نويسنده: محمدرضا امانی
هنوز هم بعد از گذشت سالها اطمینان ندارم آن زن میانسالی که آن شب توی صف سینما دیدم، خودش بوده باشد. چند دفعهای برگشته بود و به جای لبخند یکور لبش را بالا داده بود اما باز هم مطمئن نیستم…
عصر جمعه بود و زری از همان صبح، تمام حربههای زنانهاش را به کار انداخته بود تا اینکه حوالی ساعت چهار عصر ناچارم کرد دستهایم را ببرم بالای سرم و بگویم: من پایین توی حیاط منتظرم و زود حاضر شوند…گفتم که با موتور میرویم و بچه را خوب بپوشاند. تازه یکی دو شب بود که سرفههای بچه کم زور شده بود و از زور تب مجبور نبودیم با زری دو ساعت به دو ساعت کشیکش را بدهیم.
هیچ دلم نمیخواست تا پایان آن زمستان یک بار دیگر نصفه شبی مثل اینکه زلزلهای آمده باشد از خواب بپرم و بچه را پتو پیچ برسانم به درمانگاه.
نمیدانم فیلم آن شب سینما چه جایزهی کوفتی را توی کدام جشنواره برده بود که جلوی سینما آن صف دور و دراز کشیده شده بود. بچه را چسبانده بودم به سینهام و هر بار که زری را نگاه میکردم، رویش را کرده بود رو به پرده سینما و با ذوق عکس بازیگرها را نگاه میکرد. عین خیالش هم نبود که سردی هوا چیزی نزدیک به صفر است. نئون قرمز پیتزا از تریای بالای سینما افتاده بود روی شیشه عینکش.
دفعه اول که توی صف دیدمش چند نفری جلوتر از ما توی صف ایستاده بود و داشت ماجرایی را برای چند دختر و پسر کم سنوسالتر از خودش با کمک دستهایش تعریف میکرد . صدایشان را توی آن همهمه نمیشنیدم اما معلوم بود دارد چیز خندهداری را نقل میکند. مانتوی آبی بلندی به تن داشت که بعید میدانستم بشود سرمای آن شب را بدون دندان لرز تحمل کرد. از آخرین باری که دیده بودمش کوتاهتر به نظر میرسید.
ناچار بودم بچه را مدام از روی این دست بیاندازم روی دست دیگرم تا رد واکسنها جیغش را در نیاورد. توی یکی از همین جیغها بود که برگشته بود و با دهان باز چند لحظهای نگاهم کرده بود و بعد همان لبخند عجیبش را زده بود.
قلبم چنان افتاده بود به تپیدن که چیزی نمانده بود بیافتد وسط پیادهرو. چشم گرداندم به اطراف، تا هم قلبم کمی آرام بگیرد و هم بشود از آدمهایی که به نظر جالب میآمدند برای زری بگویم. یک جور رسم بود برای وقتهایی که بیرون میآمدیم و حرفی برای گفتن به هم نداشتیم.
یکیشان را همان نزدیکمان، کشف کردم. مرد طاسی بود که لباسهای نسبتاً موجهی تنش بود و پوتین به پا داشت. به هر کس که از مقابلش میگذشت لیوان شیر کاکائوش را تعارف میکرد و بفرمایی آهسته میگفت.
بدون آنکه با انگشت نشانش بدهم زری را ملتفتِ مرد طاس کردم. زری چادرش را سفت چسبانده بود روی چانهاش و ترس داشت که بخندد و دندانهایش را سرما بزند.
حالا که وظیفهام را به انجام رسانده بودم باز نگاهم رفت به آن چند نفر جلوتر از خودم. هر بار که نگاهش میکردم بسته به نگاه مشکوک یا بیقید او، هم خودش بود و هم نبود.
آن وقتها که منشی شرکت بود لاغرتر از حالا بود و قد بلندتر به نظر میرسید. کم پیش آمده بود که توی آن سالها جز سلام و اینکه اجناسی را که با وانت آوردهام را به کدام انبار تحویل بدهم، حرف دیگری به میان آمده باشد. یک بار فقط گفته بود: چه پیراهن قشنگی پوشیدی مهندس…بهت میاد.
اما همان هفتهای سه بار رفتن به شرکت و سلام و احوالپرسی و اینکه حدس بزنم آنروز چه مانتویی را تنش کرده حسابی سر به راهم کرده بود. شاید اگر چند هفته دیگر هم توی شرکت میماند فکرهایی که توی سرم افتاده بود را میرفتم و رک و راست بهش میگفتم.
اما یکروز که پشت درب شرکت ایستاده بودم تا نفسم کمی آرام بگیرد و حدس زده بودم که بایست امروز آن روسری زرشکیاش را با آن مانتوی کرم پوشیده باشد، دیدم که پیرمردی روی صندلی او جا خوش کرده. بعد از آن هم گهگاهی زنگ میزدم به شرکت و صدایش را از توی تلفن که میگفت داخلی مورد نظرتان را وارد کنید، گوش میدادم. صدایش را که از روی منشی گوشی شرکت برداشتند دیگر سراغش را نگرفتم، تا اینکه از سرم افتاد.
زری که بچه را از بغلم میگیرد، خون راه می افتد توی ساعد و انگشتهام. دستمال کاغذی چروکیدهای از جیب کاپشنم در آوردم تا دماغ بچه را که راه افتاده بود بگیرم. همان وقت بود که از توی صف، غلیظترین خندهاش را پرت کرد به سمتم. جوری که احساس کردم حتی بازیگرهای روی پرده هم نیششان باز شده و به پنجههای من روی دماغ بچهام میخندند.
گیشه شروع کرده بود به بلیط فروختن و صف آهسته راه افتاده بود. حالا او مانده بود با بقیه بستنی قیفیاش چه بکند؟ کمی اینور و آنور را پایید و دست آخر بستنی را گذاشت توی کلاه کاپشن یکی از همان پسرهای کم سال اطرافش و رو به من انگشتش را گذاشت روی بینی و هیسی کرد که صدایش را نشنیدم. حسرت خوردم که چرا وقت حاضر شدن نکرده بودم لباس بهتری تنم کنم و یا لااقل برقی به کفشهام بیاندازم.
سالن انتظار سینما گرم بود و زری که بچه را داد بغلم، ذوقش بیشتر شد و گفت دوست دارد یک روز بلیط پارهکن سینما بشود. نکند او هم آشنایی را دیده بود و داشت تپش قلبش را با این حرفها آرام میکرد.
اطرافش دیگر آن گروه دختر و پسر نبودند و تنها ایستاده بود کنار آکواریوم گوشهی سالن و با دستکشهای قرمزش گروه ماهی را از این سر آکواریوم میکشاند به آن طرف. درب سالن نمایش که باز شد جمعیت سر ریز شد توی سیاهی سالن.
دقیقه نود بود و یک گل عقب بودم و آن آخرین حملهام بود تا لااقل بازی را به تساوی بکشانم. اما آنقدر جمعیت توی هم لولیدند که دیگر پیدایش نکردم.
هنوز بعد از سالها وقتی سینما میروم، لباسهای اتو کشیده میپوشم و کفشهایم را واکس میزنم و تا آخر فیلم که چراغها را روشن کنند احساس میکنم کسی روی صندلی پشت سرم نشسته و دارد به من میخندد.
دیدگاهتان را بنویسید