برنده جایزه ادبی اُ. هنری ۲۰۱۰
نویسنده: ویلیام ترور
مترجم: تیم ترجمه بوطیقا
مرد فلج گفت: اگه میخواینش همینه. خیلی وقته نیاز به رسیدگی داره. کار با ملاط هم داره.
دو نفری که به خانه باغ آمده بودند با هم مشورت میکردند و بیآنکه چیزی بگویند فقط سر تکان میدادند و قیافه میگرفتند. بعد برای نقاشی دیوارهای بیرونی خانه قیمتی پیشنهاد کردند و مرد فلج گفت خیلی زیاد است. خودش مبلغ کمتری پیشنهاد داد و گفت دفعهی آخر همین قدر خرج برداشته است. دو نفری که دنبال کار آمده بودند چیزی نگفتند. مرد قد بلندتر شلوارش را بالا کشید.
مرد فلج گفت: حالا که اینطوره نه حرف من، نه حرف شما. وسطشو میگیریم.
آن دو که هنوز ساکت مانده بودند، سر تکان دادند.
مرد فلج گفت: خب پس به سلامت. راه باز، جاده دراز.
آنها انگار که هنوز نفهمیده باشند، از جایشان تکان نخوردند. کلکشان این بود که خودشان را بزنند به آن راه و وانمود کنند گیج شدهاند چون در هر گفتوگویی گاهی به نفعشان بود بازنده به نظر برسند.
مرد فلج پرسید: راجع به دو دست رنگ حرف میزنیم. نه؟
مرد قد بلند گفت همینطور است. از رفیقش مسنتر بود و موهایش زودتر از موعد جوگندمی شده بود. هر دویشان هنوز جوان بودند، بیست و چند ساله.
مرد فلج دوباره پیشنهاد داد که قیمت وسط رو بگیریم یا نه؟ دو دست نقاشی و قیمت توافقی. خوبه؟
مرد جوانتر که صورت گرد و گوشتالویی داشت و عینک سیمی زده بود، رقم دیگری گفت. به کفپوش خاکستری آشپزخانه که بدجوری ترک خورده بود زل زد و منتظر جواب ماند. مرد قد بلند که دستهای دراز و باریکش مثل هیکلش لق میزد، از روی عادت لای دندانهایش را تمیز کرد و گفت اگر از آخرین باری که خانه رنگ شده نوزده سال گذشته، این قیمت خیلی کم است و برایشان نمیصرفد. به آنها گفته بودند نوزده سال است خانه رنگ نخورده.
مرد فلج پرسید: لهستانی این؟
آن دو نفر گفتند آره. گاهی میگفتند لهستانیاند و گاهی میگفتند نه. بستگی به این داشت که از قبل درباره لهستانیهای آن منطقه چه شنیده بودند. برادر بودند ولی بهشان نمیخورد. لهستانی نبودند.
گربه سیاهی داخل آشپزخانه خزید و دنبال حشره یا موش بود. گاهی به سمت چوبی خیز برمی داشت که از هیزم شومینه بیرون افتاده بود، گاهی هم سایهای را میگرفت. مرد جوان گفت نقاشی چهارده روز طول میکشد و یک روز هم آخر هفته کار میکنند. بعد دوباره هزینه کار پیش آمد و نهایتاً سر قیمتی به توافق رسیدند.
مرد قدبلند در حالی که انگشت شست و اشارهاش را به هم میکشید، گفت: «دستمزد، نقد.» باز هم موافقت کردند.
مارتینا مثل همیشه که از کاراگ برمیگشت، آرام میراند. در طول مسیر داچ قراضهاش چند بار خاموش میکرد و مارتینا مجبور میشد تا تعمیرگاه کیپاتریک پیاده برود تا کمک بیاورد. هردفعه همان مکانیک همیشگی به او میگفت ماشینش متعلق به عصر حجر است و دست کم سی سال پیش باید از رده خارج میشده اما داچ قدیمی جزئی از وسایل مارتینا بود که باید تحملش میکرد. داچ آنقدر یواش میرفت که بیشتر وقتها آدم را به جایی نمیرساند.
کاستیگان با اینکه پول گوشت لخم را گرفته بود، دو تکه چربی هم قاطی کرد و گفت نیم کیلو. مارتینا چیزی نگفت. هیچ وقت به کاستیگان در این مورد حرفی نمیزد. کاستیگان قبلاً میگفت بیا بریم سردخونه ببینیم چه خبره و مارتینا همراهش میرفت تا به انتخاب خود از سردترین قسمت سردخانه، یک تکه گوشت خوک یخ زده یا بال مرغ بردارد و کاستیگان دستهایش را دور او حلقه میکرد. اما کاستیگان دیگر از او نمیخواست تا سردخانه همراهش برود. روزهایی که کاستیگان مدام پیششان بود، مارتینا هرگز نمیتوانست لب به استیک خوک یا بال مرغ بزند و یادش نیاید کاستیگان چه طور پول را قبول نمیکرد و برمیگرداند. او هم در خانه باغ آن پول را در قوطی سیگار قایم میکرد.
از کنار دورهگردهای جاده کراس که رد میشد، بچهها با لباسهای پاره پوره، پاهای برهنه و موهای ژولیده دنبال هم میکردند. زنی که صدای داچ همیشه او را به وسط راه میکشاند، بیهیچ احساسی زل میزد به ماشین و همان جا میایستاد تا ماشین از او فاصله میگرفت. تصویرش در آینه ماشین دیده میشد. وقتی زن قیمت فر برقی پشت ویترین را پرسید، فروشنده مغازه فینلی گفت:۵/۴ دلار میشه. راه میایم با هم. مارتینا با خود فکر کرد شانسی برای خریدش ندارد.
زن حدوداً پنجاهساله بود و وزنش از آنچه دلش میخواست سنگینتر میشد. روزگاری مارتینا میدانست چه میخواهد اما حالا آنقدرها هم مطمئن نبود. در جوانی ازدواجی نافرجام داشت که به جدایی انجامیده و آوارهاش کرده بود. علیرغم میل باطنیاش، بچه نداشت و هر از گاهی فکر میکرد بچهداری با وجود زحمت مراقبتشان ارزشش را داشت چون بچه میتوانست نقطه عطفی در زندگیش باشد.
زن از میان علفزارهای مرطوب میراند. تراکتوری در مزرعه ایستاده و یدکیش هنوز به آن وصل بود انگار مدتها همانجا ثابت مانده بود. هیچ اتفاقی نیفتاده بود. شاید در این نه ماه هیچ تغییری در مزرعه به وجود نیامده بود. مارتینا هر بار که آنجا را از نظر میگذراند، جنب و جوش کمتری داشت و اوضاع مثل دفعه قبل بود.
به لاگ هیل که پیچید، درختان در هم تنیده جاده را تاریک کرده بودند. آخرین بار که ماشینی را در این مسیر دیده بود به خاطر نمیآورد. حتی سعی هم نکرد به خاطر بیاورد. مهم نبود.
نقاشها با ماشینشان از آنجا دور میشدند؛ خوشحال از اینکه کار گیرشان آمده بود و درباره مردی حرف میزدند که وقتی در زده بودند، دعوتشان کرده بود تو. تمام مدتی که آنجا بودند، مرد روی صندلیش نزدیک شومینه نشسته بود. وقتی سر قیمت به توافق رسیدند، بهشان گفت بروند ظرف شورخانه و یک شیشه مشروب بیاورند. مرد که دیده بود حرفش را نمیفهمند، طاقتش تمام شده بود. سرش را انداخته بود عقب و دستش را روی دهانش گذاشته بود تا آنها فهمیدند منظورش نوشیدن بوده. مرد آن موقع کیفور بود. گفت سریع گیلاسها را از بالای کمد پیدا کرده و هر سه را روی میز بگذارند. نقاشها فقط لحظهای شک کرده بودند و بعد سرپوش شیشه را باز کرده بودند.
مرد گفت: یه چیزایی از لهستان میدونم. مردماش کاتولیکن، مثل ما. به سلامتی کارمون مینوشیم. موافقین؟
وقتی گیلاسش را جلو گرفت، برایش مشروب بیشتری ریختند. خودشان هم قبل از رفتن دوباره مشروب خوردند.
– کی اینجا بود؟
زن همانطور که صحبت میکرد، خرت و پرتها را روی میز گذاشت. شیشه مشروب آنجا بود، دور از دسترس مرد. دو گیلاس خالی کنارش بود و یک گیلاس خالی هم دست مرد بود. مرد گیلاس را جلو آورد؛ به شیوهای که همیشه از زن میخواست مشروب بیشتری برایش بریزد. زن فکر کرد حالا دیگر ول نمیکند، آنقدر میخورد تا شیشه را تمام کند و بعد میپرسد باز هم هست یا نه. زن میگفت نه، اگرچه باز هم مشروب بود.
زن گفت: یک ون آبی. باز هم برای مرد مشروب ریخت. چون نه گفتن به مرد بیفایده بود.
– نمیدونم چه رنگی بود.
– یه ون آبی داشت از جاده خاکی رد میشد.
– هر چی تو لیست بود رو گرفتی؟
– گرفتم.
مرد انگار که موضوع تازهای باشد گفت چند نفر آمده بودند دیدنش. آدمای خوبی بودن مارتینا.
زن دوباره پرسید: کیا؟
مرد از او خواست لیست و فاکتور را برگرداند. با ته مدادی که به همین منظور نگه داشته بود، روی اسم جنسهایی را که زن از داخل بستهها در میآورد خط میکشید. آن روزها که کاستیگان سرزندهتر بود مارتینا از این پنهانکاری خوشش میآمد. باقی پول را دقیقاً حساب میکرد و روی میز میگذاشت و آنچه را پسانداز کرده بود داخل لباسش مخفی میکرد تا برود طبقه بالا سراغ قوطی سیگار.
مرد گفت: بر و بچههای لهستانی، بیرونو برامون رنگ میکنن. دو دست رنگ میخوره و دو هفته وقت میبره.
– دیوونه شدی؟
– کاتولیکهای خوبی بودن. با هم مشروب خوردیم.
زن گفت پولش را از کجا بیاورند و مرد هم در جواب او پرسید از کدام پول حرف میزند. عادت مرد این بود و زن هم عادت داشت بپرسد پول چطور جور میشود. اگر چه میدانست به قدر کافی پول هست. حرف پول که پیش میآمد، صحبت ادامه پیدا میکرد.
– چقدر پیادهات کردن؟
مرد با آرامشی ساختگی توضیح داد فقط پول لوازم را داده و اگر کار خوب از آب در میآمد بعد از پایان نقاشی باقی پول را میداد. مارتینا در این مورد چیزی نگفت. با عصبانیت، یکی از کشوهای دراور را بیرون کشید، پشت کشو را دست زد و یک بسته اسکناس از ته کشو درآورد. پنج یوروییها و ده یوروییها را جداگانه با کش بسته بودند. بیست یوروییها و پنجاه یوروییها هم همین طور. یک صد یورویی هم بود. زن یک لحظه فهمید مرد چه قدر پول داده است. میدانست مرد مجبور شده از نقاشها بخواهد وارد خانه شوند چون خودش نمیتوانست تنهایی سراغ پولها برود. زن میدانست نقاشها فهمیدهاند آنچا چه قدر پول نگه میدارند.
– وقتی تنها کاری که باید بکنن اینه که بیان تو و با پولا کیف کنن چرا خونه رو نقاشی کنن؟
مرد سر تکان داد. دوباره گفت نقاشها کاتولیکهای باانصافی بودند. با صبری ساختگی که هنوز در صدایش طنین میانداخت، تکرار کرد کار ظرف دو هفته تمام خواهد شد. مرد گفت آوازه مهارتی که نقاشهای لهستانی در ایرلند یدک میکشیدند، درکل منطقه پیچیده بود. گفت: کار خداست. زن نمیتوانست آن اطراف پیدایشان کند.
برادرها بعد از پرسوجو درباره رنگ مناسب دیوارهای خانه، رنگ مورد نظرشان را در کاراگ خریدند.
فروشنده در حالی که به کلمه روی سطل اشاره میکرد، گفت: بنایی. رنگ روکار. مناسب بنایی.
آنها فهمیدند. توضیح دادند پول مصالح را قبلاً گرفتهاند و مبلغی را که روی کاغذ برایشان نوشته شده بود پرداختند.
فروشنده پرسید: لهستانی هستین، درسته؟
نقاشها گذشته عجیبی داشتند. در میان بازماندگانی بیخانمان در کوهستانی که زمانی کارینتیا نام داشت به دنیا آمده بودند. زبان مادریشان گویشی بود که از ملغمه یک دوجین گویش دیگر شکل گرفته بود. حالا بیشتر بهشان میگفتند کولی. آوارگی دوران بچگیشان در کوچه پسکوچهها را به یاد میآوردند. دورانی را که شبانه و بیسروصدا در جستوجوی بیوقفه جایی بهتر در چادرنشینی و عبور از موانع سپری کرده بودند. وقتی به حساب خودشان سیزده چهارده ساله بودند، بیهیچ پشیمانی از خانوادهشان جداشده بودند. از آن زمان به بعد زندگیشان اینطور شد: میدانستند چه کار کنند و چطور به بهترین شکل از پسش بر بیایند، چطور هرچه را لازم دارند به دست بیاورند و امور را بچرخانند. هر جا بودند هر سیستمی را که مقیدشان میکرد دور میزدند چون با واژه سیستم بیگانه بودند ولی میدانستند سیستم یعنی چه و میدانستند در صورت درگیر شدن یا پذیرفتن آن، آزادیشان هر چند موقت سلب میشود. ادامه وضع موجود هدف اصلیشان بود و امیدوار بودند شاید جای دیگری زندگی کاملتری وجود داشته باشد.
آنها رنگ، چرتکه و مل بتونه خریدند چون مرد میگفت لازمشان میشود. کاردک هم خریدند؛ چون بهشان گفته بودند بتونه کاری به دقت نیاز دارد. پیش از این هیچ وقت خانهای را رنگ نکرده بودند و نمیدانستند بتونه چیست.
ونشان قراضه بود و رنگ آبیاش را با آبی تیرهتری صافکاری کرده بودند. اگر چه مالیات یا بیمهاش را نمیدادند ولی هر دو برچسب شناسه آن روی شیشه جلوی ماشین دیده میشد. آنها توی ماشین میخوابیدند، لای وسایلی که میدانستند باید منظم و مرتب نگهشان دارند. وسایلشان، خرت و پرتهایی بود که گیر آورده بودند مثل لیوان، بشقاب، لگن، شیر جوش، ماهیتابه و خوراکی.
برادر بزرگتر با گویش در هم و برهم و مخصوص به خودشان گفت چطور است کمی بنزین نگه دارند تا به خرابههایی بروند که آنجا برای خودشان سرپناه میساختند. برادر کوچکتر که پشت فرمان بود، سر تکان داد و رفتند آنجا.
در اتاقش، مارتینا در قوطی سیگار را بست و آن را با کش محکم کرد. پشت کمد ایستاد و در حالی که به آینه نگاه میکرد، خودش را به دقت برانداز کرد. خجالت میکشید چطور خودش را ول کرده است و چطور با آنکه خیلی چاق نبود حالا چاق شده است. خجالت میکشید چشمهای آبی روشنش که زمانی برجستهترین ویژگی ظاهریش بود، بین لایههای گوشتی صورتش گم شده بود. سی و چند ساله بود که آمده بود خانه باغ و آن موقع هنوز به سر و وضعش میرسید. زن رژ لب کم رنگش را پاک کرد و لباس زیرش را که کاستیگان به هم ریخته بود مرتب کرد چون چند دقیقهای که در مغازه تنها شده بودند، کاستیگان او را سخت بغل کرده بود. مثل همیشه بوی لباسهای مغازهدار، لباسهای مارتینا را برداشته بود. بویی مخلوط از گوشت، اسپری حشرهکش و جوجههایی که کاستیگان به سیخ کشیده بود. در آشپزخانه هر وقت ازش میپرسیدند، جواب میداد بوی مغازه استولی. دیگر از او چیزی نمیپرسیدند.
مارتینا و مرد فلج خویشاوند دور بودند که از دوازده سال پیش وقتی مادر مرد فوت کرده بود و پدرش هم زمستان بعد مرده بود، در خانه باغ با هم بودند. یکی دیگر از بستگان دورشان به خاطر تنهایی مارتینا و اینکه او گاهی اوقات کار میکرد، پیشنهاد همخانه شدن داده بود. در غیر این صورت پسرعمویش-خودشان با هم توافق کرده بودند چنین نسبتی بینشان باشد- مجبور بود به خانه دیگری برود. خود زن با آمدن به مزرعه چیزی برای از دست دادن نداشت. مزرعه را تفکیک کرده بودند، سالانه اجاره میگرفتند و گاه گاهی یک قطعه زمین میفروختند. پسرعمویش که فلج مادرزاد بود، وقتی مارتینا میخواست ارثیه را به دست آورد حکم استعلام قانونی را داشت.
مردم اغلب فکر میکردند او مرده و اگر چه هیچ وقت حرفش را نمیزدند اما میشد این طور فهمید. در کاراگ اینطور فکر میکردند و کسانی هم که همان اطراف بودند و هیچوقت گذارشان به مزرعه نیفتاده بود، همین فکر را داشتند. وقتی آدم پای صحبتشان مینشست، میتوانست بفهمد. مارتینا خودش حرفی از مرد نمیزد مگر وقتی صحبتش پیش میآمد. چیزی هم برای گفتن نبود چون چیز خاصی نبود که زن به آن اشاره کند.
بعد از مشروب که زن میرفت طبقه پایین، مرد خواب بود و همینطور میخوابید تا با سروصدای ظرفها و جلز و ولز غذای عصرانه از خواب میپرید. زن دوست داشت دقیق باشد و آنچه را به او سپرده بودند، سر وقت انجام دهد. او ساعت شماطهدار را که صبح و عصر دقیقاً با رادیو تنظیم کرده بود، درکابینت میگذاشت. اولین کاری که هر روز صبح میکرد، جمع کردن تخممرغهای شب قبل بود. به محض اینکه میز صبحانه را میچید، مرد را از اتاق عقبی به آشپزخانه میبرد. وقتی مرد صبحانهاش تمام شده بود و خودش هم ظرفها را شسته بود، رختخوابها را مرتب میکرد. روزهایی که میرفت کاراگ، ساعت دو و ربع از خانه میزد بیرون.
این کار همیشگیش بود. معمولاً مثل بیشتر اوقات او آن موقع خواب بود مگر اینکه شروع به جر و بحث میکرد. اگر بحث را راه میانداخت، تمام روز طول میکشید.
چون جگر توی ماهیتابه جلز و ولز میکرد، زن ناچاراً صدایش را بالا برد و گفت: واسه اینجا، دردسرساز میشن. صدای به هم خوردن بشقابها، وسایل آشپزخانه و سر کتری که تق و توق میکرد به گوش میخورد. مرد گفت نمیشنود زن چه میگوید ولی مارتینا میدانست مرد حرفهایش را شنیده.
مرد گفت آن موقع نشنیده و زن توجهی به او نکرد. مرد مشروب دیگری خواست و زن باز هم محل نگذاشت.
مرد گفت: اصلاً هم دردسرساز نیستن، آدمای به اون باحالی.
بعدش گفت: بچههای صاف و سادهایان، یه نگاشون بکنی، میفهمی. رفیقت میشن. تو از این ماه تا اون ماه یه نفر آدمم نمیبینی مارتینا. من میفهمم دختر. حالیم میشه.
زن تخممرغ اول را توی روغنی که با کج کردن ماهیتابه یکور جمع کرده بود، شکست. او میتوانست تخممرغ را با یک دست بشکند و داخل تابه بیاندازد.
مرد گفت: نقاشی میخواد.
مارتینا چیزی نگفت. نگفت مرد چیزی سرش نمیشود. سالها میشد که مرد را به حیاط نبرده بود، پس او از کجا میدانست؟ سالها بود که زن نمیتوانست مرد را به حیاط ببرد.
مردگفت: یه ذره مشروب. همین سرحالم میکنه.
مارتینا رادیو را روشن کرد. آهنگی قدیمی داشت پخش میشد.
مردگفت: آهنگ مزخرفیه.
مارتینا این بار هم چیزی نگفت. جگرها که برشته شدند، با کفگیر از ماهیتابه برشان داشت و توی بشقاب کنار تخممرغها گذاشت. مرد را برد سر میز و در جواب او که باز هم مشروب میخواست، گفت به اندازه کافی نوشیده. حرف دیگری هم نزدند.
غذایشان راکه خوردند، مرد را به تختخوابش برد اما ساعتی بعد فریاد مرد باعث شد زن به سراغش برود. فکر کرد کابوس دیده است ولی مرد گفت از پاهایش است. زن به او آسپیرین و کمی مشروب داد چون هر دو را که با هم میخورد، دردش قطع میشد. مرد زیر لب گفت بیا پیشم و زن رد کرد. گاهی تعجب میکرد آیا درد او را دیوانه کرده یا مغزش بیشتر از هر جای دیگری در بدنش آسیب دیده است.
مرد با همان لحن آرام پرسید: چرا بهت میگن مارتینا؟ مارتینا اسم مردونهاس. واقعاً چرا؟
– بهت گفتم.
– تو خیلی چیزا بهم گفتی.
– حالا برو بخواب.
– اجاره مزرعهها رو گرفتی؟
– گفتم بگیر بخواب.
نقاشی سهشنبه شروع شد چون دوشنبه یک ریز باران میبارید. روز خوبی بود. هوا کاملاً آفتابی بود و نسیمی گرم و ملایم میوزید. در کاراگ نقاشها دو نردبان اجاره کردند و آن روز را به بتونه کاری سطوح ناهموار پرداختند.
نزدیکهای ظهر زن خانه که نقاشها فکر میکردند همسر مرد فلج است، برایشان کیک سودا و چای برد. وقتی ازشان پرسید کی برایشان بهتر است- صبح یا عصر، آنها روی ساعت مچی برادر بزرگتر ساعت یازده و ساعت سهونیم را نشان دادند. زن هم رأس ساعت سهونیم برایشان چای و بیسکوئیت برد. با آنها به صحبت ایستاد و بهشان گفت در کاراگ از کجا میتوانند چیزهایی را که لازم دارند تهیه کنند و از خودشان هم پرسوجو کرد. لبخندی زورکی داشت. حتی وقتی متوجه حرفهایش نمیشدند، باز هم حوصله میکرد. در حین کار تماشایشان میکرد و وقتی نظرش را پرسیدند، گفت کارشان مثل بقیه نقاشها خوب است. عصر صافکاری سیمان تمام شده بود.
بارش سنگینی برای چهارشنبه پیشبینی شده بود. اواسط بعدازظهر، باران همراه با طوفان شدیدی که از غرب میآمد، شروع شد. به همین خاطر نقاشها توی ونشان نشستند و امیدوار بودند تا هوا بهتر شود. پیشتر وقتی مشغول کار بودند سر و صدای زیادی از خانه بلند شده بود. بگومگوهایی که پس از سکوتی کوتاه دوباره از سرگرفته میشد. نقاش بزرگتر که انگلیسیش از برادرش بهتر بود گفت موضوع به پول و اوضاع زمین ربط دارد. مرد فلج مدام اصرار میکرد: من برای همین پول مستمری خوبم. مگه برای همین چندرغازی که در میارم اینجا نیستم؟ مستمری اصل قضیه مشاجرهشان بود، اینکه چطور خرج مصارف غیرضروری میشد و اینکه چرا مرد فلج اختیار پولش را نداشت. نقاشها حوصلهشان سر رفت ولی سروصدا ادامه داشت. وقتی یکیشان از ماشین پیاده شد تا نگاهی به آسمان بیندازد، هنوز هم سروصداها به گوش میرسید.
اواخر بعدازظهر آنها دست از انتظار برداشتند و با ماشین رفتند کاراگ. در رنگفروشی پرسیدند هوا تا کی همین طوری میماند و بهشان توصیه کردند تا چند روز آینده اوضاع خوب نمیشود. نقاشها نردبانها را پس دادند، چون نمیخواستند در مدتی که ازشان استفاده نمیکنند، کرایهاش را بدهند. این بدبیاری بود اما آنها به این بدبیاریها عادت داشتند و با پرسوجوی دوباره در رنگ فروشی متوجه شدند مالک کارخانهای ورشکسته برای تغییر کاربری کارخانه متروکهاش که در چند مایلی آن اطراف قرار داشت و سولهای مسقف بود، نیروی جایگزین میخواست. مالک کارخانه موافقت کرد که روزمزد استخدامشان کند.
باران مرد را متأثر میکرد. وقتی باران میبارید از آنجا که زن توی خودش میرفت مرد هم بس نمیکرد. وقتی بحث مستمری کسالتبار میشد، مرد قضیه قدیسی را که اسم زن از او گرفته شده بود پیش میکشید. مرد مثل همیشه سؤال معمولش را میپرسیدکه «بگو ببینم» و اگر عصر بود و مرد مست کرده بود، زن جوابش را نمیداد اما در طول روز، مرد آنقدر ادامه میداد تا مارتینا را متقاعد به جواب دادن میکرد. در این حال، زمان آرامتر از همیشه برای زن میگذشت.
صبحی هم که نقاشها نردبانهاشان را جمع کردند و رفتند، مرد همینکار را کرد. زن داشت زغالها را تکان میداد تا آتش شعلهور شود. جلوی مرد زانو زده بود و میتوانست حس کند او مثل همیشه در حال ورانداز کردنش است. وقتی زن از قدیس برایش میگفت، مرد همچنان که میگفت بگو ببینم، گفت تو شایسته قدیس بودنی چون آرامش مقدسی در وجود توست.
زن ظرف خاکستر را به حیاط برد بیآنکه قبل از رفتن چیزی بگوید. باران شانههایش را خیس کرد، روی صورت و گردنش چکید، لباس خاکستری تیره و بازوهایش را خیس آب کرد و از میان سینههایش پایین غلتید. وقتی به آشپزخانه برگشت همان کاری را کرد که مرد میخواست و آنچه را که خود مرد هم میدانست به او گفت: شیر مقدس – نه خون- در بدن قدیس مارتینای رم جاری شده بود. گفت پاپ اربان برای بزرگداشتش کلیسایی بنا کرده و سرودی ساخته بود که در دفتر کارش در رومان بریوری استفاده میشد. گفت به طرز ناجوانمردانهای کشته شده است.
حرفهایش که تمام شد مرد تحسینش کرد. در حالی که زن پشت سرش ایستاده بود و نمیخواست او را ببیند. آب بارانی که با خودش به داخل آورده بود، روی کاشیهای شکسته میچکید.
اگر چه هوا صاف شده بود ولی نقاشها بیشتر از آنچه که باید در کارخانه کار کردند. پول بیشتری درمیآوردند و تازه صحبتهایی هم شده بود که در آینده افراد بیشتری استخدام خواهند شد. روی هم رفته نه روز گذشت تا به خانه باغ برگشتند.
نقاشها زود رسیدند و بیسروصدا سریعاً دست به کار شدند تا بلکه زمان از دست رفته را جبران کنند. نگران بودند مبادا به خاطر تأخیر در برگشتشان از آنها شکایت کنند. تا قبل از ساعت هشت تقریباً بیشتر دیوار جلویی آستری خورده بود.
فضای خانهباغ آرام بود و همانطور هم باقی ماند. فقط دودی از دهانه یکی از دودکشها در میآمد. نقاشها این تصویر را از یک روز و نیمی که آنجا گذرانده بودند به یاد داشتند. یادشان بود که ماشین مثل دفعه قبل همانجا بود. ابعاد ماشین اندازه آلونکی که در آن قرار داشت نبود و عقبش زده بود بیرون. همانطور که در ایوان خانه کار میکردند گوش به زنگ صدای پایی در حیاط بودند و منتظر بودند چای صبح را بیاورند؛ ولی از چای خبری نبود. عصر که برادر بزرگتر برای تعویض قلممو رفت سمت ون، سینی چای روی کاپوت ماشین بود و او آن را با خود جای نردبانها برد.
روزها به همین منوال سپری شد. سکوت مطلقی که فضا را در بر گرفته بود، با صدای رادیو و سر و صداهای اطراف نمیشکست. سینی چای را مثل همیشه بدون مخلفات در ساعتهای نامنظم میآوردند، انگار قرار چای ساعت یازده و ساعت سهونیم فراموش شده بود. وقتی نردبانها را میبردند حیاط، سینی یک سمت خانه روی پله جلوی در بود.
گاهی نقاشها نیمنگاهی به داخل خانه میانداختند و چشمشان به زن میافتاد که به خیالشان همسر مرد فلج بود. مردی که با او مشروب خورده بودند و پس از توافق رنگکاری با او دست داده بودند. اول فکر میکردند زنی که میبینند، کس دیگری است اگر چه همان لباسها تنش بود. دوباره سردرگم از شگفتیای که با آن رو برو شده بودند؛ درباره این موضوع حرف زدند که در این روستا تغییرات غیرمنتظره عادی است و بیشتر اوقات اتفاق میافتد.
یک بار برادر جوانتر از چارچوب کثیف پنجره بالایی دید که زن روی میز آرایش روی زانوهایش نشسته و سرش را روی دستهایش گذاشته، انگار خوابیده یا گریه کرده باشد. با کنجکاوی کنترل شدهای تماشایش میکرد که زن سرش را بالا آورد. به نقاش جوان چشم دوخت و چشم هم از او بر نمیداشت.
درست همان روز، قبل از آنکه نقاشها کار آن روزشان را تمام کنند، وقتی آخرین تکههای رنگ باد کرده چارچوب پنجرهی آشپزخانه را تراشیدند، دیدند مرد فلج روی صندلی همیشگیاش نزدیک شومینه نیست و متوجه شدند بعد از بند آمدن باران که برای ادامه کارشان برگشته بودند، صدایش را نشنیده بودند.
زن دو فنجان چای، نعلبکیها و قاشقهای چای خوریشان را میشست؛ قاشقهایی که شکر بهشان چسبیده بود چون وقتی خیس چای بودند، تا ته در ظرف شکر فرو رفته بودند. سینی را هم شست و خشک کرد و دمکنی چای را از جاظرفی آویزان کرد. اصلاً دوست نداشت به این موضوع فکر کند که نقاشها آنجایند، دوست نداشت حتی بداند که نقاشها آمدهاند. نمیخواست ببیندشان؛ مثل دیروز که موفق شده بود.
فنجانها را آویزان کرد، نعلبکیها را کنار بقیه چید و ظرف شکر را در کابینت زیر سینک گذاشت.
نردبانها در حیاط به هم میخوردند. شب آنها را از دید پنهان میکردند تا دورهگردها را وسوسه نکند. زن نمیتوانست صدای صحبت کسی را بشنود و شک کرد اصلاً کسی آنجا هست یا نه. چند روز پیش، بعدازظهر، نقاشها موقع رفتن در پشتی را زده بودند اما زن جواب نداده بود.
زن صدای پایی شنید که دوباره به سمت در میآمد اما کسی نبود. صدای دور شدن ون را شنید، صدای پرواز مرغابیها در آسمان را شنید که از آبهای «دال» میآمدند. فصل پروازشان بود. یک بار نقاشها به این خاطر که چیزی جا گذاشته بودند، دوباره برگشتند. زن که مشغول جمع کردن تخممرغهای نوبت عصر بود، رفته بود مزرعه و همانجا منتظر مانده بود تا ون دوباره برود. در آشپزخانه یک ربع دیگر خیره به عقربههای ساعت منتظر ماند. سپس در جلویی، در پشتی و پنجرههای آشپزخانه را باز گذاشت تا هوا عوض شود.
سرپناهی که نقاشها برای خودشان در خرابهها ساخته بودند، کامل شد. آنها از خردهسنگها، تیرهای چوبی و چارچوب دری که هنوز سالم بود استفاده کرده بودند. برای سقف خانه آهن گالوانیزه اسقاطی خریده و تیرآهنها را هم از خرابهای پیدا کرده بودند. به هم میگفتند خیلی هم بد نشد. جاهایی سراغ داشتند که اوضاع از این هم خرابتر بود.
سر شب از مرد فلج حرف میزدند و همین طور که صحبتشان پیش میرفت، نگرانتر میشدند. چون قرار و مدار رنگ کاری بین آنها و مرد فلج بود و کار که تمام میشد، زن میتوانست خیلی راحت بزند زیر همه چیز و شاکی شود که از هیچ چیز خبر ندارد و مبلغ مورد ادعایشان زیاد است. پیش خودشان گفتند نکند مرد فلج را از خانه باغ برده باشند. نکند در آسایشگاه باشد. با خودشان میگفتند چرا زن مثل دفعههای اولش نبود.
زن داچ را دنده عقب برد وسط حیاط و همانطور که ماشین روشن بود در عقب سمت راست را باز کرد. طبق معمول پنجشنبهها شانههای تخممرغ را یکی یکی از خانه برد بیرون و روی زمین گذاشت. عجله داشت چون میخواست قبل از رسیدن نقاشها خانه را ترک کند. درهای خانه را قفل کرد و در ماشین را که باز گذاشته بود به جایی کوبید. موتور ماشین هم که به خوبی درجا کار میکرد قبل از اینکه زن پشت فرمان بنشیند، ناگهان خاموش شد و در همین حین ون آبی هم از راه رسید.
نقاشها بلافاصله به سمت زن آمدند. آن یکی که عینک داشت ادا و اطواری در میآورد که زن اول متوجهشان نمیشد اما کمی بعد فهمید مرد میخواسته بگوید یکی از لاستیکهای عقب کم باد است و میتواند باد لاستیک را برایش تنظیم کند. زن گفت میداند و همینطور خوب است. حالا از آنچه اتفاق افتاده بود، واهمه داشت. داچ کارش را لنگ میگذاشت اما سوئیچ را که بست، دوباره استارت زد و تلاش کرد. ساسات کشید و موتور یکباره شروع به کار کرد.
مرد مسنتر به خاطر قد بلندش مجبور شد جلوی پنجره ماشین خم شود و گفت: «صبح بخیر» . وقتی مارتینا علیرغم میل باطنیاش شیشه را داد پایین، مرد دوباره گفت: «صبح بخیر» . مارتینا میتوانست صدای نردبانها را بشنود که به دیوار تکیه میدادند. مرد که داشت جلوی رفتن زن را میگرفت، گفت: «ببخشید» . مارتینا با وجود اینکه مرد به ماشین تکیه داده بود، اجازه داد ماشین آرام آرام راه بیفتد.
زن گفت: تو اتاق دیگهست، اونجا براش بهتره. نگفت باید تعدادی تخممرغ تحویل بدهند چون این حرفها سرشان نمیشد. نگفت وقتی این ماشین قراضه راه افتاد دیگر کاریش نمیشد کرد، چون این را هم نمیفهمیدند.
گفت: همون دور و براست.
آهسته ماشین را بیرون حیاط برد و ماشین دوباره خاموش کرد.
نقاشها آنقدر منتظر ماندند که دیگر صدای ماشین را نشنیدند. بعد نردبانها را در طبقه دوم پنجره به پنجره جابجا کردند تا اینکه همه خانه را دور زدند. حرف نمیزدند فقط گاهی به هم نگاه میکردند و این طور با هم ارتباط برقرار میکردند. کارشان را که تمام کردند، سیگار روشن کردند. در این باره حرف زدند که سه چهارم کار تمام شده بود و حساب کردند چه قدر رنگ بلااستفاده مانده بود و بابت آن چهقدر از پولشان را بر میگرداندند. هنوز هیچکار نکرده بودند.
برادر کوچکتر از راهرویی که درش به خاطر لولای خراب آن باز مانده بود، گذشت و از حیاط بیرون رفت. برادر بزرگتر در حالی که دور و بر را میپایید، همان جا ماند. درهای چوبی را باز و بسته میکرد و گوش به زنگ بود مبادا داچ برگردد. به یکی از نردبانها تکیه داد و سیگارش را تمام کرد.
آسمان ابری دیگر صاف شده بود. برادر کوچکتر به کنج خانه که رسید، تابش آفتاب توی عینکش افتاد و مجبور شد همان طور که به راهرو برمیگشت، عینکش را بردارد و شیشههایش را تمیز کند. گشت و گذار در آن حوالی او را از میان کرت سبزیجات که حالا یک مشت علف از آن مانده بود، به جایی رساند که روزی برای خودش باغی بود.
تنها گلخانه باقی مانده در خانه باغ که با پاکت بذر علامتگذاری شده بود، بیانگر این بود که آنجا قبلاً چه میکاشتهاند. به حیاط که برمیگشت تا جایی که میتوانست نزدیک دیوارهای خانه راه میرفت. هر بار که از کنار پنجرهای رد میشد خودش را به دیوار سیمانی میچسباند. باید از آنچه فکر میکرد، محتاطانهتر عمل میکرد. اتاقهای طبقه پایین چیزی بیشتر از طبقه بالا نداشت و او هم که گوش میداد، چیزی نمیشنید. در خانه سگ نبود و گربهها با بیمیلی نگاهش میکردند.
داخل حیاط سر تکان داد و فکر تلاشهای بیثمرش را از سر بیرون راند و گفت چرا گاهی آفتابگیر آنجاست. همانجا نشستند و بیسروصدا ساندویچهای ماندهشان را گاز زدند و هر کدام یک قوطی پپسی خوردند. برادر بزرگتر که به آرامی انگلیسی حرف میزد، گفت: مرد فلج مرده. در حالیکه برای هر کلمهای که میگفت سرش را به علامت تصدیق تکان میداد تا اگر نامفهوم صحبت میکند، منظورش روشن شود و در حالیکه همچنان سر میجنباند گفت: زن میترسه.
این حدس و گمانها را نه میشد رد کرد و نه میشد راجع بهشان نظری داد. هر دو در سکوتی محض در باغ زیر نور آفتاب ماندند و در زمینهایی که به علت سهلانگاری بایر شده بودند، قدم میزدند. به تنها گلخانه و پاکتهای روشن بذر که ردیفهای خالی را علامت گذاری کرده بود، نگاه میکردند. هر پاکت با چوبی سوراخ شده بود. نمیگفتند اینجا مثل قبر است و توجهی هم نکردند که چطور خط علف در مسیری مستقیم و پهن از در خانه باغ تا آنجا کوبیده و دوباره سبز شده بود. انگشتهایشان را توی خاک نکردند تا ببینند تخمی آنجا هست تا بعداً گلی از آن سبز شود.
برادر بزرگتر گفت: هیچ حلقهای دستش نیست. بعد شانه بالا انداخت که نشان بدهد این موضوع هیچ اهمیتی ندارد و موضوع را کاملاً پیش پاافتاده و بیربط جلوه داد.
آنها دوباره گوش ایستادند تا صدای زوزه ماشین زن را بشنوند ولی ماشین نیامد. از آنجا که لازم بود برای نقاشی پنجرهها باز باشد، حالا میشد وارد خانه شد. اما وقتی زن برگشت، دید در نبودش خانه دست آدمهای مطمئنی بوده. اتاقها مثل موقع رفتنش دست نخورده مانده بود و پول سر جایش بود. نقاشی از سر گرفته شد و نقاشها بیمزاحمت تا غروب آفتاب کار کردند. برادر بزرگتر گفت: فردا میاد اینجا، دل و جرأت پیدا میکنه و میفهمه ما براش خطری نداریم.
توی ون در راه برگشت به سرپناه، باز هم در مورد زن حرف زدند که دیگر مثل روزهای اولش نبود و از مرد گفتند که دیگر آنجا نبود. به این موضوع فکر کردند. سؤالاتی برایشان پیش آمد و حدسهایی هم زدند. غذا پختند و در همان محیط بسته و نامناسب خوردند. آن بعدازظهر حدس و گمانهایی جسته و گریخته در ذهنشان شکل میگرفت. نهایتاً خشم و کم طاقتی اجازه نداد. زنی که مدتها انتظار کشیده بود، دوباره منتظر بماند چون زن تنها بود. این حدس به نظرشان به اندازهی کافی با واقعیت جور در میآمد. سیگار کشیدند و به غریزهشان گوش سپردند. بهشان ربطی نداشت که بخواهند از گذشته زن چیزی بدانند، با وجود اینکه حالا خودشان جزئی از آن بودند. شرایط آنها را آنطور ساخته بود همانطور که شرایط زن او را آنگونه کرده بود. زن میدید مستمری باز هم میرسد. هیچکس دلش برای مرد فلج تنگ نمیشد. هیچکس جای دوری نمیرفت. فردا زن پول نقاشی خانه را میداد. فردا آنها عازم میشدند.
دیدگاهتان را بنویسید