نویسنده: سمانه استاد
مامان چای دم کرده بود، برای ناهار قورمهسبزی بار گذاشته، برنج خیس کرده، سبزی خریده، پاک کرده و شسته بود، لباسها را ریخته بود توی لباسشویی و قبل از اینکه ماشین خاموش شود، خانه را ترک کرده و برای همیشه رفته بود.
اینها همهی حرفهایی بود که بابا به مأمور کلانتری گفت. گفت زنش امروز صبح از خانه بیرون رفته و تا الان که ساعت یک نیمه شب است به خانه بازنگشته و در جواب مأمور گفت که شناسنامه، کارت ملی و پاسپورتش را نبرده، هیچ کدام از کارتهای بانکیاش را برنداشته، طلاهایش از توی گاو صندوق کوچک خانه تکان نخورده، هیچ لباس و کفش و چمدانی گم نشده به جز چادر همیشگی سر جالباسی و دمپاییهای چرمی مشکیاش و در جواب اینکه چرا فکر میکند مادر با نیت قبلی خانه را ترک کرده، فقط سکوت کرد.
ساعت سه عصر بود که نسیم زنگ و گفت مامان گم شده و خودم را برسانم تهران. قانعش کردم که گم نشده و احتمالاً رفته چیزی بخرد و وقتی دیدم خوب قانع نشده راضیاش کردم که حتماً رفته امامزاده صالح. در حدی راضی شد که بگذارد کارم تمام شود و بعد راه بیافتم. ساعت شش از شاهرود راه افتادم. به نرگس پیام دادم که دارم به تهران می روم و در جواب نگرانیاش نوشتم که چیز مهمی نیست و مسئلهای خانوادگی است.
با دوبار جریمه شدن، ساعت یازده تهران بودم. بابا رو به روی تلویزیون نشسته بود و با اطمینان می گفت که مامان رفته و ترکمان کرده و هر چه نسیم تلاش کرده بود به او بفهماند دلیلی برای ترک کردن خانه، وجود ندارد نپذیرفته بود.
«آخه کجا میخواسته بره پدر من؟! یه زن پنجاه سالهای که ننه و باباش مردن کجا رو داره بره؟»
نسیم میگفت بابا ساعت دوازده زنگ زده و گفته زمانی که از خواب بیدار شده مامان را ندیده، وقتی بیدار شده بود چای دم بوده، ماشین لباسشویی روشن بوده و خورش هنوز آب داشته. دو ساعت بعد وقتی بوی سوختگی خورش بلند میشود و آب کتری خشک، بابا زنگ میزند به نسیم و سراغ مامان را میگیرد. یک ساعت بعدش نسیم خانهی بابا بوده و داشته از سوپری و نانوایی و قصابی سراغ مامان را میگرفته که هیچ کس ندیده بودش. وقتی بابا میگوید مامان ترکش کرده، نسیم به من زنگ میزند و میخواهد خودم را به تهران برسانم.
دوباره جزئیات را از بابا میپرسم و همین حرفها را تکرار میکند که اطمینانش میدهم مامان عمداً خانه را ترک نکرده، او آنقدر از برگشتنش مطمئن بود که حتی صبر نکرده لباسشویی خاموش شود یا خورش جا بیافتد. نسیم میگفت همان سر ظهر به بابا گفته مامان حتماً رفته نمک یا رب بخرد و بر میگردد. بابا هم خانه را گشته بود، هم نمک داشتیم و هم رب. برنج و نان هم بود، ماست و دوغ هم همینطور. بابا هیچ چیز واجبی پیدا نکرده بود که مامان به خاطرش زیر کتری و خورش را روشن بگذارد و بیرون برود.
از کلانتری بر میگردیم و نسیم به بهانهی بیقراری سهیل به خانهاش برمیگردد. تا صبح با بابا توی پذیرایی راه میرویم و او همهی ماجرا را دوباره مو به مو تعریف میکند. یادش میآید وقتی از خواب بیدار شده، لیوان چای روی میز آشپزخانه هنوز گرم بوده، یعنی مامان تازه خانه را ترک کرده بود. میگوید باید همان موقع میرفته دنبالش اما نرفته بود.
به زور قرص، بابا را میخوابانم. چشمهایش که گرم میشود به پیامهای بیپاسخ نرگس جواب میدهم. پرسیده که حالم چطور است؟ رسیدهام یا نه؟ و دهبار همین حرف را تکرار کرده، وقتی دیده جواب تلگرام را نمیدهم به گوشیام پیامک فرستاده و دوبار هم زنگ زده که هیچ کدام را جواب ندادهام. دست آخر برایم نوشته که نکند از دست او دلخورم. برایش شکلک ناراحتی و اشک میفرستم و مینویسم مادرم غیب شده، ازش میخواهم دعا کند به خیر بگذرد و بلافاصله اینترنت را قطع میکنم. هنوز چشمهایم گرم نشده که بابا بیدارم میکند، چای نخورده راهی بیمارستانها و درمانگاهها میشویم. توی راه مرخصیام را تا آخر هفته میگیرم. هیچ خبری از مامان نیست. دست از پا درازتر به خانه برمیگردیم و به زور لقمه غذایی را که نسیم پخته میخوریم. نسیم میگوید عکس مامان را توی محله پخش کرده و توی شبکههای اجتماعی هم عکسش را به همراه مژدگانی گذاشته است. هنوز غذا پایین نرفته که بابا دستم را میکشد و میبردم بهشت زهرا. فکر میکند شاید مامان رفته سر قبر مادر و پدرش. قبل از تاریکی سر قبرها میرسیم. لایهی ضخیم خاک روی قبرها نشان میدهد مدتی است کسی سراغشان را نگرفته.
به خانه میرسیم. نسیم زنگ میزند و ناامید از خبری که نداریم، گوشی را قطع میکند. غذایی را که سر راه خریدهایم میخوریم. بابا یک قاشق غذا میخورد و دو تا سیگار میکشد، دوباره یک قاشق غذا و دو تا سیگار. سیگارهایش که به ده میرسد از جا بلند میشود و شروع به راه رفتن میکند. لقمهی آخر غذا را توی دهانم میگذارم و به این فکر میکنم که با این اوضاع و احوال به نرگس زنگ بزنم و بخواهم تا در مورد قضیهی خودمان به خانوادهاش چیزی نگوید. باید بخواهم خواستگاری را تا پیدا شدن مامان عقب بیاندازیم. هنوز لقمهی آخر را فرو ندادهام که کنار سفره خوابم میبرد. توی خواب دارم با نرگس بحث میکنم و میپرسم چرا ترکم کرده، نرگس حالا پنجاه ساله شده و موهای جلوی سرش یکدست سفید بود اما موهای پشتش تماماً مشکی مانده بود. من شبیه بابا شده بودم و هنوز داشتم حقالتدریس درس میدادم. نرگس در جواب سؤالم گفته بود که اوایل ازدواج قول داده بودم به زودی عضو هیئت علمی دانشگاه شاهرود میشوم اما حالا بعد از بیست سال همان حقالتدریس سابق هستم و به خاطر دروغ و وعدهی فریبی که به او دادهام دارد ترکم می کند. توی ماشین مینشینم و به سمت دانشگاه شاهرود میروم تا تکلیفم را با آنها روشن کنم، به دانشگاه که میرسم بابا را میبینم که پشت میز ریاست دانشگاه نشسته و به محض دیدنم به سمتم میآید و یقهام را میگیرد. دارم یقهام را از دست بابا بیرون میآورم که صدای تلفن بلند میشود. دستهای بابا را کنار میزنم، چشمهایم را باز میکنم و کورمال کورمال تلفن را پیدا میکنم.
از کلانتری است، میخواهند بروم بابا را از بازداشتگاه دربیاورم و در جوابم چرایم میگویند پدرم دعوا کرده.
توی ماشین که مینشینم حس میکنم اشتباه کردهام، باید توی اتاق را می گشتم، همین که دیده بودم توی هال نیست، نشسته بودم پشت فرمان و با وجودی که به سمت کلانتری میراندم میدانستم یا بابا توی اتاق خوابیده، یا من خوابنما شدهام و یا کلانتری اشتباه کرده؛ پدر من در کل زندگیاش تنها یکبار آن هم توی خواب یک ساعت پیشم دعوا کرده بود، مردی نبود که اهل دعوا و جنگ و جدل باشد.
از کلانتری برمیگردم، بابا با دهانی خونی روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده. در طول راه هیچ حرفی نمیزند. از مأمور کلانتری نام و نشانی شاکی را پرسیده بودم. اسحاق جلالی، همسایهی قدیمی عزیز خدابیامرز.
هنوز نمیفهمم چرا پدر شصتسالهی من، باید ساعت دوازده شب برود در خانهی همسایهی قدیمی مادرزنش، طرف را به باد فحش و ناسزا بگیرد، کتکش بزند و ولش نکند تا پلیس بیاید ببردش کلانتری.
به خانه میرسیم، بابا میرود توی اتاق و بیرون نمیآید. فکرم به هیچجا نمیرسد، ساعت از سه رد شده، چند بار وسوسه میشوم شمارهی نسیم را بگیرم و بپرسم جلالی نامی را میشناسد که پدر با او دشمنی داشته باشد، اما دلم نمیآید خواب خودش و خانوادهاش را بهم بزنم. یکی دو باری شمارهی نرگس را میگیرم، جواب نمیدهد، مثل هر شب گوشیاش را سایلنت کرده و خوابیده. توی تلگرام مینویسم که دلم برایش به شدت تنگ شده. سعی میکنم بخوابم اما نمیشود. تا چشمهایم گرم میشود با صدای تماس نرگس از خواب بیدار میشوم. مثل هر روز ساعت شش بیدار شده، قبل از بیرون رفتن از رختخواب گوشیاش را چک کرده و دیده من زنگ زدهام، بعد پیام تلگرامم را خوانده و آنقدر نگران شده که نتوانسته تا ساعت هفت که معمولاً بیدار میشوم صبر کند. ساعت ششوپنج دقیقه است که گوشی را جواب میدهم، میگویم مامان هنوز پیدا نشده، میخواهم خیلی مواظب خودش باشد و صبر کند تا مامان پیدا شود و بتوانیم در مورد خودمان با خانوادهاش صحبت کنیم. مثل همیشه صبور به حرفهایم گوش میدهد و اطمینان میدهد که درکم میکند و میخواهد مواظب خودم باشم.
ساعت ده، جلوی آپارتمان نسیم ماشین را نگه میدارم تا سوار شود. به محض سوار شدن ماجرای دیشب را تعریف میکنم و اینکه بابا از دیشب از اتاقش بیرون نیامده است. نسیم خاطرهی کمرنگی از جلالی دارد. یادش میآید روز فوت عزیز یکی از برگههای همدردی از طرف فردی بوده به نام جلالی و به این خاطر یادش مانده که خطاب به مادر و خالهها نوشته شده بود و تنها کسی بوده که اسم مامان را با وجود تهتغاری بودنش زودتر از خالههای دیگر نوشته.
به خانهی جلالی میرسیم. خودمان را معرفی میکنیم و از او میخواهیم تا رضایت بدهد و سند آزاد شود، جلالی با مهربانی تمام از ما پذیرایی میکند. روی مرا میبوسد و به خاطر دیشب عذرخواهی میکند. خانهی بهمریخته و شیشهی شکستهی پذیرایی نشان از دعوای دیشب دارد. دنبال استکان میگردد که برای من و نسیم چای بریزد. با لبخندی کجکی میگوید همان دیشب و بعد از حرفهای بابا، زنش قهر کرده و رفته. نسیم دیگر طاقت نمیآورد و سؤالی را میپرسد و من دارم مزهمزهاش میکنم.
«چی شده دیشب؟ اصلاً چرا بابا اومده بود اینجا؟»
«والا چی بگم؟! ما یه خبطی توی جوونی کرده بودیم، هیچ کس هم خبر نداشت. هیچ کس، اما سی سال از اون موقع میگذره، بلکم بیشتر.»
جلالی توضیح میدهد که وقتی مامان هنوز ازدواج نکرده و عزیز هنوز زنده بود، عاشق مامان شده بود و یواشکی با هم نامه رد و بدل میکردهاند، تا اینکه بابا ناغافل میآید خواستگاری مامان و عزیز بدون اینکه نظر مامان را بپرسد میدهدش به بابا.
«بابات اوایل ازدواجش یه روز اومد تلافی اون نامهها رو درآورد. ظاهراً توی وسیلههای مامانت دیده بود، هم اونو کتک زده بود و هم اومد سر وقت من و تا میتونست زد. منم خوردم و دم نزدم. گفتم بابا مال قبل عروسیش بود، قسم و آیه آوردم که بعد عروسی من اصلاً فکر زن تو نیستم. قبول کرد و رفت. نه ماه بعد شما دو تا دنیا اومدین. حالا یهباره، بعد سی سال که دیگه من زن و بچه دارم پا شد اومد اینجا، از سر من گرفت، از پاشنهی پام درآورد.»
یک قلپ از چایش میخورد و ادامه میدهد: «بهش بگو، زن من رفت خونهی پسرش، میرم برش میگردونم، ولی آبروی مادرت رو میبره با این کاراش. زبونم لال همه فکر میکنن مادرت … استغفرالله»
از جلالی رضایت میگیریم و سند آزاد میشود. تمام طول راه برگشت از کلانتری نسیم حرف نمیزند، بغ کرده، سر راه به مدرسهی سهیل میرویم و او را هم برمیداریم. به خانه که میرسیم بابا هنوز از اتاق بیرون نیامده، نسیم سراغش میرود و چک میکند ببیند بابا نفس میکشد یا نه، از بچگی این کار را میکرد، گاهی روزی دهبار نفسهای بابا را وقت خواب چک میکرد. بابا که میداند نسیم چقدر نگرانش شده، میگوید دلش هوس کباب تابهای کرده، همین حرف نسیم را به آشپزخانه میکشاند. بابا هم با همهی بیحوصلگیاش با سهیل بازی میکند. تا وقتی نسیم کباب تابهای را آماده میکند، پیغامهای تلفن را چک میکنم، بیشتر از چهل تا پیغام ضبط شده، همه کسانیاند که میخواهند خبر از زنی بدهند که شبیه زن داخل آگهی است. بیشتر از پانزده تایشان فقط زنگ زدهاند مبلغ مژدگانی را بپرسند. یک نفر میگوید اگر پنجاه میلیون تومان نقد، همین امروز به حسابش واریز کنیم، مامان را از زیر سنگ هم که شده پیدا میکند، زنده، وقتی میگویم ممکن است تا الان مرده باشد، ده تا از مبلغش کم میکند و حاضر میشود با چهل تازه جنازهاش را از زیر همان سنگی که میگوید تحویل دهد.
سی تا از تماسها را پیگری کردهام که غذای نسیم حاضر میشود و بابا از اتاق بیرون میآید. میگوید همهی پیغامها را وقتی ضبط میشده شنیده، الکی خودم را علاف این چیزها نکنم و خودم بروم دنبال مادرم بگردم.
غذای نسیم مزهی غذای مامان را میدهد، این را از قیافهی بابا تشخیص میدهم. ناهار را میخوریم و سهیل را به خانهی مادربزرگش میبریم که تا آمدن پدرش همانجا بماند و به همراه نسیم سراغ دوست و آشناها میرویم. نسیم از بابا خواسته که خانه بنشیند، خودمان مامان را پیدا میکنیم و بابا هم قبول کرده.
توی راه نسیم سر حرف را باز میکند و میگوید جلالی فقط به این خاطر رضایت داد که فهمیده مامان گم شده، شاید اگر واقعاً بابا بیدلیل رفته بود سراغش حالا حالاها رضایت نمیداد. به خانهی خاله مریم میرسیم. ما را میبیند و گریهکنان بغلمان میکند، میگوید امروز صبح خبر را از بابا شنیده و غصهی خواهرش را میخورد که نیست تا دور و برش را جمعوجور کند و حیف که زندگیتر و تمیز خواهرش به این روز افتاده. وقتی بیشتر توی «اینروز» کنجکاوی میکنیم میفهمیم امروز صبح آنجا بوده، وقتی من و نسیم خانه نبودیم، بابا زنگ زده به خاله و خواسته برود آنجا، بابا آلبوم جوانیهای مامان را درآورده و از تکتک مردهایی که توی عکسهای خانوادگی و دوستانهاش بودند سؤال پرسیده و آدرس چند تایشان را هم گرفته. از خاله خواسته به ما چیزی نگوید. این حرف را میشنویم و با نسیم میپریم توی ماشین و به خانه برمیگردیم. بابا نیست. چندبار شمارهی موبایلش را میگیریم اما جواب نمیدهد. بعد از سه ساعت در حالی که دکمهی لباسش کنده و زیر چشمش کبود شده از راه میرسد.
به محض دیدن به سمتش میروم که نسیم جلویم را میگیرد و با التماسی که توی چشمهایش هست میخواهد من حرف نزنم، خودش برای بابا لباس میآورد و پیراهنش را عوض میکند. دارد زیر چشم بابا یخ میگذارد که میگویم:
«بابا میشه شما بشینیی خونه؟! میشه دوره نیافتی و آبروی مادر ما را نبری؟»
این را که میگویم گلویم را بغض میگیرد. با خودم فکر میکنم اگر دو روز دیگر مامان پیدایش شود، چطور میخواهد سرش را جلوی در و همسایه بلند کند. چطور میخواهد دوباره با مردی زندگی کند که دوره افتاده و دارد زنش را به بیوفایی و خیانت متهم میکند. زنی که حالا میدانم نخواسته وارد این زندگی شده اما مانده بود.
میروم توی حیاط، هنوز بغض دارم و دلم نمیخواهد جلوی بابا گریه کنم. فکر میکنم اگر مامان پیدا نشود، چه آیندهای در انتظارمان خواهد بود. با این وضعیتی که بابا دارد دچارش میشود، باید آرزوی هیئت علمی شدن را به گور ببرم و برای مراقبت از بابا به خانه برگردم، احتمالاً نرگس را هم از دست خواهم داد و او بعد اینکه از بازگشت من ناامید شد، عاشق یکی دیگر از استادهایش میشود. روی برچسبهایی که ممکن است نرگس به من بیوفا بچسباند فکر میکنم که نسیم وارد حیاط میشود و کنارم مینشیند. با خیسی چشمهایش میگوید که با بابا حرف زده و گفته دست از این کارها بردارد، بابا هم مثل همیشه در جواب نسیم فقط گفته «باشه». میگوید جنس «باشه»هایش مثل زمان بچگی بوده، مثل «باشه»ی خریدن عروسک کوکی که هیچ وقت نخریده، مثل «باشه»ی فرستادنش به اردوی مدرسه که نفرستاده. به نسیم نگاه میکنم و به بغض صدایش گوش میدهم. دارد «باشه»ی دیگری را یادش میآورد که بغلش میکنم و میزنم زیر گریه. حس میکنم اگر توی این لحظه نسیم نباشد، همین جا دق میکنم.
نسیم برای بابا گل گاوزبان دم میکند و برای من و خودش بهلیمو میآورد. با لیوان دمنوش به سمت پنجره میرود و بابا را میبیند که روی تاب توی حیاط نشسته.
میپرسم: «چرا یه دفعه رابطهی مامان و بابا خراب شد؟ بابا که عاشق مامان بود، مامان هم که خیلی پز مکه نرفتن بابا رو میداد.»
«بابا خراب کرد، بعد از تایلند مامان این جوری شد.»
بابا که رفت تایلند، یکباره مامان ساکت شد، دیگر زیاد نمیگفت و نمیخندید. زیاد مهمانی نمیرفت و مهمانی نمیداد. از چیزی خجالت میکشید شاید. دوریاش از دوست و آشنا رنگ کمبودی را میداد که در خودش میدید.
«یادته بعد فوت خانم جان همه رفتن مکه»
یادم بود. وقتی خانم جان مُرد، از پول طلاهایش به هر کس دو، سه میلیونی رسید. یکباره همهی دختر و پسرها تصمیم گرفتند به جای خرج کردن پول بروند مکه، همه هم رفتند، اما بابا نرفت، گفته بود من بدون زنم هیچ جا نمیروم. مامان خیلی اصرار کرده بود که بابا خواهر و برادرهایش را همراهی کند، به خاطر بابا هم اصرار نکرده بود به خاطر خودش اصرار کرده بود که دو روز دیگر خواهر شوهرها کنایه نزنند که مامان نگذاشته برادرشان با آنها باشد. بابا اما پایش را کرده بود توی یک کفش که بدون مامان هیچ جا نمیرود. مامان خودش را ناراحت نشان داده اما از درون ذوق کرده بود و تا مدتها مخصوصاً جلوی زن عموها میگفت «هر چی بهش گفتم برو، گفت یا با هم بریم یا من تنها نمیروم. نمیدونم به خدا، وابستگی هم بد چیزیه.»
مامان چند سال پز وفاداری بابا را داده بود تا اینکه آقاجان هم مُرد و خانه را فروختند. این بار برادرها پیشنهاد رفتن به تایلند را داده بودند و بابا همراهیشان کرده بود. هنوز داریم از تغییر رفتارهای مامان بعد از تنها تایلند رفتن بابا حرف میزنیم که تلفن زنگ میخورد. جلالی است، میخواهد خودمان را سریع برسانیم، بابا دوباره رفته آنجا و دارد آبروریزی میکند. میگوید میخواسته زنگ بزند به کلانتری که یاد ما افتاده. نسیم حیاط را نگاه میکند؛ لیوان گل گاوزبان روی تاب سرد شده، معلوم نیست بابا کی از خانه بیرون رفته که در حیاط را هم نبسته بود.
به خانهی جلالی میرسیم و بابا را میبینیم که در احاطهی همسایهها مانده. بابا دو تا از شیشههای طبقهی دوم را شکسته بود که ما رسیدیم. جلالی ما را از پشت شیشه میبیند و از همسایهها میخواهد بابا را رها کنند. نسیم به سمت بابا میرود و از من میخواهد بروم و از جلالی عذرخواهی کنم. جلالی در را باز میکند، بابا به سمت در هجوم میبرد، بلافاصله در را میبندم و بابا شروع میکند به فحش دادن به جلالی.
«مرتیکهی ناموس دزد، بگو کجاست تا خونهات را آتیش نزدم.»
میدانم نسیم میتواند بابا را آرام کند و چند دقیقه بعد صدای بابا قطع میشود. از جلالی عذرخواهی میکنم و میگویم پدرم در نبود مادرم دارد دچار جنون میشود. جلالی با صدایی که معلوم است قبلش گریه کرده به پدرم حق میدهد و میپرسد مادرم کی رفته؟ همهی حرفهایی که را بابا در کلانتری در توصیف روز رفتن مامان گفته بود به جلالی میگویم. او که معلوم است خیلی تحت تأثیر رفتار بابا قرار گرفته قول میدهد هر کمکی بتواند بکند. در جواب لطفش فقط میخواهم هیچ کاری نکند، اگر او مامان را پیدا کند، معلوم نیست چه بلایی سر بابا خواهد آمد.
از خانهی جلالی بیرون میآیم، نسیم زنگ میزند و میخواهد سمت ماشین نروم و فقط سوئیچ را برایش پرت کنم. بابا تا مرا میبیند، به سمتم حملهور میشود.
«تو هم با اون دستت تو یه کاسه است، پسرهی بیناموس …»
نسیم سوئیچ را روی هوا میگیرد، بابا را توی ماشین مینشاند و میرود. توی خیابانها بیهدف قدم میزنم، سر راه به کلانتری سر میزنم، هنوز خبری از مامان نشده، میخواهم تا پدرم کارش به تیمارستان نکشیده مامان را پیدا کنند. از کلانتری بیرون میآیم و به نسیم زنگ میزنم، میگوید خانه نروم، بابا هنوز دارد فحشم میدهد و بهتر است امشب به خانهی او بروم و شب را در اتاق سهیل بخوابم. ترجیح میدهم توی خیابان راه بروم و با نرگس حرف بزنم به جای اینکه مجبور باشم با سهیل بازی کنم. شمارهی نرگس را می گیرم، با اولین زنگ گوشی را برمیدارد. صدایش را که میشنوم میزنم زیر گریه. نرگس هول کرده و چند بار صدایم میکند، میپرسد اتفاقی برای مامان افتاده، کمی که آرام میشوم از اوضاع و احوال بابا برایش میگویم که بیشتر نگرانم کرده، اینکه اگر مامان پیدا شود چه باید بکنیم، با این زندگی که همهی حرمتهایش فروریخته و پردههایش دریده شده. نرگس با کلمههایی که نمیدانم از کدام کتابی پیدا میکند، سعی دارم آرامم کند و قوت قلبم میدهد که اگر لازم میدانم به تهران بیاید و کنارم باشد.
آرام آرام و قدمزنان راهم را سمت خانه میگیرم. وارد حیاط میشوم و آرام پشت پنجره میروم تا اوضاع را بسنجم. بابا کل کتابهای کتابخانه را بهم ریخته و دارد چیزهایی را یادداشت میکند. به شیشه میزنم و از نسیم میخواهم به حیاط بیاید. میگوید بابا لای تکتک کتابهای مامان را میگردد، بعضی صفحهها را علامت میگذارد و بعضیها را رد میکند. و روی کاغذ نوشتههایی را که مامان زیرش خط کشیده یادداشت میکند، مثلاً: کیک هویج. شعر فروغ، بافتنی.
«دنبال چی میگرده آخه؟»
«نمیدونم.»
«نسیم! آخرش چی میشه؟!»
هنوز جوابی برای این سؤالم پیدا نکرده که از کلانتری زنگ میزنند و میخواهند برای تشخیص هویت جنازهای که پیدا شده به پزشکی قانونی برویم. نسیم اشکریزان سوار ماشین میشود. بابا هم کتابها را رها کرده، کینهای را که از من دارد نیز فراموش میکند و صندلی عقب ماشین مینشیند.
از پزشکی قانونی که بیرون میآییم، نسیم گریهکنان ماجرا را برای همسرش تعریف میکند و از او میخواهد همهی فامیل را برای مراسم تشییع خبر کند، خودش هم شروع میکند به زنگ زدن به خالهها و دیگر اقوام.
به نرگس پیام میدهم: «مامان مرد نرگس، تنها شدم.» نرگس بلافاصله زنگ میزند اما نمیتوانم جواب دهم. بابا در تمام مدت عقب ماشین نشسته و لبخند کمرنگی گوشهی لبش نقش بسته.
دزد تنها دارایی باارزش مامان یعنی حلقهی ازدواجش را برده بود، انگشتی که حلقه تویش بود بریده شده بود. به انگشت بریدهی مامان فکر می کنم و اشکهایم سرازیر میشود. نسیم میخواهد او را به خانهشان ببرم تا لباسش را عوض کرده و سهیل را آماده کند.
به خانه میرسیم. بابا توی حیاط مینشیند و من وارد خانه میشوم. کنار کتابهای مامان که بابا بهم ریخته بودشان دراز میکشم و کیف پول قدیمی مامان را که پزشکی قانونی تحویل گرفتهام باز میکنم. هیچ پولی تویش نیست، مامان عکس من، نسیم و سهیل را توی کیفش گذاشته بود به همراه یک کتاب کوچک دعا. کتابچه را باز میکنم. دعای عهد دستنویسی با خط زیبایی نوشته شده و به مامان تقدیم شده بود با امضایی به شکل دو دایرهی تودرتو که قلب نصفهای را شکل میداد و زیر امضا حروف الف. جیم نقش بسته بود. روی حرف جیم ماندهام که بابا وارد خانه میشود و پیراهن مشکیاش را با همان لبخند کمرنگ میپوشد.
دیدگاهتان را بنویسید