نویسنده: حجت بامروت
مرد گوشش را به سمت صدا چرخاند. قاشق را توی سینی گذاشت. پرسید:
– «جایی می خوای بری؟»
زن كیفش را از روی سرامیک برداشت و روی مبل گذاشت. همانطور كه به سمت دستشویی می رفت، گفت:
– «دارم میرم دنبال فرشته.»
و بعد یک پایش را روی دمپایی گذاشت، بدنش را كش آورد و شیر آب را باز كرد. مرد با سینی غذا ایستاد.
– «مگه ساعت چنده؟»
زن بی آنكه حوله را از جالباسی بردارد، دستانش را روی حوله كشید.
– «بارون داره مییاد عزیزم. میترسم سرما بخوری.»
مرد بااحتیاط به سمت آشپزخانه رفت. با دست چپ میز را لمس كرد و سینی را گذاشت روی میز. همانطور كه دستش را روی دیوار میكشید، خودش را به دستشویی رساند. شیر دستشویی چكه میكرد. مرد دستش را دراز كرد اما در را لمس نكرد. با عصبانیت گفت:
– «دوباره شروع كردی؟»
– «من اینجام عزیزم.»
مرد برگشت. اما زن آنجا نبود. خطاب به قاب عكس میخ شده به دیوار كه دو غواص جنگ را سر تا پا گلی نشان میداد، گفت:
– «یك هفته است به فرشته قول دادم پنجشنبه بعد از مهد ببرمش پارک. ندیدی طفلكی وقتی صبح داشت میرفت با چه ذوق و شوقی به من یادآوری كرد!»
و خطاب به خودش گفت:
– «این شیر آب چرا چكه می كنه؟»
همین كه زن خواست چیزی بگوید، مرد رفت توی دستشویی. زن آخرین دكمهی مانتواش را بست. موهایش را از زیر مانتو بیرون كشید و با گیرهای كه در دهانش نگه داشته بود، بست. تلفن بیسیم را برداشت. رفت سراغ كیفش. بعد از كمی گشتن، دفترچهاش را پیدا كرد و ورق زد. وقتی صفحهای كه میخواست را پیدا كرد، نشست روی مبل. شماره گرفت. چند ثانیهای تلفن را به گوشش چسباند. زیر لب چیزی گفت. تلفن بیسیم را برانداز كرد و دوباره شماره گرفت. به سمت آشپزخانه كه میرفت داخل دستشویی را نگاه كرد.
– «یه لحظه گوشی! ببخشین!»
و گوشی را چسباند به شكمش.
– «پا تو آب بكش بعد بیا بیرون. سلام خانوم درخشان. من مادر فرشتهام. داشتم میآمدم دنبال فرشته…»
مرد كه داشت شیر آب را سفت میكرد سرش را بالا گرفت و با صدای بلند كه در دستشویی پیچید گفت:
– «به كی زنگ زدی؟ اصلا فهمیدی من چی گفتم؟»
و آهسته گفت:
– «آدم اینقدر كله شق!»
زن گوشی تلفن را با شانهاش گرفت و همانطور كه حرف میزد سینی را از روی میز برداشت و داخل ظرفشویی گذاشت. خداحافظی كه كرد تلفن را روی میز آشپزخانه گذاشت. حوله را برداشت و منتظر شد تا مرد از دستشویی بیاید بیرون. حوله را پهن كرد روی زمین. به پاهای مرد كمك كرد تا درست روی حوله قرار بگیرند. وقتی داشت پاهای مرد را خشك میكرد، بی آنكه به مرد نگاه كند گفت:
– «بعدازظهر كه هوا بهتر شد، سه تایی میریم پارك. این طوری بهتر نیست عزیزم؟ تازه تو میتونی بمونی خونه به كارات…»
مرد پرید وسط حرف زن.
– «من توی این خونه آدم نیستم؟»
زن دست از كار كشید و مرد را نگاه كرد.
– «این چه حرفیه عزیزم؟»
و همانطور كه دوباره شروع كرد به خشك كردن پاهای مرد ادامه داد:
– «من فقط میترسم تو سرما بخوری. چیزی نگفتم كه تو اینقدر عصبانی…»
مرد شانههای زن را گرفت و او را بلند كرد. صورت زن را لمس كرد. با دو دستش، دو طرف صورت زن را گرفت و سعی كرد صورت زن را درست مقابل صورتش نگه دارد.
– «جواب من رو ندادی!»
زن دستانش را روی دستان مرد كه همچنان روی صورتش بود گذاشت. با لبخند كم رنگی كه بر لب داشت گفت:
– «آخه الان وقت این حرفاست؟ من یك دقیقهای با ماشین میرم و برمیگردم.»
مرد دستش را از صورت زن برداشت و شانههای زن را گرفت.
– «هستم یا نیستم؟»
زن به زخم گوشهی چشم مرد زل زده بود. مرد شانههای زن را تكان داد و گفت:
– «لال شدی؟»
مرد دست از تكان دادن زن برداشت اما همچنان دستانش روی شانههای زن بود. زن به مردمكهای چشم مرد كه مدام میچرخیدند نگاه كرد و بعد با كف دست باقی ماندهی غذا را از گوشهی لب مرد پاك كرد. مرد مچ دست زن را در همان حالت گرفت. چند بار دست زن را بالا و پایین برد و وقتی دست زن را رها میكرد با عصبانیت گفت:
– «یك لحظه بس كن این خالهبازیها رو! یك كلمه حرف بزن! آره یا نه؟»
– «این چه سؤالیه؟ امروز حالت خوب نیست؟»
و خم شد تا از زیر پای مرد حوله را بردارد. مرد از جایش تكان نخورد. زن از دو دستش كمك گرفت و محكم حوله را از زیر پای مرد كشید.
– «چرا با خودت لجبازی میكنی عزیزم؟»
– «عزیزم! عزیزم! به خدا حالم دیگه از این كلمه به هم میخوره! منم توی این زندگی نكبتی سهمی دارم دیگه، نه؟»
هر دو چند ثانیهای سكوت كردند. مرد پیشدستی كرد.
– «پس چرا نمیذاری كارام و خودم بكنم؟ ها؟»
مردمك چشمان مرد مدام حركت میكردند اما زن به چشمان مرد زل زده بود و پلك هم نمیزد. اولین پلكی كه زد مرد گفت:
– «چیزی نمیخوای بگی؟ نه؟ تو اصلاً من رو میبینی؟»
و بعد دو تا دستش را به طرفین باز كرد. چرخی زد و درست در همان وضعیت قبلی قرار گرفت.
– «خوب تماشام كن! فلاكت و بدبختی از سر تا پام میباره!»
همین كه زن خواست چیزی بگوید، دوباره مرد پیشدستی كرد و با نیشخندی كه بر لب داشت گفت:
– «معلوم نیست زن گرفتم یا با مادرم ازدواج كردم!»
– «همهی این داد و فریادات به خاطر اینه كه دارم میرم دنبال فرشته؟»
مرد یك قدم به طرف زن برداشت. حالا درست مقابل آینه ایستاده بود.
– «تو مثل این كه حالیت نمیشه من چی میگم! چرا متوجه نمیشی چه بلایی داری سر من میاری!»
– «چه بلایی سرت آوردم؟»
– «چه بلایی سرم آوردی؟ كاری با من كردی كه دیگه نمیتونم دستشویی هم تنهایی برم! حتی نمیتونم خودم و تمیز كنم! خنده دار نیست؟»
– «من نمیفهمم! كجاش خنده داره؟ اگه زنی بخواد…»
تصویر مرد در آینه انگشت اشارهاش را روی بینیاش گذاشت و گفت:
«هیسس! برام سخنرانی نكن! تك تك حرفاتو از حفظم!»
زن ساكت شد. نفسهای بریده بریدهی مرد كه از بینی بیرون میآمد سكوت را شكست. مرد سعی كرد صورت رنگ پریدهاش را در مقابل زن قرار دهد. برای این كار هر بار صورتش را به طرفی میچرخاند. گفت:
– «پیش فرشته مثل بچهها با من رفتار میكنی! انگار نه انگار كه من پدرشم! بچهی پنج ساله با خودش فكر كرده هر كاری میكنم باید مواظب من باشه.»
مرد خواست یك قدم به جلو بردارد كه زانوی پایش به گوشهی مبل برخورد كرد. كم مانده بود زمین بخورد اما تعادلش را حفظ كرد. زن با نگرانی دستش را به دهانش زد. خودش را به مرد نزدیك كرد. از پشت شانههای مرد را گرفت. مرد خیلی سریع برگشت و دست زن را پس زد.
– «دست بهم نزن!»
زن از جایش تكان نخورد. به دستهای مرد كه میلرزیدند نگاهی انداخت. زیر لب چیزی گفت و كمی روی نوك پایش بلند شد تا با حوله، عرق روی پیشانی مرد را پاك كند. مرد دست زن را گرفت و او را هل داد.
– «گفتم بهم دست نزن مادربزرگ!»
زن جیغ كشید و به زمین افتاد. مرد سرش را به سمت صدا چرخاند. بدون معطلی دو تا دستش را به موازات هم گرفت و با گامهای بلند رفت سمت اتاق. با میز دایرهای شكلی كه در گوشهی حال بود و تا كمرش ارتفاع داشت، برخورد كرد. مرد سرش را بالا گرفت و میز را لمس كرد. میز میلرزید. پارچهی رومیزی را گرفت و كشید و قبل از این كه وارد اتاق شود، پارچه را رها كرد. قاب عكسهایی كه روی میز چیده شده بودند، روی سرامیك افتادند. یكی از قابها شكست. زن كه با فاصله مرد را میپایید، با افتادن قاب عكسها گوشهایش را گرفت و سراسیمه خودش را به قاب عكسها رساند. نگاهی سرسری به اتاقی كه مرد در آن بود انداخت و روی دو زانو نشست. قاب عكس سالم را برداشت و پشت و رویش را نگاه كرد. سپس آن را روی میز گذاشت. تكههای بزرگتر شیشه را نیز جمع كرد و روی میز گذاشت. شیشههای ریزتر را تا جایی كه میتوانست روی كف دستش ریخت. با احتیاط و در حالی كه به دقت سرامیكها را نگاه میكرد، خودش را به سطل زباله رساند و شیشهها را ریخت توی سطل. عكسی كه قاب آن شكسته بود را برداشت و روی آن دست كشید. مرد كه اوركت پوشیده بود از اتاق آمد بیرون. زن ایستاد. همانطور كه صدایش میلرزید گفت:
– «همونجا بمون! تكون نخور! اینجا پر شیشه خرده است.»
مرد با بیتفاوتی نسبت به دستور زن از كنار او رد شد. همین كه زن میخواست دست مرد را بگیرد، مرد دست زن را پس زد. زن با نگرانی به قدمهای مرد نگاه میكرد كه كجا میگذارد. پشت سرش راه افتاد. گاهی از سمت راست و گاهی از سمت چپ، مسیر حركت مرد را میپایید. همانطور كه عكس در دستش را تكان میداد گفت:
– «ببین با قاب عكسی كه اینقدر دوسش داشتی چیكار كردی؟»
زن از مرد جلو افتاد و سعی كرد جای مبلی كه جلوی راه مرد را گرفته بود تغییر دهد.
– «زدی قابشو هزار تیكه كردی. ببینش!»
مرد بدون توجه به حرفهای زن، روی كفشها دست میكشید. زن هم هنگام حرف زدن مدام جای خودش را عوض میكرد و سعی میكرد حركات مرد را زیر نظر بگیرد. در یك لحظه كفشهای مرد را برداشت. مرد چند بار همهی ردیفهای جا كفشی را لمس كرد. ایستاد.
– «كفشام!»
و دستش را دراز كرد. زن عكس را گذاشت توی دست مرد. مرد عكس را مشت كرد و آن را پرت كرد روی موكت. جاكفشی را كشید و آن را انداخت. در خانه را باز كرد.
– «كفشام!»
زن كفشهایی كه روی موكت پخش شده بودند را نگاه كرد. كفشهای مرد را گذاشت كنار پایش. عكس را از روی موكت برداشت. همانطور كه سعی میكرد عكس را به حالت قبل برگرداند، به مرد نزدیك شد. در خانه را بست. چشمانش سرخ شده بود.
– «این همون عكسی نبود كه نگاتیوش رو گم كرده بودی؟»
– «به درك!»
وقتی مرد این حرف را زد آب دهانش به بیرون پاشیده شد. در حالیكه دستش میلرزید دكمههای اوركتش را بست. كفشهایش را لمس كرد و بیآنكه از دستانش كمك بگیرد آنها را پوشید. وقتی میخواست در خانه را باز كند، زن خودش را به در چسباند.
– «كجا میخوای بری؟»
مرد پای چپش را جلو گذاشت و محكم در را باز كرد و زن را چسباند به دیوار. همینكه از چارچوب در بیرون رفت، زن با دستپاچگی در چارچوب در ایستاد. مانتوش خاكی شده بود. مرد دستانش را جلوتر از بدنش گرفته بود و سعی میكرد نردهها را پیدا كند. زن با عجله برگشت داخل خانه. روسریاش را سرش كرد و عصای سفید را كه تا شده بود برداشت و وقتی میخواست از در خانه خارج شود، یك لنگه كفش زنانه را لای در گذاشت و پابرهنه رفت دنبال مرد. مرد در بین راهپلهها بود كه زن خودش را به او رساند. همان دست مرد كه نردهی راهپله را گرفته بود، گرفت و بااحتیاط كشید. وقتی مرد سرش را چرخاند زن عصای سفید را گذاشت زیر بغل مرد .
– «به خاطر فرشتهات!»
زن جوان زودتر رسید. منتظر شد تا مرد هم برسد. گفت:
– «این درست همون چیزیه كه میخواستم. ببینش.»
و چترش را داد به مرد. مرد جوان چتر را بست و مثل عصا وزن خودش را روی آن انداخت.
– «صورتش رو دیدی؟»
زن جوان رفت كنار مرد ایستاد.
– «احتمالاً به خاطر بارندگی این شكلی شده. مهم برای من فرم و بافتشه. یك لحظه بیا.»
و دست مرد را گرفت.
– «ببین اینجا چی نوشته.»
مرد جوان سرش را چسباند به سر زن. با صدای بلند خواند:
– « بهار 1370 »
هر دو همدیگر را نگاه كردند. زن پیشدستی كرد.
– «باید بیست سالی عمر داشته باشه. با این حال به نظرم خوب مونده.»
مرد جوان پرسید:
– «حالا می خوای چیكار كنی؟»
زن جوان دستانش را به كمرش گرفت. گفت:
– «فعلاً هیچی. الان میخوام فقط تماشاش كنم. باید فرم بدنش رو حفظ كنم.»
و برای چند ثانیه چشمانش را بست. مرد جوان چتر را باز كرد و آن را درست بالای سر زن گرفت.
– «تو رو خدا هر كاری میكنی زودتر. یخ زدم!»
زن جوان چشمانش را باز كرد و بدون توجه به مرد، چرخی دور مجسمه زد. وقتی به آن طرف مجسمه رسید، روی زانوهایش خم شد تا از پایین تماشا كند.
– «احساس میكنم لولهی تفنگش انحراف داره. نه؟»
مرد جوان از همانجا كه بود، نگاهی سرسری به تفنگ انداخت. چتر را كنار كشید.
– «خیلی وسواس به خرج نده. بهتر از این گیرت نمیاد. هر چی هست، همینه.»
زن جوان ایستاد. دستی روی مجسمه كشید.
– «دقت كردی مجسمهی همهی سربازای دنیا رو یك شكل میسازن.»
مرد جوان دستش را توی جیبش كرد. همانطور كه به سمت زن جوان میرفت گفت:
– «تا حالا دقت نكردم.»
– «خوب دقت كن! دست همهی سربازها یك تفنگه، یك جفت پوتین پوشیدن و در نهایت در یك وضعیت خاص حمله ساخته شدند.»
مرد جوان گفت:
– «به نظرم كاملاً طبیعیه. چون معنی سرباز اصلاً همینه…»
زن جوان پرید وسط حرف مرد.
– «مثلاً اگه از هر كشوری یك مجسمهی سرباز انتخاب كنند و یكجا جمع كنند، دیگه نمیشه ملیتشون رو تشخیص داد.»
مرد جوان گفت:
– «جالبه! مگه از روی پرچم كشورشون.»
زن از جیبش دستمالی بیرون آورد و قطرات آب روی پوتین مجسمه را پاك كرد و در همان حال خطاب به خودش گفت:
– «میتونم دو تا كار كنم. هم میتونم همینجا طراحی كنم، هم…»
اینبار مرد جوان پرید وسط حرف زن. با خنده گفت:
– «همینجا میخوای طراحی كنی؟ تو این هوا؟ احیاناً استاد هنرمندتون نفرمودن طراحی زیر بارون نمره داره؟»
زن از فضای بین دو تا پوتین سنگی مجسمه نگاهی به مرد انداخت و در حالی كه دستمال را توی كیفش میگذاشت گفت:
– «منظورم این بود كه وقتی هوا خوب شد! البته میتونم یك عكس ازش بگیرم، توی خونه سر فرصت بكشمش.»
مرد جوان چند قدمی از مجسمه فاصله گرفت همانطور كه چتر را روی شانهاش میچرخاند گفت:
– «من با دومی موافقترم. حداقل اینطوری هیچ كدوممون سرما نمیخوریم!»
– « با پیشنهاد جنابعالی خیلی چیزها رو از دست می دم!»
مرد جوان گفت:
– «مثلاً؟»
– «مثلاً حجم. یا مثلاً بافت. فضا. از همه مهمتر، تجربهی طراحی كردن زیر بارون!»
– «جالبه! بد نیست بدونی كه با پیشنهاد جنابعالی، از هم صحبتی با یك كارشناس خبره و البته همسری دلسوز محروم خواهی شد! چون بنده تصمیم دارم در اسرع وقت برم خونه و یك فنجان چای داغ نوش جان كنم.»
زن جوان با صدای بلند خندید. خودش را به مرد رساند. با شیطنت خاصی زیر چتر مرد برای خودش جا باز كرد. به آرنج مرد كمك كرد تا چتر را بالاتر نگه دارد. از توی كیفش قلم و كاغذ بیرون آورد و چیزی نوشت. گفت:
– «میدونی میخوام چی كار كنم؟»
و بی آن كه منتظر جواب مرد بماند، قلم و كاغذ را چپاند توی كیف و دوربین عكاسی را بیرون آورد.
– «میخوام از چند زاویه از مجسمه عكاسی كنم. شما هم زحمت میكشین هر جا كه تشریف بردم، بنده رو همراهی میكنی و چتر رو بالای سرم نگه داری تا دوربین خیس نشه!»
زن جوان دست چپ مرد، كه با آن چتر را گرفته بود، كشید و درست مقابل صورت مجسمه ایستاد و شروع كرد به عكاسی كردن. چند دقیقهی بعد، زن جوان پیشنهاد كرد تا عكس یادگاری هم بگیرند. زن جوان از مرد خواست هر جا كه دوست دارد بایستد. چتر را از مرد گرفت و خودش چند قدمی از مجسمه فاصله گرفت. مرد جوان دستانش را در جیبش كرده بود و مدام بالا و پایین میپرید. زن جوان از مرد خواست كمی جایش را تغییر دهد. برای این كار، با دست مرد را هدایت كرد. سپس دوربین را مقابل صورتش گرفت.
– «ببین اگه یه خوردهی دیگه بری راست، تفنگ درست بالای سرت قرار میگیره. خوش عكستر میشی.»
مرد جوان بالای سرش را نگاه كرد و یك قدمی جایش را تغییر داد. زن جوان گفت:
– «همونجا خیلی خوبه. آمادهای؟»
مرد جوان بیآن كه تغییری در صورتش ایجاد كند، فقط لبهایش را به حركت درآورد.
– «آره.»
زن جوان كه عكس گرفت، از مرد خواست جایشان را عوض كنند. وقتی زن به ترتیب، دوربین و چتر را به مرد میداد، ناگهان با هیجان فریاد زد:
– «وای خدا! اونجا رو ببین. چقدر نازه.»
و با دست چپ، بازوی مرد را گرفت و دست راستش را به طرف صورت مجسمه دراز كرد. مرد كه هنوز متوجهی علت هیجان زن نشده بود، با سردرگمی نگاهی به زن انداخت.
– «كجا؟»
– «اون گنجشك و دیدی؟ درست رفت توی چشم مجسمه. فكر كنم اون تو لونه ساخته.»
زن جوان به مرد فرصت نگاه كردن نداد. حتی فرصت نداد مرد چیزی بگوید و در یك لحظه بازوی مرد را كشید و او را تا زیر مجسمه برد. همانطور كه صورت مجسمه را میپایید گفت:
– «عجب فكری! به نظرم امنترین جا برای خونه ساختنه. كمكم كن بتونم از نزدیك ببینمش…»
پرنده كه از چشم مجسمه بیرون آمد و پر زد، زن جوان ادامهی حرفش را خورد. تا جایی كه پرنده دیده میشد، پروازش را تماشا كرد. مرد هم زلزده بود به صورت زن. زن جوان زیپ كاپشنش را تا زیر چانهاش بالا كشید. لبانش را مثل كسی كه میخواهد دود سیگار را از دهانش خارج كند دایره كرد و حجم زیادی از بخار دهانش را به صورت مرد دمید. با خنده گفت:
– «دماغت شبیهه دماغ آدم برفی شده!»
مرد جوان چتر را چرخاند. این كار باعث شد قطرات آبی كه روی چتر سر میخوردند به صورت زن پاشیده شود. زن جوان جیغ بلندی كشید و برای اینكه از آن شرایط خودش را خلاص كند، دستش را جلوی صورتش گرفت و چند قدمی عقب عقب رفت. مرد جوان هم با خنده زن را دنبال میكرد و همانطور چتر را میچرخاند. زن جوان از روی چالهی آب پرید و درست لحظهای كه مرد میخواست زن را بگیرد با صدای بلند گفت:
– «ببخشید آقا میشه یك عكس یادگاری از ما بگیرین؟»
مرد جوان ایستاد. نفس نفس میزد. شلوارش گلی شده بود. چتر را با دست دیگرش گرفت و بند دوربین را كمی شل كرد. خودش را جمع و جور كرد و نگاه معنیداری به زن انداخت. زن جوان كه هنوز میخندید به مرد جوان چشمك زد و زبانش را بیرون آورد. صورتش سرخ شده بود. زن جوان روسریاش را جلو كشید و همانطور كه به سمت مرد غریبه میرفت، موهای خیسش را زیر روسری مخفی كرد. مرد غریبه ایستاده بود و دستش را روی شانهی دخترك گذاشته بود. زن جوان چند بار سرفه كرد. با اینكه چند متری با مرد غریبه فاصله داشت، همانطور كه صدایش را صاف میكرد گفت :
– «ببخشید كه مزاحم شما شدیم…»
وقتی زن جوان چشمش به عصای سفیدی كه در دست مرد غریبه بود افتاد، بقیهی حرفش را خورد و شروع كرد به من و من كردن. مدام نگاهش را بین دخترك و مردمك چشمان مرد غریبه كه میچرخیدند، تغییر میداد و در همان حال لبخندی زوركی تحویل دخترك داد. نگاهی هم به مرد جوان كرد و خودش را كمی كنار كشید تا مرد جوان جای او را بگیرد. مرد جوان چتر را به سمتی كه كسی نبود گرفت و آنرا بست. در حالیكه نگاهش را بین زن جوان و مرد غریبه تغییر میداد، با لبخند رسمی گفت:
– «سلام! ببخشین…راستش…همسر من پیشنهاد كرد كه…»
مرد غریبه دخترك را به خودش چسباند و سرش را به طرف مرد جوان چرخاند. گفت:
– «خواهش میكنم!»
زن جوان درست مثل این كه روبهروی مكان مقدسی ایستاده باشد، كمی قوز كرده بود و به حالت احترام انگشتان دستانش را در هم قلاب كرده بود. مرد جوان كه حرف می زد، به نشانهی تأیید سرش را بالا و پایین میكرد. ادامهی حرف مرد جوان را گرفت و برای اینكه بتواند منظورش را برساند از دستانش كمك گرفت.
– « ما میخواستیم یك عكس یادگاری بگیریم این بود كه…»
دستانش را به حالت قبل قلاب كرد و به مرد جوان نگاه كرد. مرد جوان بیآنكه جواب نگاه زن را بدهد لبخندش را كامل كرد و گفت:
– «گفتیم مزاحم شما بشیم…»
زن جوان چند بار سرفه كرد. برای این كار صورتش را كاملاً برگرداند. دخترك به دوربین مرد جوان زل زده بود. سرش را به شكم مرد غریبه چسباند و وقتی میخواست پایش را جابهجا كند، شلوار مرد غریبه را لگد كرد. مرد غریبه خم شد و سرش را نزدیك سر دخترك رساند. چیزی در گوش دخترك گفت. دخترك شانهای بالا انداخت و گفت:
– «نمی خوام!»
مرد غریبه سر دخترك را بوسید و دستش را گذاشت روی شانهی دخترك. خطاب به روبان زردی كه دور تا دور سه درخت سپیدار كشیده شده بود و روی آن نوشته شده بود «خطر! خطر!» گفت:
– «من در خدمتم. فرمودید كه…»
زنی كه چتر كرم رنگ داشت، كنار مرد جوان ایستاد. سرش را از چتر بیرون آورد و گفت:
– «ببخشین مشكلی پیش اومده؟»
دخترك به محض اینكه چشمش به زن با چتر كرم رنگ افتاد با خوشحالی گفت:
– «مامان!»
و خودش را به آغوش زن رساند. مادر دخترك قدش را اندازهی دخترك كرد. در حالی كه چتر را درست بالای سر دخترك گرفته بود كلاه دخترك را پایین كشید تا حدی كه دیگر گوش دخترك كه قرمز شده بود دیده نمیشد.
– «سردت نیست عزیزم؟»
دخترك گوشش را از زیر كلاه بیرون كشید.
– «دارم خفه می شم.»
مادر دخترك دوباره كلاه دخترك را پایین كشید و كاپنش را مرتب كرد.
– «جیش نداری مامان؟»
دخترك ابرویش را بالا انداخت. دستش را بالاتر از جایی كه زن چتر را گرفته بود گذاشت .
– «مامان گوشت رو بیارجلو!»
مادر دخترك سرش را نزدیك صورت دخترك آورد و سرش را طوری چرخاند كه میتوانست زن و مرد جوان را نیز ببیند. دخترك دستش را كنار دهانش چسباند و همانطور كه زیر چشمی زن جوان را نگاه میكرد با صدای تقریباً بلندی گفت:
– «مامان این خانومه به بابا گفت ازشون عكس بگیره.»
زن جوان خندید و چند بار روی نوك پایش بلند شد. پدر دخترك عصای سفیدش را با دست دیگرش گرفت و برای همسرش توضیح داد:
– «این دوستان میخوان یك عكس یادگاری بگیرن…»
مادر دخترك ایستاد. لبخندی تحویل زن جوان داد.
– «چه خوب!»
به دوربین مرد جوان نگاهی انداخت و ادامه داد:
– «اگه اجازه بدین من ازتون عكس میگیرم.»
مرد جوان همانطور كه تشكر میكرد با خوشحالی چتر را به زن جوان داد و بند دوربین را از گردنش بیرون آورد. پدر دخترك دستی كه با آن عصای سفید را گرفته بود بالا آورد و خطاب به همسرش گفت:
– «نه خانوم! نه! لطفاً شما این كارو نكنین!»
عصایش را روی زمین گذاشت.
– «فرشته جان میای پیش بابایی؟»
دخترك فاصلهی كم بین پدر و مادرش را دوید و خودش را محكم به پدرش چسباند. كم مانده بود پدر دخترك تعادلش را از دست بدهد. پدر، دخترش را از خودش جدا كرد و او را برگرداند و كمی به جلو هل داد. دست چپش را روی شانهی چپ دخترك گذاشت و سرش را به سر دخترك نزدیك كرد.
– «فرشته جان این خانوم و آقا میخوان كه شما یه عكس یادگاری خوشگل ازشون بگیری. خب بابایی؟»
دخترك عقب رفت و خودش را به پدرش چسباند. دست پدرش را گرفت و پشت آن مخفی شد و شروع كرد با دكمهی آستین اوركت مرد غریبه بازی كردن. زن جوان به مادر دخترك نگاه كرد و با خنده گفت:
– «عزیزم!»
و به سمت مادر دخترك رفت. مرد جوان خودش را هم قد دخترك كرد و همانطور كه دوربین را به طرف دخترك میگرفت، با احترام گفت:
– «میشه به ما افتخار بدین یه عكس یادگاری خیلی خوشگل از من و خانومم بگیرین خانوم خانوما!»
دخترك به مادرش نگاه كرد.
– «مامان!»
مرد جوان هم به مادر دخترك نگاه كرد. مادر دخترك لبخند زد. هر دو تا چشمش را همزمان بست و باز كرد و گفت:
– «آره دخترم.»
دخترك دوربین را از مرد جوان گرفت. مرد جوان دستی روی سر دخترك كشید و كنار پدر دخترك ایستاد. پدر دخترك پرسید:
– «دوربینتون دیجیتاله یا آنالوگ؟»
مرد جوان به همسرش نگاه كرد و با احترام پاسخ داد:
– «دیجیتال قربان.»
پدر دخترك گفت:
– «فرشته جان یه لحظه دوربین و میدی به بابا؟»
و قبل از این كه دوربین را از دخترك بگیرد، عصای سفیدش را به سمت مرد جوان گرفت. مرد جوان با تردید عصای پدر دخترك را گرفت. پدر، دوربین را از دخترش گرفت و آن را برانداز كرد. به مرد جوان گفت:
– «دوربینتون وایت بالانس داره؟»
مرد جوان كه عصا را با هر دو دستش گرفته بود گفت:
– «چی فرمودین؟»
– «دوربینهای پیشرفته برای عكاسی تو هوای ابری و بارانی یكسری امكانات خوب داره كه…»
وقتی مادر دخترك متوجه شد زن جوان به دقت به حرفهای همسرش گوش میدهد آهسته، طوریكه فقط زن جوان بشنود گفت:
– «همسر من قبلاً خبرنگار جنگ بوده.»
و به زن جوان لبخند زد. زن جوان هم لبخند زد و با هیجان گفت:
– «چقدر عالی!»
و خطاب به همسرش كه داشت با دكمههای دوربین ور میرفت با صدای بلند گفت:
– «حمید جان میدونستی شوهر خانوم قبلاً خبرنگار بودن؟»
مرد جوان سرش را بالا آورد و اول همسرش و بعد پدر دخترك را نگاه كرد.
– «جدی؟»
پدر دخترك خندید. خطاب به مجسمه سرباز كه درست روبهرویش بود دستش را به پیشانیاش نزدیك كرد و طوری آن را حركت داد كه انگار میخواهد كلاه فرضی كه بر سرش گذاشته است را به احترام كسی بردارد. به این ترتیب پاسخ هیجان زن جوان را داد. زن جوان هم با صدای بلند خندید. آهسته به مادر دخترك گفت:
– « من اصلاً فكر نمیكردم كه…»
مادر دخترك كه چترش را بیشتر روی سر زن جوان گرفته بود پرید وسط حرف زن جوان.
– «واقعیت اینه كه برای همسرم توی جنگ، مجروحیتی پیش اومد. از اون روز به بعد دیگه…»
در عرض كمتر از یك ثانیه چهرهی زن جوان تغییر كرد. مادر دخترك حرفش را نصفه و نیمه رها كرد و به دخترش گفت:
– «مامان جان كلاهت رو بذار سرت. سرما میخوری عزیزم.»
دخترك به سمت مادرش دوید و خودش را به آغوش مادرش چسباند.
– «مامان گوشت رو بیار جلو.»
مادر دخترك از زن جوان عذر خواهی كرد و كمی خم شد. كلاه را از دخترك گرفت و با كمك دخترك دوباره روی سرش گذاشت. دخترك با صدای تقریباً بلندی در گوش مادرش گفت:
– «مامان…مامان پشت شلوار آقا گلی شده.»
و بدون هیچ مكثی به طرف پدرش دوید. مادر دخترك ایستاد و به زن جوان لبخند زد. زن جوان گفت:
– «چه دختر با نمكی دارین! خیلی دوست داشتنیه!»
مادر دخترك خندید. پدر دخترك با صدای بلندی گفت:
– «دوربین آماده است.»
مرد جوان تشكر كرد و همسرش را صدا كرد. زن جوان بازوی مادر دخترك را گرفت. با احترام خاك مانتوی زن را تكاند. با خنده گفت:
– «خیلی هم شبیه پدرشه.»
و به مادر دخترك چشمك زد. زن و مرد جوان كنار مجسمهی سرباز ایستادند. پدر، دخترش را صدا زد و دوربین را دور گردن دخترك آویزان كرد. مادر دخترك كنار همسرش ایستاد. چتر را درست بالای سر دخترك و همسرش گرفت. پدر دخترك گفت:
– «تمام پارك ما رو تعقیب میكردی؟»
مادر دخترك چیزی نگفت. شالگردن را از كیفش بیرون آورد و با كمك دخترك آن را انداخت دور گردن همسرش. گفت:
– «فاصله خیلی زیاده. فكر كنم بهتره یه كمی بریم جلوتر.»
بازوی همسرش را گرفت و چند گامی جلوتر آمدند. دخترك هم كه بازوی دیگر مرد را گرفته بود گفت:
– «بابا چاله.»
هر سه ایستادند. مادر دخترك گفت:
– «یك، دو، سه گفتم همه با هم بپریم…»
دخترك و مادر دخترك كمك كردند. فقط پدر دخترك پرید. مادر دخترك گفت:
– «فكر كنم همین جا خوب باشه.»
مرد عصایش را داد به همسرش. به دستان دخترش كمك كرد تا دوربین را بالا نگه دارد. گفت:
– «بابایی خوب گوش كن. دوربینت یه مستطیل كوچولو داره. میتونی پیداش كنی؟»
وقتی دخترك داشت دنبال مستطیل میگشت، مادرش با دست مستطیل را نشانش داد.
– «بله.»
– «آفرین عزیزم. خب. حالا گوش كن. باید از توش نگاه كنی.»
مادر دخترك دوربین را به صورت دخترك نزدیك كرد.
– «نگاه كردم.»
– «آفرین! چی میبینی؟»
– «همون دو تا خانوم و آقا با یه مجسمهی سیاه. اون آقاهه كه داره جارو میزنه. یه عالمه درخت…»
مادر دخترك خندید. به زن و مرد جوان كه لبخند میزدند نگاه كرد و گفت:
– «عزیزم منظور بابا اینه كه میتونی خوب ببینی؟»
و به زن و مرد جوان گفت:
– «شما هر وقت آماده بودین، بگین.»
مرد جوان گفت:
– «ما آمادهایم.»
زن جوان با دستپاچگی گفت:
– «هنوز نه.»
چتر را به همسرش داد و از كیفش آینهی كوچكی بیرون آورد. روسریاش را مرتب كرد. چند بار لبخندش را امتحان كرد. با همان آخرین لبخندی كه هنوز بر لب داشت گفت:
– «منم آمادهام.»
خودش را به همسرش چسباند و چند بار روی نوك پایش بلند شد. پدر دخترك گفت:
– «فرشته جان هر وقت بهت گفتم اون دكمهای كه روی دوربینه رو فشار میدی. خب بابایی؟»
دخترك دوربین را پایین آورد تا دكمهای كه پدرش گفته بود را پیدا كند. مادر، جای دكمه را به دخترش نشان داد. دخترك هم به نشانهی تأیید سرش را تكان داد و دوباره دوربین را جلوی صورتش گرفت. پدر دخترك گفت:
– «فرشته جان آقا و خانوم بهت نزدیكن یا دورن؟ از توی دوربین ببین و بگو. خوب نگاه كن.»
دخترك با هیجان گفت:
– «بابا یك گنجشك نشست روی مجسمه. پرهاش خیس شده.»
– «خیلی خوبه عزیزم. آفرین. اما تو فقط حواست به اون خانوم و آقا باشه.»
زن جوان خندید و پرنده را به مرد جوان نشان داد. پدر دخترك از همسرش خواست یك گامی آنها را جلوتر ببرد.
– «بابایی خوب نگاه كن ببین همهی مجسمه رو میتونی ببینی؟»
– «بله.»
– «آفرین دخترم! حالا چند تا نفس عمیق بكش.»
دخترك لپهای سرخش را پر از هوا كرد. مادر دخترك خندید.
– «عزیزم حالا باید نفس تو بدی بیرون.»
دخترك نفسش را بیرون داد. پدر دخترك گفت:
– «تا سه میشمارم. هر وقت گفتم اون دكمه رو فشار بده. خب؟ فقط نباید دستت بلرزه عزیزم.»
مادر، آرنج دخترش را گرفت. پدر دخترك گفت:
– «آمادهای؟»
مادر دخترك جواب داد:
– «دخترم آماده است.»
دخترك همراه پدرش شمرد.
– «یك، دو، سه…»
وقتی دخترك میشمرد، زن جوان دست چپش را دور گردن همسرش انداخت و دست راستش را به حالت سلام نظامی به شقیقهاش چسباند. دخترك در حالی كه دستش میلرزید، دكمهی دوربین را فشار داد. نور فلاش دوربین پاشیده شد روی مجسمهی سیاه و پرندهی سرتا پا خیس را فراری داد.
دیدگاهتان را بنویسید