نویسنده: محبوبه غلامی
پسر جوان دکمههای صفحه کلید را فشار میدهد، کابلهای کامپیوتر را وارسی میکند. نُچی میگوید رو به بهنام میکند: آقا بهنام، آخه اینجوری که نمیشه روش قیمت گذاشت. بزار لااقل روشنش کنم، ببینم اصلاً ارزش داره پاش پول بدم.
مرجان که تا این لحظه آرام گوشهی اتاق ایستاده بود، انگار هراسی پنهان روی دلش چنگ انداخته باشد میگوید: نه. از این خونه ببرینش بیرون، بعد هر جا خواستین امتحانش کنین. هرچی هم شما بگین ما راضیایم.
پسر با ابروهای گره کرده چشم به بهنام میدوزد. بهنام با دست رگهای پشت گردنش را فشار میدهد و آهی میکشد: حرفی نیست، ببرش جواد آقا. بعداً میام دم مغازهات باهم کنار مییایم.
پسر کامپیوتر را جمع میکند و با خودش میبرد. در آپارتمان که بسته میشود، مرجان نفس راحتی میکشد به آشپزخانه میرود و دو لیوان چای میریزد. چشمش به دفتر نتنویسیاش روی اپن میافتد. یادش میآید که هنوز تمرینات شنیداریاش را برای کلاس فردا انجام نداده. از فکر کردن به کلاس موسیقی حس خوبی پیدا میکند. حتی انجام ندادن تمرینها نگرانش نمیکند. حس اینکه دوباره می تواند با آرامش و بیهیچ نگرانی، همان زندگی روزمرهی تکراریاش را داشته باشد حالش را خوش میکند.
هر چند با فروش کامپیوتر، بزرگترین سرگرمی بهنام ضایع شده بود. اما به آرامشی که نصیبشان کرده بود میارزید. بهنام به وبگردیهای شبانه عادت داشت. این تفریح مرجان را ناراحت نمیکرد و گاهاَ هیچ دخالتی توی کار هم نمیکردند. کم پیش میآمد مرجان پای کامپیوتر بهنام بنشیند. بخصوص وقتهایی که بهنام به قول خودش داشت توی اینترنت به هر چیزی ناخنکی میزد، مرجان ترجیح میداد دفتر نتش را سیاه کند یا جدول حل کند و همانطور که بین خانههای شش حرفی سرگردان است تکهای لواشک انار را توی دهانش بگذارد و طعم ترش صورت یک مشتی و کوچکش را در هم بکشد.
کامپیوتر را گوشهای از اتاق خواب جا داده بودند و بهنام مجبور بود موقع کار با آن همه جوره بیسروصدا باشد. اکثر شبها بهنام دیرتر از مرجان خودش را تسلیم خواب میکرد و وقتی زیر پتو کنار مرجان میخزید، خواب ساعتها قبل توی چشمان مرجان جا خوش کرده بود.
توی یکی از همین شبها، وقتی بهنام بعد از چند بار مغلوب شد توی بازی شطرنج با کامپیوتر، هوس کرد دوباره سراغ وبگردیاش را بگیرد، اتفاق عجیبی افتاد. به محض اینکه کامپیوترش به اینترنت وصل شد، بصورت خودکار یک صفحه مشکی روی مانیتور ظاهر شد. صفحهای مشکی با خطوط ناخوانای نارنجی. بهنام با تعجب به صفحه نگاه کرد و به نظرش رسید شاید سیستمش مشکل پیدا کرده. انگشت اشارهی دست راستش را روی ابروی چشم راستش کشید و انگشتش را روی دنباله انتهای ابرویش که سفید بود نگه داشت. این عادتی بود که موقع تعجب کردن داشت. کامپیوتر را دوباره راهاندازی کرد و توی مدتی که کامپیوتر بالا بیاید به انتهای سفید ابروی راستش فکر کرد که مرجان همیشه اصرار داشت با رنگ موهای زنانه سیاهش کند و بهنام قبول نمیکرد و میگفت: یک عمر مردم من را از وقتی به دنیا آمدم با همین ابروی نصف سفید و نصف سیاه دیدند. حالا چه اصراری است بخواهم نصف سفیدش را با رنگ بپوشانم.
وقتی دوباره کامپیوتر را به اینترنت وصل کرد باز هم همان صفحه مشکی با خطوط محو نارنجی روی مانیتور پیدا شد. کلافه شده بود. دیگر مطمئن شد که کامپیوترش مشکل پیدا کرده، خواست خاموشش کند که خطوط محو نارنجی نظرش را جلب کرد خطها، نوشتههایی بودند که کمکم آشکار میشدند و قابل خواندن بودن. اولین خط یک جمله کوتاه بود. بهنام با تعجب چشم دوخت به صفحه و جمله را خواند. «یکی از کسلکنندهترین شغلهای دنیا، حسابداریه»
این اولین جمله بود و جمله بعدی هنوز مثل نخهای پت نارنجی درهمتنیده بود و خوانده نمیشد. بهنام دوباره جمله را خواند: «یکی از کسلکنندهترین شغلهای دنیا، حسابداریه»
توی ذهنش جمله را زیر و رو کرد. متعجب انگشتش را روی ابروی سیاه و سفیدش کشید و انگشتش روی سفیدی ابرو ماند. بعد انگار چیزی را کشف کرده باشد. آب دهانش را یکجا جمع کرد و فرو برد. این جملهای بود که خودش هر از گاهی که از کارش خسته میشد و سر و کله زدن با اعداد و ارقام برایش کسالتبار میشد، به مرجان میگفت.
حالا جمله بعد هم شکل گرفته بود. «کتوشلوار عنابی برای جلسه با حسابرس»
این هم حرف خودش بود که بارها به مرجان یادآوری کرده بود موقعهایی که با حسابرس شرکت جلسه دارد کت و شلوار عنابیاش را آماده کند.
دستانش را از روی میز کامپیوتر برداشت کمی از آن فاصله گرفت و خودش را روی صندلی خشک کامپیوتر جابجا کرد. زبانش را بین دندانهایش فشار داد و چشم چپش را کمی ریز کرد و فکر کرد، چطور میشود یکدفعه یک صفحه جلوی چشمانت ظاهر شود و جملههایی را نشانت دهند که تو به یک مخاطب خاص مثل همسرت میگویی؟!
چشمش دوباره به صفحه افتاد. خطهای ناخوانای نارنجی مدام بالا و پایین میرفتند تا کمکم نمایان شوند و حرف دیگری بزنند. سعی کرد خطهای محو دیگر را بخواند که مرجان غرغرکنان زیر پتو جابجا شد و گفت: بهنام، خاموش کن اون کامپیوتر رو. دیر وقته بیا بخواب. صب مگه نمیری شرکت؟
بقیهی حرفش بین مستی خواب گم شد. بهنام که انگار منتظر بود چیزی او را از آن بازی یکطرفه بیرون بکشد بیهیچ حرفی، کامپیوتر را خاموش کرد زیر پتو خزید، دست دور کمر مرجان حلقه کرد و با فکر خطهای محو نارنجی خوابش برد. صبح آن روز تا شب خودش را غرق کار کرد و سعی کرد آن اتفاق را فراموش کند یا حتی فکر کند کار زیاد با کامپیوتر باعث این توهم شده.
شب قبل از اینکه سراغ وبگردیاش برود، به ماهیهای زرد تُنگ استونهایش غذا داد. گونهی مرجان را که داشت روی ناخنهایش طراحی میکرد، بوسید و بعد پشت کامپیوترش نشست. به محض اینکه کامپیوتر بالا آمد و ارتباط وصل شد، قبل از اینکه دکمهای را فشار دهد دوباره آن صفحه ظاهر شد. خطوط نارنجی مثل جرقههای آتش بالا و پایین میپریدند تا چیزی را نمایان کنند.
جملهی کوتاه بر روی صفحه ظاهر شد. «بوسیدن خال روی گردن» به محض خواندن این جمله بهنام ناخودآگاه دستش روی خال گردنش نشست. جایی که مرجان همیشه دوست دارد ببوسد. قلبش شروع کرد به دویدن. انگار ضربان قلبش دو برابر شد و نفسش به سختی بالا میآمد. ترس مبهمی توی وجودش رخنه کرده بود. حتی توی شبکههای اجتماعی که عضو بود هیچوقت اینقدر در مورد زندگی خصوصیاش دقیق حرفی نزده بود.
مرجان لیوان چای را روی میز کامپیوتر گذاشت. خواست برود اما بهنام دستش را گرفت و صندلی را از گوشهی اتاق برداشت و ازش خواست که بنشیند. همهی اتفاقات دیشب را تا آن لحظه برای مرجان تعریف کرد. وقتی مرجان آخرین جملهی روی صفحه را دید باهراس دست بهنام را فشار داد و گفت: یعنی این صفحه میتونه از خصوصیترین مسائل زندگی ما سر در بیاره؟
بهنام سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: منم نمیدونم مرجان.
پلک چشم راست مرجان به وضوح میپرید. حالا استرس و هراس توی جان او هم ریخته بود. مرجان پوست لبش را بین دندانهایش کند و گفت: شاید یه ویروس باشه.
بهنام با تمسخر چشم دوخت به پوست نازک لب مرجان که حالا خونی شده بود: آخه کدوم ویروسه که از زندگی آدم باخبر باشه. اونم اینقد دقیق.
خط نارنجی دیگری روی صفحه ظاهر شده بود. «فندک قرمز زیر صندلی ماشین.»
هر دو چشم از صفحه گرفتند و بهم خیره شدند. بهنام با تعجب انگشت روی ابرویش کشید و سفیدی ابرو را زیر انگشتش پنهان کرد. پلک مرجان چند بار پشت سر هم پرید. هر دو منتظر بودند دیگری حرف بزند.
بهنام خواست چیزی بگوید که مرجان سرش را پایین انداخت و گفت: هر از گاهی بعد از کلاس موسیقی که دوستم رو میرسونم یکی دو تا نخ با هم دود میکنیم. فندک هم مال اونه. اون روز از دستش افتاد زیر صندلی.
حسی مثل افتادن از روی یک بلندی بهنام را تکان داد. چیزی که ناراحتش کرد سیگار کشیدن زنش نبود. پنهانکاری مرجان بود که غصهدارش کرده بود. لیوان نیمه خالی چای را از روی میز کامپیوتر برداشت و به آشپزخانه رفت. مرجان تا خواست برای دلجویی سراغ بهنام برود. حرفی از توی خطوط نارنجی آنقدر روی صندلی میخکوبش کرد که فقط توانست با ترس بهنام را صدا بزند.
«تَرَک روی تنگ استوانهای»
پلک مرجان دوباره شروع کرد به پریدن. بهنام آب دهانش را یکجا جمع کرد و مثل یک گردوی بزرگ به زور فرو بردش.
– بهنام، آخه این دستگاه از کجا خبر داره ما توی خونه تنگ ماهی داریم؟ اونم استوانه ای!
بهنام مستأصل جواب داد: نمیدونم. نمیدونم. تازه از یه تَرَکی داره حرف میزنه که ما خودمون بیخبریم ازش و…
هنوز جمله بهنام تمام نشده بود. صدای شکستن چیزی هر دویشان را توی پذیرایی کشاند. بدنهی بالای تنگ استوانهای شکسته بود و خرده شیشهها کف زمین ریخته بود. اما ماهیها توی نیمه دیگر تنگ مانده بوند و آب از گوشهی شکستهی تنگ آرام آرام روی میز چوبی میریخت.
بهنام سریع آن قسمت از تنگ را که ماهیها داخلش بودند برداشت و به آشپزخانه رفت و ماهیها را توی پارچ آب انداخت. بعد هم جارو را برداشت تا خرده شیشهها را جمع کند. مرجان تنها مثل آدمهای بهتزده پشت سر بهنام میرفت و هر لحظه با ترس به اتاق خواب که کامپیوتر آنجا بود نگاه میکرد.
کار جمع کردن خرده شیشهها که تمام شد. مرجان با التماس به بهنام گفت: بهنام جان، برو خاموشش کن. بیا بخوابیم شاید فردا که بیدار شیم همه چی تموم شده باشد.
بهنام نگاهی به چهرهی مضطرب مرجان انداخت: منم شب قبل همین فکر رو میکردم. این که شاید فردا همه چی تموم بشه.
یک هفتهای بود که این اتفاق زندگی روزمرهشان را مختل کرده بود. بهنام نمیگذاشت مرجان برای انجام هیچ کاری از خانه بیرون برود، میترسید اتفاق بدی برایش بیفتد. خودش هم چند روزی بود مرخصی گرفته بود و همهی روز توی خانه بود.
بعد از شکستن تنگ ماهی، آن صفحه از اتفاقات ریز و درشت زیادی خبر داده بود. از مریضی دوست مرجان گرفته تا دعوای خانوادگی همسایه واحد کناریشان.
مرجان اصرار داشت یک جوری از دست کامپیوتر خلاص شوند و خودشان را از این ترس مبهم که هر روز عمیقتر میشد نجات دهند. بهنام اما فکر میکرد این صفحه بالاخره جایی به دردشان میخورد و شاید با این پیشگوییهای کوتاهش بتواند کمکشان کند و چیزی بگوید که به نفعشان تمام شود.
بالاخره این صفحه باعث شد دعوایی سخت بینشان اتفاق بیفتد.
مرجان کف دستهایش عرق کرده بود. پلکهایش مدام میپرید و صدایش میلرزید: گند بزنن این کامپیوتر لعنتیت رو. یک هفته است دیوونم کرده همه فکر و ذکرم شده حرفهای مزخرف اون صفحه، که الان قراره چی بگه و چه بلایی قراره سرمون بیاد.
بهنام کتش را از روی جالباسی جلوی در برداشت و در حالیکه بیرون میرفت گفت: ترس تو از اینه که مبادا باز حرفی بزنه که پنهانکاریهات رو بشه.
بعد از خانه بیرون رفت و در آپارتمان را محکم بهم کوبید.
چند ساعتی از رفتن بهنام گذشته بود و مرجان حتی هراس داشت به اتاق خواب برود. اما بدجور نگران بهنام شده بود و از طرفی نمیخواست روی گوشیش تماس بگیرد. خودش را از روی کاناپه کَند و رفت سمت اتاق خواب. کامپیوتر روشن بود و آن صفحه روی مانیتور خودنمایی میکرد.
مرجان سعی کرد خط جدیدی که روی صفحه شکل میگرفت را رمزگشایی کند. با تعجب دید که این بار به جای خط نارنجی، یک خط آبی ملایم روی صفحه نمایان شد. «یک مهان ناخواندهی دوست داشتنی»
حس آرامشی عمیق بعد از چند روز توی دلش نشست. دوباره جمله را خواند فکر شیرینی مثل نسیم از ذهنش گذشت. اما به خودش نهیب زد که بعد از چند سال چطور ممکن است یک صفحه بتواند از اتفاق افتادن چیز به این مهمی خبر دهد.
چیز دیگری که نظرش را جلب کرد نقطهی پایان خط بود. تا آن روز همهی خطها پیوسته ظاهر میشدند بدون هیچ مکثی. اما حالا یک نقطه آخر خط بود. پیش خودش فکر کرد شاید این یعنی بازی تمام شده.
صدای در آپارتمان را که شنید کامپیوتر را خاموش کرد فکر کرد بهتر است از تغییر صفحه چیزی به بهنام نگوید.
بهنام از توی پذیرایی صدایش کرد: مرجان کجایی؟ جواد آقا رو آوردم کامپیوتر قیمت بزنه.
سینی چای را روی میز پذیرایی میگذارد. بهنام که سندهای حسابداری شرکت را روی میز پهن کرده با وسواس چند تا از سندها را جابجا میکند.
مرجان کنارش روی مبل مینشیند: بهنام داری کار میکنی؟
دستش را دور کمر مرجان حلقه میکند: نه خانوم بفرمایید.
مرجان با بیقیدی خودش را توی بغل بهنام رها میکند: حس خوبی دارم یه احساس آرامش. خوب شد کامپیوتر رو فروختیم.
بهنام لبخندی میزند و چیزی نمیگوید.
مرجان کودکانه خودش را توی بغل بهنام جابجا میکند و با هیجان میگوید: فردا میخوام برم آزمایش.
بهنام با تعجب چشمانش را ریز میکند و میگوید: آزمایش چرا؟
لبخند روی صورت مرجان مینشیند: نمیدونم فکر میکنم داره یه اتفاقای خوبی میفته.
بهنام سر مرجان را توی بغلش فشار میدهد و بلند میخندد: نه مثل اینکه اون کامپیوتر رو ی مخ تو هم تأثیر گذاشته. نکنه فکر میکنی پیشگویی عزیزم؟
مرجان یاد آن خط آبی پایانی صفحه میافتد و میگوید: نه فقط یه حسه.
دیدگاهتان را بنویسید