جستجو پیشرفته محصولات

سبز پررنگ

نویسنده: حمید گلیانی

دو مرد كور در دو سوی ميزی كنار پنجره‌ی سرتاسری كافه نشسته‌اند و انتظار می‌كشند. بيرون هوا گرم است و باد، گرد و خاک را به اين سو و آن سو می‌راند. آنچه از هوای بيرون به داخل می‌آيد داغی آفتاب است كه لاله‌ی گوش راست مرد كوری كه پشت به در است را می‌سوزاند. آن يكی كه رو به نور نشسته دست‌هايش را دور فنجان شكلات داغش حلقه كرده و طوری سرش را خم نگه داشته كه انگار از پشت آن عينک شيشه گرد سياه، آينده را درون فنجان می‌خواند. فربد، مرد پشت به آفتاب، كه از گرما كمی آزرده بود دستی روی گوشش كشيد و گفت: «هنوز كه خبری نيست.»

صدای موسيقی كم است آنقدر كه فقط آنطور كه دو مرد كور آرام و بی‌صدا نشسته‌اند می‌توانند زير و بم‌هايش را تميز دهند. عباس، دستش را در موهای موج‌دار سفیدش فرو کرد و گفت: «می‌دونی یاد مدرسه افتادم. روزی که فقط من و تو رفته بودیم سر کلاس.» در كافه غیر از آن دو فقط كافه‌دار بود. از يک ربع پيش كه فنجان شکلات داغ را روی ميز جلوی عباس گذاشته بود، كاری جز ورق زدن صفحات روزنامه‌ی روی پيشخوان انجام نمی‌داد.

فربد گفت: «چرا خبری نمی‌شه؟»

-نمی‌شه، نمی‌دونم. اولين گروهی كه بيان تو.

-اولين نفر.

-يادته واقعاً؟ فقط ما دو تا اومده بوديم. يه نيم‌ساعتی نشستيم و صحبت كرديم و بعد رفتيم. انگار يه جلسه‌ای بود که باید شرکت می‌کردیم و برمی‌گشتیم. اما، اما يادم نمياد چطور شد كه هيچ كی جلو راهمون رو نگرفت. نه كسی اومد بگه كجا ميرين و نه هم كسی گفت كه كلاس تعطيله مثلاً. هه هه انگار هیچ کی ما رو نمی‌دید اون روز.

فربد در طول مدتی كه عباس صحبت می‌كرد دو سه بار دسته‌های پلاستيكی عينكش را با اين فكر كه كج می‌ايستند بالا و پايين كرد و بعد بدون آنكه عينكش را بردارد شيشه‌های دودی عينكش را دستمال كشيد. گفت: «من كه يادم نمياد. تو از من بپرس ديروز چي خوردی! ولی يه دليلی بوده كه سروكله‌ی هيچ كی پيدا نشده.»

عباس مكثی كرد و گفت: «خب معلومه كه يه دليلی بوده.»

فربد گفت: «چی بوده خب؟» و درب چوبی كافه به صدا در آمد. هر دو مرد كور سرشان را كمی به سمت صدا چرخاندند. مرد مستقيم به سمت پیشخوان رفت. بعد از صدای سلام كه بلند بود و شنيده شد صداها پايين آمدند و فقط می‌شد اسامی نوشيدنی‌های گرم را از لابه‌لای كلماتشان جدا كرد.

فربد روی ميز خم شد و گفت: «تو شروع كن.»

عباس بعد از كمی مكث به حرف آمد: «سن پنجاه، قد صد و هف…یک و هفتاد و پنج.»

فربد فكر كرد كه مرد سنگین و معمولی قدم برمی‌دارد، بی‌عجله و با کفش‌های كف چرم عمرگذرانده‌ای که صدای تق‌تق ندارند، سبک راه رفتن مخصوص به پنجاه‌شصت‌ساله‌ها و در هر قدم کمی مکث می‌كند. یعنی که وزنش زیاد است يک طورهايی. گفت: «نود تا صد.» بعد با نفس آهسته‌ای بوی ادكلن پخش شده در سالن را داخل كشيد و در میان بو‌هایی که می‌شناخت دنبالش کرد. ساحل؟ سرد بود و مرطوب. شبيه بوی چوب کاج که باران خورده باشد. گفت: «بوی كاجه. نمی‌شناسمش ولی قيمتيه.» آن طرف ميز عباس سرش را چند بار ملايم تكان داد. بعد ليوان را به دست چپش داد و همزمان با اشاره‌ی شصت راست به پشت سر گفت: «ميز كنار پله‌ها سمت چپ.» و عباس ساكت ماند. مرد گفت: «دستت درد نكنه.» و با همان ضرب آهنگ قبل شروع کرد به قدم برداشتن.

صدای تشكر در ذهن فربد با سلامی كه قبلاً شنیده، جمع شد و شخصيتی كلی را برايش در نظر گرفت. پدربزرگ مآبانه نبود. انگار بيشتر همسر باشد تا بابايی يا بابابزرگ. كمی فكر كرد و گفت: «خب، فكر كنم كه از زنش طلاق گرفته. وگرنه كه…» عباس با عجله پريد وسط حرفش: «اومده… اومده دخترش رو ببينه.»

فربد گفت: «كسی قبل ما بالا نرفته بود نه؟»

هر دو ساكت شدند و گوش كردند. به قسمت خانوادگی رفته بود اما صدای يک صندلی بلند شد.

فربد گفت: «چرا حرفم رو قطع كردی؟ گفتم از زنش طلاق گرفته. حتماً از اون‌ معتادای کچله كه بالاخره زنشون تو پيری رسواشون می‌كنه. يه روز از اداره برگشته و رفته حسابی خودش رو بسازه كه فاميل‌های دور زنش سر رسيدن. چند باری هم زنه شوهرش را فرستاده ترک و كلی هم سعی كرده قانعش كنه كه با اين وضع خواستگار درست و حسابی برای دخترشان پيدا نمی‌شود. بعد كه دخترشان را عروس كرده‌اند بالاخره زنه طلاقش را گرفته و رفته پی كارش.»

– می‌دونی، داری حرف مفت می‌زنی. كسی كه شوهرش رو تا اين سن طلاق نداده باشه ديگه مسخره‌س طلاق بگيره.

-هر چی. نوبت توئه.

-«زنش به هر علت مسخره‌ای كه گفته طلاقش داده.» سرش را پايين انداخت و آرام‌تر گفت: «دلیلی هم لازم ندارن. همين طوری، هه!» کمی ساکت ماند و بعد ادامه داد: «گذشته و حالا بعد از چند سال قرار شده دخترش را ببيند.» دستانش را به كناره‌های صندلی چوبی‌اش گرفت و گفت: «ببين بيا اين قضيه طلاق رو بي‌خيال شو. من می‌گم حتماً رفته بوده خارج و حالا برگشته كه دخترش رو ببينه. حتماً دخترش تا حالا خيلی بزرگ شده.» لبخند گشادی دندان‌های سفيد و رديفش را ظاهر كرد. ادامه داد: «قد بلند، چشم‌های ميشی، شونه‌های كشيده و موهای لختی كه اگر نبنددشون حتماً تا پشت كمرش می‌رسه.»

رنگ‌ها برای فربد فقط نشانی از تمايز بودند. سفيد، خاكستری، زرد و میشی. راهی برای تشخيص. فكر كرد كه درست است رنگ‌ها را آن طور كه بقيه می‌بینند، نمی‌فهمد. اما فقط وقتی برايش عذاب‌آور است كه در میان جملات عباس می‌شنودشان.  گفت: «خب مو‌هاش هم بلند و لخت! و چشم‌هاش هم ميشی.» و باز به كلمه‌ی ميشی فكر كرد. تنها چیزی که در ذهنش جرقه زد این بود كه حيوانی با همين اسم هم وجود دارد. گفت: «اون موقع هشت نه ساله‌ت بیشتر نبود، نه؟ فک کنم کلاس دوم بودی.» اما عباس جوابی نداد. داستان کور شدن عباس را با تمام جزئیاتش بلد بود. اين اواخر بيشتر به آن فكر می‌كرد. به اين دليل كه خيال می‌كرد شايد راهی از آن داستان ساده او را به شناختی کذایی از رنگ‌ها برساند. عباس برايش گفته بود که تا هشت سالگی می‌ديده و بعد از اين كه چند باری به خاطر به در و ديوار خوردن‌هايش كه بیشتر و بيشتر می‌شد به دكتر برده بودندش فهمید كه قرار است دیگر نبیند. گریه نکرد. در حقیقت آن موقع فقط به این فکر افتاده كه باید رنگ‌ها را تا قبل از کور شدن به خاطر بسپارد، مثل یک جور بازی. گاهی هم سعی می‌كرده كه چشم‌هايش را ببندد و راه برود اما آن چیزی که اواخر واقعاً ناراحتش کرده بود رنگ‌ها بودند كه هر روز به طرز محسوسی تارتر و كمرنگ‌تر می‌شدند. تا روزی كه وقتی از خانه بيرون آمد فقط پرهيب خاكستری رنگی شبيه آسمان ابری بود كه همه جا كشيده شده بود. حتی ديگر تاکسی زرد رنگ همسايه‌شان را كه دقيقاً كنار در حياطشان پارک می‌شد نديد. چند روز بعد همه چيز كاملاً سياه شده بود. فربد دستانش را پشت سر گرفت و گفت: «مهم نيست ديگه. اين كه از خارج آمده يا هر جهنم ديگری. اين كه زنش طلاقش داده و يا ده تا زن داره.» ساكت شد. عباس خواست چيزی بگويد كه ادامه داد: «يه چيزی هست. هميشه بوده. و اون اينه كه يه فرقی بين بقيه آدما با من و تو هست. با تو هم نيس. تو يه زمانی می‌ديدی. حتی هنوزم رنگ كت شلوار و مانتوی آدما رو پيش‌بينی می‌كنی.»

عباس انگشتان دو دستش را از دور ليوان باز كرد و روی ميز كمی جلوتر به هم قفل كرد. گفت: «اگه من پيش‌بينی می‌كنم رنگ لباسا رو، فقط برای اينه كه يادم نره.»

صدای به هم زدن ظرف‌ها و آماده کردن سفارش مرد تازه وارد قطع شد و کافه‌دار پله‌ها را با سرعت همیشگی بالا رفت.

فربد گفت: «اگه كور نبودی فكر می‌كنی بازم همين كار رو می‌كرد؟» عباس ابروهايش را در هم كشيد، دستی به یقه‌ی کت کرم رنگش کشید و به صندلی‌اش تكيه داد: «اونا برام مهم نيست. مهم بچه‌اس كه هر هفته می‌بينمش.»

 خنديد و گفت: «اين روزا نگرانم كه نكنه رنگ ميشی رو يادم بره. خنده داره. بعضی وقت‌ها يادم می‌ره ميكروفن رو خاموش كنم. بهت گفتم نه؟ همين پريروز ميكروفن نمايشگاه روشن بود. وقت استراحت يادم رفت خاموشش كنم. خيلی هم كسی نيومده بود. نمايشگاه لوله آلات و این حرفا بود. بعد من یهو فكر كردم ميشی يادم رفته. هی اسم سميرا رو صدا می‌زدم. هه! اين خدماتيه اونقد زده بود به شيشه كه می‌گفت نزديك بوده شيشه رو بشكونه. تا يه ربع باهاش می‌خنديديم. پسر خوبيه.»

-اونی كه براش آوردم هفته‌ی پيش، دوست داشت؟

-آره. گفت بوش خوبه.

-خوبه. سليقه‌اش به تو نرفته.

هر دو ساكت شدند و کافه‌دار روزنامه‌اش را ورق زد. عباس گفت: «چرا چيزی سفارش نمی‌دی؟»

 -«نمی‌دونم. می‌گم شايد منتظر دوست دخترشه كه بياد.» و خنديد. بعد نفسی عميق كشيد عینکش را برداشت و روی میز گذاشت. به جايی پشت سر عباس خيره بود. چشم‌های بی‌رنگش چرخی در حدقه زدند و گفت: «ببين حتماً با سوگليش قرار گذاشته اين‌جا و بعدش هم كه…»

 عباس با خنده‌ای ريز كه پيشانی‌اش را خط انداخت تكميل كرد: «ديگه طبيعته ديگه.»

-«هه هه آره طبيعته.»

 فربد انگار كه بخواهد اجازه بگيرد دستش را بلند كرد. کافه‌دار اول متوجه نشد و بعد دفترچه و خودکارش را برداشت و به سرعت خودش را سر ميز رساند.

-از اون چيزای مخصوصتون بيار.

-اسپرسوی ويژه‌مون؟

-همونی كه دو هفته پيش آوردی. اون قبلی بد بود. بوش هم خوب نبود. فکر كنم مزه زرد چوبه می‌داد.

کافه‌دار جوان خنده‌ی مؤدبانه‌ای كرد، به روی چشمی گفت و بدون اين كه واقعاً چیزی نوشته باشد برگشت و آن پشت مشغول شد.

كسی با دستگيره‌ی در ور رفت و بعد به آرامی باز شد. بلافاصله بوی عطر زنانه، مشام فربد را پر كرد. لرزی را در خودش احساس كرد. زن كفش‌های مجلسی به پا داشت. چند قدم اول را طوری برداشت كه انگار نمی‌داند به كجا وارد شده. سلامی به کافه‌دار كرد. صدايی گرم و مطمئن بود كه كمی لرزش داشت. فربد فكر كرد انگار آمده باشد پسر خلافكارش را تحویل بگیرد و خنده‌ی کوچکی کرد. زن همان‌جا ايستاده بود. ناگهان سنگينی نگاهش را احساس كرد. به دنبال عینکش روی میز دست کشید و به سرعت به چشمش زد. زن از پله‌ها بالا رفت. صندلی مرد و بعد يكی ديگر كشيده شد.

آن‌ها شروع به صحبت كردند. فربد سعی كرد حرف‌هايشان را گوش دهد، اما آهسته صحبت می‌كردند. فقط خنديدن در میان صحبت‌هایشان قابل تشخیص بود. فكر كرد كه طبق معمول حدس عباس درست درنيامده و اين بار همسر سوژه‌شان سروكله‌اش پيدا شده. گفت: «زنه هم سر كار می‌ره فکر كنم.»

 يادش ‌آمد كه هنوز برای مرد اسمی انتخاب نكرده‌اند. با تأکید روی اسم گفت: «محمود، تصميم گرفته كه برای سالگرد بيست‌وچهارمين سال ازدواج، زنش رو ببره اون جايی كه اولين سال رو با هم گذروندن. اين‌جا قبل‌تر يک كله‌پزی بوده و آن موقع كه ادعا و پولی نداشتن به كله‌پزی و جگركی مثلاً زياد سر می‌زدن. حالا برگشتن كه ياد دوران كنند. زنه هم الان هم داره به شوهرش می‌گه كه اون موقعی كه از اين منطقه اسباب‌كشی كردن، حسابی با الانش فرق كرده.»

 عباس حركتی نکرد. همان‌طور فنجان خالی شده‌اش را در دستانش می‌چرخاند.

گفت: «ببين. تو حق نداری قضيه‌ی زن من رو دائم سر هر چيز كوچيكی به زبون بياری. ضمن اين كه اگه خواهرت نبود تا الان وضع خيلی فرق می‌كرد.»

 فربد گفت: «مهم نيست. فرقی نمی‌كنه.» سرش را به اطراف چرخاند. گفت: «هيچ‌وقت به مریم نزديک نشدم. تنها زنی كه می‌شناختم مامانم بود. نه فريبا رو شناختم و نه زن خودم رو.»

چند دقيقه‌ای گذشت تا عباس به حرف آمد: «ببين می‌خوام لباس مرده رو…»

-محمود

-همون محمود رو بهت بگم چه رنگيه.

-نمی‌تونی.

-آخرين باری كه باختی رو يادت بيار!

–خيلی خب. نزن اون جوری رو ميز. بگو، فقط به شرط اينكه مشكی و خاكستری نباشه. دائم با همين رنگا برنده می‌شی. هيجانش رو هم زياد کنیم. اگه اشتباه گفتی…

-باشه. خاكستری و مشكی هم نيست. يه رنگ خاصه.

 عباس اين را گفت و با دست از محل عصايش در كنار صندلی بازرسی كرد. كمی صندلی‌اش را جلوتر كشيد و صورتش را به سمت فربد نزديک‌تر كرد. گفت: «يک رنگ خاصه می‌دونی. سبز. سبز پررنگ. مث برگ درخت كاج.»

بوی چوب كاج در مشام فربد پيچيد. برايش جالب شده بود. قبل از اين عباس رنگ كت و شلواری را، سبز پيش‌بينی نكرده بود. و هيچ وقت هم گزينه‌ی درست نبود.

فربد گفت: «ببين محمود زنش رو موقعی که داره طلاق می‌گیره می‌بینه. اما ماها چی؟ بچه‌هامون رو نمی‌بینیم. ینی اگه نزدیک نباشن که بشه بهشون دست بزنيم فقط باهاشون حرف می‌زنیم.»

عباس گفت: «خبه ديگه. داری قاطی می‌کنی. از مغازه چه خبر؟»

-خبری نیس. بعضی وقتا انقد عطرای مختلف بو می‌کنم که سرم گیج می‌ره.

در همین لحظه صدای کشیده شدن صندلی‌های بالا بلند می‌شود و بعد از آن صدای بسته شدن قفل کیف زنانه و از پسش به هم کشیده شدن پارچه موقع تن کردن لباس.

عباس زیر لب می‌گوید: «داره کتش رو می‌پوشه.»

هر دو آرام شدند. فربد فکر کرد همین الان چه چیزی از عباس پرسیده که یادش نمی‌آید. زن و مرد با هم پایین آمدند. مرد پشت پیشخوان ایستاد و زن کنار در. بعد هر دو با کافه‌دار خداحافظی کردند. و مرد بعد از زن در را بست.

سیب گلوی عباس بالا و پایین شد. گفت: «صبر کن.»

فربد دستانش را مشت روی میز گذاشت. احساس کرد گرمای خورشید تمام بدنش و کف دستانش را به عرق نشانده.

عباس گفت: «ببین. می‌خوام شرطش رو بیشتر کنیم. بازنده تا شیش ماه دیگه رو هر وقت اومدیم اینجا حساب می کنه.»

فربد مطمئن نبود که شش ماه شنیده یا شش سال. پشت گوش‌هایش عرق جاری شده بود و فقط احساس کرد مطمئن نیست که می‌خواهد برنده شود یا نه. گفت: «قبول.» بعد دستش را بالا برد و دو سه بار در هوا تکان داد. کافه‌دار دوباره سر میز حاضر شد.

فربد صورتش را به سمت جایی اطراف سینه‌ی پسر برد و گفت: «خب؟»

عباس تقریباً برخاست و روی ميز خم شد.

-مانتوی خانومه یا لباس آقا؟

-لباس، لباس مرده.

– یه کت اسپرت بود. خاکستری.

-ممنون.

عباس آرام برگشت سرجایش و دستش را به سمت عصایش برد. کمی جابه‌جا شده بود. لمسش که کرد باز دستش را روی میز گذاشت.

فربد گفت: ببین.

عباس گفت: «می‌دونم. ما با آدمای دیگه فرق داریم.»

دیدگاهتان را بنویسید