بودم. نمی‌توانستم کلمه‌ی مناسب را بیابم. این یکی از مشکلات شخصی من است. اریکا از کیفش یک تقویم دفترچه‌ای در آورد و بازش کرد. برنامه‌اش را مرور کرد و ازم پرسید «این شنبه چطوره؟»

گفتم «برنامه‌ی خاصی ندارم»

 «خب قرار ما روز شنبه. به نظرت کجا بریم خوبه؟»

کیتارو به او گفت «این دوست ما عاشق سینماست. یکی از آرزو‌هاش نوشتن فیلم‌نامه‌س.»

 «پس می‌ریم فیلم می‌بینیم. فقط بگم آقای تانیمورا، از فیلم‌های ترسناک خوشم نمیاد. اما از این مطلب که بگذریم هر فیلم دیگه‌ای خوبه»

کیتارو به من گفت «اریکا آدم ننری‌یه. وقتی بچه بودیم و می‌رفتیم خونه ارواح توی کوروکوئن(۷)، حتما باید دستمو محکم می‌گرفت.»

اریکا وسط حرفش پرید و گفت «چطوره بعد از فیلم، یه شام دو نفری بخوریم»

بعد شماره‌اش را روی برگه‌ای نوشت و به من داد. «هر وقت درباره‌ی ساعت و جاش تصمیم گرفتی کافیه یه زنگ بهم بزنی»

آن زمان من تلفن نداشتم خیلی پیش‌تر از آن بود که موبایل همه‌گیر و سراسری شود. شماره‌ی کافی‌شاپ را به او دادم.‌‌ همان جایی که من و کیتارو با هم کار می‌کردیم. به ساعتم نگاهی انداختم.

 «خیلی عذر می‌خوام. باید زحمت رو کم کنم. یک گزارش دارم که باید تا فردا تحویلش بدم»

کیتارو گفت «نمی‌تونی یکم دیگه صبر کنی؟ ما تازه رسیدیم. دوست داشتم کمی بیشتر با هم اختلاط کنیم. یه مغازه نودل نبش همین خیابون هست.»

اریکا هیچ اظهار نظری نکرد. سهم خودم را روی میز گذاشتم و بلند شدم. توضیح دادم «این گزارش خیلی مهمه. نمی‌تونم ندید بگیرمش.»

در واقع آن‌قدر مهم هم نبود. به اریکا گفتم «بات تماس می‌گیرم. فردا یا پس فردا»

در حالی که لبش به خنده باز می‌شد گفت «منتظرت هستم»

آن لبخند در آن لحظه برایم باور نکردنی و لذت‌بخش بود. کافی شاپ را ترک کرده پیاده به سمت ایستگاه می‌رفتم. خودم از غلطی که داشتم مرتکب می‌شدم متعجب بودم. توی این فکر بودم که چطور همه چیز به یک باره تغییر کرد.

روز شنبه، اریکا و من در سیبویا همدیگر را دیدیم و به دیدن یکی از فیلم‌های وودی آلن رفتیم. فیلمی که در نیویورک کلید خورده بود. به نظرم آمد که او باید عاشق فیلم‌های وودی آلن باشد و تقریباً مطمئن بودم که کیتارو هیچ وقت او را به دیدن چنین فیلمی نبرده بود. خوشبختانه فیلم خوبی بود. هر دو وقتی خارج شدیم تحت تأثیر و هیجان‌زده بودیم. در تاریک‌-روشن غروب برای مدتی در خیابان‌ها قدم زدیم. بعد با هم به رستوران کوچک ایتالیایی در سالدرا گوکا رفتیم و پیتزا با شراب قرمز چنیاتی(۹) خوردیم. روی میز چند شمع روشن بود که نور ضعیف آن در برابر تاریکی رنگ می‌باخت. در آن زمان اکثر رستوران‌های ایتالیایی از شمع برای روشنایی استفاده می‌کردند و معمولاً رومیزی کتانی داشتند. ما هر دو از درس با هم گپ زدیم. از آن دست مکالمه‌هایی که وقتی دو دانشجوی سال دومی، برای اولین بار با هم بیرون می‌روند، انتظار می‌رود داشته باشند. البته اگر بشود به آن، نوعی ملاقات خصوصی لقب داد. درباره فیلمی که آن روز با هم دیده بودیم حرف زدیم، زندگی دانشجویی و عادات و این‌طور مسائل.

بیش از آن‌چه فکر می‌کردم حرف زدن با او برایم لذت‌بخش بود. و حتی اریکا یکی دوبار با صدای بلند خندید. دوست ندارم به نظر برسد که دارم لاف می‌زنم، اما من ید طولایی در خنداندن دختران دارم.

اریکا ازم پرسید «از آکیو شنیده بودم با دوست‌دختر دوران دبیرستانت مدت‌ها پیش به هم زدی»

جواب دادم «آره. حدود سه سال با هم رابطه داشتیم. اما متأسفانه باهم جور نبودیم»

 «آکیو بهم گفت به خاطر سکس بوده که با اون اختلاف پیدا کردی. اون چیزیو که می‌خواستی بهش نرسیدی.»

 «این فقط یه قسمتش بود نه همه‌ی دلیلش. فکر می‌کنم اگه دوستش داشتم می‌تونستم تحملش کنم. منظورم اینه که دوستش نداشتم.»

اریکا با سر اشاره کرد. ادامه دادم: «حتی اگه تا آخرشم می‌رفتیم بازم فرقی نمی‌کرد. فکر می‌کنم این اجتناب‌ناپذیر بود.»

 «برات خیلی سخت تموم شد.»

 «چه سختی‌ای؟»

 «به هر حال شما یک زوج بودین و یک دفعه تنها شدی»

صادقانه جواب دادم «بعضی اوقات»

 «مواجه شدن با این مسائل تا حدودی سخته. اما تجربه‌ی تنهایی، اگه کم سن‌وسال باشی گاهی برات ضروریه. قسمتی از مکانیسم رشده.»

 «نظرت اینه؟»

 «گذروندن زمستون باعث قوی‌تر شدن درخت می‌شه؛ و حلقه‌های ساقه درخت به هم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شن.»

سعی کردم اضافه شدن و تنگ‌تر شدن شیار‌های درخت را در درونم حس کنم. حاصلش فقط مجسم شدن تصویر کیک بیومکوئن(۱۰) با آن شیارهای روی کیک در نظرم بود.

 «با این حرف موافقم که آدما نیاز دارن یه دوره‌هایی، تنهایی رو توی زندگی‌شون تجربه کنن. اما بهتر می‌شه اگه به اینم فکر کنن که یه روزی قراره این دوره‌ها تموم بشن.»

لبخند زد و گفت «نگران نباش، مطمئنم تو هم بالاخره جفت خودت رو پیدا می‌کنی.»

گفتم «امیدوارم»

اریکا مشغول فکر کردن بود و من از خودم با پیتزا پذیرایی می‌کردم.

«من نیاز به هم فکری تو دارم. می‌تونم نظرت رو بپرسم؟»

گفتم «حتماً. چرا که نه؟»

این هم یکی دیگر از مشکلات من است. افراد معمولاً نظر مرا درباره‌ی موضوع مهمی جویا می‌شوند. کاملاً مطمئن بودم مطلبی که اریکا درباره‌اش از من نظر می‌خواهد چیز خوشایندی نخواهد بود.

شروع کرد به صحبت کردن «من گیجم»

چشمانش دو دو می‌زد. مثل گربه‌ای که به دنبال چیزی است.

 «مطمئنم می‌دونی که آکیو دو ساله برای دانشگاه درس می‌خونه ولی تو امتحانای آزمایشی شرکت نمی‌کنه. یقین دارم که سال دیگه هم رد می‌شه. لااقل اگه بخواد تو یه دانشگاه سطح پایین درس بخونه، بالاخره یه جایی پذیرفته می‌شه. اما آکیو دیوانه‌وار عاشق رفتن به واساداست. به حرف من گوش نمی‌کنه، همین‌طور به حرف پدر و مادرش. اون بی‌اندازه دلش می‌خواد بره به واسادا. برای رسیدن به چنین چیزی باید شدیداً درس بخونه. ولی این کار رو نمی‌کنه.»

گفتم «به نظرت چرا درس نمی‌خونه؟»

«شدیداً معتقده که اگه شانس یارش باشه می‌تونه به واسادا راه پیدا کنه. می‌گه درس خوندن وقت تلف کردنه.»

آهی کشید و ادامه داد «آکیو، دوران ابتدایی شاگرد ممتاز کلاس بود. اما همین که وارد دبیرستان شد نمره‌هاش افت کرد. توی دوران کودکی اعجوبه‌ای بود. چندان اهل مطالعه نبود. اکثراً از مدرسه فرار می‌کرد و عادات مخصوص به خودشو داشت. اما من دقیقاً نقطه مقابل آکی هستم. اونقدرا باهوش نیستم اما همیشه تکالیفمو انجام می‌دم.»

من هم به شخصه زیاد اهل درس نیستم، با این حال‌‌ همان سال اول وارد دانشگاه شدم. شاید تا حدودی شانس هم همراهم بود.

ادامه داد «من عاشقشم. آکیو آدم با استعدادیه. اما گاهی همراه شدن با ذهنیت افراطیش برام سخته. مثلاً لهجه‌ش رو در نظر بگیر. چرا کسی که توکیو متولد و بزرگ شده، باید بخواد لهجه‌ی کانزای رو یاد بگیره و ‌همیشه همون‌طور حرف بزنه؟ اولش فکر می‌کردم یه شوخیه اما برعکس، اون بی‌‌‌نهایت جدی بود.»

 «فکر کنم اون می‌خواد متفاوت باشه.»

«یعنی گویش کانزای هم به همین خاطره؟»

«باهات موافقم که روشش یه خرده غیرعادیه.»

اریکا تکه‌ای پیتزا برداشت و از گوشه‌اش -به اندازه یک تمبر پستی بزرگ- در دهان گذاشت و گاز زد. قبل از این‌که شروع به صحبت کند لقمه‌اش را خوب جوید.

«تانیمورا، اینو فقط از تو می‌پرسم. چون کس دیگه‌ای رو سراغ ندارم. تو که اهمیت نمی‌دی نه؟»

گفتم «البته که نه»

چه چیز دیگری می‌توانستم بگویم.

اریکا گفت «یه قانون همگانی هست که می‌گه وقتی دختر و پسری واسه یه مدت طولانی با هم باشن و همو خوب بشناسن. پسر، تمایل جنسی به طرف دختر پیدا می‌کنه. غیر اینه؟»

«آره، درسته.»

 «اگه همو ببوسن، میل نزدیک‌تر شدن دارن»

 «آره معمولاً»

 «تو هم نظرت همینه؟» ‌

گفتم «البته»

 «اما آکی این‌طوری نیست. وقتی با هم تنهاییم، اصلاً دوست نداره به هم نزدیک‌تر بشیم.»

مدتی طول کشید تا بتوانم کلمات مناسب را پیدا کنم.

نهایتاً گفتم «‌این یه موضوع شخصیه. آدما راهای مختلفی واسه رسیدن به اهدافشون دارن. کیتارو بدون شک عاشقته. اما به نظر من رابطه‌ی شما دوتا اون‌قدر به هم نزدیکه و اون‌قدر با هم راحتین که اون نمی‌خواد کاری رو انجام بده که دیگران می‌کنن.»

 «‌ واقعاً اینطور فکر می‌کنی؟»

سرم را تکان دادم. «راستش نمی‌تونم بفهممش. خودم چنین چیزیو تجربه نکردم. فقط می‌گم اینم ممکنه یه احتمالش باشه.»

 «گاهی وقتا به نظرم می‌رسه که هیچ نیاز جنسی‌ای بهم نداره.»

 «مطمئناً داره، شک نکن. اما به نظرش این درخواست گستاخانه‌س.»

«اما من و آکی بیست سالمونه. اون‌قدری بزرگ شدیم که دیگه از این جور چیزا خجالت نکشیم.»

گفتم «بعضی از آدما زود‌تر از بقیه بالغ می‌شن.»

اریکا برای لحظه‌ای فکر کرد و در ‌‌نهایت گفت «کیتارو از بچگی یه تیپ آدمی بود که باید با همه چیز روبرو می‌شد.»

گفتم «فکر می‌کنم کیتارو یه جورایی داره دنبال چیزی می‌گرده. اما فکر نکنم تا به حال چیزی نصیبش شده باشه. به همین خاطرم هست که نمی‌تونه پیشرفت کنه. گشتن دنبال چیزی که نمی‌دونی چیه، کارو سخت می‌کنه.»

اریکا سرش را بلند کرد و صاف در چشم من خیره شد. شعله‌ی شمع در مردمک چشمانش بازتاب داشت. یک نقطه‌ی کوچک و من باید چشم از او برمی داشتم.

«من می‌دونم که تو بیشتر و بهتر از من می‌‌شناسیش.»

دوباره آه کشید. «در واقع من غیر از آکی، یه نفر دیگه رو هم می‌بینم. یه پسری تو کلوب تنیسمون. یکی از بچه‌های سال بالا‌تر.»

حالا نوبت من بود که سکوت کنم.

«من اونو دوستش دارم و نمی‌تونم احساسی که نسبت به آکی دارمو نسبت به پسر دیگه‌ای داشته باشم. هر وقت ازش دورم، یه درد وحشتناک توی سینه‌م احساس می‌کنم. همیشه تو نقطه‌ی بخصوصی از قلبم، جای محفوظی برای آکی دارم. اما با هر کس دیگه‌ای هم حس برانگیختگی دارم. تو اسمشو بذار کنجکاوی یا تشنگی. یه انگیزش طبیعی که هر چی سعی می‌کنم نمی‌تونم سرکوبش کنم.»

گیاه سالمی را در نظر مجسم کردم که در گلدان زود‌تر رشد می‌کند.

اریکا گفت «وقتی می‌گم گیجم، منظورم اینه.»

«خب تو باید احساس واقعی خودت رو به کیتارو بگی. اگه این موضوع که با کس دیگه‌ای ارتباط داری رو پنهون کنی، بالاخره یه روز برملا میشه. این قضیه غرورش رو جریحه‌دار می‌کنه. اینو که نمی‌خوای؟»

«اما فکر می‌کنی اون می‌تونه حقیقتو بپذیره؟ این که من با کس دیگه‌ای هستم؟»

«تصور می‌کنم با این حقیقت کنار میاد.»

«نظرت واقعاً اینه؟»

گفتم «همین‌طوره»

پیش خودم مجسم کردم که چطور کیتارو این دودلی اریکا را خواهد پذیرفت. چون هر دو مشکل مشترک داشتند. اما به هر ترتیب هنوز کاملاً مطمئن نبودم که کیتارو با خونسردی تمام این مسئله را بپذیرد. او آن‌قدر‌ها هم به نظر آدم قوی‌ای نمی‌آمد. اما اگر اریکا این واقعیت را از او پنهان نگه دارد و به کیتارو دروغ بگوید. پذیرفتنش به مراتب سخت‌تر خواهد بود.

اریکا به شعله‌ی شمع خیره شده بود و یک‌باره شروع به صحبت کرد.

 «من بیشتر اوقات خوابی می‌بینم. بار‌ها و بار‌ها این خواب رو دید‌ه‌ام. من و آکی سوار کشتی هستیم. یه سفر طولانی با  یه کشتی بزرگ. من و اون، هردو تو یه کابین هستیم. دیر وقت شب، قرص ماهو از یه دریچه تماشا می‌کنیم. اما اون ماه از یخ خالص ساخته شده و نیمه‌ی پایینی ماه توی دریاست. آکی بهم می‌گه “ببین ماه واقعی اینه. ساخته شده از یخ خالص که ضخامتش حدود هشت اینچه و وقتی صبح از راه می‌رسه گرمای خورشید، این ماه یخی رو ذوب می‌کنه و از بین می‌بره. الان خوب ببینش تا وقتی که فرصت هست.” به نظرم خواب زیباییه. همیشه‌‌ همون ماه با هشت اینچ ضخامت یخ. من و آکی دراز کشیدیم. فقط ما دوتاییم و صدای امواج دریا رو می‌شنویم. همیشه وقتی از خواب می‌پرم غمگینم.»

این‌بار اریکا کوریتانی سکوت کرد و باز شروع کرد به صحبت کردن «همیشه به این فکر می‌کنم که چقدر عالی می‌شد اگه هردومون تو این سفر دریایی، تا ابد بغل هم بودیم و از دریچه، محو تماشای ماه یخی می‌شدیم. بعد با اومدن صبح، ماه ذوب می‌شد از بین می‌رفت و باز هر شب دوباره پیداش می‌شد. اما شاید برای همیشه این‌طور نباشه. شاید یه شب ماه در نیاد. از فکر کردن بهش می‌ترسم. اون‌قدر این ترس عمیقه که احساس می‌کنم چهار ستون بدنم می‌لرزه.»

وقتی فردای آن روز کیتارو را در کافی‌شاپ دیدم از من پرسید  «دیشب چطور پیش رفت؟ بوسیدیش؟»

گفتم «ابداً»

 گفت «نگران نباش، من اهمیت نمی‌دهم»

 «حتی به هم نزدیک نشدیم»

 «دستشو چطور؟ توی دستت گرفتی؟»

 «نه، دستشو نگرفتم.»

 «خب، پس چکار کردین؟»

گفتم «رفتیم فیلم دیدیم، با هم قدم زدیم، شام خوردیم و گپ زدیم.»

«فقط همین؟»

«البته آدم توی اولین دیدار زیاده‌روی نمی‌کنه»

کیتارو گفت «واقعاً؟ من هیچ‌وقت این کارو نکردم. تجربه‌ای در این باره ندارم.»

گفتم «به هر حال از بودن در کنارش لذت بردم. اگه دوست‌دختر من بود، هیچ‌وقت اجازه نمی‌دادم از جلوی چشمم دور شه.»

کیتارو انتظارش را داشت. می‌خواست چیزی بگوید اما منصرف شد. بالاخره ازم پرسید «شام چی خوردین؟»

گفتم «پیتزا با شراب چیتانی»

«پیتزا و چیتانی؟» غافلگیر شده بود «اصلاً نمی‌دونستم پیتزا دوست داره. ما معمولا نودل می‌خوردیم. حتی به ذهنم نمی‌رسید که شراب بخوریم.»

کیتارو خودش هرگز شراب را امتحان نکرده بود.

 «شاید بازم چیز‌ایی هست که تو درباره‌ش نمی‌دونی.»

من به همه‌ی سوال‌های کیتارو درباره‌ی دیشب، یکی‌یکی پاسخ دادم. درباره‌ی فیلم وودی آلن. تمام فیلم را برایش تعریف کردم و همین‌طور شام و قیمتش. حتی اینکه دانگی حساب کردیم یا نه. درباره‌ی این‌که اریکا چه لباسی پوشیده بود. لباس کتان سفیدرنگ و موهای سنجاق زده‌اش؛ و درباره لباس زیرش و این‌که از کجا این را بدانم. برایش توضیح دادم. از هر دری با هم صحبت کردیم اما درباره‌ی ارتباط اریکا با آن پسر چیزی نگفتم. و هم‌چنین درباره خواب اریکا هم حرفی نزدم.

 «قرار بعدی رو هم با هم گذاشتین یا نه؟»

گفتم «نه»

پرسید «چرا نه؟ اریکا رو دوستش نداشتی؟»

گفتم «اون دختر فوق‌العاده‌ایه. ولی ما نمی‌تونیم این‌طور ادامه بدیم. منظورم اینه که اریکا دوست دختر توست. تو می‌گی اشکالی نداره اگه ببوسمش، ولی من نمی‌تونم به چنین چیزی حتی فکر کنم.»

کیتارو سکوت کرد. «یه چیزیو می‌دونی؟» انگار با وسواس داشت چیزی را سبک سنگین می‌کرد. «من از دوران دبیرستان تا حالا، مرتب پیش دکتر می‌رم. این به اصرار پدر و مادرم و معلمم بود اما رفتن پیش دکتر هیچ کمکی بهم نکرده. روی کاغذ خیلی خوبه اما در عمل هیچ غلطی هم نکرده. اونا طوری نگاهت می‌کنن انگار از همه چیزت باخبرن. بعد مجبورت می‌کنن در مورد یه مسائلی بار‌ها و بار‌ها حرف بزنی و فقط گوش کنن. مسخره‌س، حتی منم از پس این کار بر میام.»

 «هنوزم دکتر رو می‌بینی؟»

«آره، ماهی دوبار. اگه نظر منو بخوای، پول هدر دادنه. اریکا در این مورد حرفی بهت نزده؟»

سر تکان دادم.

گفتم «‌خوب راستشو بخوای بعضی چیز‌ا درباره‌ی تو نرمال نیست.»

«مثل چی؟»

 «مثل گویش کانزای.»

کیتارو قبول کرد و گفت «ممکنه حق با تو باشه. این مسئله یه خرده خارج از عرفه.»

«آدمای نرمال معمولاً تا این حد زیاده‌روی نمی‌کنن»

«حق با توست»

 «اما حداقلش اینه که کارای غیر عادی تو، کسیو آزار نمی‌ده.»

 «فعلاً نه»

گفتم «خب پس مشکلت چیه؟»

من شاید کمی دل‌خور بوده‌ام (از چی، یا از کی، نمی‌دانم) داشتم رشته کلام را از دست می‌دادم.

 «اگه کارای تو برای دیگران آزاری نداشته باشه، خب چه اشکالی داره؟ اگه می‌خوای به گویش کانزای ادامه بدی، خب ادامه بده. اگه نمی‌خوای واسه دانشگاه درس بخونی، کی گفته مجبوری درس بخونی؟ این زندگی خودته. اگه دوست نداری اریکا رو لمس کنی، خب این کارو نکن. کاریو که می‌خوای، انجام بده و چیزایی که مردم می‌گن رو فراموش کن.»  کیتارو با دهان نیمه باز به من زل زده بود. «ببین تانیمورا تو آدم خوبی هستی اما بعضی وقت‌ها زیادی نرمالی» گفتم «خب ممکنه این‌طور باشه. تو یهو نمی‌تونی خودت رو عوض کنی.»

«دقیقاً. تو نمی‌تونی خودتو عوض کنی. این‌‌ همون چیزیه که سعی دارم بهت بفهمونم.»

گفتم «اریکا دختر فوق العاده‌ایه. اون واقعاً بهت اهمیت می‌ده. هر کاری که می‌خوای بکنی از دستش نده. اگه از دستش بدی دیگه مثل اون نمی‌تونی پیدا کنی.» 

 کیتارو گفت «آره می‌دونم. لزومی نداره بهم بگی. اما دونستنش چیزیو عوض نمی‌کنه.»

کیتارو تقریباً دو هفته بعد، کارش را در کافی‌شاپ به یک‌باره‌‌ رها کرد و دیگر آفتابی نشد. بدون هیچ تماس تلفنی و درخواستی برای مرخصی. شلوغ‌ترین روزهای کاری‌مان بود. و رییس‌مان حسابی عصبانی بود. کیتارو یک هفته از حقوقش را طلبکار بود اما حتی برای گرفتن طلبش هم نیامد. او ناپدید شده بود. اعتراف می‌کنم که ناراحت شده بودم. فکر می‌کردم ما دو تا دوستان خوبی برای هم هستیم، اما این‌طور بریدن برایم خیلی گران تمام شد. من در توکیو دوست دیگری نداشتم.

دو روز آخر -قبل از ناپدید شدنش- زیاد حرف نمی‌زد و به صورت غیر معمولی ساکت بود. وقتی ازش چیزی می‌پرسیدم مختصر جواب می‌داد و بعدش هم که گذاشت و رفت. می‌توانستم برای سر در آوردن از موضوع، با اریکا کوریتانی تماس بگیرم اما نمی‌توانستم خودم را راضی کنم. فکر کردم و سنجیدم اگر چیزی بین آن دو گذشته به خودشان مربوط است. نمی‌خواستم بیشتر از این وارد حریم خصوصی‌شان شوم. باید به دنیای کوچک خود باز می‌گشتم. بعد از این همه اتفاق، به فکر دوست دختر سابقم افتادم. دیدن اریکا و کیتارو باعث شده بود در درونم احساس کمبود کنم. برایش یک نامه بلند بالا و سراپا عذرخواهی از رفتاری که با او داشتم نوشتم؛ اما هیچ‌وقت جوابی دریافت نکردم.

اریکا کوریتانی را فقط دو بار در عمرم دیده بودم و شانزده سال از آن زمان می‌گذشت. اما بعد از این همه سال، او را در نگاه اول شناختم. هنوز هم دوست داشتنی بود. با‌‌ همان سرزندگی و تحرک. با لباسی توری، کفش سیاه پاشنه بلند با دو رشته مروارید دور گردنش. او هم در اولین برخورد مرا شناخت. ما هر دو در یک جشن که برای نوشیدن شراب در هتل آکازاکا ترتیب داده شده بود همدیگر را دیدیم. مخصوصاً، برای پارتی، کت و شلوار تیره پوشیده بودم و کراواتم سیاه بود. اریکا یکی از کارمندان هتل بود و انصافاً کارش را بلد بود. توضیح این‌که چرا در چنین مجلسی حضور دارم، مفصل است.

 اریکا گفت «تانیمورا، چرا بعد از اون شب که بیرون رفتیم، هیچ‌وقت باهام تماس نگرفتی؟ امیدوار بودم بتونیم کمی بیشتر گپ بزنیم.»

گفتم «تو برای من زیادی خوشگل بودی.» ‌

لبخند زد و گفت «خوشحالم اینو می‌شنوم حتی اگه از روی تملق این حرفو زده باشی.»

اما حرفم نه دروغ بود و نه چاپلوسی. او برای من زیادی خوش آب و گل بود. آن‌قدر که نمی‌توانستم به او علاقه‌مند باشم چه در گذشته و چه حتی الان»

گفت «‌با کافی‌شاپی که کار می‌کردی تماس گرفتم، ولی گفتن دیگه اون‌جا کار نمی‌کنی.»

آن شغل بعد از کیتارو برایم کسل کننده بود. دو هفته بعد از این‌که کیتارو رفت از آن‌جا رفتم. اریکا و من، سال‌های گذشته را با هم مرور کردیم. من بعد از دانشگاه در یک انتشارات مشغول به کار شدم اما بعد از سه سال آن را‌‌ رها کرده، نویسنده شدم. در بیست‌وهفت سالگی ازدواج کردم اما هنوز فرزندی ندارم. اریکا گفت «من وقت ازدواج کردن نداشتم»

بعد او شروع کرد به حرف زدن درباره کیتارو.

«آکی الان تو دنور سر آشپزه. اونجا سوشی(۱۱) سرو می‌کنه.»

 «دنور؟»

 «‌دنور کلورادو. آخرین خبری که ازش دارم کارت پستالیه که دو ماه پیش برام فرستاده»

 «‌چرا دنور؟»

 «نمی‌دونم. کارت پستال قبلیش از سیاتل بود. تو سیاتل هم شغلش همین بود. برمی‌گرده به یک سال پیش. آکی گاه‌وبی‌گاه برام کارت پستال می‌فرسته. همراه دو خط یادداشت باعجله. گاهی حتی آدرس فرستنده رو هم فراموش می‌کنه بنویسه.»

 «‌یه سرآشپز.‌ پس هیچ‌وقت دانشگاه نرفت»

اریکا سرش را تکان داد «فکر کنم اواخر تابستون بود که درس رو ول کرد و به کلاس آشپزی اوزاکا رفت. می‌خواست غذاهای کانزای یاد بگیره؛ و واسه تماشای بازی به ورزشگاه کوشین بره. ورزشگاه ببر‌های هان شین. از آکی پرسیدم چطور چنین تصمیم مهمی رو بدون مشورت با من گرفتی؟ پس من چی؟»

 «خب، کیتارو چی گفت؟»

اریکا جواب نداد. فقط لبانش را بسته نگه داشت. کم مانده بود بغضش بترکد و اشکش جاری شود؛ که من سریع موضوع را عوض کردم.

 «یادم میاد اون روز تو رستوران ایتالیایی با هم شراب چیتانی خوردیم. بازی سرنوشتو می‌بینی؟ امروز با هم داریم شراب نپا(۱۲) می‌خوریم.»

«آره یادمه» در حالی‌که خود را جمع و جور می‌کرد گفت «اون روز با هم فیلم وودی آلن رو دیدیم. فیلم فوق‌العاده‌ای بود.»

یکی از شاهکارهای وودی آلن بود.

گفتم «راستی رابطه‌ت با اون دوست کلوب تنیست به کجا کشید؟ چطور شد؟»

سرش را تکان داد «اون‌طور که باید و شاید رابطه‌مون به جایی نرسید. شش ماه با هم بودیم و بعد به هم زدیم.»

گفتم «می‌تونم یه سؤال خیلی خصوصی ازت بپرسم؟»

«البته»

«نمی‌خوام احساس بدی بهت دست بده»

«سعیم رو می‌کنم.»

«با اون پسره خوابیدی؟»

اریکا انتظار چنین چیزی را نداشت. گونه‌هایش سرخ شد.

 «چرا بعد از این همه سال اینو می‌پرسی؟»

گفتم «مدتهاست این سؤال توی ذهنم باقی مونده. می‌دونم سوال نامناسبیه. معذرت می‌خوام.»

اریکا سرش را تکان داد « نه. راحت باش مسئله‌ای نیست. فقط من انتظارش رو نداشتم. این مربوط به گذشته‌های دوره.»

به دور تا دور سالن نگاهی انداختم. مهمانان با لباس‌های رسمی یکی پس از دیگری شیشه‌های شراب گران قیمت را باز کرده می‌نوشیدند. زنی پیانیست، داشت آهنگ «مثل یک عاشق» را می نواخت.

جواب اریکا بله بود. او گفت «چند باری با هم رابطه داشتیم.»

گفتم «یک جور کنجکاوی و تشنگی! درسته؟»

گفت «درسته یه جور کنجکاوی و تشنگی»

«ما این‌طوری رشد می‌کنیم.»

«آره همین.»

«حدس می‌زنم اولین باری که باهاش خوابیدی، دقیقاً باید چند روز بعد از اون شبی باشه که همو تو سیبویا دیدیم.»

در ذهن صفحه‌ای از خاطراتش را ورق زد «فکر کنم دقیقاً یک هفته بعد بود. خیلی واضح به یادمه. آخه اولین‌بار بود.»

به چشمانش زل زدم و پرسیدم «و کیتارو خیلی زود فهمید.»

سرش را پایین انداخت و دانه‌های مروارید دور گردنش را یکی یکی لمس کرد. برای آن‌که مطمئن شود سر جایشان هستند.

آه کوتاهی کشید. انگار چیزی را به یاد آورده باشد.

«آره. حق با توست. آکی حس ششم قوی‌ای داره.»

 «و از رابطه‌ی شما دوتا چیزی از کار در نیومد»

به علامت تصدیق سر تکان داد. «متأسفانه من اون‌قدر باهوش نیستم. من عادت دارم که غذا رو از پشت سر تو دهنم بذارم.»

این عادت همه‌ی ماست. ما همه، راه‌های طولانی‌تر را انتخاب می‌کنیم. می‌خواستم این را بهش بگویم اما ساکت ماندم، برای اینکه اظهار فضل نکرده باشم. این یکی دیگر از اشکالات من است.

 «کیتارو چی؟ ازدواج نکرده؟»

اریکا گفت «تاجایی که من خبر دارم اون هنوز مجرده. لااقل به من چیزی بروز نداده. یا شایدم هر دومون جزو آدمایی هستیم که ازدواج براشون پیش نمیاد.»

«شایدم شما هنوز تو راه ازدواج، از یه مسیر طولانی‌ترش هستین؟»

«شاید»

«هنوزم خواب ماه یخی رو می‌بینی؟»

سر بلند کرد و به من خیره شد. با خونسردی تمام و به آهستگی لبخند تمام صورتش را در برگرفت.

گفت «تو هنوز خواب منو یادته؟»

 «به دلایلی بله»

 «حتی اگه خواب کس دیگه‌ای باشه»

 «خواب از اون دسته چیز‌هاییه که می‌تونی قرض بگیری و قرض بدی»

گفت «حرف حساب جواب نداره»

کسی از پشت سر، اریکا را به اسم صدا زد. وقت برگشتن سر کار بود.

گفت: «نه، دیگه از اون خواب‌ها نمی‌بینم. اما هنوز همه جزئیاتش رو یادمه. همه‌ی اون چیزی رو که دیدم، احساسی که داشتم فراموش نمی‌کنم. به احتمال زیاد هرگز هم از یادم نمی‌ره.»

وقتی در حال رانندگی به ترانه‌ی «دیروز» که از رادیو پخش می‌شد گوش می‌دادم،‌‌ همان ترانه‌‌ای که کیتارو در وان حمام زمزمه می‌کرد در ذهنم بود. افسوس می‌خورم که چرا آن را یادداشت نکرده‌ام. این ترانه در ذهنم شروع به محو شدن کرد تا وقتی که بالاخره همه‌ی آن را فراموش کردم. همه‌ی آن‌چه الان در ذهن دارم قطعه‌ای از آن ترانه است و حتی مطمئن نیستم که این‌‌ همان چیزی است که کیتارو می‌خواند. با گذشت زمان، ذهن، خود را بازسازی می‌کند. وقتی بیست ساله بودم بار‌ها تلاش کردم که یک دفترچه خاطرات داشته باشم اما نمی‌توانستم بنویسم. در آن دوران خیلی چیز‌ها در اطرافم می‌گذشت و من به سختی می‌توانستم آن‌ها را دنبال کنم. «مصمم باش همه‌ی آنچه گذشته است را در یک دفترچه بنویس.»

اکثر خاطراتم به نظرم چیزهای مناسبی برای نوشتن نمی‌آمدند. من فقط و فقط می‌توانستم در برابر باد چشمانم را باز کرده نفسم را حبس کنم و پیش بروم.

ولی کیتارو را به خوبی به یاد می‌آورم. من و او فقط برای چند ماه با هم دوست بودیم. با این حال هنوز وقتی ترانه‌ی دیروز را می‌شنوم، او را به یاد می‌آورم که در وان حمام خانه‌شان در دننچوفو با هم حرف می‌زدیم. درباره‌ی ببر‌های هان شین، چیزهایی مربوط به رابطه‌ی جنسی و این‌که چقدر درس خواندن برای دانشگاه کسل کننده است.

و همچنین آن شب که با اریکا کوریتانی گذراندم. اریکا را در رستوران ایتالیایی به یاد می‌آورم که گیچ می‌زد و برای من اعتراف می‌کرد. انگار همین دیروز بود. موسیقی این قدرت را دارد که خاطرات را زنده می‌کند. گاهی قلب آدم را به شدت به درد می‌آورد.

اما وقتی به خودم در سن بیست سالگی فکر می‌کنم، بیش از همه تنها بودن به ذهنم می‌آید. دوست دختری که جسم و روحم را گرما ببخشد نداشته‌ام. دوستی که با او راحت باشم. هیچ برنامه‌ای که از آن پیروی کنم. هیچ چشم‌اندازی برای آینده. اکثر اوقات من بودم و خودم. گاهی وقت‌ها هفته‌ای می‌گذشت بدون اینکه با کسی حرف بزنم. این طریق زندگی، یک سال طول کشید. یک سال بسیار بسیار طولانی. هر چند یک زمستان سرد را پشت سر گذاشتم، در عوض یک سال بزرگ‌تر شدم. واقعاً می‌توانم ادعا کنم من هر شب می‌توانستم از پنجره‌ی کشتی به ماه پدید آمده از یخ، ماه روشن و شفاف با هشت اینچ ضخامت، چشم بدوزم. اما من آن ماه را به تنهایی نگاه می‌کردم و نمی‌توانستم حس سرمای زیبای آن‌را با کسی قسمت کنم.

«دیروز،

دو روز قبل از فرداست

دیروز، روز بعد از دو روز پیش است!»

 1) بیتلزها: گروه راک بریتانیایی شامل ـ جرج هریسن، جان لنن و پاول «جیمز» مک آرتی»

2) شاگی: بازی‌ای ژاپنی شبیه شطرنج که روی تخته نردی با ۸۱ مربع بازی می‌شود و هر بازیکن بیست مهره در اختیار دارد.

3) لابرادور: قسمتی از ایالت نیو فاند لند در کانادا

4) آلبوم سفید: نهمین آلبوم گروه بیتلز‌ها که در سال ۱۹۶۸ منتشر شد.

5) دوران اصلاحات می‌جی: که به انقلاب ‌ای شین هم معروف است. زنجیره‌ای از اتفاقات که به ژاپن سال ۱۸۶۸ بر می‌گردد. در زیر لوای امپراطور می‌جی

6) کوروکوئن: قسمتی از ضرب المثل ژاپنی که می‌گوید الان به خودت سخت بگیر تا در آینده راحت باشی

7) نودل: نوعی رشته ماکارونی

8) چیتانی: نوعی شراب قرمز انگور مخصوص ژاپن

9) بیومکوئن: نوعی کیک ژاپنی

10) سوشی: ‌غذای دریایی ژاپنی

11) نپا: ‌نوعی شراب امریکایی

انتشار  اختصاصی سایت بوطیقا  (خانه ادبیات داستانی)

دیدگاهتان را بنویسید