نویسنده: جان چیور
مترجم: ساناز اسکندری
جيم و ايرن وستكات از آن دست آدمها بودند كه به ظاهر خيالشان از بابت درآمد، شغل و موقعيت اجتماعیشان نسبتاً راحت است. اين از آماری كه درخبرنامههای فارغالتحصيلان دانشگاه گزارش میشد؛ معلوم بود. آنها والدين دو بچه كوچک بودند، نه سال از ازدواجشان میگذشت و در طبقه دوازدهم يک مجتمع مسكونی نزديک استون پليس زندگی میكردند. آنها به طور متوسط 10-3 مرتبه در سال به تئاتر میرفتند و آرزو داشتند يک روزی در وستچستر زندگی كنند. ايرن وستكات دختری نسبتاً ساده و دوستداشتنی بود، با موهای نرم و قهوهای پرپشت و يك پيشانی صاف و كوچک كه گويی هيچ چيز روی آن نوشته نشده، در هوای سرد كت خز میپوشيد كه طوری رنگ شده بود تا پوست سمور به نظر بيايد.
نمیشد گفت که جيم وست كات از آن چيزی كه هست جوانتر به نظر میآيد ولی میشد گفت كه احساس جوانی میكند. موهايش را كه رو به سفيد شدن بود، كوتاه كوتاه میكرد و لباسهایی میپوشيد كه مردهای همترازش در «آندوور» میپوشيدند. خوشخلق، صميمی و پرجنبوجوش بود. وست كاتها با تمام دوستان، همكلاسیها و همسايگانشان فرق داشتند. تنها در يك سرگرمی مشترک بودند و آن هم موسيقی كلاسيک بود. آنها به كنسرتهای بزرگ زيادی میرفتند. -هرچند به ندرت پيش میآمد كه اين را به كسی بروز بدهند-. زمان زيادی از وقتشان را با شنيدن موسيقی از راديو میگذراندند.
راديوی آنها دستگاهی قديمی، دمدمی و اسقاطی بود. هيچ كدامشان تعمير راديو _يا هر وسيلهی ديگری كه اطرافشان بود_ را بلد نبودند. وقتی كه دستگاه ريپ میزد، جيم به كنارههای جعبه مشت میكوبيد. اين عمل گاهی كارساز بود.
بعدازظهر يک شنبه در اواسط «كوارتت شوبرت» بود که موسيقی بتدريج قطع شد. جيم چند بار به جعبه راديو ضربه زد اما فايدهای نداشت. آهنگ شوبرت برای هميشه از دست آنها پريد. به ايرن قول داد كه يک راديوی نو بخرد. وقتی كه جيم دوشنبه از سر كار به خانه برگشت به او گفت كه يگ راديو گرفته ولی توضيح بيشتری نداد. گفت كه وقتی كه راديو برسد برای ايرن غافلگير كننده است.
راديو را عصر روز بعد از در آشپزخانه تحويل دادند. ايرن به كمک خدمتكار خانه و یک كارگر، بستهبندیاش را باز كرد و آن را به اتاق نشيمن برد. در يک چشم بر هم زدن شكل و شمايل زشت آن جعبه بزرگ چوبی توی ذوقش خورد. ايرن به اتاق نشيمنش میباليد. او اثاثيه و رنگ آميزی اتاق را به همان دقتی برگزيده بود كه لباسهايش را انتخاب میكرد و حالا به نظرش میآمد كه حضور راديوی جديد در ميان آن فضای آشنا مثل يک وصلهی ناجور است. ايرن با چند دكمه و كليد روی صفحه دستگاه گيج شده بود. اما قبل از اين كه دو شاخه را درون پريز فرو كند و راديو روشن شود طرز كارش را كاملا ياد گرفت. روی صفحه كليد رنگ سبز بدرنگی چشمک میزد. آهنگ ضعیفی را شنید که با پنج پیانو نواخته میشد. صدای پیانوها فقط برای چند لحظه ضعیف بود و به محض اينكه قطع شد آهنگی بلند و كوبنده با سرعت مافوق نور خانه را پر كرد و مجسمههای چين را از روی ميز به كف اتاق انداخت. ايرن به سمت دستگاه خيز برداشت و صدايش را كم كرد. اين لرزش شديد ايرن را شوکه كرده بود و زشتی جعبه چوبی عصبیاش میكرد. بچهها كه از مدرسه برگشتند، ايرن آنها را به پارک برد و تا بعدازظهر نتوانست سراغ راديو برود.
وقتی كه خدمتكار شام بچهها را میداد و حمامشان میكرد، ايرن راديو را روشن كرد. صدايش را كم كرد و به «كويينتت موزارت» گوش سپرد. این آهنگ را به خوبی میشناخت و از آن لذت میبرد. صدای موسيقی صاف و بیخش بود. ايرن با خود فکر کرد كه صدای دستگاه جديد با كيفيتتر از قبلیست. به این نتیجه رسید كه مهم كيفيت صدا است و جعبه راديو را میتوانست پشت كاناپه مخفی كند. اما زودتر از آنكه مجبور شود با راديوش کنار بیاید، پارازيتها شروع شد. همراه صدای سیمهای آلات موسیقی، ترق و تروقی شبيه صدای جرقهزدن فیوز میآمد و در پس زمینهی آن صدای فشفشی بود كه خاطره تلخی از دريا را به ياد ايرن میآورد. صداهای زيادی با هم درآميخت. او تمام كليدها را امتحان كرد ولی هيچ كدام پارازيتها را كم نكردند. او مأیوس و آشفته روی صندلی ولو شد و بیهوده تلاش میكرد موسيقی قبلی را پيدا كند.
كانال آسانسور مجتمعشان از مجاورت ديوار اتاق نشيمن میگذشت و از سروصدای آسانسور میشد فهميد كه كسی داخل آن است. صدای طنابهای آسانسور و صدای باز و بسته شدن درهای آن صدای بلندگوهای راديو را بالا میبرد. این طور که معلوم بود، راديو به جريان برق از همه نوعش حساسیت داشت. ايرن هم زمان با «موزارت» صدای زنگ تلفن، صدای شمارهگير و زوزه جاروبرقی را تشخيص داد. اگر بيشتر دقت میكرد میتوانست صدای زنگ در، زنگ آسانسور و صدای ريشتراش برقی و مخلوطكنها را نيز بشنود. صداهايی كه از بلندگو شنيده میشد از آپارتمانهای اطراف میرسيد. ايراد دستگاه قوی و بدقواره و حساسيت آن به صداهای نخراشيده بيشتر از آن بود كه ايرن اميدوار باشد كه از پسش بر بیاید. برای همین راديو را خاموش كرد و به اتاق بچهها رفت.
شب موقعی كه جيم وست كات به خانه آمد بااطمينان سر وقت راديو رفت و با دكمههای راديو سرگرم شد. اما همان بلایی که سر ایرن آمده بود، سر او هم آمد. در آن ايستگاهی كه جيم انتخاب كرده بود، مردی صحبت میكرد. ناگهان طنين صدايش قدرت فوقالعادهای گرفت كه خانه را لرزاند. او پيچ تنظيم صدا را چرخاند و صدای راديو را كم كرد. يک يا دو دقيقه بعد پارازيتها آغاز شد. زنگ تلفنها و زنگ در با صدای گوش خراش در آسانسور و همزن وسايل آشپزی درآميخت. نوع صداها از زمانی كه ايرن راديو را پيشتر آزمايش كرده بود تغيير كرده بود. آخرين ريش تراشهای برقی خاموش شده بودند و همه جارو برقیها را برگردانده بودند داخل گنجههايشان. اين انعكاس سكون، تغيیر آهنگ شهر بعد از رسيدن غروب خورشيد بود. جيم با دكمهها كلنجار میرفت ولی نتوانست از شر صداها خلاص شود. بالاخره راديو را خاموش كرد و به ايرن گفت كه صبح به كسی كه راديو را به او انداخته بود تلفن میزند و حقش را كف دستش میگذارد.
بعدازظهر روز بعد وقتی كه ايرن از قرار نهار به خانه برگشت، مستخدمه به او گفت كه يك نفر برای تعمير راديو آمده. پيش از اين كه كلاه و كت خزش را در آورد به اتاق نشيمن رفت و دستگاه را امتحان كرد. از بلندگوها صفحه ضبط شده «والس ميسوری» پخش میشد كه آهنگ غمگینی را به خاطرش میآورد. زمانی كه تابستانش را در كنار درياچه میگذراند، گاهی اوقات از گرامافون قديمی گوش میكرد. ايرن صبر كرد تا آهنگ تمام شود. منتظر شرح و توضيحی برای اين قطعه ضبط شده بود ولی چيزی وجود نداشت. موسيقی با سكوت ادامه يافت. و سپس يک صفحه خشدار تكرار میشد. او پيچ راديو را چرخاند و نقطه اوج يک موسيقی خوشايند قفقازی را گرفت. _كوببدن پاهای برهنه روی خاک و جرينگ جرينگ خلخالها_ اما در پس زمينه صدای نواخته شدن زنگها و صداهای آشفتهای را میتوانست بشنود. بچههايش از مدرسه به خانه برگشتند. راديو را خاموش كرد و به اتاق بچهها رفت.
شب كه جيم به خانه برگشت خسته بود. به حمام رفت و لباسهايش را عوض كرد، سپس در اتاق نشيمن به ايرن پيوست. با راديو سرگرم بود تا اين كه خدمتكار زمان شام را اعلام كرد. راديو را به همان حال رها كرد و همراه ايرن سر ميز رفت.
جيم آن شب خستهتر از آن بود كه خوش و بشی بكند و در مورد شام هم چيزی وجود نداشت كه توجه ايرن را جلب كند. ايرن حواسش را از روی غذا كه در ظرفهای نقره صيقل داده شده بود به روی شمعدانها و سپس موسيقی كه از اتاق ديگر میآمد چرخاند. برای چند دقيقه به پيشدرآمد «شوپن» گوش کرد اما با شنيدن صدای مردی كه یکهو پريده بود وسط موسيقی شوکه شد. آن مرد گفت: تو را به خدا كتی. هر وقت من اومدم خونه تو مشغول پیانو زدن بودی.
صدای موسيقی ناگهان قطع شد. زنی گفت: وقت دیگهای که ندارم. تمام روز سركارم.
مرد گفت: من هم همين طور.
چند تا فحش هم به پيانو داد و دری به هم كوبيده شد. موسيقی شهوانی و غمانگيز دوباره از سر گرفته شد.
ايرن پرسيد:
_تو هم شنيدی؟
جيم در حال خوردن دسر بود:
_چی رو؟
_راديو رو می گم. موسیقی که قطع شد یک مرد یک چیزهایی میگفت. حرفهای خيلی زشت.
_احتمالاً يك نمايشنامه راديويی بوده.
ايرن گفت:
_گمان نكنم نمايشنامه باشه.
آنها از پشت ميز نهارخوری بلند شدند و قهوهشان را در اتاق نشيمن خوردند. ايرن از جيم خواست كه يک ايستگاه ديگر را امتحان كند. او پيچ راديو را چرخاند. مردی پرسيد: تو بند جوراب من رو نديدی؟
يک زن گفت: دكمه پشتیام رو ببند. مرد دوباره پرسيد: تو بند جوراب من رو نديدی؟ زن جواب داد: اول دكمهام را ببند بعد میآيم برات پيداشون میكنم.
جيم يک ايستگاه ديگر را گرفت. مردی گفت: كاش اين دونههای سيب رو توی جاسيگاری نمینداختی. من از بوش متنفرم.
جيم گفت: اين ديگر خيلی عجيب است.
ايرن گفت: آره. خيلی.
جيم دوباره پيچ راديو را چرخاند.
يک زن با لهجهی غليظ انگليسی آواز میخواند: تو ساحل «كرومندل»، سبز شد چند تا كدو تنبل، يوگی_بوگی_بو زندگی میكرد وسط جنگل، دو صندلی شكسته، يک كوزهی يک دسته، يک شمع نصفه نيمه
ايرن جيغ كشيد: اوه خدای من اين پرستار خانواده سويينیست.
صدای انگليسی ادامه داد: داراييش فقط همينه.
ايرن گفت: خاموشش كن. ممكنه آنها هم صدای ما رو بشنوند.
جيم دكمه رايو را خاموش كرد.
ايرن گفت: اين صدای دوشيزه آرمسترانگ بود. پرستار خانواده «سويينی»ست. حتماً برای دختر كوچولو آواز میخوند. آنها تو واحد 7_ب زندگی میكنند. من با خانم آرمسترانگ توی پارک حرف زدم.
صدايش رو خوب میشناسم. ما صدای آدمهای ديگر اين مجتمع رو میگيريم.
جيم گفت: اين غير ممكنه.
ايرن با حرارت گفت: به هر حال. اين پرستار سويينیها بود من صدايش رو میشناسم. خيلی خوب میشناسمش. من از این میترسم كه آنها هم بتونند صدای ما رو بشنوند.
جيم پیچ رادیو را چرخاند. ابتدا از دوردستها و سپس نزدیک و نزديکتر. انگار كه صدا با باد میآمد. دست از چرخاندن برداشت. لهجهی ثليث پرستار سويينیها دوباره آمد:
_يوگی_بوگی_بو گفت: بانوی جنگل، بانوی جنگل كه نشستهای روی كندو تنبل. ميشه بيای زنم بشی.
جيم بالای سر راديو رفت و با صدای بلند توی بلندگوها گفت: كسی اونجا نيست؟
_خسته شدم من از زندگی تنهايی، تو اين ساحل جنگلی. اگه تو بيای زنم بشی، به زندگيم گل میپاشی.
ايرن گفت: فكر كنم كه او نمیتونه صدای ما رو بشنوه. يک جای ديگر رو امتحان كن.
جيم روی يک ايستگاه ديگر چرخيد و اتاق نشيمن پر شد از سروصدای كوكتل پارتی که از حد گذشته بود. يک نفر پيانو مینواخت و «آهنگ وايفنپوف» را میخواند. صدای شادی و هياهو با نوای پيانو قاطی شد. يک زن فرياد میكشيد: يک كم از اين ساندويچها هم ميل كنيد. صدای جيغ و خنده میآمد و سپس يک ظرف كف اتاق افتاد و خرد شد.
ايرن گفت: آنها بايد خانوادهی «فلور» در واحد 11_ای باشند. من میدونم كه آنها امروز بعدازظهر يک مهمونی گرفتهاند. خودم توی مغازه مشروبفروشی ديدمش. شبيه غيبگويی نيست؟ بيا جای ديگر رو امتحان كنيم. ببين میتونی واحد 18_سی را بگيری.
وستكاتها سراسر آن شب را به يک سخنرانی در مورد صيد ماهي قزلآلا در كانادا، يک بازی بريج، اظهار نظرهايی در رابطه با فيلمهای خانوادگی كه ظاهراً به مدت دوهفته در«سیآيلند» نمايش داده شده بود و يک مشاجره تند خانوادگی در مورد چک برگشتی گوش دادند. نيمهشب بود كه راديویشان را خاموش كردند و در حالیكه به آرامی میخنديدند به رختخواب رفتند.
زمانی از شب گذشته، پسرشان برای يک ليوان آب صدايش كرد. ايرن بيدار شد و ليوان آبی به اتاقش برد. صبح خيلی زود بود. چراغ همه همسايهها خاموش بود. او میتوانست از پنجرهی اتاق پسرش خيابان خلوت را ببيند. به اتاق نشيمن رفت و راديو را روشن كرد. صدای سرفه نامفهومی میآمد. سپس يک مرد شروع به صحبت كرد. او پرسيد: حالت خوبه عزيزم؟
يک زن با بیحالی جواب داد: من خوبم. فكر میكنم خوبم. سپس با آه و ناله اضافه كرد: اما تو میدونی چارلی من ديگه مثل روز اولم نمیشم. گاهی میشه در هفته فقط پانزده تا بيست دقيقه به فكر خودم میافتم. دوست ندارم برم پيش يک دكتر ديگه. هزينهی معالجه تا حالا هم سر به فلک زده. ديگر حوصله خودم رو هم ندارم. من ديگه آن آدم سابق نمیشم. ايرن از تن صدای آنها حدس میزد كه ميانسال باشند. گفتگوی غمانگيز تمام شد. نسيمی كه از درز پنجرهی اتاق خواب میوزيد لرزه به تنش میانداخت. به رختخواب برگشت.
صبح روز بعد ايرن صبحانه خانوادهاش را آماده كرد _پرستار تا ساعت ده از اتاقش در زيرزمين بالا نمیآمد_ ايرن موهای دخترش را بافت و كنار در منتظر شد تا شوهر و بچههايش با آسانسور پايين رفتند. سپس به اتاق نشيمن رفت و راديو را روشن كرد. يک بچه جيغ میكشيد: من نمیخوام بروم مدرسه. من نمیرم مدرسه. من از مدرسه متنفرم.
يک زن خشمگين فرياد زد: ما هشتصد دلار داديم تا تو به اين مدرسه بری. حتی اگر بميری هم بايد بروی.
روی طول موج بعدی یک صفحه گرام ساییده از «والس میسوری» را گرفت. ایرن پیچ رادیو را چرخاند و به حریم خصوصی دیگر میزهای صبحانه وارد شد. به نشانهها و علائم یک دلپیچه، عشقبازی، احساس پوچی عمیق، ایمان و یأس گوش داد. زندگی ایرن که تا آن موقع با سادگی و آسایش قرین بود به یکباره با اصوات شهوانی و حیوانی که آن روز صبح از بلندگوها درمی آمد دستخوش حیرت و آشفتگی شد. او تا موقعی که مستخدمهاش آمد فال گوش ایستاد. سپس با عجله رادیو را خاموش کرد. میدانست که کارش را باید مخفیانه انجام دهد.
آن روز ایرن با دوستانش قرار نهار داشت. کمی بعد از ساعت دوازده از خانه بیرون آمد. موقعی که آسانسور در طبقهی آنها ایستاد چند زن داخلش بودند. روی زیبایی و خونسردی صورتهایشان دقیق شد. روی پالتوهای پوستشان و گلهای پارچهای روی کلاههایشان. کنجکاو بود بداند کدام یک از آنها به «سی ایلند» رفته است. کدام یکی حساب بانکیاش کسری موجودی داشت. آسانسور در طبقه دهم ایستاد و یک زن همراه یک جفت توله سگ پا کوتاه که به پر و پایشان میپیچیدند سوار شد. زن موهایش را بالای سر جمع کرده بود و شنل خزی روی دوش داشت و زیر لب آهنگ «والس میسوری» را زمزمه میکرد.
ایرن دو لیوان مارتینی با نهارش خورد. به دوستانش متفکرانه نگاه میکرد و در مورد اسرارشان کنجکاو بود. همگی تصمیم داشتند بعد از نهار به خرید بروند اما ایرن از طرف خودش عذر خواست و به خانه برگشت. به خدمتکارش گفت که مزاحمش نشود. به اتاق نشیمن رفت، در را بست و رادیو را روشن کرد. سرتاسر آن بعد از ظهر را به مکالمه یک طرفه خانم بانمکی با عمهاش، پایان اعصاب خردکن یک مهمانی نهار و بحث توجیهی خانم خانه با پیشخدمتش درباره مهمانی کوکتل گوش کرد. خانم خانه گفت: اسکاچ اعلا رو به کسی که موی سفید نداره تعارف نکن. ببین سعی کن قبل ازاین که غذاهای گرم رو سرو کنی اول از شر پاتهی جگر خلاص بشی. میتونی پنج دلار به من قرض بدهی؟ برای انعام متصدی آسانسور میخوام.
در پایان بعدازظهر مکالمهها به طرز قابل ملاحظهای کم شد. از آنجایی که ایرن نشسته بود میتوانست آسمان گسترده شده بالای «است ریور» را ببیند. صدها ابر در آسمان بود. گویی باد جنوب زمستان را شکسته بود و تکههایش را به سمت شمال فوت میکرد.
میتوانست از رادیو ورود مهمانهای کوکتل پارتی و برگشتن بچهها از مدرسهها و رسیدن مردها را از سرکار بشنود. زنی گفت: من امروز صبح یک الماس درشت کف حمام پیدا کردم. باید دیشب از دستبند خانم «دانستون» افتاده باشه.
مرد جواب داد: میفروشیمش. ببرش جواهر فروشی خیابان «مدیسون» و آبش کن. خانم دانستون حتی نمیفهمه که چیزی رو گم کرده ولی ما دویست چوب به جیب میزنیم.
پرستار سوئینیها آواز میخواند: صدای زنگهای خیابان کلمنت گفتند لیموها وپرتقالها. زنگهای خیابان مارتین گفتند نیمپنی و پول خرد. ناقوسهای قلعه قدیمی گفتند به من هم بدهید.
زنی گریه میکرد: خجالت میکشم. نمیتونم. پس زمینه صدایش شلوغی کوکتل پارتی بود.
_این چه حرفیه. فقط یک لاس خشکهست. همین. این حرفیه که خود والترفلور زد.
سپس همان زن با صدای آرامتری اضافه کرد: تو رو خدا با یک نفر صحبت کن عزیزم. با یک نفر حرف بزن. اگر او مچت رو بگیره که یک گوشه نشستی و با کسی حرف نمیزنی اسم ما را از لیست مهمانهایش خط میزند. من عاشق اینجور مهمانیهام.
وستکاتها قرار بود آن شب برای شام بیرون بروند. زمانی که جیم به خانه رسید ایرن در حال پوشیدن لباسش بود. به نظر ناراحت و گرفته میرسید. جیم برایش نوشیدنی آورد. قرار بود شام را با دوستانشان در همان نزدیکیها بخوردند. تا جایی که باید میرفتند قدم زدند. آسمان صاف و پر نور بود. یک شب با شکوه بهاری بود که خاطرات و آرزوها را زنده میکرد. هوا به نرمی دستها و صورتهایشان را لمس میکرد. گروه ارتش رستگاری در گوشهای از میدان سرود مسیح دوستداشتنی را مینواختند.
ایرن بازوی شوهرش را کشید و او را چند دقیقه نگه داشت تا به آهنگ گوش بدهند. ایرن گفت: اونها واقعا آدمهای نازنینی هستند. مگر نه؟ اونها صورتهای معصومی دارند. واقعا از بیشتر آدمهایی که ما میشناسیم معصومترند. از کیف دستیاش پول خرد درآورد به سمت آنها رفت و داخل دایره زنگیشان انداخت. زمانی که به سمت شوهرش برگشت در سیمایش هالهای غیر عادی از افسردگی بود. رفتارش هم در مهمانی شام آن شب به نظر جیم عجیب میآمد. او گستاخانه صحبتهای خانم میزبان را قطع میکرد و مثل کسی که قصد تنبیه بچههایش را داشته باشد با بیادبی به افرادی که دور میز نشسته بودند زل میزد.
موقعی که از مهمانی بر میگشتند هوا آرام و ساکن بود. ایرن به بارش ستارگان نگاه کرد و گفت: این شمع کوچک چطوری نورش را تا دوردستها میکشاند. بعد با شادی جیغ کشید: این نورها در دنیای پلید چقدر زیبا میدرخشند. تمام آن شب را انتظار کشید تا وقتی که جیم خوابش برد. بعد به اتاق نشیمن رفت و رادیو را روشن کرد.
شب بعد جیم حدود ساعت شش به خانه برگشت. اما، خدمتکارشان، در را به رویش باز کرد. داشت کلاه و کتش را درمیآورد که ایرن هراسان به سالن ورودی آمد. روی صورتش قطرات اشک میدرخشید و موهایش آشفته بود. فریاد زد: جیم برو واحد ۱۶_سی. کتت رو در نیار. برو به واحد ۱۶_سی. آقای «آزبورن» داره زنش رو کتک میزنه. حدود ساعت چهار دعوایشان شروع شده. حالا داره کتکش میزنه. برو و اون جا و جلوش رو بگیر.
جیم از رادیو اتاق نشیمن صدای جیغ و فریاد و مشت و لگد میشنید. گفت: تو میدونی که ما حق نداریم به این جور چیزها گوش بدیم.
به سمت اتاق نشیمن رفت و رادیو را خاموش کرد. گفت: خجالت دارھ.شبیه اینکه از پنجره توی خانه کسی رو دید بزنی. تو میدونی که نباید به این جور چیزها گوش داد. تنها کاری که میتونی بکنی اینه که رادیو رو خاموش کنی. ایرن به هقهق افتاده بود: خیلی وحشتناکه. خیلی وحشیانهست. من تمام روز به این چیزها گوش دادم و این خیلی ناراحت کنندهست.
_خوب. اگر ناراحتت میکنه چرا گوش میکنی؟ من این رادیو رو خریدم که تو رو خوشحال کنم. من بالای این دستگاه کلی پول دادم. من فکر میکردم خوشحالت میکنه. من میخواستم که تو را خوشحال کنم.
ایرن سرش را روی شانهی جیم گذاشت: با من دعوا نکن. دعوا نکن. بقیه اونها هم تمام روز با هم دعوا میکنند. همهِ اونها مشکلات مالی دارند. مادر آقای «هاچیینسون» توی فلوریدا از سرطان داره میمیره و اونقدر پول ندارند که او رو بفرستند به درمانگاه «مایو» . بالاخره آقای هاچینسون بهشون گفت که پول کافی نداره. بعضی از زنهای این ساختمان با تعمیرکارها رابطه نامشروع دارند. تعمیرکارهای بیحیا. واقعا چندشآوره. خانم «ملویل» ناراحتی قلبی دارد و آقای ” «هندریکس» تا آوریل شغلش رو از دست میده و خانم هندریکس از همه چیز وحشتزده است. دختری که آهنگ «والس میسوری» را میزنه، یک روسپیست. یک فاحشه خیابونی. متصدی آسانسور سل داره و آقای «آزبورن» زنش را کتک میزنه.
ایرن ناله میکرد و از غصه میلرزید. با کف دست مسیر اشک را که روی صورتش میریخت پاک میکرد. جیم دوباره پرسید: خوب چرا میخواهی به این چیزها گوش بدی؟ چرا به این چرندیاتی که روزگارت را تیره و تار کرده گوش میکنی؟
_ نگو. نگو. زندگی خیلی وحشتناکه. خیلی کثیف و ترسناکه. اما ما هیچوقت این جوری نمیشیم. میشیم عزیزم؟ منظورم اینه که ما همیشه خوبیم. نجیب و عاشق همدیگر. مگر نه عزیزم؟ ما دو تا بچه کوچولو داریم. دو تا بچه خوشگل. زندگی ما کثیف و هرزه نیست. مگه نه عزیزم؟
دستهاش را دور گردن جیم انداخته بود و صورتش را به طرف خودش پایین میکشید: ما خوشبختیم. نیستیم عزیزم؟ ما خوشبختیم. این طور نیست؟
جیم در حالی که خشمش را فرو میخورد با خستگی گفت: البته که ما خوشبختیم. فردا میدهم این رادیوی لعنتی را درست کنند یا میاندازمش بیرون.
روی موهای نرمش دست کشید و گفت: دختر بیچاره من.
ایرن پرسید: تو منو دوست داری. نداری؟ ما غصه پول را نداریم. ما از خیانت و بیوفایی نمیترسیم. این طور نیست؟
_نه عزیزم.
صبح روز بعد یک نفر برای تعمیر رادیو آمد. ایرن رادیو را با احتیاط روشن کرد و از اینکه آگهی تبلیغاتی شراب کالیفرنیا را میشنید ذوق کرد. همینطور از شنیدن قطعه ضبط شده سمفونی نهم بتهون به علاوه «اود تو جوی» شیلر. او تمام روز رادیو را روشن نگه داشت و هیچ چیز مبتذلی از بلندگوهایش در نیامد.
یک قطعه موسیقی اسپانیایی تازه شروع شده بود که جیم به خانه آمد: همه چیز رو به راهه؟
چهرهاش به نظر ایرن رنگ پریده آمد. کمی کوکتل خوردند و سر میز شام رفتند. بعد از شام به آهنگ «انویل چوروس» از «تراورتور» و به دنبالش «لامر» از دیبوسی گوش دادند. جیم گفت: من امروز پول رادیو رو دادم. برامون چهار صد دلار آب خورد. امیدوارم از چیزهایی که ازش پخش میشه لذت ببری.
ایرن گفت: مطمئنم که میبرم.
_چهارصد دلار پول زیادیه. خیلی بیشتر از آنکه من بتونم از عهدهاش بر بیایم.
ادامه داد: من میخواستم چیزی بخرم که تو ازش لذت ببری. این آخرین ولخرجیه که امسال ما میتونیم از پسش بربیاییم. میبینم که تو صورت حساب لباسهات رو هم پرداخت نکردی. من روی میز آرایشت قبضهای پرداخت نشدهاش رو دیدم.
مستقیم به ایرن نگاه میکرد: چرا به من گفتی که آنها رو پرداخت کردی؟ چرا به من دروغ گفتی؟
_ایرن گفت: من فقط نمیخواستم تو نگران بشی جیم.
کمی آب نوشید.
_میتونم از مقرری ماهیانهام بدهیهام رو بدم. ماه پیش خرج یک دست لباس خواب شد و یک مهمونی.
_تو باید یاد بگیری که پولت را چطوری خرج کنی. تو باید بدانی که ما امسال نسبت به سال گذشته درآمد زیادی نداشتیم. من امروز خیلی جدی با «مایکل» صحبت کردم. دیگه کسی چیزی از ما نمیخره. ما تمام وقتمون رو صرف بالا بردن فروشمون کردیم. میدونی که این چقدر طول میکشه. جوانی من دیگه برنمیگرده. سی و هفت سالمه. سال دیگر موهایم به کلی سفید میشه. مسائل به آن خوبی که فکر میکردم پیش نرفت. فکر هم نمیکنم اوضاع از این بهتر بشه.
ایرن گفت: هرچی تو بگی عزیز دلم.
جیم گفت: ما باید صرفه جویی کنیم. هزینهها رو پایین بیاریم. به فکر بچهها باشیم. بذار باهات روراست باشم. من درباره پول و مخارج نگرانم. من از آینده مطمئن نیستم. اگر هر اتفاقی برای من بیفته بیمه هست. اما پولش زیاد دوام نمیاره.
به تلخی گفت: من سخت کار میکنم تا زندگی راحتی برای تو و بچهها آماده کنم. دوست ندارم ببینم که تمام نیرو و جوانیام برای پالتوهای خزدار، رادیو و لباس خواب دود میشه میره هوا.
ایرن گفت: خواهش میکنم جیم. ممکنه صدای ما رو بشنوند.
_کی صدای ما را میشنود؟ «اما» نمیتونه صدای ما رو بشنوه.
_رادیو.
جیم فریاد کشید: اه. حالم به هم خورد. تا حد مرگ از این دلشورههای تو حالم بد میشه. رادیو نمیتونه صدای ما رو بشنود. حالا تازه اگر صدای ما رو بشنود چی میشه. برای کی مهمه؟
ایرن از پشت میز بلند شد و به اتاق نشیمن رفت. جیم سمت در رفت و از همان جا سر او داد زد:
_چرا تو یک دفعه اینقدر خشک و مقدس شدی؟ چی تو را در عرض یک شب تبدیل به راهبهها کرد؟ تو جواهرات مادرت رو صاحب شدی قبل از اینکه آنها به وصیت او عمل کنند. تو یک سنت از پول آن رو که برای خواهرت در نظر داشت بهش ندادی. حتی زمانی که به آن پول نیاز داشت. تو زندگی «گریس هولند» رو سیاه کردی. اون موقع که پیش متخصص سقط جنین رفتی این خدا ترسی و پاک دامنیت کجا رفته بود. من هیچ وقت خونسردی تو رو فراموش نمیکنم. تو بار و بندیلت رو جمع کردی و برای انداختن آن بچه رفتی که انگاری داری برای تعطیلات به «ناسو» میری. هیچ جوری نمیتونی کار خودتو توجیه کنی.
ایرن برای چند دقیقه جلو جعبه نفرتانگیز خشکش زد. بدحال و خجالتزده. قبل از اینکه موسیقیها و صداها را خاموش کند دستش را روی دکمه رادیو نگه داشت. آرزو میکرد دستگاه قادر بود حرفی از سر محبت به او بزند. یا میتوانست صدای پرستار سوئینیها را بشنود. جیم همچنان از کنار در سرش فریاد میکشید. صدای رادیو رسمی و بیتفاوت بود:
_ در سانحهای که سحرگاه امروز در راهآهن توکیو رخداد بیستونه نفر کشته شدند. حریق در یک بیمارستان کاتولیک نزدیک «بوفالو» که محل نگهداری کودکان نابینا است توسط پرستارها مهار شد. دمای هوا چهلوهفت درجه است و رطوبت هشتادونه.
دیدگاهتان را بنویسید