جستجو پیشرفته محصولات

نت‌های خیالی

نویسنده: محدثه گلسرخی

 

مادربزرگ، هیچ دلش نمی‌خواست، پیش بقیه‌ی دخترها احساس کمبود کنم؛ البته نه در حدی که لوس و بی‌عرضه بار بیایم. شب‌ها در کافه‌ی نزدیک جاده کار می‌کرد؛ صبح‌ها هم توی مزرعه می‌چرخید و اگر سایه‌ی بلندش را می‌دیدی، با آن شاخه‌هایی که بغل گرفته بود به درختی خشکیده می‌مانست.

 ﻫﺮ روز ﺻﺒﺢ، ﻗﺒﻞ از رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺎوﻫﺎ را ﻣﯽ‌دوﺷﯿﺪم و در ازایش چند سنتی ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ‌داد ﺗﺎ ﻗﺪر ﭘﻮﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﺶ زﺣﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪه‌ام را ﺑﺪاﻧﻢ. درﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﭘﺪرم. ﻗﺒﻼً ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﺪر و ﻣﺎدر در اﺳﺘﯿﻨﻮﯾﮏ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ‌ﮐﺮدﯾﻢ ﺑﻪ ازای ﺷﺴﺘﻦ اﺗﻮﻣﺒﯿﻞمان یک یورو کاسب می‌شدم.

ﻣﺎدرم وقتی هجده سالش شد، از مادربزرگ جدا شد و به مدرسه‌ی موسیقی شوپن رفت. همان‌جا بود که با پدر آشنا شد و با هم ازدواج کردند. هر دو ﭘﯿﺎﻧﻮ ﻣﯽ‌زدند و ﺑﺰرﮔﺘﺮﯾﻦ آرزویشان اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺘﻮانند در ﮐﻨﺴﺮت ﺑﺰرگ آﻣﺴﺘﺮدام ﺷﺮﮐﺖ کنند. اﯾﻦ اواﺧﺮ ﺑﺎ ﺻﺪای ﭘﯿﺎﻧﻮ ﺑﻪ ﺧﻮاب ﻣﯽ‌رﻓﺘﻢ و ﺑﺎ ﻫﻤﺎن ﺻﺪا از ﺧﻮاب ﺑﯿﺪار ﻣﯽ‌ﺷﺪم. آن روزﻫﺎ را ﺧﻮب ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ دارم، هر دو در ﺗﮑﺎﭘﻮی آﻣﺎده ﺷﺪن ﺑﺮای بزرگ‌ترین روز زﻧﺪﮔﯽشان ﺑﻮدند. ﭘﺪر ﻫﻤﯿﺸﻪ پشتکار مادر را ﺗﺤﺴﯿﻦ ﻣﯽ‌ﮐﺮد و ﻫﺮ ﮐﺎری از دﺳﺘﺶ ﺑﺮﻣﯽ‌آﻣﺪ ﺑﺮاﯾﺶ اﻧﺠﺎم ﻣﯽ‌داد. اﻣﺎ او ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻬﺶ اﺣﺴﺎس ﻗﺪرداﻧﯽ ﻧﺪاﺷﺖ. ﺳﺎزش را ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﻫﺮ ﭼﯿﺰی در دﻧﯿﺎ دوﺳﺖ داﺷﺖ و اﯾﻦ را ﻫﻢ ﻣﻦ می‌دانستم، ﻫﻢ ﭘﺪر. به پیانو حسادت می‌کردم. ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮد ﺑﺪون ﻣﺎ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ وﻟﯽ ﺑﺪون آن ﮐﻠﯿﺪ‌ﻫﺎی ﺳﯿﺎه و ﺳﻔﯿﺪ ﻫﺮﮔﺰ. این را روزی ﮐﻪ یکی از کلاویه‌ها را از جایش درآوردم ﺧﻮدش ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ. ﮐﻨﺴﺮت آﻣﺴﺘﺮدام ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﺜﻞ ﮐﺎﺑﻮس ﺷﺪه ﺑﻮد. آرزو ﻣﯽ‌ﮐﺮدم ﻧﺘﯽ را اﺷﺘﺒﺎه ﺑﺰنند و از ﭘﯿﺎﻧﻮ، ﻧﺎاﻣﯿﺪ ﺷﻮند ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰدﯾﮏ‌ﺗﺮ ﺷﻮند.

 وﻗﺘﯽ ﺑﻬﺰﯾﺴﺘﯽ ﻣﺮا ﺑﻪ اﯾﻦ دﻫﮑﺪه آورد، ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم دﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ارزش زﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮدن ﻧﺪارد. آن ﺷﺐ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺷﺐ زﻧﺪﮔﯽ‌ام ﺑﻮد. ﻫﯿﭻ ﺧﻮاﺑﻢ ﻧﻤﯽ‌ﺑﺮد. ﺑﺪون آن ﮐﻪ ﻣﺎدرﺑﺰرگ ﺑﻔﻬﻤﺪ از ﺧﺎﻧﻪ زدم ﺑﯿﺮون. ﺳﺎﻋﺖ‌ﻫﺎ روی ﭘﻞ رودﺧﺎﻧﻪ بی‌حرکت اﯾﺴﺘﺎده بودم و گذشته را مرور می‌کردم. ﻫﻮا ﺳﺮد ﺑﻮد وﻟﯽ ﺑﺮاﯾﻢ اﻫﻤﯿتی ﻧﺪاﺷﺖ ﮐﻪ آن ﺷﺐ از ﺳﺮﻣﺎ ﯾﺦ ﺑﺰﻧﻢ. به آب رودﺧﺎﻧﻪ زل زده ﺑﻮدم و ﺑﻪ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ‌ﮐﺮدم. ﺑﺰرگ‌ﺗﺮﯾﻦ ﺷﺐ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎدر، ﭘﺪر و ﺣﺘﯽ ﻣﻦ. ﺣﺘﻤﺎً آن دو ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ، ﻫﻤﻪ را ﻣﺘﺤﯿﺮ ﮐﺮده ﺑﻮدند. مطﻤﺌﻦ ﺑﻮدم ﺗﻤﺎم آدم‌ﻫﺎی سالن اجرا ﺗﺎ ﻣﺪت‌ﻫﺎ ﺑﺮایشان دﺳﺖ ﻣﯽ‌زدﻧﺪ. از اﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺮای ﻣﻮﻓﻖ ﻧﺸﺪن آن‌ها در ﮐﻨﺴﺮت دعا ﮐﺮده ﺑﻮدم، داشتم از ﻋﺬاب وﺟﺪان می‌مردم. حالا دیگر حتماً از دﻋﺎﻫﺎﯾﻢ ﺑﺎﺧﺒﺮ ﺷﺪه بودند، از این فکر زدم زیر گریه. ﻧﻤﯽ‌داﻧﻢ ﭼﻘﺪر آنجا بودم ولی دﺳﺖ‌ﻫﺎﯾﻢ را ﮐﻪ از ﺟﻠﻮی ﺻﻮرﺗﻢ ﺑﺮداﺷﺘﻢ هوا کمی روشن شده بود. ﺳﺎﯾﻪ‌ی بزرگی را که دﯾﺪم، از ﺷﺪت ﺗﺮس خشکم زد. ﺣﻤﺎﻗﺖ ﻣﺤﺾ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺪون اطلاع کسی، آن ﻣﻮﻗﻊ شب از ﺧﺎﻧﻪ زده ﺑﻮدم ﺑﯿﺮون. دﻋﺎ ﻣﯽ‌ﮐﺮدم ﮐﺎری ﺑﻪ ﮐﺎرم ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐﻪ ﻧﺰدﯾﮏ ﻣﯽ‌ﺷﺪ ﺳﺎﯾﻪ‌اش ﮐﻮﺗﺎه‌ﺗﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ ﺟﺮأت ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﺳﺮم را ﺑﺎﻻ ﺑﮕﯿﺮم. وﻗﺘﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺰدﯾﮏ ﺷﺪ و ﮐﻔﺶ‌ﻫﺎی ﮐﻮچکش را دﯾﺪم، ﻧﻔﺲ راﺣﺘﯽ ﮐﺸﯿﺪم. ﺳﺮم را ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪم و داد زدم: «ﺗﻮ ﭘﺎک ﻣﻨﻮ ﺗﺮﺳﻮﻧﺪی، اﯾﻦ وﻗﺖ ﺷﺐ نمی‌گی زﻫﺮ ﺗﺮک ﺑﺸﻢ؟»

 دﺧﺘﺮک ﺑﺎ ﭼﺸﻢ‌ﻫﺎی ﻣﻌﺼﻮﻣﺶ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎه ﻣﯽ‌ﮐﺮد. با احتیاط ﭼﻨﺪ ﻗﺪم ﻋﻘﺐ رﻓﺖ. پرسیدم: «اسمت چیه؟ اینجا چیکار می‌کنی؟» خواستم مثلاً یک جوری ﻋﺬرﺧﻮاﻫﯽ ﮐﺮده ﺑﺎﺷﻢ وﻟﯽ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰد. ﻧﮕﺎﻫﺶ را داﺋﻢ از ﻣﻦ ﺑﺮﻣﯽ‌ﮔﺮداﻧﺪ و ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﯾﮏ ﺑﺎر ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺗﯿﮏ، دﺳﺘﺶ را ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭼﺎﻧﻪ‌اش ﻣﯽ‌ﺑﺮد، ﺿﺮﺑﻪ‌ای ﺑﻪ ﺻﻮرﺗﺶ ﻣﯽ‌زد و باز آن را ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ‌آورد. ﮐﻤﯽ در ﺳﮑﻮت ﺑﻪ اﻃﺮاﻓﺶ ﻧﮕﺎه ﮐﺮد ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ از ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺖ. شلختگی لباسش توی تاریکی هم قابل تشخیص بود. ﻫﻤﺎن‌طور ﮐﻪ سعی می‌کردم ﺧﻮدم را ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﻀﻮرش ﺑﯽ‌ﺗﻔﺎوت ﻧﺸﺎن بدهم، ﮔﻔﺘﻢ: «اﯾﻦ وﻗﺖ ﺷﺐ واﺳﻪ دﺧﺘﺮی مثل ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻄﺮﻧﺎﮐﻪ، ﺑﺮﮔﺮد ﺧﻮﻧﺘﻮن» ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮدم ﺗﺎ ﻋﮑﺲ‌اﻟﻌﻤﻠﺶ را ﺑﺒﯿﻨﻢ وﻟﯽ او ﻫﻤﺎن‌طور ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﺗﯿﮏ ﻣﺴﺨﺮه‌اش را ﺗﮑﺮار ﻣﯽ‌ﮐﺮد. راﺳﺘﺶ ﺑﺪم ﻧﻤﯽ‌آﻣﺪ در آن وﺿﻌﯿﺖ، ﮐﺴﯽ ﺑﻪ درد و دلم ﮔﻮش ﮐﻨﺪ. سفره‌ی دلم را ﺑﺮاﯾﺶ باز ﮐﺮدم و همه چیز را تعریف کردم. وﻗﺘﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﺎزه اﻣﺮوز ﺑﻪ ﮔﯿﺘﻬﻮرن آﻣﺪه‌ام ﺗﺎ ﺑﺮای ﻫﻤﯿﺸﻪ اﯾﻨﺠﺎ ﺑﻤﺎﻧﻢ، ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﮐﻨﺎرم ﻧﺸﺴﺖ، دﺳﺘﺶ را دور ﮐﻤﺮم ﺣﻠﻘﻪ ﮐﺮد و ﺳﺮش را روی ﺷﺎﻧﻪ‌ام ﮔﺬاﺷﺖ. اﯾﻦ اوﻟﯿﻦ دﯾﺪار ﻣﻦ و آﻧﺎ ﺑﻮد.

فقط ﺳﻪ ﺳﺎل از ﻣﻦ ﮐﻮﭼﮏ‌ﺗﺮ ﺑﻮد، با این وجود ﻣﺪرﺳﻪ ﻧﻤﯽ‌رﻓﺖ. ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ ﻣﺪرﺳﻪ ﻗﺒﻮلش ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﺪ ﭼﻮن ﯾﺎدﮔﯿﺮی‌اش ﺧﯿﻠﯽ ﺿﻌﯿﻒ اﺳﺖ. از ﮔﻔﺘﻦ اﯾﻨﮑﻪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﮐﻼس اول را ﺧﻮاﻧﺪه و ﻗﺒﻮل ﻧﺸﺪه اﺑﺎﯾﯽ ﻧﺪاﺷﺖ، اصلاً ﺑﺮای ﻫﻤﯿﻦ ﻋﺬرش را ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. کمی که صمیمی شدیم با خودم می‌بردمش مدرسه. ﺗﺎ ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﻼس‌ﻫﺎ ﺗﻮی ﺣﯿﺎط ﻣﻨﺘﻈﺮم ﻣﯽ‌ﻣﺎﻧﺪ. ﺑﺎد ﮐﻪ ﻣﯽ‌وزﯾﺪ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺑﺎز ﻣﯽ‌ﮐﺮد و شروع می‌کرد به لی‌لی کردن. روی ﺧﺎک ﺑﺎ ﭼﻮب ﻃﺮح‌ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﻣﯽ‌کشید. ﺳﻨﮓ‌ﻫﺎی دور و ﺑﺮ را روی ﻫﻢ ﻣﯽ‌ﭼﯿﺪ و ﺑﺮای ﻣﻦ دﺳﺖ ﺗﮑﺎن ﻣﯽ‌داد. صندلی‌ام را طوری اﻧﺘﺨﺎب ﮐﺮده ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺣﯿﺎط را ﺑﺒﯿﻨﻢ و ﻣﺮاﻗﺒﺶ ﺑﺎﺷﻢ، ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ او اﺣﺴﺎس ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻣﯽ‌ﮐﺮدم. چندین بار برای همین حواس‌پرتی نزدیک بود از کلاس بیرونم کنند. زﻧﮓ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺧﻮرد ﺳﺮﯾﻊ از ﮐﻼس ﺑﯿﺮون ﻣﯽ‌رﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﮐﻨﺎرش ﺑﺎﺷﻢ تا ﻧﮕﺬارم ﮐﺴﯽ اذﯾﺘﺶ ﮐﻨﺪ. آﻧﺎ ﺑﺮای رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ‌ای ﮐﻪ ﻫﯿﭻ‌وﻗﺖ ﮐﻼﺳﯽ ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﺮﮔﺰار ﻧﻤﯽ‌ﺷﺪ، ﺷﻮق داﺷﺖ. و ﻫﺮ روز ﺻﺒﺢ زود ﺑﻌﺪ از دوﺷﯿﺪن ﺷﯿﺮﻫﺎ ﺳﺮوﮐﻠﻪ‌اش ﭘﯿﺪا ﻣﯽ‌ﺷﺪ. آخرین باری ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ به ﻣﺪرﺳﻪ رﻓﺘﯿﻢ را خیلی خوب یادم هست. ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻨﺎر درﺧﺖ ﭼﻨﺎر ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻦ اﯾﺴﺘﺎده ﺑﻮد. ﺗﻤﺎم ﻣﺴﯿﺮ را ﺧﻮش ﮔﺬراﻧﺪﯾﻢ. ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺑﻮد و ﺑﺮگ‌ﻫﺎی درﺧﺘﺎن ﺗﻤﺎم ﺟﺎده را پوشانده ﺑﻮدند و ﺟﺎن ﻣﯽ‌دادند ﺑﺮای ﻟﻪ ﮐﺮدن. اما ﺑﺎراﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺑﺎرﯾﺪه ﺑﻮد ﻧﻤﯽ‌ﮔﺬاﺷﺖ ﺻﺪای ﺧﺶ‌ﺧﺶ راﺿﯽ‌ﮐﻨﻨﺪه‌ای از ﺑﺮگ‌ﻫﺎ ﺑﺸﻨﻮﯾﻢ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ رﺳﯿﺪﯾﻢ از هم ﺟﺪا ﺷﺪیم. از ﭘﻨﺠﺮه ﺣﻮاﺳﻢ بهش ﺑﻮد. زﻧﮓ آﺧﺮ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎی سال دومی ورزش داﺷﺘﻨﺪ ﺗﻮﭘﯽ گرفته بود دستش و ﺳﻌﯽ ﻣﯽ‌ﮐﺮد آن را ﺗﻮی ﺳﺒﺪ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎل ﺑﯿﻨﺪازد وﻟﯽ ﻗﺪش ﮐﻮﺗﺎه ﺑﻮد، تیکش ﻫﻢ اﺟﺎزه نمی‌داد ﺧﻮب ﺗﻤﺮﮐﺰ ﮐﻨﺪ. ﺣﺘﯽ ﺗﻮپ ﻧﺰدﯾﮏ ﺗﻮر ﻫﻢ ﻧﻤﯽ‌ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﻫﻨﻮز داﺷﺖ راﺟﻊ ﺑﻪ ﺗﮑﻠﯿﻒ هفته‌ی ﺑﻌﺪ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ‌ﮐﺮد. ﺑﺎﯾﺪ درباره ﺗﺨﻢ ﮔﺬاﺷﺘﻦ ﭘﺮﻧﺪه‌های بومی ﺗﺤﻘﯿﻖ ﻣﯽ‌ﮐﺮدﯾﻢ. ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﭘﺮﻧﺪه‌ﻫﺎ ﺑﻮدم، آنقدر ﺑﺮاﯾﻢ ﺟﺬاب ﺑﻮدند که ﺷﺶ داﻧﮓ ﺣﻮاﺳﻢ ﺑﻪ موضوع ﺑﻮد. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮدم آﻣﺪم دﯾﺪم ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﮔﻮﺷﻪ‌ی ﺣﯿﺎط دور ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪه‌اﻧﺪ و ﻫﻮ ﻣﯽ‌ﮐﺸﻨﺪ. ﺷﺴﺘﻢ ﺧﺒﺮدار ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻮﺿﻮع ﺣﺘﻤﺎً ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ آﻧﺎﺳﺖ. نمی‌دانم چطور از کلاس تا حیاط را دویدم. می‌دﯾﺪم آﻧﺎ ﻫﻤﺎن وﺳﻂ ﻧﺸﺴﺘﻪ، دﺳﺖ‌ﻫﺎﯾﺶ را دو ﻃﺮف ﮔﻮش‌ﻫﺎﯾﺶ ﮔﺬاﺷﺘﻪ و ﭘﻠﮏ‌ﻫﺎﯾﺶ را ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻓﺸﺎر ﻣﯽ‌دﻫﺪ. ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ دوره‌اش ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ و ﯾﮑﯽ از ﭘﺴﺮﻫﺎ داشت روی صورتش خرابکاری می‌کرد و بقیه می‌خندیدند. اﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ دﯾﻮاﻧﻪ‌ام ﮐﺮده ﺑﻮد. ﺻﺪای ﻓﺮﯾﺎد ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺳﻮت ﻗﻄﺎر ﺗﻮی ﺳﺮم ﻣﯽﭘﯿﭽﯿﺪ و ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﻢ را ﺻﺪ چندان ﻣﯽ‌ﮐﺮد. ﻫﯿﭻ‌ﮐﺲ را ﺟﺰ آن ﭘﺴﺮک ﻧﻤﯽ‌دﯾﺪم. دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ زﻣﯿﻦ دهان ﺑﺎز ﮐﻨﺪ و آن اﺣﻤﻖ ﺧﭙﻞ را ﺑﺒﻠﻌﺪ. آن ﭼﻨﺎن ﮐﺎردی ﺷﺪه ﺑﻮدم ﮐﻪ در ﯾﮏ آن، پایین شکم ﺑﯿﻠﯽ را ﮔﺮﻓﺘﻢ آﻧﻘﺪر ﻓﺸﺎر دادم ﮐﻪ کبود ﺷﺪ. از درد ﻓﺮﯾﺎد ﻣﯽ‌زد و ﮐﻤﮏ ﻣﯽ‌ﺧﻮاﺳﺖ، هیچ‌کس ﺟﺮأت ﻧﻤﯽ‌ﮐﺮد ﻧﺰدﯾﮏ ﺷﻮد، صدا از کسی درنمی‌آمد. ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت ﺑﻪ ﻣﺎ ﺧﯿﺮه ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. وﻗﺘﯽ بیلی از درد بیهوش شد و روی زمین افتاد، دﺳﺖ آﻧﺎ را گرﻓﺘﻢ و دوان‌دوان از ﻣﺪرﺳﻪ دور ﺷﺪﯾﻢ.

 ﻋﺼﺮ ﻫﻤﺎن روز ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺧﺎنه‌ی ﻣﺎدرﺑﺰرگ ﺗﻠﻔﻦ زد و ﺗﻤﺎم ﺟﺮﯾﺎن را ﺑﺮاﯾﺶ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮد. ﺑﯿﻠﯽ را ﺑﺎ آﻣﺒﻮﻻﻧﺲ ﺑﺮده ﺑﻮدﻧﺪ اﺳﺘﯿﻨﻮﯾﮏ، ﺷﺎﯾﺪ دﮐﺘﺮ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺑﺮاﯾﺶ ﮐﺎری ﮐﻨﺪ. اﺣﺴﺎس رﺿﺎﯾﺖ داﺷﺘﻢ، ﺧﻮب ﺟﺎﯾﯽ را ﻧﺸﺎﻧﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم، ﻧﺴﻞ او ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﻘﺮض ﻣﯽ‌ﺷﺪ. ﻣﺎدرﺑﺰرگ آن ﺷﺐ ﻣﻮﺿﻮع را از ﺧﻮدم ﭘﺮﺳﯿﺪ. ﺻﺎدﻗﺎﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﺟﺮا را ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰد ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ روی ﺧﻮدم ﻧﯿﺎوردم ﺣﺘﯽ اﺑﺮاز ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﻫﻢ ﻧﮑﺮدم. ﭼﻨﺪ روز ﺑﻌﺪ ﮐﻪ اﺣﻀﺎرﯾﻪ دادﮔﺎه آﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﻮﺿﻮع ﺟﺪی‌ﺗﺮ از اﯾﻦ ﺣﺮف‌ﻫﺎﺳﺖ.

 از ﻫﻤﺎن روز ﮐﺬاﯾﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ آﻧﺎ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻨﺪﯾﺪ، ﮐﻤﺘﺮ ﺣﺮف ﻣﯽ‌زد و ﺗﯿﮑﺶ ﻫﻢ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد. وﻟﯽ ﻫﻢ‌ﭼﻨﺎن ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ﻣﯽ‌آﻣﺪ. اﯾﻦ ﺑﺮاﯾﻢ از ﻫﺮ ﭼﯿﺰی ﺑﺎ ارزش‌ﺗﺮ ﺑﻮد. اﮔﺮ او ﻧﺒﻮد اﻣﮑﺎن ﻧﺪاﺷﺖ آنجا دوام بیاورم. از ﻃﺮﻓﯽ اﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ﻧﻤﯽ‌رﻓﺘﻢ ﻫﻤﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ‌ﮐﺮدﻧﺪ آن اتفاق تقصیر من بوده، در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ از آﻧﺎ، تنها دوستم، دﻓﺎع ﮐﺮده ﺑﻮدم. ﺳﺎرا وﺳﺎﯾﻠﺶ را ﺟﻤﻊ ﮐﺮد و رﻓﺖ روی ﻧﯿﻤﮑﺖ ﭘﺸﺘﯽ ﻧﺸﺴﺖ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﮑﻢ ﻧﻤﯽ‌ﮔﺰﯾﺪ. آﻧﺎ را آوردم ﺗﻮی ﮐﻼس و ﻧﺸﺎﻧﺪﻣﺶ ﮐﻨﺎر ﺧﻮدم. ﺗﺎ آﺧر ﮐﻼس، ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽ‌ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﺣﻮاﺳﻢ را ﭘﺮت ﻧﮑﻨﺪ. دوﺳﺖ‌ﻫﺎی ﺑﯿﻠﯽ ﺷﺎﯾﻌﻪ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ ﻣﻦ دﯾﻮاﻧﻪ ﺷﺪم و ﺑﺎ ﺧﻮدم ﺣﺮف ﻣﯽ‌زﻧﻢ. ﺣﺘﯽ ﯾﮏ روز ﻣﯽ‌ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﻣﺮا از روی ﭘﻞ ﭘﺮت ﮐﻨﻨﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻪ ﻓﺮار ﮐﺮدم. ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ از ﻣﻦ دوری ﻣﯽ‌ﮐﺮدﻧﺪ، وﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ از اﯾﻦ ﻗﻀﺎﯾﺎ ﻣﺮا ﻧﺎراﺣﺖ ﻧﻤﯽ‌ﮐﺮد. ﻓﻘﻂ دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ آﻧﺎ ﻣﺜﻞ ﻗﺒﻞ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰند.

ﯾﮏ روز ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ از ﻣﺪرﺳﻪ ﺑﺮﻣﯽ‌ﮔﺸﺘﯿﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﮐﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮای دادﮔﺎه ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮوم. همه چیز را از او ﭘﻨﻬﺎن ﮐﺮده ﺑﻮدم، از سؤالش ﺟﺎ ﺧﻮردم. ﭼﯿﺰی ﻧﮕﻔﺘﻢ و ﺗﻤﺎم ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺪرﺳﻪ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر در ﺳﮑﻮت ﮔﺬﺷﺖ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﻞ رﺳﯿﺪﯾﻢ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻻنه‌ی ﭘﺮﻧﺪه‌ﻫﺎﯾﯽ اﻓﺘﺎد ﮐﻪ ﭼﻨﺪ روزی تحت نظرش داشتم. ﺑﻪ درﺧﺖ ﺗﮑﯿﻪ دادم و ﺑﺮاﯾﺶ ﻗﻼب ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺮود ﻻﻧﻪ را بیاورد ﭘﺎﯾﯿﻦ. ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺗﺨﻢ ﺗﻮی ﻻﻧﻪ ﺑﻮد ﮐﻤﯽ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮدیم ﺑﻌﺪ آرام ﺑﺮش داﺷﺘﻢ و گذاشتمش روی زﻣﯿﻦ و با پا ﻟﻬﺶ ﮐﺮدم. ﻧﮕﺎه آنا روی کفشم ﻣﯿﺨﮑﻮب ﺷﺪ. ﮔﻔﺘﻢ: «ﯾﺎدت ﻣﯿﺎد ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ راﺟﻊ ﺑﻪ ﭘﺮﻧﺪه‌ﻫﺎ ﺑﺨﻮﻧﻢ؟ ﯾﺎدت ﻣﯿﺎد ﻣﯽ‌رﻓﺘﻢ ﮐﺘﺎﺑﺨﻮنه‌ی ﻣﺪرﺳﻪ؟ ﻣﯽ‌دوﻧﯽ ﺗﻮ اون ﮐﺘﺎﺑﺎ ﭼﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮد؟ ﻫﻤﻪ‌ی ﭘﺮﻧﺪه‌ﻫﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ‌ﺷﻮن ﭘﺮواز ﯾﺎد ﻣﯿﺪن می‌ذارنشون و ﻣﯿﺮن. ﻟﻬﺶ ﮐﺮدم ﮐﻪ مثل ﻣﻦ ﻧﺸﻪ. ﺑﺪون ﭘﺪر و ﻣﺎدر ﻧﺮه اﯾﻨﻮر اوﻧﻮر. ﺑﯽﮐﺲ و ﮐﺎر ﻧﺒﺎﺷﻪ. می‌فهمی؟» و ﺑﻘﯿﻪ راه را ﺗﻨﻬﺎ ﻗﺪم زدم.

 آﺧﺮ ﻣﺎه ﺑﺎ ﻣﺎدرﺑﺰرگ رﻓﺘﯿﻢ اﺳﺘﯿﻨﻮﯾﮏ ﺗﺎ ﺗﻮی دادﮔﺎه ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﯿﻢ. آﻧﺎ ﻫﻢ آﻣﺪ، ﺑﺰرگ‌ﺗﺮﯾﻦ ﻗﻮت ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻮد. ﻣﺎدرﺑﺰرگ ﻗﺒﻠﺶ ﺗﻮﺿﯿﺢ داد ﮐﻪ اﮔﺮ ﺣﻖ را ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﺪﻫﻨﺪ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﻣﺮا ﺑﻔﺮﺳﺘﻨﺪ ﮐﺎﻧﻮن اﺻﻼح و ﺗﺮﺑﯿﺖ. در دادﮔﺎه ﺑﯿﻠﯽ و ﭘﺪرش ﻫﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. راﺳﺘﺶ از ﺧﺸﻤﻢ ﻧﺴﺒﺖ بهش ﮐﻢ ﺷﺪه ﺑﻮد. از ﮐﺎری ﮐﻪ ﮐﺮده ﺑﻮدم ﭘﺸﯿﻤﺎن ﺑﻮدم. ﺧﻮد دادﮔﺎه ﺑﺮاﯾﻢ وﮐﯿﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد، آﻗﺎی ﺑﯿﮑﺮ. ﻣﺮد ﺑﺎﺗﺠﺮﺑﻪ‌ای ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌آﻣﺪ. از ﻣﻦ ﺧﻮاﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ‌ﭼﯿﺰ را دوﺑﺎره ﺑﺮای ﻗﺎﺿﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﻢ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺮای ﺻﺪﻣﯿﻦ ﺑﺎر آن صحنه‌ی زجرآور را ﺗﺼﻮر ﮐﺮدم و ﻣﻮ ﺑﻪ ﻣﻮ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮدم. آﻗﺎی ﺑﯿﮑﺮ از ﻣﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «عزیزم بگو ببینم الان آنا هم باهاتون اومده؟» ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ و به ردﯾﻒ ﺳﻮم اشاره کردم، درست کنار مادربزرگ. ﺑﻌﺪ از ﻣﻦ ﺧﻮاﺳﺖ ازش ﺑﭙﺮﺳﻢ ادرار ﺑﯿﻠﯽ روش رﯾﺨﺘﻪ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ ﮐﻪ آﻧﺎ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺗﺎﯾﯿﺪ ﮐﺮد. ﺑﻌﺪ آﻗﺎی ﺑﯿﮑﺮ رو ﮐﺮد ﺑﻪ ﻗﺎﺿﯽ و در ﺧﻮاﺳﺖ ﮐﺮد ﮐﻪ آﻗﺎی ﺳﺎﻟﺘﺮ ﻫﻢ در دادﮔﺎه ﺣﻀﻮر داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. دادﮔﺎه آن روز ﺑﻪ ﻣﺎه ﺑﻌﺪ ﻣﻮﮐﻮل ﺷﺪ. ﻃﯽ اﯾﻦ ﯾﮏ ﻣﺎه اﺟﺎزه ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ﺑﺮوم. آﻧﺎ ﻫﻢ ﺗﻤﺎم ﺑﯿﺴﺖ و ﭼﻬﺎر ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪروز ﭘﯿﺶ ﻣﻦ می‌ماند. شاید هیچ‌کس باور نکند ولی واقعاً به ما دو تا خوش گذشت.

 ﻣﺎه ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ اﺳﺘﯿﻨﻮﯾﮏ رﻓﺘﯿﻢ ﺑﺠﺰ ﻣﺎدرﺑﺰرگ، آﻧﺎ، ﺑﯿﻠﯽ و ﭘﺪرش، وکیل‌شان و آﻗﺎی ﺑﯿﮑﺮ، ﯾﮏ ﻣﺮد مسن و کچل ﻫﻢ آنجا ﺑﻮد و ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌آﻣﺪ ﻫﻤﺎن آﻗﺎی ﺳﺎﻟﺘﺮ باشد. اﺻﻼً ازش ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯽ‌آﻣﺪ. سؤاﻻت اﺣﻤﻘﺎﻧﻪ‌ای ﻣﯽ‌ﭘﺮﺳﯿﺪ. ﻣﺜﻼً ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ: «آﻧﺎ ﭼﻪ ﻟﺒﺎﺳﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪه؟ ﮐﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ؟» ﻣﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ رک ﮔﻔﺘﻢ: «آدم باید خیلی بدشانس باشه که هم کچل باشه، هم کور هم باشه» ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ از ﺟﻮابم ﺧﻮﺷﻢ آﻣﺪ. ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ آزﻣﺎﯾﺶ از ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و در ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﺴﺘﺮی‌ام ﮐﺮدﻧﺪ. دﮐﺘﺮ دﯾﮕﺮی آﻣﺪ ﺑﺎﻻی ﺳﺮم و ﺑﻌﺪ از ﮐﻠﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ‌ﭼﯿﻨﯽ ﮔﻔﺖ: «عزیزم آنا یه شخصیت خیالیه، فقط تویی که اونو می‌بینی باید ﺑﺮای درﻣﺎن ﺑﺎهامون ﻫﻤﮑﺎری کنی اگه ﺧﻮب ﭘﯿﺶ بره تا یکی دو ﻣﺎه دیگه ﻣﯽ‌ﺗﻮنی ﺑﺮﮔﺮدی ﭘﯿﺶ ﻣﺎدرﺑﺰرگت.» ولی من باور نمی‌کردم. آنا واقعاً وجود داشت، خودش همانجا بود وقتی دکتر این حرف‌ها را می‌زد. می‌گفت باور نکن.

چطور ممکن بود او را انکار کنم؟ اولین ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ از ﺗﺼﺎدف ﭘﺪر و ﻣﺎدر، بغلم ﮐﺮد و به من آرامش داد او بود. ﯾﮏ دوﺳﺖ واﻗﻌﯽ و ﺑﻪ ﺗﻤﺎم ﻣﻌﻨﺎ. داروهای خوراکی را نمی‌خوردم، وﻟﯽ تزریقی‌ها ﮐﻢ‌ﮐﻢ اﺛﺮ ﻣﯽ‌ﮐﺮد و او هر روز از ﻣﻦ دورﺗﺮ ﻣﯽ‌شد. ﺣﺘﯽ اﮔﺮ واقعی نبود ﻫﻢ دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺘﻢ از دﺳﺘﺶ ﺑﺪﻫﻢ، می‌ترسیدم وقتی برمی‌گردم آنایی نباشد.

از آن زمان ده سال می‌گذرد و حالا من عضو ثابت گروهی هستم که هرساله در آمستردام کنسرت برگزار می‌کند. گاهی وقت‌ها که روی سن می‌روم آنا را می‌بینم که از بین تماشاچیان برایم دست تکان می‌دهد.

دیدگاهتان را بنویسید