جستجو پیشرفته محصولات

آن سال‌ها

نویسنده: مری گریم

ترجمه: رکسانا شکوهمند از تیم ترجمه‌ی انستیتو هنر داستان

📝 بچه که بودیم، هر سال وقتی سر و کله‌ی شهاب‌های برساوشی پیدا می‌شد که از دل آسمان می‌ریختند روی زمین، به پدر و مادرمان اصرار می‌کردیم تا اجازه بدهند تنهایی به کنار دریاچه برویم و یک دل سیر، آن‌ها را تماشا کنیم. هر سال هم مادر و پدرمان مخالفت می‌کردند و دست آخر، همه؛ یعنی من، پدر، مادر، خواهرم و هرکدام از دخترهای فامیل که با ما آمده بودند، لب ساحل باریکی که در انتهای راه باریکه‌ی پارکینگ قرار داشت، به تماشا می‌نشستیم. دریاچه، همیشه سیاه بود و آسمان از آن هم سیاه‌تر. اگر هم نسیمی می‌وزید و موجی روی آب می‌انداخت، حباب‌های خاکستری رنگی روی سطح دریاچه ظاهر می‌شد. تصویر رنگ‌های شاد لباس‌های تابستانی ما بر روی آب، طوری بود که انگار توی فیلمی قدیمی گیر افتاده بودیم. ما همان‌جا می‌نشستیم و منتظر می‌ماندیم تا شهاب‌سنگ‌ها یکی پس از دیگری از آسمان بالای سرمان عبور کنند.

درباره‌ی افسانه‌ی برادران برساوشی در دایره‌المعارف، چیزهایی نوشته بود. ولی ما اصرار داشتیم آن‌ها را خواهر هم بدانیم نه برادر. آب، موج برمی‌داشت و به صخره‌ها برخورد می‌کرد و گاهی همهمه‌ای مبهم و یا سر و صدای موتورسیکلت‌ها به گوش می‌رسید که با آن چراغ‌های ریزه میزه‌شان از شرق به غرب می‌رفتند. بعضی سال‌ها، به سختی ده یا بیست شهاب‌سنگ در آسمان به چشم می‌خورد؛ اما گاهی پیش می‌آمد که سیلی از شهاب‌ها به سمت پایین سرازیر می‌شد. انگار کسی مشتی سنگریزه برداشته بود و آن‌ها را روی آسمان می‌پاشید. این از نظر اسطوره‌شناسی بچه‌گانه‌ی ما، به معنای اتفاقی شگفت‌آور بود. ماجرایی هیجان‌انگیز که اگر خوش‌شانش بودیم، می‌توانستیم آن را با چشم خود ببینیم.

تابستان سالی که خواهر کوچکم به تازگی راه رفتن را یاد گرفته بود و می‌توانست صداهایی شبیه کلمات واقعی از خود دربیاورد، مادربزرگم نیز همراه ما به کلبه‌ی ساحلی آمد. به خاطر دارم که حتی اتاقی را هم به او اختصاص داده بودیم. اتاق وسطی با بخاری گوشه‌ی آن که هیچ‌وقت خدا روشن نبود. اصلا فکر کار گذاشتن بخاری در آن اتاق، از اولش هم احمقانه به نظر می‌رسید. چرا که ما همیشه درست وسط تابستان به کلبه می‌رفتیم و تمام روزهای گرم ماه آگوست، پیش روی‌مان بود. من چهار سال و نیمه بودم. دختر ارشد خانواده که هر وقت بحث غذا خوردن با چنگال و یا احوالپرسی مودبانه با غریبه‌ها پیش می‌آمد، دلم می‌خواست به همه ثابت کنم که از خواهرم بهترم! علاوه بر این، خیلی هم بهتر از او می‌دویدم. راستش، خواهرم به هیچ عنوان نمی‌توانست بدود. او نه می‌توانست سنگی را توی آب پرتاب کند و نه حتی می‌توانست گلی را بدون این‌که در مشت خود له کند، از شاخه بچیند. خواهرم، از عهده‌ی هیچ کاری برنمی‌آمد. هرچند که در کارهای یواشکی، حسابی استاد بود! مثلاً؛ هر روز عصر، وقتی مادربزرگ‌مان داشت چرت می‌زد، یواشکی وارد اتاقش می‌شد و پشت بخاری، جیش می‌کرد. مادربزرگم هم لام تا کام حرف نمی‌زد. شاید چون نمی‌خواست خواهرم را توی دردسر بیندازد. شاید هم از این کار نوه‌اش یک جورهایی خوشش می‌آمد. دلیل آن هر چه بود، مادربزرگم تمام عصرهای آن تابستان، زمین پشت بخاری را خشک کرد و تا روز آخر تعطیلات، حتی یک کلمه به مادرم نگفت.

کلبه‌ی ما، یکی از چندین کلبه‌ی متعلق به خانم “براون”[1] بود. او همیشه کتی خاکستری رنگ می‌پوشید و کلاهی مردانه به سر می‌گذاشت. خانم براون، در خانه‌ای آجری، روبه‌روی کلبه‌ها زندگی می‌کرد. باغچه‌ی کوچکی هم پوشیده از گل‌های بی‌شاخ و برگ و عجیب و غریب به رنگ پوست آدمیزاد داشت. خانم براون شق و رق، قدم برمی‌داشت و هر از گاهی میان راه، توقفی می‌کرد تا با عصای خود، سیخونکی به چیزی وسط چمن‌ها یا میان گل‌ها بزند. عادت خانم براون این بود که تنها با مادرمان صحبت کند و خیلی محترمانه، ما بچه‌ها و پدرمان را نادیده بگیرد. یادم می‌آید یک بار صبح زود وقتی یواشکی از کلبه بیرون زده بودم، به او برخوردم که داشت با جارو و ملاقه‌ی سوپ خوری، سنجاقک ریزه‌ها را از روی استخر، جمع می‌کرد. خانم براون به محض دیدن من، انگشتش را بالا برد و توی هوا نگه داشت. طوری که انگار می‌خواست رازی را با من در میان بگذارد. من هم منتظر شدم تا از این راز، سر در بیاورم. آسمان کاملا صاف و آبی بود؛ اما شبنم صبحگاهی که روی برگ درختان نشسته بود، طوری روی زمین چکه کرده و همه جا را خیس و نمناک می‌ساخت که انگار داشت باران می‌بارید. کتانی‌هایم هم حسابی خیس شده بودند. خانم براون همان‌طور که انگشتش را بالا نگه داشته بود، ملاقه‌ی پر از سنجاقک را توی قوطی خالی پودر قهوه ریخت و بعد، وقتی کارش تمام شد گفت:

-«دختری یا پسر؟»

من جواب این سؤال را خوب می‌دانستم؛ اما چیزی که گفتم باعث شد تا خانم براون هاج و واج نگاهم کند و من از این که توانسته بودم او را گیج کنم، حسابی کیف کردم.

ما بچه‌ها، هر روز صبح به دنبال خرید روزنامه برای پدرمان، روانه‌ی فروشگاه می‌شدیم. برای رسیدن به فروشگاه باید از میان علفزار، گذشته و از جاده‌ای درب و داغان، پایین می‌رفتیم که علف‌های هرز جابه‌جا از میان قلوه سنگ‌های کوچک و بزرگش روییده بودند. باید کلبه‌ها را هم پشت سر می‌گذاشتیم و به مجموعه‌ای دیگر از خانه‌های ویلایی می‌رسیدیم که فرق چندانی با کلبه‌های ما نداشتند؛ اما به طرز غیرمحسوسی به دردنخورتر به نظر می‌آمدند. ما از خیابان رد می‌شدیم و به یکی از حیاط‌ها می‌رفتیم تا موفق شویم بزی را که در آن‌جا زندگی می‌کرد، ببینیم؛ اما آن وقت صبح، هیچ خبری از بز نبود. مزرعه‌ای هم سر راه‌مان قرار داشت که پر بود از علف هرز، گل‌های وحشی و درختان کج وکوله‌ی بی شاخ و برگ. صدای برخورد دمپایی‌های لاانگشتی به کف پاهای‌مان، درست مانند صدای تیک‌تاک ساعت، ثانیه‌ها را برای‌مان می‌شمرد و بعد، به پارکینگ فروشگاه می‌رسیدیم. روزنامه‌ی “کلیولند”[2] را از میان روزنامه‌های غیر محلی “پورت کلینتون”[3]، “سانداسکی”[4] و “تولدو”[5]  انتخاب می‌کردیم و برای پرداخت پول آن، توی صف می‌ایستادیم. در مسیر برگشت از فروشگاه، آفتاب گرم‌تر از قبل می‌تابید و هوس یک آبتنی درست و حسابی را به جان‌مان می‌انداخت.

نام کلبه‌های ویلایی ما را گذاشته بودند “مجموعه کلبه‌های راکینگ چیر” [6]. چرا که خلیج انتهای جاده، “راکینگ چیر” نام داشت که به معنای صندلی گهواره‌ای بود. کسی چه می‌دانست شاید دلیل انتخاب چنین نامی برای خلیج، این بود که در ساحل آن، خمیدگی و پیچشی درست شبیه خمیدگی خاصی که در پایه‌ی صندلی گهواره‌ای به چشم می‌خورد، وجود داشت. به هر حال ما اسم ساحل خلیج راکینگ چیر را گذاشته بودیم ساحل سنگی، تا آن را از ساحل شنی تشخیص دهیم. ساحل شنی، از کلبه‌ها دور بود و تنها می‌شد با اتومبیل به آن‌جا رفت. ولی از کلبه‌ی ما تا ساحل سنگی، تنها ده دقیقه راه بود. حتی اگر حسابی لفتش می‌دادیم و تمام مسیر را آهسته قدم می‌زدیم، یا حتی وقتی که مجبور بودیم از وسط راه به کلبه برگردیم و حوله‌ی مخصوص شنایی را که جا گذاشته بودیم، بیاوریم و یا حتی وقتی سنگریزه‌ای توی صندل‌های‌مان گیر می‌کرد و مجبور بودیم یک لنگه‌پا بایستیم و آن را از ته صندل جدا کنیم. ما خود را به نوعی “صاحب” ساحل سنگی می‌دانستیم که در موازات جاده‌ی پنجاه و سه قرار داشت و به سمت غرب شبه جزیره می‌رفت. مردم معمولاً اتومبیل خود را لب قسمت آسفالت شده، پارک می‌کردند. طوری که دو تا از چرخ‌های آن روی جاده و دو چرخ دیگر آن روی زمین سنگی ساحل قرار می‌گرفت. مسیر ساحل از همان حیاطی می‌گذشت که بزی در آن زندگی می‌کرد و سر راه‌مان ممکن بود بزِ را هم ببینیم که طنابی دور گردنش بسته شده بود. میخی هم توی زمین فرو کرده و سر طناب را به آن گره زده بودند. بعد از آن، راه باریک پارکینگ قرار داشت و بعد، محوطه‌ی کاروان‌ها[7] که رأس منطقه‌ی “کاتابا پوینت”[8] را اشغال کرده بود. فضای میان کاروان‌ها که از بالای جاده دیده می‌شد تا ابد این سؤال را در ذهن ما به جای گذاشت که آخر کدام آدم عاقلی دور یک کاروان، گل اطلسی می‌کارد یا اطراف آن را با سنگ‌های رنگارنگ و پرچم‌های مینیاتوری آمریکا پر می‌کند؟ مگر کاروان، وسیله‌ای متحرک نبود که به طور موقت آن را توی محوطه، پارک کرده بودند؟

بعضی وقت‌ها داخل کاروان‌ها از بیرون دیده می‌شد و ما می‌توانستیم از پشت پنجره، نگاهی به وسایل درون آن بیندازیم. درون کاروان، چیزهایی شبیه میز، صندلی و وسایل عجیب و غریب دیگری به چشم می‌خورد که در آن فضای تاریک به راحتی قابل تشخیص نبودند.

مسیری که باید از کنار کاروان‌ها طی می‌کردیم، بسیار طولانی به نظر می‌رسید. به خصوص که تا این‌جای راه، حسابی گرمازده هم شده بودیم و با دیدن آب درخشان دریاچه که از دور پیدا بود، هر لحظه بر عطش‌مان افزوده می‌شد؛ اما این همه‌ی قسمت سخت ماجرا نبود. هر کدام از ما باید حوله‌ی مخصوص آبتنی‌اش را خودش حمل می‌کرد (حوله‌هایی با راه راه قرمز و سفید). به علاوه‌ی تیوب‌های شنا که زیر آفتاب داغ، کم‌کم شکل خود را از دست داده و انگار با هر قدم، سنگین‌تر می‌شد. حمل کردن بقیه‌ی وسایل مورد نیاز با مادرمان بود: شانه، زیرپیراهنی برای خواهرم (چون پوست خواهرم خیلی زود آفتاب سوخته می‌شد)، دستمال کاغذی، چسب زخم، حوله‌ی اضافه (برای وقتی که حوله‌ی کسی اتفاقی توی آب می‌افتاد و خیس می‌شد که همیشه هم این اتفاق می‌افتاد) و کلاه آفتابی خودش. یعنی پیش می‌آمد که کتابی، مجله‌ای چیزی هم برای خواندن بیاورد. راستش اصلاً فکر نمی‌کردیم که مادرمان به این جور چیزها احتیاج داشته باشد. چرا که تصور می‌کردیم در تمام مدت به ما که آب بازی می‌کردیم و فریادزنان از او می‌خواستیم تماشای‌مان کند، خیره شده و چشم از ما برنمی‌دارد.

بعضی وقت‌ها خاله و مادرم با هم لب ساحل می‌نشستند و گاهی حتی مادربزرگ‌مان هم با ما همراه می‌شد. مادربزرگ همیشه با ماشین به ساحل می‌آمد و بعد، زیر سایه‌ی تک درختی می‌نشست و پایه‌های صندلی خود را برای این‌که ثبات بیشتری داشته باشد و زمین نخورد، لای سنگ‌ها فرو می‌کرد. هیچ وقت هم پیش نمی‌آمد که لباس شنا به تن کند حتی تصورش هم برای ما سخت بود. در عوض، همان لباس گشاد گلدار همیشگی‌اش را به همراه جوراب‌های ساق بلند رنگ پا و کفش‌های سیاه بندی‌اش می‌پوشید.

ما می‌مردیم برای این‌که هفت روز کاملاً عین هم داشته باشیم. هر روز صبح از خواب بیدار شدن، صبحانه خوردن، رفتن به ساحل سنگی برای شنای صبحگاهی و پریدن توی استخر بعد از خوردن ناهار برای شنای عصرگاهی. شب‌ها نیز برای خرید بستنی شکلاتی یا وانیلی به بوفه‌ی بستنی فروشی پایین جاده، سر می‌زدیم که البته گاهی هم پررو می‌شدیم و ترکیبی از هر دو طعم را انتخاب می‌کردیم و به مسیرمان از میان پارکینگ جانبی به سمت صخره‌های “سانست”[9] ادامه می‌دادیم. بستنی یخی، آب می‌شد و قطره قطره روی مچ دست‌های‌مان چکه می‌کرد و ما در حالی که از لمس سرمای شیارهای آهکی که هزاران سال پیش، روی صخره‌ها شکل گرفته بود، به خود می‌لرزیدیم، به تماشای غروب آفتاب می‌نشستیم.

این، کار هر روز ما بود. گاهی حتی فکر می‌کردم ممکن است رد پایی از ما در مسیر، به جای مانده باشد که اگر عینک مخصوصی به چشم می‌زدی، می‌توانستی درخشش آن را روی زمین ببینی. اگر تصورم درست بود، تمام جاده‌های اطراف کلبه‌های راکینگ چیر مثل خورشید، وسط روز روشن، می‌درخشید.

اما مادرمان از ترس این‌که مبادا در طول هفته، حوصله‌مان سر برود، جوری ترتیب کارها را می‌داد که برنامه‌ی هر روز، متفاوت از روز قبل باشد. به این شکل که چهارشنبه یا اولین روز بارانی که پیش می‌آمد برای خرید به پورت کلینتون، نزدیک‌ترین شهر که بسیار هم کوچک بود، می‌رفتیم. ما بچه‌ها تمام طول سال را مشغول پس‌انداز پول توجیبی‌های‌مان در قلکی بودیم که شبیه صندوقچه‌ی گنج دزدان دریایی بود و روی میز تحریر من قرار داشت تا همه‌ی آن را در تعطیلات‌مان یک جا به باد بدهیم. پورت کلینتون قطعاً جاذبه‌های دیگری هم داشت. ولی ما به عشق مغازه‌ی ارزان فروشی “وول ورث”[10] بی‌خیال همه‌ی آن‌ها می‌شدیم: مغازه‌ای نیمه تاریک با کفپوشی که جیرجیر صدا می‌داد و ما می‌توانستیم از آن‌جا هر چه‌قدر که دل‌مان می‌خواست بادبادک، فرفره کاغذی، سرویس چای‌خوری اسباب‌بازی و کلی خرت و پرت دیگر بخریم.

جمعه، روز آخر تعطیلات بود که به فروشگاه “هی دی”[11] می‌رفتیم. کلبه‌ای کوچک که می‌شد کلی سوغاتی از آن خرید و بیشترشان هم شکستنی بود. رفتن به فروشگاه هی‌دی برای ما با آن قفسه‌های شیشه‌ای پر از جواهرات بدلی، ظرف‌های بلوری، عروسک‌های چینی، فانوس‌های برنجی، باد زنگ‌ها، سازهای مینیاتوری، عروسک‌های چوبی کلاه به سر و پلاک‌هایی که می‌شد از گردنبند خود آویزان کنیم، مثل مسافرت به پاریس یا نیویورک به حساب می‌آمد. هر سال، جنس‌های مغازه، همان بود و هر سال هم زن صاحب مغازه که ما فکر می‌کردیم اسمش هی‌دی است؛ اما بعدها فهمیدیم که بتی نام داشت، تظاهر می‌کرد که ما را به خاطر می‌آورد و بعد مثلاً از این‌که چه‌قدر بزرگ شده بودیم، تعجب می‌کرد. ما هم هر سال وسایل تزئینی زیادی می‌خریدیم که وقتی به خانه برگشتیم به عنوان یادگاری از تعطیلات تابستان، آن‌ها را روی میزهای خود بچینیم. حالا همه‌ی آن یادگاری‌ها به کلی از بین رفته‌اند و از آن‌جایی که نمی‌توانم باور کنم که خودمان با دست خود، آن‌ها را دور انداخته باشیم، پس، از بین رفتن‌شان احتمالاً به تدریج و در طول زمان رخ داده است. بلایی که معمولا به مرور زمان بر سر وسایل ظریف و شکستنی می‌‌آید، آن هم وقتی که اصلاً حواس‌مان نیست یا فراموش کرده‌ایم که حواس‌مان باشد.

تابستان سالی که من سیزده ساله بودم و خواهرم ده ساله، مادرمان برنامه‌ای شبیه مراسم دختر شایسته‌ی آمریکا ترتیب داد. دخترخاله‌های‌مان که همراه‌مان آمده بودند، به علاوه‌ی دخترهای دو کلبه پایین‌تر نیز در برنامه شرکت کردند. پدر و مادر ما بچه‌های فامیل و دخترهای همسایه،  به همراه خانم براون هم تماشاچیان برنامه به حساب می‌آمدند. به علاوه‌ی یک مشت پسر شلوغ و پر سر و صدا که دائم سوت می‌زدند و تشویق‌مان می‌کردند. ظاهراً، تصور مادرمان از مسابقات دختر شایسته‌ی آمریکا بسیار ساده‌تر از آن چیزی بود که واقعیت داشت. به این شکل که بخش رقابت در لباس‌های شنا به صورت کامل حذف شده بود. هرچند که ما هر روز یکدیگر را در لباس شنا می‌دیدیم. خبری از رقابت لباس‌های مجلسی هم نبود. همین‌طور اثری از جوایز فرعی مثل جایزه‌ی خوش برخوردترین بانوی مسابقات هم دیده نمی‌شد. در حقیقت، تمام مراسم در بخش‌هایی که به نظر مادرم ضروری می‌آمد، خلاصه شده بود: مسابقه‌ی استعداد‌یابی و مصاحبه که آن هم توسط خودش برگزار می‌شد.

خواهرم که مثل فرشته‌ها سفید و مو طلایی بود، یکی از همان حوله‌های راه‌راه سفید و قرمز را مانند شنلی به تن داشت و بعد از خواندن ترانه‌ی “دوچرخه‌ای برای دو نفر” به شکلی حماسی، به عنوان برنده‌ی مسابقات انتخاب شد. من که سعی می‌کردم نارضایتی‌ام را از برنده نشدن، مخفی نگه دارم، شروع کردم به خودخوری: مگر من خواهر بزرگ‌تر نبودم؟ مگر غیر از این بود که پسرها مرا بلندتر تشویق کرده و مثل پرنده‌های دیوانه برایم سوت کشیده بودند؟

مادرم با هنرمندی هر چه بیشتر، از یک ورقه‌ی نازک حلبی، تاجی ساخته و آن را با یکی از گردنبندهای خودش تزئین کرده بود تا به این شکل، کاردستی‌اش جلوه و درخشش بیشتری داشته باشد. من هم بعد از خوردن یک عالمه شربت گیلاس (آلبالو) تصمیم گرفتم به جماعت پسرهای آن طرف استخر بپیوندم تا همه‌ی دق دلی‌ام را سر یکی دیگر از اعضای گروه خالی کنم. ریکی، پسرک بیچاره‌ای که تصمیم گرفتیم برای همیشه او را موش خبرچین کثیف، صدا کنیم.

…………………………………..

سیزده ساله بودم و چیزی درونم در حال تغییر بود. چیزی درون سرم یا بیرون از آن. انگار اتفاقات عجیب و غریبی توی سرم در حال رخ دادن بود. تازه دو هفته بود که همراه مادرم به آرایشگاه رفته و موهایم را کوتاه کرده بودم. آرایشگر، زنی بود به نام “تاونی”[12] و بعد از مادرم، اولین کسی بود که موهایم را کوتاه می‌کرد. صندلی آرایشگاه به صورت خودکار بالا و پایین می‌رفت و همین مرا می‌ترساند. به محض نشستن روی صندلی، آرایشگر مرا مثل فرفره به سمت آینه چرخاند و روپوشی صورتی رنگ و بدون آستین، تنم کرد. مادرم آهسته در گوش تاونی گفت:

– «فقط یکم می‌خواد مرتب بشه.»

 تاونی طوری سرش را تکان داد که یعنی خیال‌تان راحت باشد.

سپس بر خلاف انتظارم، مادرم گفت که باید چیزی را از خانه بردارد و مرا همان‌جا گذاشت و رفت. نگاه من و تاونی که قیچی خود را بالا نگه داشته بود، توی آینه به هم گره خورد و من گفتم:

-«می‌خوام موهامو کاملاً کوتاه کنید.»

طبق قوانین آرایشگری، تاونی هم مجبور شد چیزی را که از او خواسته بودم بی چون و چرا روی سرم پیاده کند. هرچند که باید حدس می‌زد احتمالاً منظور مادرم از “یکم مرتب کردن” این نیست که بیست سانتی‌متر از موهایم کوتاه شود.

به این ترتیب تا برگشتن مادرم به آرایشگاه، به غیر از چتری‌هایم، قسمت بلندی در موهایم باقی نمانده بود. تاونی دو رشته از موهایم را در کنار گوش‌هایم طوری پوش داده بود که شبیه خط ریش به نظر می‌آمدند. حالا گردنم که شدیدا می‌خارید، انگار از بند چیزی سنگین رها شده بود.

……………………..

وقتی بچه بودیم، مجبورمان می‌کردند تا ساعتی بین ناهار و شنای بعدازظهرمان استراحت کنیم که مبادا توی استخر، عضلات‌مان از خستگی بگیرد و غرق شویم. البته برای ما خیلی روشن نبود که گرفتگی عضلات چیست و چگونه ممکن است منجر به مرگ شود. احتمالاً این تنها بهانه‌ای بود تا مادرم که از سر و صدا و تقاضاهای پشت سر هم ما به ستوه آمده بود، ساعتی استراحت کند. کمی که بزرگ‌تر شدیم، به جای استراحت و چرت زدن، مجبور به رعایت “ساعت سکوت” می‌شدیم. در این مدت، کتاب خواندن، آزاد بود و مانعی نداشت؛ اما تمام فعالیت‌های پر سر و صدای دیگر-حتی برداشتن یک بسته مداد شمعی که ترق و توروق صدا می‌داد- قدغن اعلام شده بود. وقتی سیزده ساله شدم و خواهرم ده ساله، کم‌کم حالی‌مان شد در آن یک ساعت که قرار بود از غرق شدن نجات‌مان دهد، به شکلی خود را سرگرم کنیم تا توی دست و پا نباشیم؛ اما اتفاق عجیب و غریبی که داشت توی سرم رخ می‌داد باعث شده بود تا دیگر دلم نخواهد دور و بر خواهرم یا دخترخاله‌هایم بپلکم. به همین دلیل ساعت‌های زیادی را پشت کلبه‌ها برای خودم می‌چرخیدم و وقت می‌گذراندم. آن پشت، چیزی به غیر از سنگریزه و بند رخت‌هایی که ساکنان کلبه‌ها لباس شنا و حوله‌های خود را روی آن‌ها پهن می‌کردند، پیدا نمی‌شد. بعد از تمام شدن محوطه‌ای که با سنگریزه‌ها پوشیده شده بود، همان کلبه‌های ویلایی به درد نخور قرار داشت که با نرده‌هایی سفید رنگ و کوتاه از کلبه‌های ما جدا شده بودند. نرده‌های سفید رنگ باعث می‌شدند آدم فکر کند محوطه‌ی درون آن‌ها جایی خارق‌العاده و مخصوص به حساب می‌آید؛ اما بر خلاف آن حصار که وجودش اصلا ضرورتی نداشت، حیاط کلبه‌ها، درب و داغان به نظر می‌رسید. طوری که انگار هیچ‌کس هیچ‌وقت به آن رسیدگی نمی‌کرد. اصلاً ارزش نداشت که آدم از چنین حیاطی محافظت کند. سنگریزه‌ها تا وسط چمن‌ها پیشروی کرده بودند و احتمالاً این مسأله، کار چمن زنی را دشوار کرده بود. چون چمن‌ها دست کم به اندازه‌ی طول ساق پای آدمیزاد رشد کرده و بالا آمده بودند. چیزهای به درد نخوری هم توی حیاط به چشم می‌خورد: یک سطل حلبی، چرخ دوچرخه و یک عروسک بدون لباس که بدون هیچ نظم و ترتیب خاصی روی زمین افتاده بودند. انگار کسی آن سر حیاط ایستاده و آن‌ها را بی‌هوا پرت کرده بود. این‌که هر کدام از این خرت و پرت‌ها کجا روی زمین فرود بیایند، بستگی به قدرت بازوی کسی داشت که آن‌ها را پرتاب کرده بود.  من، دور و بر بند رخت‌ها ول می‌چرخیدم و توی کلبه‌ها سرک می‌کشیدم تا بلکه چیزی پیدا کنم بی آن‌که حتی بدانم دنبال چه می‌گردم.

……………………..

آن سال، دو تا از دخترخاله‌های‌مان هم با ما آمده بودند: ژانت[13]و سندی[14] که از دیدن‌شان ذوق خاصی داشتیم. چرا که نسبت به بقیه‌ی دختر خاله‌ها، دورتر از ما زندگی می‌کردند و بنابراین به ندرت آن‌ها را می‌دیدیم. سندی و ژانت هر دو به کلاس باله می‌رفتند و در طول مدت تابستان، هر روز مسیر خانه تا استخر را پیاده طی می‌کردند. برای همین هم حسابی برنزه می‌شدند. هر دو دوست پسر داشتند. حتی آن یکی که فقط دوازده سالش بود و بلد بودند که چه‌طور آفتاب بالانس بزنند. هیچ کدام از این‌ها برای من و خواهرم قابل دسترسی نبود. ما به طرز محسوسی با آن‌ها فرق داشتیم. نه بلد بودیم آفتاب بالانس بزنیم، نه باله می‌رقصیدیم و نه حتی می‌توانستیم برنزه کنیم. چون مادرم به شدت با این کار مخالف بود. علاوه بر این‌ها تا شانزده سالگی حق نداشتیم با کسی رابطه‌ی عاطفی برقرار کنیم. ژانت و سندی بر خلاف ما لباس شنای دو تکه می‌پوشیدند که بی شباهت به مایوی دو تکه زنانه نبود. حالا اسمش را هر چه بگذاریم، چه لباس شنا چه مایوی زنانه، ناف‌شان را می‌شد دید. الان متوجه منظورم شدید یا باید بیشتر توضیح بدهم؟!

قرار بود آخر همان تابستان، دبیرستانی شوم. آن طور که توی دفتر خاطرات همان سال نوشته بودم، تصمیم داشتم “اشتقاق”[15] را به عنوان رشته‌ی تحصیلی خود انتخاب کنم. هرچند خودم هم دقیق نمی‌دانستم که اشتقاق به چه معناست. با خودم فکر می‌کردم این رشته احتمالا نوعی فلسفه است که پرده از تمام اسرار عالم آفرینش برمی‌دارد. آن موقع‌ها، همیشه دنبال این بودم که چون و چرای هر چیزی را کشف کنم و به معنای پنهان پشت این جهان رنگارنگ قانونمند آشفته پی ببرم. یادم می‌آید قبل از این‌که وارد کودکستان شوم، مادرم مثل همه‌ی مادرها برایم توضیح داد که در این جهان، اتفاقات “بدی” رخ می‌دهد و آدم‌های “بدی” هم هستند (در واقع مردان بدی هستند) که باید حواسم را جمع کنم و به آن‌ها نزدیک نشوم؛ اما هیچ وقت دلیل توصیه‌هایش را برایم توضیح نداد. تابستان نه سال بعد، با وجود تمام آن سخنرانی‌های مدرسه کاتولیک‌مان درباره‌ی خیر و شر، هنوز هم دلیل صحبت‌های مادرم برایم روشن نشده بود. من بدجور دلم می‌خواست هر طور شده از آن اتفاقات بدی که مادرم از آن‌ها حرف زده بود، سر در بیاورم. حتی به این قیمت که خودم مجبور باشم آن‌ها را تجربه کنم.

شبی که مسابقات دختر شایسته تمام شد، من، خواهرم و دخترخاله‌های‌مان به همراه خاله و مادرمان به دکه‌ی بستنی فروشی رفتیم. یک مشت بچه‌ی بی سر و پا هم آن دور و بر بودند که به خاطر حضور خاله و مادرمان جرأت نکردند به ما نزدیک شوند. کوچک‌تر که بودیم، من و خواهرم همیشه آرزو می‌کردیم که ای کاش ژانت و سندی، خواهر ما بودند؛ اما حالا هنوز نیمی از تعطیلات هم نگذشته بود که دیگر نمی‌توانستم حضورشان را تحمل کنم. آن خنده‌های شیطنت‌آمیز، آن تنه زدن‌ها و آن‌طور که همدیگر را وسط خیابان هل می‌دادند، همه و همه مرا خسته کرده بود. برای همین به خواهرم نگاه کردم تا به او بفهمانم چه‌قدر از این مسخره بازی‌ها بدم می‌آید؛ اما خواهرم مرا ندید. حالا او و سندی طوری دست در دست هم راه می‌رفتند که انگار دارند روی ابرها قدم برمی‌دارند.

کمی جلوتر تابلوی بستنی فروشی که با نورهای صورتی، سبز و آبی، روشن شده بود، قرار داشت. مادرم جلو رفت و از ما خواست ساکت باشیم تا بتواند سفارش همه‌ی بچه‌ها را بشنود. توی دکه، صاحبان بستنی فروشی از این‌که باید صبر می‌کردند تا معلوم شود ما از بین طعم‌های شکلاتی، وانیلی و توت فرنگی، کدام را انتخاب می‌کنیم، حسابی حوصله‌شان سر رفته بود.

من لباسی کاملاً جدید به تن کرده بودم. شلوارک و بلوزی با راه راه‌های افقی که فکر می‌کردم  مرا حسابی خوش تیپ نشان می‌دهد. آن موقع، تازه شروع کرده بودم به خواندن مجلات مخصوص نوجوانان و فکر می‌کردم هر عکس و تصویری مانند گزارشی مستند، پنجره‌ای رو به دنیایی جدید است. جایی که همیشه یک پنکه وجود دارد تا موهایت را در هوا افشان کند یا لبه‌ی دامنت را خیلی نرم و آهسته بالا بزند.

تیپ جدیدم، ترکیبی از قرمز و آبی نفتی بود که فکر می‌کردم از آن دست لباس‌هایی است که دختران مجلات نوجوانان، آن‌ها را برای پوشیدن انتخاب می‌کنند. همان لباسی که باعث می‌شد مرا از دنیای معمولی اطرافم جدا کند و به جای دیگری ببرد. البته به شرطی که خواهر و دخترخاله‌هایم دور و برم را نگرفته بودند و مادرم هم آن‌جا نبود تا پول بستنی قیفی‌هایی را که چکه می‌کرد، حساب کند. بعد از پرداخت پول، مادرم مرا صدا زد تا سینی بستنی‌ها را از روی پیشخوان بردارم و روی میز فضای باز دکه بگذارم. خانمی که پشت پیشخوان دکه ایستاده بود، سینی را به طرف من هل داد و گفت:

– «بیا عزیزم.»

من با دقت تمام، تلاش می‌کردم تا سینی بستنی‌ها و دو بستنی قیفی دیگر را که در سینی جا نشده بود،  طوری توی دو دستم نگه دارم که همگی سالم بمانند. مادرم گفت:

-«مواظب باش کاتلین.»

زن پشت پیشخوان، فشار بیشتری به سینی آورد تا مطمئن شود که آن را زمین نمی‌اندازم و بعد گفت:

-«اوه عزیزم! فکر کردم پسری با اون موهات.»

و رو به من چشمکی زد:

-«البته یه پسر تو دل برو!»

من هم در حالی که گونه‌هایم گر گرفته بود، سینی بستنی‌ها را گرفتم و به طرف میز بردم. احساس غریبی بود؛ آمیزه‌ای از احساس گناه و افتخار. هرچند که اصلاً نمی‌دانستم برای چه باید سرزنش می‌شدم و یا به چه چیزی افتخار می‌کردم.

فردای آن روز، از ژانت، دخترخاله‌ی چهارده ساله‌ام که در آفتاب بالانس زدن استاد بود، پرسیدم که آیا فکر می‌کند موهایم بیش از اندازه کوتاه هستند. یادم می آید که هر دو، لب ساحل روی حوله‌های خود دراز کشیده بودیم. او لباس شنای دو تکه چهارخانه قرمز و سفیدش را به تن داشت و من لباس شنای معمولی راه‌راه آبی و سفیدم را پوشیده بودم. صخره‌های ساحل، داغ بود و دریا آرام و روی امواجی که تا حاشیه‌ی ساحل می‌آمدند، کف زیادی دیده نمی‌شد. ما تازه ساندویچ‌های خود را خورده بودیم که البته این هم یکی دیگر از برنامه‌های همیشگی مادرم بود. یک ساعت شنا، یک ساعت استراحت و خوردن ساندویچ، سپس دوباره برگشتن به دریا تا زمانی که وقت ناهار درست کردن فرا برسد. ماندن لب ساحل بدون حضور مادرم، محال بود و ما مجبور بودیم همراه او به کلبه برگردیم.

– «فکر کنم یکم کوتاهه. حتی موهای ریکی؛ موش خبرچین کثیفم از موهای تو بلندتره!»

حالا هر دو داشتیم ستونی از سنگ، روی حوله‌های شنای خود می‌ساختیم. ژانت از این‌که ایده‌ی خاصی را برای چینش سنگ‌ها انتخاب کند، خوشش می‌آمد. مثلاً آن سال تصمیم گرفته بود تنها سنگ‌هایی را که شبیه هات‌داگ بودند، جمع کند و روی هم بچیند. ولی من آن‌ها را از روی رنگ و حسی که از دست گرفتن‌شان به من منتقل می‌شد، انتخاب می‌کردم. ژانت، تکه سنگی را برداشت و پیش چشمانم بالا گرفت. بعد هر دو، سر تکان دادیم. نه، این یکی اصلاً شبیه هات داگ نبود.

-«البته خوب شد که از شر اون موهای دم اسبی، خلاص شدی. یه جورایی بچگونه بود.»

من از این حرف دخترخاله‌ام ناراحت شدم. ولی نمی‌توانستم جوابش را بدهم. هر چه باشد، ژانت دختری بود که توی همین سن و سال کم توانسته بود دوست پسری درست و حسابی برای خودش پیدا کند. بنابراین تنها کاری که از دستم بر می‌آمد این بود که از گوشه‌ی چشم، براندازش کنم تا ببینم چه چیزی توی وجود او هست که باعث شده دوست پسری به درد بخور پیدا کند.

ژانت، موهایی روشن و متمایل به سرخ، گونه‌هایی برجسته و لب‌هایی غنچه داشت. چشم‌هایش نیز با این‌که کوچک بودند؛ اما وقتی لبخند می‌زد، به شکل دو خط باریک آبی رنگی روی صورتش می‌درخشیدند. بعدازظهر آن روز، لباس شنای خود را درآوردم و قبل از این‌که لباس‌هایم را به تن کنم، زیر نور کم رمق حمام کلبه، به تصویر خودم توی آینه خیره شدم. به صورت کشیده‌تر و لاغرترم و به ابروهای در هم رفته و چهره‌ی زمختم.

………………………….

وقتی ده سالم بود، تمام یک هفته‌ی تعطیلات را در داستانی که از خودم ساخته بودم، سر می‌کردم. توی این داستان، من شاهزاده‌ای بودم که در دریا زندگی می‌کردم (منظورم همان دریاچه‌ی خودمان بود. ولی خب دریا قشنگ‌تر به نظر می‌رسید.) توی تخیلاتم، نام دریایی‌ام “دارنا”[16] بود: کسی که زیر لایه‌ی سبز آبی دریاچه زندگی می‌کرد. خواهر و دخترخاله‌هایم خدمتگزاران بی چون و چرای من بودند و حوله‌هایی هم که روی صخره‌ها پهن می‌کردیم، شنل‌های سلطنتی به حساب می‌آمدند. وقتی پای‌مان به آب می‌رسید، من مثل همه‌ی بچه‌ها شیرجه می‌زدم و از زیر آب، مشتی شن و ماسه بیرون می‌کشیدم و تظاهر می‌کردم که صابونی در دست دارم. بعد ادای کوسه‌ها را در می‌آوردم؛ اما زندگی دوگانه‌ای درون من در جریان بود. از طرفی، دختر بچه‌ای معمولی بودم که مادرش او را از دور تماشا می‌کرد و مواظبش بود و پدرش در عمق کم آب دریا ایستاده و به افق خیره شده بود. (پدرم هیچ وقت شنا نمی‌کرد.) در عین حال دارنا بودم. کسی که می‌توانست ماهی‌ها را از عمق آب فرا بخواند و به امواج دستور بدهد تا بالا آمده و تمام جاده را بپوشانند.

شب‌ها، دارنا روی تخت دو نفره‌ای که روبه‌روی تخت خواهرم بود، کنار من دراز می‌کشید و تصور می‌کرد یا به یاد می‌آورد که چه‌طور روی ماسه‌های ساحل رقصیده بود. چه‌طور بر قایقش سوار شده بود که روی صندلی‌هایش را با بالشتک‌های نرم و زیبا پوشانده بودند و خرگوش‌ها، حیوان مورد علاقه‌ی من در آن زمان، چطور برایش پارو زده بودند؛ اما هیچ‌کس به غیر از من از وجود او خبر نداشت.

من، دارنا را سال بعد هم احضار کردم و سپس در اولین روز از تعطیلات دوازده سالگی، وقتی توی دریاچه مشغول شنا بودیم، سعی کردم او را دوباره در دل خود جا بدهم. اول، پریدم توی آب و دور خودم چرخی زدم. بعد انگشتانم را تند تند تکان دادم و روی آب، خطی از حباب درست کردم؛ اما نشد. دارنا جلو نیامد.

حالا در سیزده سالگی، در تمام طول ساعتی که قرار بود به مادرمان کمی استراحت بدهیم، من مدام به او فکرمی‌کردم. خواهرم هم واقعاً خوابیده بود که بعداً سر همین قضیه، حسابی دستش انداختیم و دخترخاله‌هایم هم داشتند موهای همدیگر را می‌بافتند. مادرم بیرون از کلبه روی تخت آویز مسافرتی دراز کشیده و چشم‌هایش را با کلاه حصیری‌اش پوشانده بود. کتابی هم روی قفسه‌ی سینه‌اش قرار داشت. من هم از فرصت استفاده کردم و دزدکی میان بند رخت‌های پشت کلبه سرک کشیدم. طوری که انگار جاسوسی چیزی هستم. آفتاب، داغ بود و سوزان. از جایی که ایستاده بودم، آشپزخانه‌ی آخرین کلبه که روبه‌روی کلبه‌ی ما قرار گرفته بود، دیده می‌شد. روی میز آشپزخانه، پاکت شیری دقیقاً از همان نوع شیری که ما می‌خریدیم، قرار داشت. فنجان کوچکی هم کنار آن به چشم می‌خورد. بالاتنه‌ی لباس شنای دوتکه‌ای روی لبه‌ی صندلی نیز آویزان بود. حیاط هم به شکلی به هم ریخته‌تر از قبل به نظر می‌رسید.

وقتی دور و برم را خوب نگاه کردم، نتوانستم تشخیص دهم چه چیزی به خرت و پرت‌های حیاط اضافه شده است. بعد، محوطه‌ی سنگریزه‌ها را تا انتها رفتم تا از آن‌جا به جاده‌ای که به سمت شهری کوچک می‌رفت، نگاهی بیندازم. جاده، صاف و هموار بود و من می‌توانستم بخش‌هایی را که به نظر می‌آمد خیس باشند، به چشم ببینم. هرچند که پدرم قبلاً به من گفته بود این بخش‌های خیس، چیزی جز سراب نیست. نقش‌هایی توهمی که ظاهراً وقتی آدم توی بیابان از تشنگی در حال مردن است، می‌بیند.

آن سال هم، مثل هر سال کارهای همیشگی را تکرار کردیم. سفری به پورت لند، تیپ زدن و رفتن به رستورانی شیک برای یک وعده شام، تماشای غروب آفتاب و کارت بازی بعد از شام، دور میز آشپزخانه. یکی از شب‌های تعطیلات، مادرم مثل همیشه ماهیچه‌ی کبابی درست کرد. هرچند که هیچ کدام‌مان واقعاً این غذا را دوست نداشتیم و شبی دیگر هم برای دسر، یک جور پای خامه‌ای یخ زده داشتیم. از این جور چیزها که مادرم هرگز وقتی توی خانه‌ی خودمان بودیم، از بیرون نمی‌خرید. من، خواهر و دخترخاله‌هایم شنا می‌کردیم، به سر و صورت هم آب می‌پاشیدیم و از بالای سکوی شیرجه، با سر می‌پریدیم توی استخری که به طرز خطرناکی کم عمق بود. بعد، کتاب‌های‌مان را می‌خواندیم و تمام پول‌های قلک‌های‌مان را به باد می‌دادیم. عصرها، پدر و مادرمان به همراه خاله و مادربزرگ‌مان روی صندلی‌های فلزی حیاط می‌نشستند و ما را نگاه می‌کردند که توی چمن‌ها دنبال هم می‌دویدیم، پروانه شکار می‌کردیم و وقتی غروب می‌شد، همدیگر را صدا می‌کردیم تا کنار هم به تماشای آسمان بنشینیم.

هیچ چیز نسبت به سال‌های قبل تغییر نکرده بود. هیچ چیز و این مسأله، بعضی روزها مرا خوشحال می‌کرد و بعضی روزها باعث می‌شد حسابی کفری شوم. خیلی دلم می‌خواست کسی را به خاطر شکافی که در ذهنم ایجاد شده بود، سرزنش کنم. شکافی که هر لحظه، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و وجودم را پاره‌پاره می‌کرد. در آخرین روز تعطیلات، احساس دوگانه‌ای در ما به وجود آمده بود. از طرفی دل‌مان می‌خواست تا ابد همان‌جا بمانیم. تمام روزهای گرم تابستان را شنا کنیم و تا آخر عمر در حالی که موهای‌مان نم دریا را با خود داشت، لباس‌های شنای خود را از تن در نیاوریم. از طرف دیگر، دوست داشتیم به خانه برگردیم. توی تخت‌های گرم و نرم خودمان بخوابیم و استراحت کنیم. سگ‌های‌مان را از لانه‌های‌شان در بیاوریم و توی خیابان بدویم و به دیدن دوستان‌مان برویم. دوستی که همسایه‌مان بود، دوستی که با خانواده‌اش در انتهای خیابان زندگی می‌کرد و دوست دیگرمان با آن برادر اعصاب خردکن‌اش.

آن روز با حال و هوای عجیبی به طرف ساحل قدم می‌زدیم. طوری که انگار داشتیم عقل خود را از دست می‌دادیم. حالا حتی سنگریزه‌هایی که کف دمپایی‌های‌مان گیر می‌کردند نیز دوست‌داشتنی و عزیز بودند. دریاچه هم از همیشه آبی‌تر و درخشان‌تر به نظر می‌رسید. وقتی به ساحل سنگی رسیدیم، حوله‌های‌مان را پهن کردیم و روغن برنزه کردن پوست را به تن‌مان مالیدیم. صخره‌ها به قدری داغ بودند که نمی‌شد به آن‌ها دست زد. آب دریاچه هم صاف و درخشان به نظر می‌رسید. تنها هر از گاهی موج‌های کوچکی روی شن‌های ساحل، بالا می‌آمد. ما باز هم شنا کردیم و به سر و روی همدیگر آب پاشیدیم و پریدیم وسط تیوب‌های بادی و دوباره ادای کوسه‌ها و پری‌های دریایی را درآوردیم. حتی خواهرم توانست از دست مادرم در برود و بدون زیرپیراهنی بپرد توی آب و از آن‌جایی که روز آخر تعطیلات بود، مادرم به خود زحمت نداد او را مجبور کند تا از آب بیرون بیاید. کمی مانده به ناهار، وقتی می‌دانستیم که دیر یا زود خاله و مادرمان از لب ساحل، صدای‌مان می‌کنند و ما باید به ناچار از دریاچه دل بکنیم، تیوب‌های بادی خود را به شکل عرشه‌ی کشتی، کنار هم قرار دادیم و با شکم، روی آن‌ها ولو شدیم و در حالی که می‌توانستیم با انگشتان پای خود، کف دریاچه را احساس کنیم، خود را به دست امواج سپردیم…

………….

بعد از گذشت تمام این سال‌ها هنوز هم می‌توانم شن و ماسه‌ی کف دریاچه را زیر انگشتان پای خود احساس کنم. هنوز هم می‌توانم بالا و پایین رفتن روی موج‌ها و گرمای تیوب‌های لاستیکی را احساس کنم که مانند پوست حیوانی گرم و زنده بود. ما پشت به ساحل، روی تیوب‌ها دراز کشیده بودیم و در حالی که زانوها و آرنج‌های‌مان به آهستگی باز و بسته می‌شدند، تظاهر می‌کردیم نه ساحلی وجود دارد و نه مادرمان که صدای‌مان کند. هیچ‌چیز و هیچ‌کس نبود که از ما بخواهد دریاچه را ترک کنیم. تنها، آب بود و آب و این دشت پهناور آبی که پیش روی ما گسترده شده بود. ژانت، دستمال گلداری به سرش بسته بود که تقریباً همرنگ آسمان به نظر می‌رسید. مرغان دریایی کمی دورتر توی هوا می‌چرخیدند و به سمت آب، شیرجه می‌زدند که این حرکت یعنی ماهی مرده‌ای روی سطح آب پیدا شده بود. من به بقیه نگاهی انداختم؛ به خواهر و دخترخاله‌هایم. صورت خواهرم با پلک‌های نیمه‌باز، گونه و بینی آفتاب سوخته، خواب‌آلود به نظر می‌رسید. سندی داشت با حلقه‌ی توی انگشتش بازی می‌کرد. ژانت در حالی که دنباله‌ی موهایش توی آب، موج می‌خورد، دستانش را روی تیوبش گذاشته و صورتش را به آن‌ها تکیه داده بود. بعد منتظر شدم تا کسی چیزی بگوید؛ اما هیچ کدام‌شان حتی نگاهی به من نکردند. انگار چیزی بود که آن‌ها از آن خبر نداشتند. حتی خودم هم نمی‌دانستم که آیا می‌خواهم زندگی جور دیگری باشد یا نه. اگر هم می‌خواستم، آیا واقعاً از ته دل بود؟ آیا واقعاً اشتیاقش را داشتم؟… جوابی نداشتم؛ اما خوب می‌دانستم که اتفاقی در راه است… چیزی برای همیشه داشت تغییر می‌کرد.

منبع: هفته نامه نیویورکر

 

[1] Brown

[2] cleveland

[3] Port Clinton

[4] Sandusky

[5] Toledo

[6] Rocking Chair

[7] Caravan: نوعی وسیله‌ی نقلیه شبیه مینی‌ون که اسباب و وسایل ساده‌ای در آن قرار دارد و برای سفرهای طولانی مدت از آن استفاده می‌شود

[8] Catawba Point

[9] Sunset

[10] Wool Worth

[11] Heidi

[12] Tawny

[13] Janet

[14] Sandy

[15] واژه‌شناسی

[16] Darena

دیدگاهتان را بنویسید