یادداشتی دربارهی رمان «خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پارهوقت» نوشتهی «شرمن الکسی»
نویسنده: فرحان نوری
رابرت مککی در کتاب “داستان” میگوید: «فرهنگ بدون یک داستانگویی صادقانه و قدرتمند نمیتواند شکوفا شود. وقتی جامعه پیوسته مخاطب شبه داستانهای ظاهرفریب و توخالی قرار میگیرد، دچار زوال و ضعف میشود. ما نیازمند هجویهها و تراژدیهای راستینایم، درامها و کمدیهایی که زوایای تاریک روح بشر و جامعه انسانی را روشن کنند. در غیر اینصورت به قول ییتس، هسته مرکزی از هم خواهد پاشید.»
ادبیات داستانی، پردهها را کنار میزند و باعث میشود انسان، با خود واقعیاش روبرو شود. پس یک نویسنده، فقط زمانی میتواند شاهکاری را خلق کند که به خود و مخاطبش دروغ نگوید؛ و صداقت را پیشهی خود کند.
کتاب «خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت»، از این دست آثار ناب است. یکی از دلایل مهم موفقیت این داستان بلند، پیروی از صداقت است. نویسنده هیچ حسی را از خودش و مخاطب پنهان نمیکند. در مسیر داستان یکطرفه قضاوت نمیکند و حتی خودش و دیگر سرخپوستها را بی رحمانه مورد نقد قرار میدهد.
شرمن الکسی شخصیت نوجوانی به اسم “آرنولد” خلق کرده، علاوه بر اینکه ظاهر درست و مرتبی ندارد، از لحاظ روانی هم کاملاً متفاوت است. آرنولد به خودش نمیتواند دروغ بگوید. سیستم دفاعی ذهنش از بین رفته و نمیتواند خودش را گول بزند. ما این ویژگی را در سراسر مونولوگهای داستان مشاهده میکنیم.
(واقعیتش این است که من یک بچه بدبخت قرارگاهیام که با خانواده بدبختش در قرارگاه سرخپوستهای بدبخت اسپوکن زندگی میکنند.)
(نمی فهمیدم دارد در مورد چی حرف می زند، شاید هم داشتم خودم را به نفهمی میزدم. خدای من این همه بار برای یک بچه خیلی زیاد است.)
(پدرم گفت: “فقط یادت باشه اون سفیدپوستا از تو بهتر نیستن.” اما اشتباه میکرد. خودش میدانست اشتباه میکند. او پدر شکست خوردهی یک سرخپوست شکست خورده بود در دنیایی که برای برندگان ساخته شده.)
این شخصیت به طور کامل با درون خودش روبرو شده و وضعیتش را به عنوان یک حقیقت پذیرفته؛ و کمکم این مسأله از حالت درونی خارج میشود و حتی در برخورد با دیگران هم این صداقت و روراستی دیده میشود.
(پنهلوپ گفت: «میتونم چیزی ازت بپرسم؟»
-«آره گمونم»
-«تو فقیری؟»
دیگر نمیتوانستم بهش دروغ بگویم.
گفتم: «آره فقیرم»
حس کردم همین الان است که ترکم کند…
پرسید: «حالا واقعا بابات میاد دنبالت؟»
گفتم: «آره»
-«اینو راست میگی؟»
-«نه»
پرسید: «با چی میری خونه؟»
-«بیشتر شبا پیاده میرم خونه. مفتی سواری میکنم. یکی سوارم میکنه. تا حالا چند بار هم ناچار شدم تموم راهو پیاده گز کنم.»
زد زیر گریه. گریه به حال من. کی فکرش را میکرد اشکهای دلسوزی اینقدر باحال باشند؟)
البته این کتاب، صرفاً درباره وضعیت سرخپوستها نیست؛ و نویسنده قصد ندارد ما را فقط با زندگی سرخپوستها آشنا کند. چون در این صورت نمیتوانست فرم جهانی به خودش بگیرد و همه گیر شود. ما در این کتاب به دنبال کشف تجربههای انسانی هستیم. تجربههایی فراگیر که هر انسانی میتواند آن را درک کند و خود را در موقعیت شخصیت قرار دهد؛ و حتی در بعضی موارد به دلیل مشابهت احساسات شگفتزده شود.
حرف آخر اینکه داستانگویی فقط زمانی میتواند با موفقیت روبرو شود که در مرحله اول، نویسنده با خودش و مخاطبش روراست باشد؛ و در مرحله بعد بتواند دغدغهها و احساساتش را در قالب داستان بیان کند.
دیدگاهتان را بنویسید