نویسنده: چیماماندا انگزی ادیچی
مترجم: نازنین معماریان
همان روزی که همسایههای جدید به خانهمان آمده بود، اُفودیل دست مادرم را گاز گرفت. مادرم پورهی سیبزمینی به او میداد. همیشه خیلی سریع این کار را میکرد. قاشقهای پر، پشت سر هم و بعد هم یک فنجان پلاستیکی پر از آب را به زور به خوردش میداد تا مجبور شود غذایش را قورت بدهد. کف اتاق افودیل از اسفنج بود؛ تا اگر زمین خورد اتفاقی برایش نیفتد. مادرم ساکت آنجا نشسته بود وغرق کارش بود، بدون اینکه حتی نگاهش کند به او غذا میداد. در اتاق همیشه بسته بود و هیچوقت لای آن، باز نبود. وقتهایی که مهمان داشتیم، در اتاقی که افودیل در آن خوابیده بود را قفل میکردیم. مادرم گاهی به من میگفت در را قفل کنم، من هم درست مثل خودش بدون اینکه حتی به افودیل نگاهی بیندازم، سریع کلید را میچرخاندم.
از جیغهای بنفشش میترسیدم، کر کننده و بلند بود. فریادهای طولانی پر از حس تنهایی که سکوت تک تک اتاقهای خانه را میشکست و من دستهایم را روی گوشهایم فشار میدادم. مادرم میگفت غذایش را خورده و جایش هم تمیز است، فقط برای جلب توجه این کار را میکند، کمی که بگذرد خودش خسته میشود و میخوابد. در را میبست و میگذاشت داد بزند، کل زندگی برادرم در همان اتاق میگذشت، همانجا غذا میخورد، جیغ میکشید و میخوابید. حالا که مادرم خودش از او نگهداری میکرد، بیشتر میخوابید، همیشه خواب بود. ساعتها میخوابید و بعد با چشمهای قرمز بیدار میشد و جیغ میکشید. مادرم غذا را بین جیغهایی که میزد، در دهانش میگذاشت. از وقتی که شغلش را از دست داده بود خودش از برادرم نگهداری میکرد، تقریباً یک سالی میشد. وقتی که ایالت جدید تشکیل شد، در عرض یک شب، او دیگر یک انامبرایی نبود و نمیتوانست در انوگو کار کند. یک شغل دیگر در انامبرا پیدا کرده بود و داشت خودش را آماده میکرد تا شروع به کار کند. قرار بود دوشنبهها برود و پنجشنبهاش برگردد. تا اینکه یک روز عصر متوجه شدیم پیشانی افودیل باد کرده است. پرستارش یوکلچی، اول میگفت که افودیل زمین نخورده. بعد گفت که فکر نمیکند افودیل زمین خورده باشد، اما باز بعد گفت مطمئن نیست، چون بیشتر وقتی را که باید از افودیل مراقبت میکرده در اتاق نشیمن تلویزیون نگاه میکرده و او در اتاق تنها بوده است. پدرم از مادرم پرسید «میخوای بری خارج ایالت کار کنی و پسرت رو بسپاری دست غریبهها تا بکشنش؟» همیشه میگفت، پسرت. افودیل خطای مادرم بود، گناه او بود.
شش سالش بود، اما نمیتوانست حرف بزند. وقتی به دنیا آمد مادرم فهمیده بود یک مشکلی هست. یک بچهی ساکت که بیحس، در آغوش دکتر افتاده بود. خانوادهی پدرم میگفت عیب از مادرم است. مادرم، از کار کردن منصرف شد و یوکلچی را مرخص کرد، چند هفته که گذشت حس کردم افودیل، دیگر بیشتر وقتها خواب است. با یوکلچی مدام جیغ میکشید، اما با مادرم اول جیغ میکشید و بعد میخوابید.
همان روزی که همسایهها آمدند، افودیل، بین جیغهایش، دندانهایش را در بازوی مادرم فرو کرد. مادرم از جایش پرید و سعی کرد دستش را بیرون بکشد، اما دندانهایش را قفل کرده بود. مادرم که موفق نشده بود، غرق در بهت و درد، به قوطی داروهای افودیل خورد و قرصهای بیضی شکل پخش زمین شدند، درست مثل آبنباتهای صورتی. بالاخره مادرم او را هل داد و بلند شد. جوری به او نگاه میکرد که انگار دیگر نمیشناسدش. صورت افودیل بیحالت بود، جیغ زدن را از سر گرفته بود، مادرم دست خونآلودش را نگاه میکرد و با خودش میگفت «بدجوری گازم گرفت.» به من گفت قرصهای ویتامین را جمع کنم و بگذارمشان توی قوطی.
از او پرسیدم «میشه منم یکی بخورم؟» من تا حالا قرص ویتامین ث صورتی ندیده بودم، همیشه یا سفید و ترش بودند یا نارنجی و شکری.
مادرم گفت «نه!» جوری گفت «نه» که خشکم زد. «این قرصها یک ویتامین مخصوص برای برادرت هستن، الانم باید بهش بدم.» منتظر ماند تا برادرم جیغ دیگری بزند. تا دهانش باز شد، دو تا قرص صورتی انداخت داخل دهانش و سریع خودش را عقب کشید، میترسید دوباره گازش بگیرد. «از کی از این جور کارا میکنه؟» انگار داشت از خودش میپرسید. «خونها رو نگاه کن. بذار برم پنبه و الکل پیدا کنم.» همانطور که از اتاق بیرون میرفت به من گفت «در رو قفل کن.»
پرسیدم «دیگه بهش غذا نمیدی؟» هنوز نصف کاسهاش پر بود.
قبل از اینکه در را قفل کنم به افودیل نگاهی انداختم، پسری با دهان باز و بدنی گرد و شل و ول، که چانهاش روی سینهاش افتاده بود. بیشتر وقتها نگاهش نمیکردم.
همسایهها چند ساعت بعد آمدند. در زدند.
شبیه زوجهای سریالهای تلویزیونی بودند. زن و شوهری جذاب و قد بلند که داخل خانه هم لباسهای مرتبی پوشیده بودند. «عصر بخیر، ما همسایهي جدیدتون هستیم، پلاک ۳۱۱. گفتیم یه سلامی بکنیم و آشنا شیم. من دکتر ایگو هستم و تو مرکز پزشکی کار میکنم. ایشون همسرم هستن.»
دکتر ایگو سبیل پرپشت و براقی داشت که مثلش فقط در نقاشیها بود، تا حالا واقعیش را ندیده بودم. از مادرم یک سر و گردن بلندتر بود، چهار چوب در را پر کرد. چشمهای حالتدار خانم ایگو انگار روی صورت تیره رنگش طراحی شده بود. ساکت و دست به سینه پشت سر شوهرش ایستاده بود، انگار که از او جدا باشد.
دکتر ایگو گفت «ما اهل انیتشا هستیم، همسرم اونجا مونده بود تا من بورسیه تحصیلیم رو خارج از کشور تموم کنم، اما حالا دوباره بهم رسیدیم و خیلی مشتاقم تو خونهی جدیدمون زندگی کنیم!»
مادرم گفت «خوش اومدین، خوش اومدین.» به من گفت بروم جلو و سلام کنم. دوباره گفت: «شوهر من رئیس دانشکده علوم طبیعیه. من هم تو وزارتخونه کار میکردم اما تصمیم گرفتم شغلم رو کنار بذارم تا برم دنبال یه سری کارای دیگه.» لهجهاش عوض شده بود. از آنها حسابی خوشش آمده بود و با ناز و اطوار حرف میزد. دلش میخواست با آنها دوست شود. به عنوان خوشآمدگویی برای شام دعوتشان کرد. مادرم گفت «شما مثل خواهرم میمونید، من این شهر رو خوب میشناسم، لطفاً اگه کاری از دستم برمیاد حتما بهم بگید.»
خانم ایگو آدم خندهرویی نبود. با نگاهی ثابت به مادرم خیر شده بود. ناگهان بدون هیچ دلیلی پرسید «شما چند تا بچه دارید؟»
مادرم مکثی کرد و گفت «دوتا، دوتا دارم.»
«اون یکی کجاست؟»
«حالش خوب نیست.»
«کجاست؟»
مادرم گفت «اون… اون الان خوابه.»
دکتر ایگو حرفشان را قطع کرد، «بسیار خب، دیگه وقتتونو نمیگیریم، میریم به بقیهی همسایهها یه سلامی بکنیم.»
بعد از این که رفتند، مادرم گفت «چه زن عجیبی. اصلاً به اون مرد نمیاومد. درسته خوشگله اما خشکه، انگلیسی رو مثل یک دهاتی صحبت میکنه و ادب نداره، اما همسرش یک آقای به تمام معناست.»
گاهی پیش میآمد که پدرم چند روز افودیل را نمیدید. صبح خیلی زود سر کار میرفت و شب هم دیروقت خسته و کلافه با دستی پر از پوشه و کاغذ از راه میرسید. گاهی که افودیل جیغ میکشید پدر در را باز میکرد، نگاهی میانداخت و دوباره در را میبست. آخرین باری که پدرم نزدیک برادرم بود و لمسش کرده بود را یادم نمیآمد.
مادرم خودش شام را پخت، استامبولی چرب و پر مایه، سوپ تند گربهماهی که رگههای سبزیجات در آن به چشم میخورد. کار خدمتکارمان ژوزفین را قبول نداشت، حتی موزهای سبز را هم نگذاشت او سرخ کند. دکتر ایگو و همسرش رسیدند، با خودشان بوی مرکبات آوردند، انگار هردو کرمی با عطر نارنگی زده بودند. دکتر ایگو صحبت کرد و خندید. خانم ایگو ساکت نشسته بود و به دیوار زل زده بود. پدرم سعی کرد با او صحبت کند.
پدرم گفت «پس شما اهل انیتشا هستید.»
او گفت «بله»، فقط همین.
پدرم گفت «من دوران راهنماییم رو اونجا بودم.»
جواب داد «بسیار خوب»
مادرم به او گفت «دکتر گفتند شما ماهی نمیخورید، ببخشید اگه میدونستم، سوپ تند رو با گوشت درست میکردم.»
خانم ایگو سرش را تکان داد «بله، من ماهی نمیخورم.»
دکتر ایگو گفت «قبل ازدواج وقتی مادربزرگم فهمید چیدینما به خاطر اینکه کهیر میزنه، ماهی نمیخوره، اینطور تعبیر کرد که چیدینما زادهي دریاهاست و یک انسان واقعی نیست، و چون ماهیها خواهر و برادرش هستند نمیتونه اونا رو بخوره، البته دلیل زیباییش رو هم همین میدونست. داستان خوبی برای قانع کردن پیرزنی بود که نمیشد حساسیت غذایی رو بهش توضیح داد.» دکتر ایگو و پدر و مادرم خندیدند.
خانم ایگو پرسید «پسرتون کجاست؟»
یک لحظه مادرم جا خورد. چشمهای نافذ خانم ایگو مثل ریگهایی سیاه بودند، پر از اتهام و سرزنش.
«خوابیده. حالش خوب نیست.»
خانم ایگو پرسید «از همون روز؟»
مادرم با قاطعیت گفت «بله.» بعد رو کرد به دکتر ایگو، دستش را روی شانهی او کشید، هر وقت میخواست با کسی حرف بزند لمسش میکرد و میگفت «میدونید»، و روی شانه یا دستشان ضربه میزد.
ژوزفین داشت پیالههای آناناس و پاپایا را سرو میکرد. خانم ایگو، رو به پدرم گفت «مالاریاست؟»
«چی؟»
«مریضی پسرتون.»
پدرم به لکنت افتاده بود. «ام… بله… نه، راستش فکر کنم یک نوع ویروسه.» خانم ایگو ساکت و بدون اینکه پلک بزند به پدرم نگاه میکرد.
کمی بعد وقتی پدر و مادرم آنها را تا در خانهشان همراهی کردند و برگشتند، مادرم گفت «این زن یک چیزیش هست.»
پدرم مدتی ساکت ماند «من تا حالا آدمی به این زیبایی ندیده بودم.»
بعد به اتاق مطالعهاش رفت، بیشتر شبها آنجا میخوابید.
صبح روز بعد مادرم از من پرسید کلید اتاق افودیل را چکار کردم.
من گفتم «دست من نیست.»
«پس کجاست؟»
«مامان وقتی همسایهها اومدن خودت در رو قفل کردی.»
«بله، کلید رو هم مثل همیشه رو در گذاشتم، اما الان نیست.»
مادرم ژوزفین را صدا زد. ژوزفین روی زانوهایش نشست و گوشه به گوشهی خانه را گشت. اتاق افودیل را گشت. مادر هم اتاق مطالعه و اتاق من را گشت که یک وقت ندانسته کلید را برنداشته باشم. حتی کلید یدکش هم بین دسته کلیدهایی که در راهرو نگه میداشتیم نبود.
مادرم با عصبانیت پرسید «این دیگه چه وضعیه؟»
هیچوقت کلیدها را پیدا نکردیم.
آن روز بعدازظهر صدایی شنیدم، اول فکر میکردم افودیل است. مادرم طبقهی بالا داشت به او غذا میداد. اما صدا آنطور کر کننده نبود، صدایی آرام و خفه بود. مادرم بود. داشت داد میزد. دویدم طبقهی بالا و دیدم صورت و گردن و بازوهایش را میخاراند. جیغ میکشید و به خودش میپیچید، دست و پایش را ناخن میکشید. همانطور که خودش را میخاراند داد زد «عنکبوته! یا مورچه!» اما چیزی روی تنش نبود. هیچ حشرهای در اتاق نبود. صورتش را زخمی کرده بود و رگههای باریک خون روی گونهاش سر میخوردند.
فریاد زد «برام آب بیار! آب بیار!» اما قبل از اینکه من بروم خودش از اتاق بیرون دوید و سمت دستشویی رفت. وسط راهرو ایستاد. با تعجب به دور و برش نگاه کرد. «تموم شد!.» رفت داخل دستشویی و به صورتش آب زد. به اتاق افودیل برگشت، دوباره جیغ میکشید و خودش را میخاراند. همانطور که از اتاق بیرون میدوید داد میزد «این دیگه چیه؟ این دیگه چیه؟ یک چیزی تو این اتاق هست!»
مادرم به پدرم زنگ زد و از او خواست سریع به خانه بیاید. «قضیه شوخی نیست! یک اتفاقی داره میافته!»
افودیل داشت جیغ میکشید.
مادرم گفت «برو در رو قفل کن.»
«اما مامان، کلید…»
«خوب ببندش!»
«در بستهست.»
مادرم گیج روی پلهها نشسته بود، «چرا صداش انقدر بلنده؟ داروهاش رو بهش ندادم.»
کمی بعد در اتاق افودیل را باز کرد، هنوز داشت جیغ میکشید. آرام وارد اتاق شد. با دقت یک قدم برداشت و مکث کرد. دومین قدم را که برداشت، به شانههایش ضربه زد و وحشیانه صورتش را خاراند. دوباره از اتاق بیرون دوید.
گفت «شاید یک چیزی اونجاس که بهش حساسیت دارم.»
شنیدن جیغهای افودیل زجرآور بود. مادرم گفت «برو داروش رو بهش بده، دو دونه قرص.»
به مادرم نگاه کردم. تا حالا به او غذا یا دارو نداده بودم.
«برو!»
رفتم پشت در، بازش کردم. افودیل هنوز روی تختش نشست بود. دهانش را باز کرد و یک جیغ کرکننده و طولانی کشید و بعد ساکت شد، و بعد دوباره یک جیغ طولانی دیگر. وارد اتاق شدم، صبر کردم تا ببینم اتفاقی که برای مادرم افتاد برای من هم میافتد یا نه. هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد یک چیزی حس کردم، انگار کسی آنجا بود. یک نفر پشت سرم بود. سریع برگشتم «مامان؟!»
اما مادرم هنوز کنار پلهها بود. داد زد «دو تا قرص بهش بده.»
صدای نفس شنیدم. یک نفر نزدیک من داشت نفس میکشید. افودیل نبود چون او روی تختش بود. ولی ممکن نبود. داروها را از روی میز برداشتم. وقتی بازش میکردم دستم میلرزید. قوطی افتاد. حالا افودیل ساکت بود و به من نگاه میکرد. من دوباره آن نفسها و یک سایه را حس کردم. خشکم زده بود، هم از ماندن میترسیدم و هم از رفتن. افودیل دوباره شروع کرد به جیغ زدن. برگشتم و بیرون دویدم.
مادرم من را به ایوان برد، آنجا نشستیم و به حیاط نگاه کردیم و تا وقتی که پدرم آمد حرفی نزدیم.
پدرم با عصبانیت پرسید «این دیگه چه داستانیه؟» کمی هم کنجکاو شده بود. به مادرم گفت «تو باید استراحت کنی.» اما خودش دید که او چقدر شوکه شده و من هم بهت زدهام.
گفتم «بابا یک چیزی تو اون اتاق بود.»
یک لحظه پدرم شک کرد. رفتارش جدی شد. بلند شد برود تا ببیند چه خبر شده است. دنبالش رفتم و بالای پلهها ایستادم. افودیل هنوز جیغ میزد، مکث بین جیغهایش طولانیتر شده بود. اما یک ساعت بیشتر بود که داشت مدام جیغ میکشید.
پدرم در را باز کرد. اول داخل اتاق را به دقت نگاه کرد، بعد داخل شد. شروع کرد به حرف زدن «من نمیفهمم…» احتمالاً میخواست بگوید من نمیفهمم شما از چه چیز آنقدر ترسیده بودید. اما حرفش قطع شد و گفت «خدای من! وای!» و از اتاق بیرون دوید، مثل مادرم بدنش را میخاراند.
ژوزفین شاممان را که سیبزمینی آبپز و سبزیجات بود روی ایوان چیده بود. پدرم خیلی کم خورد. مثل کسی بود که چشمهایش را بستهاند و جایی ناشناش رهایش کردهاند. مادرم لب به غذا نزد، نمیتوانست چیزی بخورد، با اینکه هوا گرم بود میلرزید. گفت امشب خانه خاله بتی میخوابد. تا وقتی اوضاع درست نشود نمیتواند در این خانه بماند.
پدرم پرسید «پس پسرت چی میشه؟»
مادرم توجهی نکرد.
از مادرم پرسیدم «میشه منم باهات بیام خونه خاله بتی؟»
پدرم گفت «ما اینجا میمونیم، تو اون اتاق نمیریم، فردا زنگ میزنم یه عده بیان یه نگاهی بندازن.»
من گفتم «افودیل گرسنهشه.»
پدر و مادرم به من نگاه کردند.
«جیغهاش از اون موقع قطع نشده. همیشه این موقع خواب بود دیگه.»
مادرم گفت «داروش رو نخورده.»
پدرم که بیشتر گیج شده بود پرسید «چی؟»
به پدرم گفتم «من داشتم میرفتم ویتامینهاشو بدم که اونجوری شد.»
پدرم گفت «تو رو به خدا آخه چه فرقی میکنه که اون ویتامینهاشو بخوره یا نه؟»
مادرم گفت «اونا ویتامین نیست، قرص خوابه.»
پدرم نفس عمیقی کشید «تو بهش قرص خواب میدی؟»
مادرم گفت «آره، من بهش قرص خواب میدم. هر روز بهش قرص خواب میدم.» از جایش بلند شد و با لحن تندی گفت «میتونی تظاهر کنی که نمیدونستی.»
آن لحظه برایم، مثل جهنم بود، انگار با آنها غریبه بودم. یک تک شاخهی معلق. خواهر پسری که نمیتوانست حرف بزند، پسری که ساعتها میخوابید و ساعتها جیغ میکشید. بلند شدم و دویدم طبقهی بالا.
مادرم داد زد «کجا میری؟»
پدرم گفت «چینلو»
اما دنبالم نیامدند. به اتاق افودیل رفتم. دوباره حس کردم یکی آنجاست. اما این دفعه یکجور دیگر بود، شاید من جور دیگری شده بودم یا شاید هم واقعاً فرق کرده بود، بوی ملایم نارنگی میآمد. برادرم را از روی تختی که دراز کشیده بود بلند کردم. از آن چیزی که فکرش را میکردم سنگینتر بود. سعی کردم بغلش کنم. دیگر گریه نمیکرد، بدنش گرم بود، دستهایش گرم بودند. کف دستم را روی چشمهایش کشیدم. شبیه من بود. دهانش باز بود اما شبیه من بود، ابروهای کم پشت، بینی پهن. دوباره سعی کردم بغلش کنم. بلندش کردم و تلوتلو خوران از اتاق بیرون آمدم. جلوی پلهها گذاشتمش روی زمین و دستش را گرفتم. وقتی راه میرفت میلرزید. پاهایش پیچ میخورد.
پدر و مادرم کنار هم ایستاده بودند و به من و برادرم خیره شده بودند.
من گفتم «من بهش غذا میدم. تو اتاق غذاخوری.»
دیدگاهتان را بنویسید